نگاهی به داستان تفنگ اثر مارک هادون از مجموعه سرزمین پدری/ مریم نِگیم
نام کتاب: سرزمین پدری
از مجموعه برگزیدگان جایزه ا.هنری (۲۰۱۴)
ترجمه: شیما الهی
ناشر: نیستان
سال: ۱۳۹۵
صفحه: ۲۸۴
نوبت چاپ: اول
معرفی مجموعه داستان سرزمین پدری ( برگزیدگان جایزه اُ.هنری)،
دالان زمان/ مریم نِگیم
اُ.هنری نام مستعار ویلیام سیدنی پورتر(۱۹۱۰-۱۸۶۲) نویسنده آمریکایی است. داستانهای اُ.هنری به بازی با کلمات، شخصیت پردازی تأثیرگذار و پایانهای غافلگیرانه معروف هستند. دوستان و همکاران او نود سال پیش جایزه اُ. هنری را به افتخار او و سبک او راه اندازی کردند. هر سال بیست داستان کوتاه از بین داستانهایی که در مجلات ادبی مشهور آمریکا چاپ شدهاند توسط بنیاد اُ.هنری معرفی میشوند و همه این داستانها در مجموعهای چاپ میشوند. انتشارات نیستان تصمیم به ترجمه و چاپ این مجموعهی نود جلدی گرفته است. سرزمین پدری مجموعهای است از داستانهایی است که در سال ۲۰۱۴ توسط بنیاد اُ.هنری برگزیده شدهاند. نویسندگان این سیزده داستان مارک هادون، استیفن دیکسن، اولیویا کلیر، دیوید بردلی، کیرستن والدز کوئید، الیسون الزاپ، هلیا دوراج، لوئیز ادریک، ریکا هرش گارسیا، چینلو اوکپارانتا، مایکل پارکر، مائورا استنتون و لورا وندنبرگ هستند. سرزمین پدری با ترجمه شیما الهی چاپ شده است. به عنوان نمونه داستان تفنگ نوشته مارک هادون نویسنده انگلیسی را میخوانیم ( مارک هادون برای مخاطبان ایرانی نامی آشناست: پیشتر از او رمانی با عنوان ماجرای عجیب سگی در شب به ترجمه شیلا ساسانی نیا و توسط نشر افق چاپ شده است. البته این کتاب ابتدا با ترجمه گیتا گرگانی وارد بازار نشر شده بود.)
***
تفنگ داستان مردی پنجاه ساله به نام دنیل است که از مراسم خاکسپاری مادرش به خانه باز میگردد. مردی که بین دو دیوار گذشته و حال ایستاده است. او خاطرهی ده سالگیاش را به یاد می آورد. وقتی در بعدالظهر داغ روزی در اواسط اگوست دوستش “شان”، بعد از آنکه از او قول میگیرد که درباره آنچه می بیند به کسی چیزی نگوید، درِ کمد برادرش، دیلان، را باز میکند و تفنگ او را به دنیل نشان میدهد و هر دو با هم از خانه خارج میشوند. چند ساعت بعد که با کشیدن کالسکه ای قراضه به دنبالشان به خانهی “شان” بر میگردند حاصل ماجراجویی آنها گوزن مادهی غول پیکری است که شان با تفنگ دیلان زده است. دیلان اول برادرش را تنبیه میکند و بعد با خونسردی گوزن را پوست میگیرد و تکه تکه میکند و مادر خانواده هم گوشت گوزن را در فر کباب میکند. دنیل که از سردرد گیج و منگ شده فقط آنچه میگذرد تماشا میکند و از خانهی آنها خارج میشود. مارک هادون در داستانش بر اهمیت زمان و گذشته تأکید میکند. اینکه اتفاقات بدون دخالت فرد پیش میآیند و تأثیرشان را برای همیشه روی زندگی میگذارند : ” همهاش بازی نور است. زمان چیزی نیست جز این از هم گسیختگیها و ترک خوردنها. یک دقیقه بعد از لبهی پیاده رو میپری. سیگاری برای زنی که پیراهنی سرخ پوشیده روشن میکنی. برگهی امتحان را بر میگردانی و میبینی جواب تمام سؤالات را خواندهای، یا هیچکدام از مطالبی که خواندهای نیامده. هر لحظه گلولهای به هدف نمیخورد، هر لحظه موقعیتی از دست میرود. هر لحظه توفانی آتشین از ارواح به تاریکی میگریزند.” هادون داستانش را در فضایی ابزورد و با فلش بک و فلش فوروارد روایت می کند؛ شاید بهترین حالت برای ساختن موقعیت شخصیت داستانش و سرگشتگی او.
تفنگ
مارک هادون
دنیل توی بادگیر, دالانی باریک بین دو دیوار بلند آجری که زمین بازی را به شهرک وصل میکند ایستاده. در روزهای طوفانی, باد توی بادگیر میوزد و میچرخد و بالای به اصطلاح زمین چمن بین چهار مجتمع گردباد میشود. هرچه به زمین میخ نشده باشد به هوا بلند میشود. رخت شسته ها, آشغال, گرد و خاک. حتی پای آدم های بزرگ از زمین بلند میشود. چند وقت پیش حرف مردم از یک گربه پرنده حرف میزدند.
اما امروز صبح خبری از باد نیست, روزهاست که بادی نوزیده, هوا چنان دم کرده که دلت میخواهد پنجره را باز کنی و آن وقت یادت میآید که بیرون از خانه ای. اواسط آگوست است. یک هفته از تعطیلات خانوادگی در ماگالوف که کرال پشت یاد گرفت و ستاره دریایی نیشش زد گذشته و یک هفته به باز شدن دوباره مدارس مانده است. ده ساله است. در خانه, باز هم خواهر بزرگش نقش معلم و برادر کوچکش نقش شاگرد را بازی میکنند. هلن دوازده ساله و پُل هفت ساله است.هلن یک تخته سیاه و جعبه گچ کوچک هشت رنگ دارد و هر وقت پُل بی ادبی کند محکم به پایش میکوبد. مادر پازلی بزرگ از ونیز را روی میز ناهارخوری میچیند تا آبگرمکن برای شروع نظافت هفتگی گرم شود.
از آنجا پاهای سفید دخترکی که روی تاب نشسته را میبیند, پیدا میشود, پنهان میشود, پیدا میشود, پنهان میشود. سال ۱۹۷۲ است. سال”سیلور ماشین[۱]” و “راکت من[۲]“. به یاد ندارد تا به حال این قدر حوصله اش سر رفته باشد. زنبوری را از صورتش دور میکند و صدای بی حال بسته شدن در ماشینی از دور به گوشش میرسد, به سایه پله ها قدم میگذارد و به طرف در خانه شان[۳] میرود.
در زندگیش سه اتفاق خارق العاده دیگر هم خواهد افتاد. یک روز غروب با پسر هشت ساله اش در ایوان خانه ای اجاره ای نزدیک کئور[۴] نشسته که میبیند صاعقه ای به انبارغله ای در ته دره میزند و نابودش میکند. برق سفید از آسمان نمیآید, بلکه زیر زمین منفجر میشود.
با مدیر یک شرکت ساخت آهن آلات سفارشی در حوالی استراود[۵] که کارخانه اش یکی از سه واحد ساخته شده در حومه راه آهن است ملاقات میکند. وسط جلسه گاوی از پشت بام توی اتاق میافتد و اصلا هم آن طور که به نظر میرسد خنده دار نیست.
صبح روز تولد پنجاه سالگیش مادرش با او تماس میگیرد و میخواهد او را ببیند. به نظر آرام است و هیچ توضیحی نمیدهد. با اینکه برای بعد از ظهر مهمانی بزرگی ترتیب داده شده, سوار ماشین میشود و یک راست به طرف لستر راه میافتد و وقتی میرسد میفهمد که آمبولانس جنازه مادرش را برده. کمی بعد موقع صحبت با پدرش میفهمد که مادر نیم ساعت پس از سکته ای که جانش را گرفت به او زنگ زده.
امروز روزی متفاوت است, نه اینکه فقط تکان دهنده باشد, اما یکی از آن روزهایی است که زمان ترک برمیدارد و از هم میگسلد و وقتی برمیگردی و به عقب نگاه میکنی , میفهمی که اگر اتفاقات فقط کمی متفاوت روی میداد, حالا یکی از ارواحی بودی که در تاریکی ها گم میشوند.
شان چندان هم با دنیل دوست نیست, اما چون در مدرسه همکلاسی هستند با هم بازی میکنند. خانوادهی شان در طبقه آخر برج اورچارد زندگی میکنند و خانواده دنیل در خیابانی که تنها خانه آنها و خانه چسبیده کناری تویش هستند. مادر دنیل معتقد است که خانواده شان بدآموزی دارند, اما این را هم میگوید که اگر نزدیک تلویزیون بنشینی چشم هایت ضعیف میشود و اگر توی کانال شنا کنی میمیری. اما به هر حال دنیل از ظرفیت, آسان گیری و غیرقابل پیش بینی بودن خانواده شان خوشش میآید, از سگ های تازی های چینی که دو طرف بخاری گازسوز گذاشته اند, از بی ام و قرمز آقای کاب[۶] که شنبه ها صبح برقش میاندازد. دیلان,برادر بزرگتر شان , گچکار و نجار است. ایوان آنها مشرف به جاده کمربندی است که به جنگل میرسد و به کارخانه ماشین سازی و دکل رادیوی بارگیو[۷] دید دارد, چشم اندازی که دنیل را بیش از هر آنچه که از پنجره هواپیما در مسیر بین لوتون و پالما دیده هیجان زده میکند, آخر ایوان شیشه ندارد و وقتی خم میشوی و پایین را نگاه میکنی, لرزش ناشی از هیجان را پشت زانویت حس میکنی.
از آسانسور بیرون میآید و مادر شان را میبیند که از آپارتمان بیرون میآید, این هم یکی از آن چیزهایی است که مایه حسادت دنیل است, آخر مادر خودش هربار که به خرید میرود, او و هلن و پل را هم با خودش میبرد. خانم کاب دستش را روی موهای دنیل میکشد و میگوید مراقبش باش توی دردسر نیفته و به راهش ادامه میدهد. همان طور که درهای نقره ای آسانسور به رویش بسته میشود سیگاری روشن میکند.
تصویر ضد نور به هم ریخته شان از پشت شیشه طرح دار در خانه پیدا شده و در باز میشود. میخوام یه چیزی نشونت بدم.
چی؟
شان دنیل را به اتاق دیلان میبرد. باید بین خودمون بمونه, عین یه راز.
دنیل قبلا هیچ وقت به اتاق دیلان نرفته بود. دیلان ورود به اتاقش را ممنوع کرده و دیلان میتواند موقع پرس سینه یک هالتر ۱۸۰ پوندی را بلند کند. از کف پوش به رنگ آووکادوی هال روی فرشی قرمز با طرحی در هم قدم میگذارد. بوی سیگار و افترشیو بروت. مثل اتاق مرده ای توی فیلم است, همه چیز پر از معنی است. پوسترهای مونتی پایتون[۸] و ارتباط فرانسوی. “جیمی دویل[۹] قوی ترین است.” سر سیلندر یک موتور روی روزنامه دیلی اکسپرس تا شده گذاشته شده, روغنش روزنامه را چرب و شفاف کرده. یک گرامافون دستی روی میز کنار تخت است, در جعبه چرم مصنوعی قرمزش باز مانده و دسته پلاستیکی کرم رنگش دور میله نقره ای محور صفحه گردان پیچیده. مشین هد[۱۰].تیک از بریک[۱۱]. زیگی استارداست[۱۲].
باید قول بدی.
قول میدم.
موضوع خیلی جدیه.
گفتم که قول میدم.
شان دستگیره چوب کاج کمد را میکشد و در شل و ول از بست آهن رباییش رها میشود. نوک پا بلند میشود و جعبه کفش آبی آسمانی را از طبقه بالای کمد پایین میاورد و روی پتوی خاکی میگذارد و درش را آرام برمیدارد. تفنگ لای دستمال کاغذی سفیدرنگی است که حتما مال کفش بوده. شان با صدای خش خشی تفنگ را به آسانی برمیدارد و دنیل میبیند که چقدر سبک است. فلزش خاکستری روشن و خش دار است. یک طرفش حک شده رمینگتون رند[۱۳]. دو طرف دسته اش دو قلاب خمیده شکلاتی که مثل پوست مار خطوطی مورب دارند وصل شده تا خوش دست تر شود.
شان دستش را با تفنگ بالا میآورد و آهسته میچرخاند تا لوله اش مستقیم به طرف صورت دنیل نشانه برود. آرام میگوید بنگ, بنگ.
پدر دنیل در استخر محل کار میکند, گاهی نجات غریق است اما بیشتر اوقات در پذیرش مینشیند. دنیل قبلا خیلی افتخار میکرد که همه پدرش را میشناسند, اما حالا از اینکه همه او را دیده اند خجالت میکشد. مادرش منشی پاره وقت شورای روستاست. پدرش رمان های جنایی میخواند. مادرش پازل درست میکند و هر وقت که با میز ناهار خوری کار دارند آن را لای دو تخته سه لایی نگه میدارد. بعدها هر وقت میخواهد والدینش را برای دوستان و آشنایان توصیف کند هیچ وقت کلمات مناسب پیدا نمیکند. آنها همیشه آرزو داشتند زندگی متوسطی داشته باشند, که توجه کسی را جلب نکنند, که زیاد سر و صدا نکنند یا فضای زیادی اشغال نکنند. از جر و بحث خوششان نمیامد و علاقه چندانی به جهان وسیع تر نداشتند. و حتی اگر سر زدن به آنها حوصله اش را سر برود, هیچ وقت برای توصیف حالش از واژه خسته کننده را به زبان نخواهد آورد, چون از از صمیم قلب به توانایی آنها در لذت بردن از چیزهای کوچک غبطه میخورد و عمیقا قدردان اسن که آنها هیچ کدام از رفتارهای عجیب و پرتوقعی را که والدین بازنشسته و سالخورده دوستانش از خود نشان میدهند را ندارند.
از اتاق نشیمن میگذرند و شان کلید را میچرخاند و در بزرگ شیشه ای را به یک طرف میکشد. به گرما و هیاهوی خیابان قدم میگذارند. مه دود قهوه ای رقیقی در هواست, انگار که آسمان گردگیری لازم دارد. دنیل چکیدن عرق از پشتش را حس میکند.
شان ولوویی که از یک سمت میآید و بعد آلفا رومئویی که خلاف جهت آن میآید را نشانه میگیرد. میتونیم یکی رو بکشیم و هیچ کسم نمیفهمه کار کی بوده. دنیل برایش توضیح میدهد که پلیس از سوراخ گلوله روی شیشه جلو و جای گلوله در بدن راننده میفهمد که گلوله از کجا شلیک شده. شان میگوید خیلی ساده ست واتسون عزیز, بیا بریم جنگل.
تفنگ پره؟
شان میگوید معلومه که پره.
جنگل آن دست جاده کمربندی قد علم کرده, باریکه ای از زمینی بی صاحب بین شهر و روستا. مردم ماشین هایشان را در منطقه تفریحی نزدیک پنینگتون در دورترین نقطه تپه پارک میکنند و سگ هایشان را میان درختان بلوط و زبان گنجشک و سماق کوهی راه میبرند, اما سر و صدای بزرگراه دو بانده و سرنگ ها و قوطی های له شده آبجو بیشترشان را از آمدن به سمت شمالی آنجا منصرف میکند.
در حاشیه چمن منتظر میمانند. موج ضربه ای و گرم کامیون های در حال عبور محکم به آنها میخورد و لباس هایشان را میکشد. شان داد می زند بدو و با سرعت به طرف وسط بزرگراه میدوند و از روی حصارهای اس شکل میپرند, به نوار چمن کم پشت که میرسند مکث میکنند, و بعد با دو از باند دوم رد شده و به زمین شنی کناره جاده که انبوهی از وسایل شکسته و کیسه زباله های سیاه که موش ها و روباه ها پاره شان کردند میرسند. باکتری ها به آرامی در حال پختنند. کالسکه ای وارونه. قلاب در پر سر و صدا را باز میکنند و به جاده ای میرسند که رد چرخ رویش مانده. شان تفنگ را در یک ساک زرد گذاشته و روی دوشش انداخته.
از زمین آهن قراضه ها با دیواره های آهنی کرکره ایش میگذرند. از کنار خانه رابرت میگذرند. یک ماشین حمل اسب با چرخ پنچر, یک نورافکن که با طناب به دکل تلگراف بسته شده. رابرت هیلز و رابرت هیلز و رابرت هیلز, پدربزرگ و پدر و پسر, همگی با یک اسم کنار هم زیر یک سقف زندگی میکنند. جوان ترین رابرت هیلز دو کلاس از آنها بالاتر است. بوی بیسکوییت کثیفی میدهد و استخوان هایش انگار برای پوستش بزرگند. قبلا با جانورهایی که در قوطی کیک میانداخت به مدرسه میآمد, سوسک گوزنی,موش, مار چمن, اما دانی فار این آخری را از دستش قاپید و دور زمین بازی دنبال بچه ها کرد و بعد هم سر حیوان را به تیر دروازه کوبید. رابرت دانی را روی زمین انداخت, انگشتان دست چپش را گرفت و آن قدر به عقب فشار داد که دو تایش شکست.
به هر حال پرده های خانه رابرت کشیده شده و هیچ ون قرمزی بیرون پارک نشده. به راهشان ادامه میدهند و به گوشه ای میرسند که جاده باریک میشود و به درختان جنگل میرسد. شعاع های نورغبارآلود خورشید مرتب از بین شاخه های درختان تابیده اند. اگر بوی دود اگزوز ماشین ها نبود, می توانستی تصور کنی هیاهوی ماشین ها صدای آبشاری بلند است که به دره سمت چپ میریزد.
تکه زمینی بدون درخت پیدا میکنند که چند شاخه شکسته مخفی گاهی که اوایل تابستان ساخته بودند هنوز درش پیدا میشد. در این مخفی گاه تایزر نوشیده و چهار نخ سیگار نعنایی که شان از کیف مادرش کف رفته بود کشیده بودند. اینجا خوبه. شان کنده درختی پیدا میکند که هدف را رویش بگذارند و دنیل دنبال پیدا کردن هدف میفرستد. دانیل از پرچین میپرد و لا به لای بوته های خفچه که در شانه جاده خاکی صف کشیده اند میگردد و با دو شیشه خالی آبجو, یک قوطی پلاستیکی له شده روغن و یک خرس عروسکی گلی که هر دو دستش کنده شده برمیگردد. گرما کلافه اش کرده . تصور میکند که در خانه روی چمن ها ایستاده, سر شلنگ را با شستش فشار میدهد و با آب سرد روان رنگین کمان میسازد. هدف ها را در فاصله های منظم روی کنده درخت میچیند. به بچه ای فکر میکند که روزگاری صاحب خرس عروسکی بوده و از برداشتنش پشیمان میشود اما چیزی نمیگوید.
