هوشنگ چالنگی: از ابر/ اکنون دیگر/ مرغ یخ

.

.

.

.

.

.

۱

از ابر

از ابر … تا همهمه ی باران

چه نوکِ چیده ای دارم

که مجبورم کرده است

آب در منقار با اختران بگذرم

دیگر نه خواب … نه مرگ

که طنینِ کلاغان در تنگنایم

سمور!

من که بمیرم ماه را بچر.

۲

«مرغ یخ»

پذیرفتم
از کلاله ی آتش
مرغی بجا بماند دانه چین

اما با زخمهای من
نمی دوی ای ماه!

پذیرفتم
کلاه از کوه برگیرم و
فَوَرانِ غول را تماشا کنم
اما مرغِ یخ مویم را تنگ می کند

و این زنگوله را
که ماه به خونِ من آویخته
جایی که دشت باشد و دشت
تکان خواهم داد.

۳

«اکنون دیگر»

اکنون دیگر بیرقی بر آبم.
چشم بر هم می نهم
و با گردنم رعشه هایم را
هنجار میکنم
آیا روح به علف رسیده است؟
پس برگردم و ببینم
که میان گوش های باد ایستاده ام
تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند

آه میدانم!
فرورفتن یالهای من در سنگ
آیندگان را دیوانه خواهدکرد
و از ریشه ی این یالهای تاریک
روزی دوست فرود می آید و تسلیت دوست را می پذیرد

اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم
ستاره ای را که اندوهگینم می کند.

هوشنگ چالنگی
اشتراک گذاری: