زندگی شعر هوگو کلاوس، شاعر بلژیکی / نیلوفر شریفی
شناخت نامه:
هوگو کلاوس پسر ارشد«Germaine Vanderlinden» « ژرمینه وان دِر لیندن » و«Jozef» «جوزف کلاوس» در ۵ آوریل سال ١٩٢٩ در شهرى به نام « بروخه» « Brugge » واقع در بلژیک چشم به جهان گشود. پدرش در چاپخانه کار مى کرد و براى امرار معاش بیشتر، وسایل مورد نیازِ مدارس را مى فروخت و بعدها به صورت آماتور به بازیگرى تئاتر روى آورد.
پس از چندسال و با تولد برادران دیگر کلاوس آن ها تصمیم گرفتند به شهرى که زادگاه مادر هوگو کلاوس بود به «آستنه» «Astene » نقل مکان کنند. پس از آن هوگوى کوچک از سال ١٩٣٣ تا سال ١٩٣٩ به مدرسه شبانه روزى رفت.
او در سال ١٩۴۶ خانه پدرى اش را ترک کرد و به خانه یک هنرمند نقاش به نام «آنتون دِکلرک» «Antoon de Clerck » در شهر «سینت مارتن»«sint-martens leerne»نقل مکان کرد تا با او زندگى کند و در آن جا به دانشگاه هنرهاى زیبا رفت تا بازیگرى بیاموزد. در آنجا براى گذران زندگى و امرار معاش نقاشی نیز مى کشید و براى کتاب هاى گوناگون تصویر سازى مى کرد. در همین سال ها بود که به نوشتن نیز روى آورد و در سن هجده سالگى اولین کتاب شعرش را به چاپ رساند.یک سال بعد هم اولین کتاب داستانش منتشر شد. اما او هم چنان خود را در مقام نخست، تنها یک نقاش مى دانست.
تابستان آن سال در یک کارخانه تولید قند و شکر واقع در شمال فرانسه به عنوان نیروى کمکى مشغول به کار شد. ورود به فرانسه بعدها افق تازه اى پیش چشم هوگوى جوان گسترانید و دیدگاه او را به نوشتن و هنر تغییر داد. هوگو که از کار و فعالیت روزانه ى طاقت فرسا در آن کارخانه به ستوه آمده بود سه روز براى گشت و گذار به پاریس سفر کرد. درپاریس دریک کافه بار کوچک با «آنتونى آرتاد» «AntoninArtaud» نویسنده بازیگر ونظریه پردازتئاترآشنا شد. این آشنایى چنان بر آیندۀ هوگو کلاوس تاثیر گذاشت که همواره از آرتاد به عنوان، پدر معنوى خود یاد مى کرد.
او در سال ١٩۴٩ پس از آن که خدمت سربازی اش را به اتمام رساند به عنوان سردبیر مجله« سولداتن پست»« Soldaten Post » با همکارى دوستان و همفکرانش و نویسندگان برجستهاى چون «وییس پل بون Louis Poul Boon » و«تونه برولین»« Tone Brulin » شروع به فعالیت کرد. و در همان سال اولین نمایشگاه نقاشى خودش را نیز برپاکرد.
هوکو کلاوس از سال ١٩۵٠ تا ١٩۵٣ در پاریس اقامت گزید و با مکتب های فکری سورئالیسم ، اگزیستانسیالیسم وکبرامدرنیسم را بیشتر شناخت.کلاوس با هنرمندان برجسته آشنا شد و با نویسندگانى چون «هانساندروز» «Hans Andreusa», «سیمون فینکناوخ»«Simon Vinkenoog»و «رودىکوسبروک» « Rudy Kousbroek»هم خانه شد.
در سال ١٩۵٣ دو اثر بسیار مهم از کلاوس منتشر شد ، رمانى به نام «روزهاى سگى » و یک نمایشنامه به نام « عروس فردا » ، که نمایشنامه ى عروس فردا بارها تجدید چاپ شد و با اقبال عمومى ویژه اى مواجه گردید، به زبان هاى گوناگون ترجمه شد و بارها جوایز متعددى را نیز از آن خود کرد. و کارگردانى هلندى به نام « تون لوته»«Toon Lute » آن را به روى پرده برد. این اثر هنوز هم در کارنامه کلاوس مى درخشد و در کنار آثار قدرتمند او مانند رمان «عشق سرد » از مهمترین آثار او محسوب مى شود.
سپس او به ایتالیا نقل مکان کرد و دو سال آن جا زندگى کرد.در آن جا با خانم بازیگرى به نام « الى اورزیر Elly overzier» که مدل نیز بود آشنا شد. چندى طول نکشید که این آشنایى به ازدواج آن ها انجامید و کلاوس صاحب فرزند پسرى به نام «توماس» شد.