شان تفنگ را بالا میآورد و پاهایش را از هم باز میکند تا خودش را محکم نگه دارد. سکوتی عمیق مثل کلیسا. ماشین ها از حرکت میایستند. می تواند صدای گردش خون خودش را بشنود. حواسش به شلیک نیست. صدای بی خیال پریدن و دور شدن پرنده ها. شان را می بیند که به عقب پرت می شود, انگار حیوان بزرگی به او حمله کرده و وسط سینه اش کوبیده. خرس, قوطی روغن و شیشه ها هنوز سر جایشان هستند.
وای خدای من! شان بلند میشود. وای خدای من! بالا و پایین میپرد. معلوم است که تا حالا کاری اینقدر هیجان انگیز در زندگیش نکرده. وای خدای من!
یک هواپیمای نظامی بالای سرشان به پهلو خم میشود. دنیل هم ناامید است و هم خیالش راحت شده که شان از او نخواسته شلیک دوم را انجام دهد. شان عمیق و نمایشی نفس میکشد. دوباره محکم میایستد, با آستین تی شرتش عرق را از پیشانیش پاک میکند و تفنگ را بالا میآورد. صدای تیر به شکلی نفس گیر بلند است. دنیل خوب میداند که خیلی ها, خیلی ها صدایش را شنیده اند.
دارین چی کار میکنین؟ صدای جوان ترین رابرت هیلز است.
هر دو از جا میپرند, اما شان زودتر خودش را جمع و جور میکند. فکر میکنی داریم چی کار میکنیم؟
تفنگ دارین. با وجود گرما رابرت بارانی نارنجی کهنه ای پوشیده.
اوهوم.
بذار منم یه امتحانی بکنم.
شان میگوید باشه, حتما.
رابرت میگوید منم میخوام یه امتحانی بکنم. جلو میآید. حداقل شش اینچ از شان بلندتر است.
شان دوباره مثل وقتی که در اتاق دیلان بودند دستش را بالا میآورد و تفنگ را روی صورت رابرت نشانه میگیرد. عمرا.
دنیل میفهمد که ممکن است شان رابرت را بکشد. از چنین احتمالی هیجان زده شده. او شاهد یک جنایت خواهد بود. مردم به او احترام خواهند گذاشت و برایش احساس تاسف خواهند کرد.
رابرت تکان نمیخورد. پنج, یا شاید ده ثانیه. خوب, بد, زشت. دنیل نمیداند وحشت کرده یا برعکس, عین خیالش هم نیست. آخرسر رابرت میگوید, میکشمت, نه آن طوری که در زمین بازی به هم میگویند, آن طوری که میگویی دارم میرم خرید. راهش را میکشد و بی آنکه پشت سرش را نگاه کند میرود. شان او را نشانه میرود تا اینکه کاملا ناپدید شود. هر دویشان به صدای خرد شدن شاخ و برگ های خشک زیر کتونی های رابرت گوش میدهند که کم کم محو میشود. عضلم گرفته. دستش را میاندازد. لعنتی بدجوری گرفته. به طرف خرس عروسکی می رود و لوله تفنگ را وسط پیشانیش نشانه میرود. دنیل فکر میکند که خرس و رابرت چقدر شبیه هم هستند, هر دو بی تفاوت و خونسرد به جلو زل زده اند. اما شان گلوله دیگری حرام نمیکند. گندش بزنن. حضور رابرت ماجراجوییشان را پیش پا افتاده کرده بود. شان تفنگ را در ساک انداخت. بیا بریم.
از میان جنگل برمیگردند, راه طولانی را انتخاب میکنند که دور تپه میپیچد و به آن سر زمین آهن قراضه ها میرسد, روی هم رفته به خانه رابرت نزدیک نمیشوند. پشه ها و گرمای خفه کننده. روی لنگه چپ کفش دنیل کثافت سگ مالیده شده و نتوانسته درست پاکش کند.
خواهرش هلن بر خلاف انتظار با پا به دنیا آمد. وقتی سرش بیرون میآمد بند ناف گیر کرد و اکسیژن به او نرسید. دنیل تا شانزده سالگی از این موضوع خبردار نمیشود. فقط میداند نوری در چشمان هلن است که گاهی کم سو میشود و دوباره به حالت عادی برمیگردد. فقط میداند که خواهرش با اعداد, پول و ساعت مشکل دارد.
هلن در شانزده سالگی بدون گرفتن مدرک ترک تحصیل میکند, پیش خانواده میماند و ابتدا در یک انبار مبلمان و بعد در یک سبزی فروشی کار میکند. چند بار دکتر را عوض میکند و داروهای بهتری میگیرد. اتوسوکسیماید[۱۴]. اسید والپوریک[۱۵]. صرع خفیفش از بین میرود. خیلی راحت گیج میشود اما تپل و بلوند و خوشگل است و همه خود به خود از او خوششان میآید. با گری در باشگاه شبانه آشنا میشود. گری اضافه وزن دارد, سی و پنج ساله است, خانه ای ویلایی دارد و مدیر شرکت تاکسیرانی است, مردی بزرگ در دنیایی کوچک. با هم ازدواج میکنند و خیلی طول میکشد که دنیل بفهمد این داستان پایانی خوش داشته.
صدا, وقتی به گوش میرسد, چیزی نیست جز فش فشی کوتاه و صدای برگ درختان. کمان پولادی است؟ تیر کمان است؟ بعد شلیک دوم. خیلی عجیب است, اما دنیل قسم میخورد قبل از اینکه صدایش را بشنود خودش را دیده, حتی پیش از آنکه شان حسش کند. ردی صورتی روی پوست بالای آرنج شان میافتد. فریادش بلند میشود و دستش را بالا میگیرد. حروم زاده.
توی جاده چمباتمه میزنند, قلبشان میکوبد. شان بازویش را برمیگرداند که زخم را ببیند. خون نمیاید, فقط یک رد سرخ است, انگار دستش به لبه ماهیتابه داغ چسبیده. رابرت حتما جایی پایین تپه است. سوراخ گلوله روی شیشه جلو, جای گلوله در بدن راننده. اما دنیل نمیتواند بی آنکه سرش را از پشت بوته ها بلند کند چیزی ببیند. آنها باید با بیشترین سرعتی بدوند تا رابرت مجبور شود هدفی متحرک را در میان درختان نشانه گیری کند, اما شان تفنگ را از ساک درمیارد. گیرش میآرم.
احمق نشو.
نقشه دیگه ای داری؟
فش فشی دیگر, صدای برگ ها. هر دو سرشان را میدزدند. شان چند ثانیه ای به نظر وحشت زده میآید. بعد دیگر نه. از این طرف. مثل کماندوها از میان فضای خالی بین بوته های تمشک روی زمین میخزد.
دنیل دنبالش میرود, فقط به خاطر اینکه نمیخواهد تنها بماند. شان همانطور که سینه خیز میرود تفنگ را در دستش نگه داشته. دنیل فکر میکند چقدر احتمال اینکه شان تصادفی ماشه را بچکاند زیاد است. خودشان را از لا به لای خاربن های در هم پیچیده روی زمین میکشند. غلاف ترک خورده دانه ها, برگ های خشک و پوسته شکسته و پیچ خورده درختان. من فرزند خارزارم[۱۶]. سعی میکند وانمود کند که دارند فیلم بازی میکنند اما نمیتواند. دارند مسیر را اشتباهی میروند, از زمین آهن قراضه ها دور میشوند. اینجا حیاط پشتی خانه رابرت است.
خودشان را زیر گنبدی کوتاه از شاخه درختان مییابند که فقط آن قدر جا دارد که دراز بکشند, شاید لانه حیوانی باشد. عجیب است که صدای ون بستنی فروشی را در دور دست ها میشنوند. خبری از شلیک چهارم نیست.
حالا چیکار کنیم؟
شان میگوید صبر می کنیم.
که چی بشه؟
هوا تاریک شه.
دنیل به ساعتش نگاه میکند. مادرش راس ساعت شش به خانه شان زنگ میزند, راس ساعت هفت به پلیس زنگ میزند. به پشت میچرخد و چشمانش را تنگ میکند تا نوری که از سایبان به درون میریزد به دایره های درخشان و درهم زرد و سفید و مغز پسته ای تبدیل شود. بوی کثافت سگ میآید و میرود. اینجا جای امنی است یا تله است؟ تصور میکند که رابرت از بالا به هر دوی آنها که زیر بوته های خار دراز کشیدهاند نگاه میکند. ماهی توی تور افتاده. ضجه عجیب دانی موقع شکستن انگشتانش.
بعد از بیست دقیقه اضطرابش کمتر میشود. شاید این همان چیزی است که رابرت میخواهد, فقط آنها را بترساند و بعد به خانه برود و جلوی تلویزیون بنشیند و بخندد. چهل دقیقه. دنیل از بعد صبحانه چیزی ننوشیده. سرش درد میکند و دور لب های خشکش گلوله های چسبناک کوچکی را حس میکند. تصمیم میگیرند فرار کنند. مطمئن هستند که رابرت دیگر منتظرشان نیست, اما دویدن هیجان فرار را بیشتر میکند و کمی از غرور از دست رفته شان را به آنها باز میگرداند.
و همان لحظه صدای پا میآید. صدای ترق ترق. بعد سکوت. بعد دوباره صدای ترق ترق. یکی دارد یواشکی لابلای بوته های نزدیک آنها میجنبد و سعی میکند کسی صدایش را نشنود. هر تپش قلب دنیل انگار پیچی را کف جمجمه اش محکم تر میکند. شان تفنگ را برمیدارد و روی شکمش برمی ردد, آرنج هایش را روی خاک تکیه داده. ترق ترق. دنیل رابرت را شکل یک شکارچی بومی تصور میکند. تیر در شکاف کمان, دو انگشت پیچیده دور زه کشیده. قدم ها به سمت راست میروند. یا نمیداند آنها کجا هستند یا اینکه دورشان میچرخد تا راهی برای نزدیک شدن به آنها بیابد. شان به خودش می گوید یالا بیا دیگه, آرام میچرخد تا تفنگ هم چنان به سمت صدا نشانه برود. د یالا د.
دنیل فقط میخواهد هر چه زود تمام شود. نمیداند چقدر دیگر میتواند تحمل کند و بیرون نپرد و فریاد نزند من اینجام! پل همیشه موقع قایم باشک بازی همین کار را میکرد. ناگهان همه جا آرام میشود. نه صدای قدم. نه صدای ترق و ترق.پشه ریزه ها هوا را خط میاندزند. غرش ملایم آبشار. حالا شان واقعا وحشت زده به نظر میآید.
چوبی پشت سرشان میشکند و هر دو به پشت میغلتند و سایه سیاهی را میبینند که از جا میجهد و جلوی خورشید را میپوشاند. شان شلیک میکند و تفنگ آنقدر به سر دنیل نزدیک است که تا چند دقیقه هیچ نمیشنود, جز صدای وز وز, مثل صدای باران روی سیم های تیر برق.
بلافاصله میبیند که آن سایه سیاه رابرت نیست. بعد دیگر هیچ نمیبیند چون لگدی محکم به شکمش میخورد و درد از پا درش میاورد. وقتی صاف میشود و چشمش را باز میکند صورتی را جلوی خودش میبیند. صورت آدم نیست. یک گوزن ماده خیلی بزرگ است. میخواهد فرار کند اما لای خاربن ها گیر افتاده. گوزن به پهلو افتاده, خس خس میکند و بیهوده تلاش میکند سر پا شود. بویی شبیه قفس شترهای باغ وحش. چشمان سیاه نمناک, فکش میجنبد و میجنبد, زبان کوچک خشکش بیرون میآید و تو میرود. نفس از میان خز خون آلود گردنش غرغره میشود. تقلا میکند و لگد میاندازد. دنیل طاقت دیدنش را ندارد اما نمیتواند نگاهش را برگرداند. حالت صورتش. انگار مثل داستان های شاه پریان آدمی است که به هیئت گوزن درآمده. کمک میخواهد اما نمیتواند چیزی بگوید.
معلوم است که حیوان دارد بی رمق میشود, چیزی دارد او را به زیر دریای سرد و سیاهی میکشد که در لایه زیرین همه چیز گسترده است. آن اشتیاق ناامیدانه برای فرصت بیشتر, نور بیشتر. هر وقت دنیل جمله برای زندگیت بجنگ را بشنود یاد این صحنه میافتاد.
