پیمان اسماعیلی را با داستان کوتاه “مرض حیوان ” کشف کردم.پیمان مجموعه داستان “برف و سمفونی ابری” را منتشر کرده است.مجموعه ای خوب و قابل تامل که نشر چشمه منتشر کرده است.داستانهای پیمان سرشار از فضاهای بکر و نو است.انسانهایی که او خلق می کند دچار هراس و ترس و مرگ اند.آنها دارند تلاش می کنند با خود و طبیعت و هر آنچه که پیرامون آنها است بجنگند و در این جنگیدن ما را هم دچار دلهره می کنند.به نقل از سایت نشر چشمه داریم:
«پیمان اسماعیلی» در این مجموعه تمرکز خود را بر خلق موقعیتهایی آکنده از دلهره و هراس نهاده است.آدمهای داستانهای او همگی خواسته یا ناخواسته اسیر یک بازی گوتیک میشوند و در این بازی عمدتا، حریف انسان طبیعتی نامکشوف و وهمآلود است.طبیعتی آکنده از خشونت ناتورال که بشر را به آغوش مرگ رهسپار میکند.این اثر با استقبال زیادی مواجه شد و جایزهی منتقدین مطبوعات را نیز نصیب نویسندهاش کرد.
محمدرضا سالاری
لحظات یازدهگانه سلیمان
جناب سرهنگ مهدی نراقی
ریاست محترم دایره پنجم جنایی تهران بزرگ
با سلام
احتراما، بنا به دستور سعی شده است مدارک اصلی مرتبط با قتل مرحوم کامران سهیلی به طور منظم و در پوشه پیوست به حضور ارسال گردد. پیرو دستور شفاهی آنجناب در ارتباط با بررسی دقیق گفتههای صارم کیافر – مدرک پنجم- و موارد مشاهده شده توسط تیم جستجو – مدرک هشتم- به اطلاع میرساند که در بعضی از گزارشات به وجود تختههای چوب در آن ارتفاع از منطقه تخت سلیمان اشاره شده است. ولی در مورد فرد یا افرادی که تختههای چوب را به آن منطقه انتقال دادهاند اطلاع دقیقی در دست نیست. جهت روشن شدن موضوع، در مدرک نهم بخشی از یک گزارش تاریخی آورده شده است که به وجود تخته در منطقه قله تخت سلیمان اشاره دارد. از این رو با در نظر گرفتن این حقیقت که رازان علایی از این تختهها برای برپایی آتش استفاده نکرده است- مدرک هشتم- هنوز معلوم نیست که ادعای آقای صارم کیافر مبنی بر مشاهده آتش در آن منطقه بر چه پایهای استوار است.
با تشکر
حسین کرمی- بیستم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش.
مدرک اول
گزارش روزانه افسر وظیفه مهدی مصدق از قرارگاه رودبارک- سهشنبه ۲۱ بهمن ماه- ساعت ۸٫۳۰ دقیقه صبح – صفحه اول
همه رفتند تخت سلیمان. دو شب پیش. از آنجا هم رفتند سرچال. خودشان را رساندند به گرده آلمانها. تیغه صاف و سنگی غرب علم کوه. فقط من ماندم و سرهنگ توکل، دو تا راننده آمبولانس و این کوهنوردی که مانده تا با سرهنگ حرف بزند. هوا صاف است. دوازده درجه زیر صفر. سه ساعت است هلیکوپتر هلال احمر رفته. اطراف قرارگاه را برف روبی کردیم. برای نشستن هلی کوپتر.
سرهنگ میخواهد بازپرسی از این کوهنورد را مکتوب کنم. رازان علایی، سی و پنج ساله. ریز جثه. موهای جوگندمی. میگوید کوهنورد است. از کرمانشاه آمده.
۴۵ دقیقه تاخیر- سرهنگ رفته محل نشستن هلیکوپتر را بازبینی کند.
مدرک دوم
سهشنبه ۲۱ بهمن ماه- ساعت ۹٫۳۰ دقیقه صبح – قرارگاه رودبارک
حاظرین: سرهنگ علی توکل. رازان علایی.
بازپرسی به وسیله افسر وظیفه، ستوان دوم مهدی مصدق مکتوب شده است.
– هرچیزی که میگویید مینویسند. مشکلی ندارید؟ مفهوم است؟ باید امضا کنید بعدا.
– امضا میکنم.
– شما میگویید این قضیه اقدام به قتل است؟
– بله.
– از روی چه حسابی؟
– من هر دوتاشان را میشناسم.
– هر دوتای کی را میشناسید؟
– با کامران سهیلی دوست بودم. خیلی وقت است.
– چرا میگویید بودم؟ هنوز معلوم نیست مرده باشد.
– یک هفته است آن بالا گیر کرده.
– اصلا بیست روز باشد. جسدش که پیدا نشده.
– (علایی فقط سرش را تکان میدهد)
– تو اصلا میدانی چند نفر آن بالا گیر کردهاند؟
– شنیدم سه نفر.
– کی زده کی را کشته؟
– کامران را کشته. آن دوتای دیگر اگر بمیرند خودشان مردهاند.
– یک سوال میپرسم خوب فکر کن بعد جواب بده. کی زده کامران را کشته؟
– سلیمان.
– سلیمان؟ سلیمان کی؟
– سلیمان رهی.
– کی هست این آدم؟
– یک زمانی با هم دوست بودیم. سه تایی.
– سلیمان رهی چه جوری کامران را سهیلی را کشته؟ آن هم توی ارتفاع چهار هزار متری؟
– دنبالشان کرده. سلیمان بلد است.
– آن دوتای دیگر چه پس؟
– به نظر من مردهاند.
– میدانی پای همه اینها را باید امضا کنی؟ دروغ بگی گیر میکنی.
– قسم خورده بود هردوتامان را میکشد. من و کامران.
– چه جوری میخواست شما دوتا را بکشد؟
– از ترس.
– ترس از چی؟
– توی یخچالهای آن بالا خیلی چیز پیدا میشود برای ترسیدن.
– یعنی کسی آن سه تا بیچاره را از ترس کشته؟
– کسی نه! سلیمان رهی. سی و پنج ساله. متولد ایلام. نام پدر جعفر.
– پدرکشتگی با شما دو تا دارد؟
– (سکوت)
– پس چه؟ چرا قسم خورده؟
– شما باید پیداش کنید. قصر در برود میآید سراغ من.
– چه کارش کردهاید؟
– (سکوت میکند)
– حرف نزنی دستور میدهم همینجا جلبت کنند.
– به خواهرش ربط دارد. ثمانه رهی.
– خواهر سلیمان؟ کجاست الان؟
– مرده.
– چه ربطی به کامران سهیلی دارد؟
– یک لیوان چای بدید به من. با قند.
– چای بعدا.
– سرگیجه دارم.
(صدای هلیکوپتر میآید. بازجویی متوقف میشود)
مدرک سوم
شرح فیلم کوتاه گرفته شده از بازگشت هلیکوپتر امداد که به وسیله مهدی مصدق مکتوب شده است
روی هلیکوپتر زوم کردهام. برف نمیبارد ولی خیلی سرد است. باد هم هست که توی حرفهای سرهنگ میپیچد. میگوید:
– از جانشان گذشتند که رفتند آن بالا. آن هم توی این هوا.
یکی از توی هلیکوپتر داد میزند. بی صدا. دو نفر میپرند پایین و برانکار را از هلیکوپتر بیرون میکشند. یکیشان ظرف سرم را بالا نگه داشته کنار سرش. چند قدم کنار مصدوم – عیسی فیض- راه میروم. بی هوش است. اینجا میپرسم فقط همین یکی زنده مانده؟ (دقیقه سوم فیلم). جواب نمیدهند. یک نمای درشت از صورت عیسی فیض گرفتهام.
اینجا دوباره هلیکوپتر را گرفتهام (دقیقه ۵). پاهای شکیب مباشری را میشود دید که دراز افتاده کف هلیکوپتر. صدایی از توی هلیکوپتر میگوید:
– یخ زده.
سرپرست گروه امداد میپرد روی زمین. عینک آفتابیاش را بالا میزند و به کف دستهایش ها میکند. به نظرم زیادی بیخیال است. اینجا یک نما از خلبان گرفتهام. معلوم نیست چی میگوید.
سرهنگ توی هلیکوپتر میپرد و شانههای جسد را بلند میکند. رانندههای آمبولانس سر جایشان ایستادهاند و فقط نگاه میکنند.
میپرسد:
– آن یکی کو پس؟
سرپرست میگوید:
– پیدا نشد. گم شده.
سرهنگ میگوید:
– این کدامشان است؟
سرپرست طرف دیگر جسد را میگیرد. صورت مباشری یکدست سفید است از برف و یخ.
میگوید:
– مباشری. چند شبی هست که تمام کرده.
– سرهنگ با سر به امدادگرها اشاره میکند. ( روی امدادگرها زوم میکنم)
– حال آن یکی؟
سرپرست سرش را تکان میدهد:
– تعریفی نیست. آمبولانس آمده؟
سرهنگ داد میزند بروم کمکشان. با یک دست کمر میت را میگیرم و بالا میآورم تا راحتتر جابه جایش کنند. اینجا روی صورت سرهنگ زوم میکنم. به رانندهها خیره شده.