تجربیات او از زندگى مشترک و عشق و عاشقى زمینه ساز پیدایش اثرى جاودانه و بی نظیر به نام «عشق سرد» و صدها شعر شد که در کارنامه درخشان کلاوس براى همیشه ماندگار خواهند بود. کتاب شعر « سه شعر آبى براى الى» نیز در همان سال منتشر شد.
کلاوس در سال ١٩۵۵ به بلژیک بازگشت و در شهر« خنت Gent » در دانشگاه سلطنتى و در دانشگاه هنرهاى زیبا به ادامه تحصیل پرداخت. سپس در سال ١٩۵٩ از ایالات متحده آمریکا بورسیه ادامه تحصیل گرفت، به آمریکا رفت و در آن جا با نویسندگان و هنرمندان شهیر و نام آور آمریکایی آشنا شد.
او در دانشگاه با نویسندگانى چون ایتالو کالینو همکلاس بود.
سال ١٩۶۵ هوگو کلاوس که تازه تحصیلاتش را به پایان رسانده بود و به آغوش وطن باز گشت تا فعالیت هاى هنرى اش را آغاز کند ، در مزرعه اى آرام سکنا گزید و بیشتر به نوشتن نمایشنامه و شعر براى اجرا در اوپرا همت گماشت. او در آثارش به مسائل مهم اجتماعى و سیاسی آن دوره اشاره مى کرد و به مخالفت با امپریالیسم آمریکایى مى پرداخت و در اجراى نمایش نامه هایش از مجسمه چگوارا استفاده مى کرد و از مبارزات آزادى خواهان آمریکاى جنوبى سخن مى گفت. او صد ها شعر نوشت و بیش از بیست رمان زیبا از خود برجاى گذاشت، کارگردانى مى کرد و در این میان به خاورمیانه ،ترکیه و خاور دور سفر مى کرد. او به اسپانیا ، مکزیک ، آمریکا سفر کرد و حتا به اتفاقِ نویسنده برجسته ى هلندى به نام « هرى مولیش Harry Mulisch»به کوبا رفت و فیدل کاسترو را ملاقات کرد.
پس از بازگشت به بلژیک دادگاه بلژیک نمایش هاى تئاتر او را مخالف و مغایر با خط مشی دولت خواند و منافى با عفت دانست و باتخفیف او را به چهار ماه زندان محکوم کرد. وقتى این خبر منتشر شد دوستداران و طرفداران کلاوس با مخالفت ها و اعتراضات خود نسبت به سانسور اندیشه ها توانستند این حکم را به جریمه ى نقدى تقلیل بدهند. کلاوس در کشاکش این معضلات از همسرش جدا شد و به هلند نقل مکان کرد و در آمستردام به فعالیت هایش ادامه داد. تا اینکه با زنى بازیگر، خواننده، کارگردان و مدلى به نام « سیلویا کریستل »که۲۶سال از او کوچک تر بود آشنا شد و با او ازدواج کرد و از این ازدواج جنجالى صاحب فرزند پسرى به نام « آرتور» شد.
هوگو کلاوس در سال ١٩٧٧ به بلژیک بازگشت و در همان زمان پدر و مادر خود را نیز ازدست داد سپس شهر آنتورپن را در بلژیک برایِ زندگی انتخاب کرد و در آن جا به سفر و نوشتن ادامه داد.در همین شهر مرکزى به نام پژوهش و مطالعه و شناخت هوگو کلاوس و آثارش تاسیس شد و این اولین بار بود که موسسه ای در بلژیک برای آثارِ نویسنده اى که هنوز در قید حیات است پژوهش و تحقیق می کرد.
هوگو کلاوس، نویسنده ای جسور،رند و تابو شکن بود کسى که از کودکى رویِ پای خود استوار بود و سختیهای عدیده ای را از سرگذراند وبی دلیل نیست،مادربزرگش او را «اندوه بلژیک» خطاب کرد. کلاوس با ازدواجهاىِ بحث برانگیزش و به خاطر دخالتش در سیاست روز و به علت چندوجهى بودن هنرش و به دلیل این که صدای مردم تنگدست در روستاها وشهرستانهای دورافتاده در فلاندر بود و از دورویی و کارشکنیِ یک جامعه پدرسالار و مذهبزده انتقاد مى کرد، در بلژیک به یک چهره عصیانی و بحثبرانگیز بدل شد. او بزرگترین، شاخص ترین و پر آوازه ترین مرد در عرصه ادب هنر وفرهنگ بلژیک است که به زبان فلاندرى مى نوشت. احاطه او بر زبان،تاریخ و فرهنگِ کشورش با بیان شیوا و اندیشهاى ناب چنان در هم آمیخته بودکه او را براى همیشه زنده نگاه خواهد داشت. مرد اندوهگینی که تمام عمر رنجِ بلژیک را بر گرده های زخمی اش تاب آورد. نابغه ای که در سن ۷۸ سالگی با اوتانازی (حق مرگ انتخابی) در گذشت.
١
عاشقِ کسى خواهم شد
که نامم را
همه چیز دارم
نان
پنیر
گربهای مُرده
و بمبى
که رستگارم میکند.