شان پایش را بلند میکند و روی سینه حیوان مینشیند. لوله تفنگ را روی شقیقه اش فشار میدهد و شلیک میکند, بنگ… بنگ… بنگ… بنگ… با هر شلیک بدن گوزن منقبض میشود. تفنگ خالی شده. چند لحظه سکوت و آخرین انقباض. حیوان دیگر حرکت نمیکند. شان میگوید آره, آه بلندی میکشد, آره, انگار مدت ها رویای این لحظه را در سر داشته.
باریکه های خون چسبناک از زیر سر حیوان جاری میشود. دنیل میخواهد گریه کند اما چیزی درونش گرفته یا شکسته.
شان میگوید باید ببریمش.
کجا ؟
خونه.
چرا؟
که بپزیمش.
دنیل نمیداند چه بگوید. یک تکه از وجودش هنوز گوزن را مثل یک آدم میداند. تکه ای دیگر از وجودش به شکلی توضیح ناپذیر حس میکند این رابرت است که تغییر شکل داده. مگسی چشم حیوان را برانداز میکند.
شان بلند میشود و خاربن ها را کنار میزند, با کف کفش ساقه شان را میشکند که دوباره سرجایشان برنگردند. پوستش رو میکنیم.
به دنیل میگوید به کناره جاده برگردد و کالسکه ای که کنار کیسه زباله بود را بیاورد. دنیل میرود چون باید از شان و گوزن دور شود. از کنار زمین آهن قراضه ها میگذرد. دلش میخواهد رابرت سر راهش سبز شودتا دوباره به همان ماجراجویی قبلی برگردد, اما پرده ها هم چنان کشیده و خانه ساکت است. حلقه طناب سبز رنگ را بر میدارد و در پر سر و صدا را باز میکند. مرسدس قهوه ای رنگی کناره جاده ایستاده. راننده از پشت شیشه نگاهش میکند اما دنیل نمیتواند قیافه اش را تشخیص بدهد. کالسکه را بر میگرداند. یک کالسکه کهنه کارتونی با سایبان آکاردئونی و فنربندی تخت. دسته زنگ زده اش خم شده, تودوزی سرمه ایش پاره شده و دو تا از چرخش هایش لاستیک ندارد. آن را به دنبال میکشد از در رد میشود و آن را پشت سرش می بندد.
همه اش بازی نور است. زمان چیزی نیست جز این از هم گسیختگی ها و ترک خوردن ها نیست. یک دقیقه بعد از لبه پیاده رو میپری. سیگاری برای زنی که پیراهنی سرخ پوشیده روشن میکنی. برگه امتحان را برمیگردانی و میبینی جواب تمام سوالات را خوانده ای, یا هیچ یک از مطالبی که خوانده ای نیامده. هر لحظه گلوله ای به هدف نمیخورد, هر لحظه موقعیتی از دست میرود. هر لحظه طوفانی آتشین از ارواح به تاریکی میگریزند.
شاید تفاوت در همین جا است که او متوجه میشود, که او رویدادها را طوری میبیند که دیگران از آن عاجزند, که او بعد از ظهر آگوست ده سالگیش را به یاد خواهد آورد و مثل کسی که از تصادف جان سالم به در برده احساس سرگیجه خواهد کرد. شاید هم کاملا جان سالم به در نبرده, چون بعدها درمییابد که حالا تکه ای از وجودش در جهانی موازی است و دیگر دستش به آن نخواهد رسید.
وقتی گوزن را بلند میکنند و در کالسکه میگذارند, باد از حیوان در میرود و خودش را کثیف میکند. این دفعه دیگر بوی قفس شتر نمیدهد. دنیل مطمئن است که کشیدن حیوان روی زمین آسان تر است, اما چیزی نمیگوید و فقط وقتی نزدیک زمین آهن قراضه ها میرسند و راه کمی هموار میشود و بالاخره از شر ریشه ها و رد چرخ های روی جاده که تابش خورشید سفتش کرده خلاص میشوند, کالسکه کمی سرعت میگیرد.
مرد به کاپوت مرسدس تکیه زده, انگار برای تماشای پرده دوم نمایش جای بهتری پیدا کرده. موهایی سیاه تا سر شانه اش دارد و کت شلوار آبی ارزان قیمتی پوشیده و دستبند طلای کت و کلفتی هم انداخته. شان دروازه را میبندد و طناب سبز را میاندازد. مرد سیگاری روشن میکند. پسرا. فقط همین را میگوید. با سرش را کمی خم میکند. نه لبخندی , نه دست تکان دادنی. او, نشسته در کنار صحنه هر رویدادی, سال های سال در رویاهای دنیل تکرار خواهد شد. سیگار, دستبند طلا. پسرا.
کناره جاده میایستند. گرد و خاک داغ. فلز داغ. دنیل میبیند که رانندگان نگاهشان میکنندد, رو بر میگردانند و دوباره نگاهشان میکنند. سه, دو, یک. کالسکه در سرعت بالا نه تعادل دارد و نه تمایلی هم به صاف حرکت کردن. با صفیر ترمزهای بادی و بوق خشمگین کامیون بارکشی که به شکل خطرناکی نزدیک بود در خط سرعت آنها را زیر بگیرد به وسط بزرگراه میرسند.
گوزن و کالسکه را ناشیانه از روی مانع رد میکنند. کلی زمان میگیرد. چمن زرد پهنای چندانی ندارد. شان میگوید پلیس و دنیل به موقع برمیگردد و نوار نارنجی یک روور سفید را که از کنارشان میگذرد میبیند, با چراغ و آژیر از تپه بالا میرود. به میدان که برسد دور میزند و از باند دیگر برمیگردد. حداکثر یک دقیقه وقت دارند.
شان داد میزند حالا. وقتی از لبه جاده فرعی میپرند و کالسکه را از میان درختان کوتاه به پارک کوچک میکشند, دنیل چنان احساس آسایش میکند که با صدای بلند میخندد. شان میگوید خرگوشا[۱۷] رو و نفس نفس میزند, از کنار دسته ای از بچه فضول که در زمین بازی با تعجب نگاهشان میکنند میگذرند و به کوچه های باریک پشت شهرک میروند. جلوی درهای قرمز و پوسته پوسته شده انبارها میایستند. صدای آژیر نمیآید. صدای ترمز نمیآید . سر دنیل میکوبد. باید در تاریکی دراز بکشد.
کالسکه را از حیاط چهار گوش خشک رد میکنند و وارد برج اورچارد میشوند. پیرزنی مات و مبهوت نگاهشان میکند. پیراهن گلدار پولی استر و رگ های واریس. شان با حالتی مضحک به او سلام میکند. خانم دیلی.
