.
.
.
.
.
.
۱
از ابر
از ابر … تا همهمه ی باران
چه نوکِ چیده ای دارم
که مجبورم کرده است
آب در منقار با اختران بگذرم
دیگر نه خواب … نه مرگ
که طنینِ کلاغان در تنگنایم
سمور!
من که بمیرم ماه را بچر.
۲
«مرغ یخ»
پذیرفتم
از کلاله ی آتش
مرغی بجا بماند دانه چین
اما با زخمهای من
نمی دوی ای ماه!
پذیرفتم
کلاه از کوه برگیرم و
فَوَرانِ غول را تماشا کنم
اما مرغِ یخ مویم را تنگ می کند
و این زنگوله را
که ماه به خونِ من آویخته
جایی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد.
۳
«اکنون دیگر»
اکنون دیگر بیرقی بر آبم.
چشم بر هم می نهم
و با گردنم رعشه هایم را
هنجار میکنم
آیا روح به علف رسیده است؟
پس برگردم و ببینم
که میان گوش های باد ایستاده ام
تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند
□
آه میدانم!
فرورفتن یالهای من در سنگ
آیندگان را دیوانه خواهدکرد
و از ریشه ی این یالهای تاریک
روزی دوست فرود می آید و تسلیت دوست را می پذیرد
□
اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم
ستاره ای را که اندوهگینم می کند.