حتی درونم
چیزهایی دارم
پرسشها
اشکها
حرف هایى پوچ
و مقدارِ زیادی
تسکین
اگر این همه را
با خود حمل نکنم
زندگى
فقدانیست
غیرقابلِ تحمل
حیوانِ مُرده ای
که درخود دارم
چنان
مرا لیسیده
که دیگر چهره ای
برایم نمانده است.
——————————————————————————
۲
روز
کنجِ قفس
نشسته است
و من
در پیراهنم
باد
مى کوبد
در را
شیشه هاىِ پنجره را
که بر آن
زمستان نشسته است
باد
بیرونِ خانه
مى کوبد
بر قابِ پنجره ها
شبِ جمعه است
و دخترانِ زیبا
با چکمه هاىِ بلندشان
با شتاب
مى روند
مى دوند
و زخمى مى کنند
رخسارِ خیابان را
شب ِجمعه است
باد مى وزد
و تَل ماسه ها
هنوز
پا برجا
من
به طلاوتِ عشقم
با موهایى طلایى
فکر مى کنم
فکر مى کنم
او نیز
با همین باد
فریبم داد
خیانت کرد
و من
تنها
بیست سال دارم
اما باد
یک میلیون و
چهارصد هزار سال است
که زنده است
همسایه ام
در پیراهنش نشسته
و مى گوید :
«شاعران
همیشه بازنده اند »
مى گویم :
اما من
باد را
شکست خواهم داد
خواهمش گرفت
خواهمش کوبید
محکم
بر شیشه هاىِ پنجره
حبس
خواهمش کرد
خُرد
خواهمش کرد
به هزارانِ تکه
و آنگاه
اندام نحیفش را
به دخترانِ لوچ
مى بخشم
که از شب هاىِ جمعه
بیزارند!
همسایه ام
هنوز
در پیراهنش
نشسته است
و هنوز
در آینه اى کدر
و غبار گرفته
به همسایه اش
نگاه مى کند
نا امید
و اندوهگین
مى گوید:
«اما
شاعران نمى توانند
شاعران
هرگز نمى توانند
برنده باشند »
روز
در زندانِ خودش
محبوس
نشسته است
و در بندِ زمان.
—————————————————————-
۳
خاموش کردم
چراغ را
در اعماقِ تاریکى
دریچه اى باز شد
و زمان
از پنجره گریخت
ساعت ها
ثانیه ها
به ردیف
آرام
آرام
از پنجره گریختند
من
و تو
در این کوشَک
در این خانه ى تابستانى
روزها
و روزها
تنها بودیم
زمان
بى حرکت شده بود
چون قابِ عکس تو
بر دیوار.
————————————————————————
۴
با توپى رنگارنگ
در دستِ کودکان
که خنده
سَر می دهـند
در برابرِ دیوار
با پرنده ها
هر غروب
نشسته بر کنارِ رود
با صدایِ آب
با صدایِ باد
در برابرِ دیوار
با استخوان ها
سربازها
و کشیشها
و ردیفِ اعدامیها
در برابرِ دیوار
با عیاشِ خانه ها
و سرزمینی دور
روىِ نقشه ها
با دوستانِ هنرمندم
و کتابهایشان
در کتابخانه ها
و در برابرِ دیوار
با شبى سیاه
مرکبى سیاه
در کیسه ىِ خرید
و در برابرِ دیوار
با تکرارِ روزها
شب ها
بیهوده
و بى انتها
در پىِ یکدیگر
و در برابرِ دیوار
و تو
اى
کودکِ دلبندم
به تو مى گویم
که توانم نبود
ادامه دهم
چون فردا
و فرداهایِ نیامده
آن دیوارهاىِ لرزان
آن دیوارها
آن دیوارها
از درون
فرو ریخته اند
و جهان
دیوارهاییست
که فرو ریخته
و بر پا مى شوند
و تو ناگهان
روزی
آن ها را
برایِ فردا مى گذارى
و مى روى.
——————————————————-
۵
چهارشنبه است
این جا
ردِ براقِ حلزونى
شهادت می دهد
که من
براىِ دیدار تو
این جا آمده ام
آه …
در این دوران
دیگر نیاز نیست
فراموش کنى خودت را
چرا که مردم
به اندازه کافى
تو را
فراموش مى کنند
جز ردپاهایِ خیس
و براقِ حلزون
چیزى نیست
کسى نیست
بگوید
امروز
چقدر تاریک بود
چون برگ هاىِ سرخس
در گلدانِ کوچکم
چقدر سرد بود
چون روزی
که دریا را دیدم
و چقدر هولناک بود
روزی که
جان خواهم داد
مرا نمى بینى ؟!…
چه کسى سرفه کرد …!؟
هیچ کس…
این صداىِ گلویم بود
که خشکیده است
منى که
تو را
هنوز
یک دل سیر
ندیده ام.