گذشتن از دردولنگه ای آسان است اما بردن کالسکه و گوزن توی آسانسور کمی سخت است و روی آینه دیوار آسانسور ردی از خون به جا میماند. شان انگشتش را روی خون میکشد و روی شیشه چراغ سقف با حروف بزرگ مینویسد قتل. زنگ زده میشود, آسانسور میایستد و درها باز میشود.
بعدها وقتی داستان را برای دیگران تعریف میکند, آنها سر در نمیآورند که او چرا فرار نکرده؟ دوستش یک تفنگ پر داشته. بارها و بارها شگفت زده خواهد شد که چقدر خاطرات آدم ها از کودکی هایشان کمرنگ است, که چطور همه خود بالغشان را در آن عکس های رنگ و رو رفته, آن صندل ها و آن صندلی های کوچک تصور میکنند. انگار که انتخاب کردن, تصمیم گرفتن و نه گفتن مهارت هایی مثل بستن بند کفش یا دوچرخه سواری بوده. اتفاقات مختلفی برایت افتاده. اگر شانس میآوردی درس میخواندی و آن فوتبالیست از تو سوء استفاده نمیکرد. اگر شانس میاوردی آخر سر به جایی میرسیدی که میتوانستی بگویی می خواهم حسابداری بخوانم…. دوست دارم خارج شهر زندگی کنم… میخوام بقیه عمرم رو کنار تو باشم.
همه چیز سریع اتفاق میافتد. پیش از آنکه شان کلیدش را توی قفل فرو کند در باز میشود. دیلان با لباس کار کثیف آبی آنجا ایستاده و تلفن را زیر گوشش گذاشته. آرام میگوید ولش کن مایک, بعدا باهات حرف میزنم و گوشی را سر جایش میگذارد. به موهای شان چنگ میزند و چنان او را پرت میکند که روی کف پوش راهرو سر میخورد و میز تلفن کوچک را میاندازد. دیلان پایش را روی سینه شان میگذارد و ساک را میکشد و آن را پاره میکند و بندش را میکند. تفنگ را درمیآورد, خشابش را چک میکند, با کف دست آن را جا میاندازد و از در باز اتاق روی تخت پرتش میکند. شان مینشیند و سعی میکند فرار کند, اما دیلان یقه تی شرتش را میچسبد و او بلند میکند و به دیوار میچسباند. دنیل تکان نمیخورد, امیدوار است اگر کاملا بی حرکت بماند شاید نامرئی شود. دیلان مشتی به صورت شان میکوبد و ولش میکند که روی زمین بیفتد. شان غلت می زند و به خودش میپیچد و گریه میکند. دنیل دندانی خونی را پای دیوار میبیند. دیلان برمیگردد و به طرف در میرود. پنج شش بار به پهلوی حیوان دست میکشد, نوازش های نرم و طولانی, انگار که حیوان یک بچه مریض است. بیارش تو.
کالسکه را از اتاق نشمین هل میدهد و به بالکن میبرد. دیلان دسته کلیدی به دنیل میدهد که پایین برود و از پشت ون دو ملحفه بیاورد. دنیل از اینکه دیلان به او اعتماد کرده احساس غرور میکند. دو ملحفه که رویش لکه های رنگ ریخته و تکه های گچ خشک شده ریخته بالا میآورد. دیلان ملحفه ها را تا و روی زمین سیمانی پهن میکند و گوزن را وسطش میگذارد. یک تیغ موکت بری از جیبش درمیآورد, حیوان را به پشت میخواباند و از گردن تا کشاله رانش را میشکافد. غضروف ها زیر تیغه چاقو میشکافند. برش دوم را با زاویه نود درجه میزند و صلیبی روی سینه جیوان درست میکند, بعد یک گوشه اش را محکم میکشد و تکه ای از پوست خز دار حیوان کنده میشود. شبیه یک پادری خیس است. دنیل از اینکه خونی بیرون نزده تعجب میکند. زیر پوست غشایی مرمری است که با یک لایه کلفت سفید به آن چسبیده. دیلان آن را با چاقو میبرد, میکشد و میبرد و میکشد و میبرد تا اینکه کم کم پوست کنده میشود.
شان که یک قاب دستمال خونی را به یک طرف صورتش فشار میدهد به ایوان میاید. دنیل نمیتواند از حالت چهره اش چیزی بفهمد. برمیگردد و دکل رادیو و تخته های شن آلود کارخانه ماشین را میبیند. یک قوش بر فراز جنگل پرواز میکند. سردرد دوباره دارد به سراغش میآید, شاید هم دوباره دارد رویش تمرکز میکند. به آشپرخانه میرود. یک لیوان دسته دار برعکس روی خشک کن است. با آب سرد شیر پرش میکند و یک نفس سر میکشد.
صدای باز و بسته شدن در و فریاد خانم کاب را میشنود اینجا چه خبره؟
دنیل به اتاق نشیمن میرود و روی کاناپه چرمی قهوه ای مینشیند و به تیک تاک بی ثبات ساعت دسته دار روی پیش بخاری گوش میدهد, منتظر میماند تا درد آرام شود. عکس های قاب گرفته مدرسه شان و دیلان آنجاست. یک بشقاب دیواری مال کورنوال که تصویری از یک فانوس دریایی با پاپیونی از نور زرد و سه مرغ دریایی که هر کدام یک تیک سیاه ساده اند رویش نقش بسته. بوی ضعیف کثافت سگ از کف کفش خودش میآید. شان با یک سطل پر از راهرو میگذرد, صدای سیفون میآید و با سطل خالی برمیگردد.
دنیل چرتش میبرد. بیست دقیقه, شاید هم نیم ساعت. صدای اره بیدارش میکند. مدتی طول میکشد تا بفهمد کجاست, اما سرش دیگر درد نمیکند. خیلی عجیب است که بیدار شوی و ببینی در نبود زندگی روالش را پیش گرفته. به ایوان میرود. دیلان دارد گوزن را تکه تکه میکند. پاهای حیوان جدا و نصف شده, سم هایش یک طرف و ران هایش طرف دیگر. همسایه کناریشان کارل هم به آنجا آمده و به نرده های ایوان تکیه داده و سیگار میکشد. با صاحب رستورانه حرف میزنم, یه دونه ازین فریز صندوقیا پشت مغازشون دارن. شان دیگر قاب دستمال را جلوی صورتش نگرفته. چشم چپش از شدت ورم نیمه باز است و لب بالایش جر خورده.
اونا رو ببر خالی کن. دیلان به یک لگن پلاستیکی زرد اشاره میکند. جگر, روده , و قلنبه های براق بنفشی که دانیل نمیداند چیست.
او و شان هر کدام یک دسته اش را میگیرند. موقع بیرون رفتن دیلان سر بریده حیوان را بالا میگیرد و به کارل میگوید نظرت چیه؟ بالای شومینه خوبه؟ اما آنچه دنیل را ناراحت میکند لگن پلاستیکی است که با حرکت آسانسور تکان میخورد لبریز میشود. قتل با حروف بزرگ.حتما درون آدم ها هم همین شکل است.
میپرسد حالت چطوره؟
شان میگوید خوبم.
هیچ کدام چیزی که میگویند نیستند. چیزی بینشان شکسته, اما حس خوبیست, احساس میکنند رابطه شان شبیه آدم بزرگ ها شده.
لگن را زمین میگذارند و در یکی از سطل های بزرگ فلزی را بلند میکنند. مگس ها بیرون میپرند. بوی گند وحشتناک چرم مانند. لگن را تا سینه بالا میآورند. دو دختر نوجوان از کنارشان رد میشوند. وای خدا جون. شمارش معکوس میکنند و لگن را به لبه سطل میرسانند. محتویات لگن بیرون میلغزد و با صدای بلندی به کف سطل میخورد.
طبقه بالا فر روشن است و خانم کاب یک ران خونی را روی سینی گذاشته. کارل سیگاری دیگر گوشه لبش گذاشته و به او کمک میکند سیب زمینی ها را پوست بگیرد. دیلان یک قوطی گینس مینوشد. بیا اینجا. شان به طرفش میرود و دیلان دستش را دور او حلقه میکند. اگه یه بار دیگه ازین غلطا بکنی میکشمت. فهمیدی؟ حتی دنیل هم میشنود که دیلان در واقع دارد میگوید دوستت دارم. دیلان قوطی نیمه خالی گینس را به دنیل میدهد و برای خودش یکی دیگر باز میکند.
خانم کاب میگوید مامانت زنگ زد. میخواست ببینه کجایی.
آهان. دنیل تکان نخورد.
هیچ ربطی به تفنگ نداشت, داشت؟ تفنگ یکی از آن ستاره های تاریکی است که نور را بر میگردانند. الان وقتش است. اگر اجازه بگیرد که بماند همه چیز عوض میشود. اما هیچ نمیگوید. خانم کاب میگوید برو دیگه, وگرنه مامانت نگران میشه, هر چند بار هم که این جمله خانم کاب را در سرش تکرار کند, نمیفهمد که از سر لطف به مادرش این حرف را زده یا بی رحمی در حق او. خداحافظی نمیکند. نمی خواهد بی علاقگی را در صداهای آنها بشنود. بیرون میرود, در را آرام پشت سرش میبندد و از پله ها پایین میرود تا چشمش به خون نیفتد.
چهل سال بعد به مراسم خاکسپاری مادرش میرود. بعد, برای اینکه نگویند از سر بی عاطفگی و سنگدلی به هتل رفته, در اتاق خواب بچگیاش میخوابد. خوابیدن در آن اتاق برایش ناخوشایند است و وقتی پدر میگوید که میخواهد همه چیز به سرعت به حالت عادی برگردد, خیالش راحت میشود و پدر را ترک میکند تا سرش گرم زندگی روزمره, پیاده روی های صبحگاهی, روزنامه دیلی میل, پورک چاپز چهارشنبه هایش باشد.
جاده بیرون شهر در دست تعمیر است و دنیل اتفاقی از جاده کمربندی بین مجتمع و جنگل سر در میآورد. همه چیز آنقدر واضح به یادش میآید که چیزی نمانده برای دو پسری که در بزرگراه میدوند و کالسکه ای را به دنبال خود میکشند روی ترمز بزند. سرعتش را کم می کند و کنار جاده میایستد, صدای شن زیر چرخ های ماشین. بیرون میآید و باد کامیون های عبوری به او میخورد. دروازه هنوز با حلقه طناب سبز بسته است. کمی میترسد. از در میگذرد و آن راپشت سرش میبندد.
زمین آهن قراضه ها هنوز آنجاست, خانه رابرت ها هم همین طور. پرده ها کشیده است. از خودش میپرسد نکند تمام این سال ها پرده ها کشیده بوده, رابرت هیلز و رابرت هیلز و رابرت هیلز, کسی که پیر میشود و میمیرد و دوباره در آن بوی گند و نور کم به دنیا میآید.
سکوت کلیسایی قبل از شلیک. شعاع های نور خاک آلود.
خم میشود و یک تکه ای از آسفالت کنده شده را بر میدارد. در خیالش آن را به طرف پنجره پرت میکند, شیشه خرد میشود و میریزد. صدای پریدن پرنده ها. نور مثل سیل جاری میشود.
ترکه ای پشت سرش میشکند. بر نمیگردد. گوزن است. میداند که همان گوزن دوباره برگشته است.
طاقت ندارد. آرام برمیگردد و پیرمردی را با صورت رابرت میبیند. پدرش است؟ شاید خود رابرت باشد. الان چه سالی است؟
مرد میگوید؟ تو کی هستی؟ و برای سه چهار ثانیه دنیل هیچ نمیداند.
[۱] Silver Machine ترانه ای از گروه موسیقی راک بریتانیایی هاوک ویند که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد (م)
[۲] Rocket Man ترانه ای از التون جان خواننده بریتانیایی که در سال ۱۹۷۲ منتشر شد (م)
[۳] Sean
[۴] Cahors
[۵] Straud
[۶] Cobb
[۷] Bargave
[۸] Monty Python
[۹] Jimmy Doyle بوکسور آمریکایی (م)
[۱۰] Machine Head گروه هوی متال آمریکایی (م)
[۱۱] Thick as a Brick یکی از آلبوم های گروه راک بریتانیایی جتروتال (م)
[۱۲] Ziggy stardust آهنگی از دیوید بویی (م)
[۱۳] Remington Rand
[۱۴] Ethosuximide
[۱۵] Valporic Acid
[۱۶] born and bred in a briar patch قسمتی از داستان محلی کودکان آمریکایی (م)
[۱۷] Warren قفس های مخصوص نگهداری و پرورش خرگوش (م)