میگوید:
– آمده. از دیشب.
سرپرست میگوید بقیه رفتند دنبال سهیلی. یک جایی گیر افتاده اطراف شانه کوه. سرهنگ میپرسد مگر سهیلی زنده مانده؟
سرهنگ میت را زمین میگذارد. سرپرست از توی هلیکوپتر مشمای سفیدی بیرون میکشد و رویش میکشد.
– چند نفری فکر میکنند شاید زنده باشد.
امدادگرها میت را میگذارند توی برانکار. رانندهها هم دنبالشان.
سرپرست میرود توی هلیکوپتر و با خلبان حرف میزند. زوم کردهام رویشان (دقیقه یازده).
دقیقه دوازده. رازان علایی کنار در ورودی قرارگاه ایستاده و زل زده به هلیکوپتر. از سرجایش تکان نمیخورد. اینجا زوم میکنم روش. چشمهایش را بسته.
مدرک چهارم
متن اعترافنامه اخذ شده در شعبه سوم دادگاه عمومی- قاضی کرمی
من اصلا خودم آمدم تا اعتراف کنم. منظور این است که قضیه را بگم. من و سلیمان و کامران هم کلاس بودیم. تو پاوه. هم دوره راهنمایی هم دبیرستان. اوائل دبیرستان بود که تخم لقش کاشته شد. هر سه تامان تو خانههای سازمانی شرکت زندگی میکردیم. پدرهامان هم کار بودند. پشت خانهها بازار هفتگی کوثر بود و پشت بازار هم کوه شروع میشد. اولش دامنه با یه شیب ملایم. بعد شیب تند میشد و میشد تخته سنگ. اصلا از همانجا شد که سه تایی خوره کوه شدیم. این را به آقای قاضی هم گفتم. ما قبل اینکه بریم سراغ کوه با هم دوست بودیم. این طور نبوده که توی کوه با هم آشنا شده باشیم. دروغ محض است. میتوانید بروید تحقیق محلی. سلیمان جثه ریزی داشت. عین پدرش. جعفر. ایلامیبودند. پدرش انتقالی بود. بیشتر فامیلهاشان تو بمباران مرده بودند. موقع جنگ. کوه نوردی ما شبها بود. آن هم وقتی که خیلی تاریک بود. یعنی مهتاب نبود. سلیمان وادارمان میکرد. آن اوائل. بعد خودمان هم پایه شدیم. خیلی ترس داشت. برا سه تا بچه تو آن سن میگویم. جغله بودیم. خوشمان میآمد بترسیم و کم نیاوریم. تو آن تاریکی میزدیم به کوه. فقط صخره سیاه بود. سیاه کوه. شاید شنیده باشید. از بازار کوثر که رد میشدیم میرسیدیم به دامنه. سنگلاخی بود ولی راحت بالا میرفتیم. از تنگِ رویی که رد میشدیم میرسیدیم به صخره. طول کشید تا یاد گرفتیم از صخره بالا بکشیم. توی تاریکی منظورم است. وگرنه بچه کوه از سنگ روشن راحت بالا میکشد. کورمال کورمال بالا میرفتیم. کسی نباید جا میزد. همان اوائل کامران افتاد پایین. دست چپش شکست و سه تا دنده. چند هفته بستری بود. ولی هیچ کداممان لب وا نکردیم. بعد کامران گفت که سلیمان تو تاریکی مچ پایش را چسبیده و کشیده پایین. سلیمان میگفت کامران چرت میگوید. من اینجا نظر خودم را هم اضافه میکنم که کامران چرت میگفته. احتمالا ترس برش داشته. یا توهم گرفته. به هرحال ما هم آدم بودیم. فکرش را بکنید توی تاریکی بین آن همه تخته سنگ کوچک و بزرگ! اصلا هم معلوم نیست دست یا پایت را که تکان میدهی تا بذاری یک جای جدید قرار است به کجا گیر کند یا روی چه بند شود. گاهی آدم توهم میگیرد و جایی که فکر میکند تیغه سنگ است یا یک فرو رفتگی جادار برای پنجه پا، فقط سیاهی خالی است. این از ترسیدن زیاد است که به نظر من اگر اینجا مهم باشد کامران اینجوری بوده. ولی کامران کسی را لو نداد. که ای کاش میداد. فوقش من و سلیمان هم یک دندهمان میشکست و قضیه همانجا تمام میشد. ولی متاسفانه لو نداد. سه چهار ماه بعدش هم کاملا سرپا شد و دوباره ما بودیم و سیاه سنگان. منظورم همان صخره غربی کوه است که مشرف میشد به شهر. اگر الان شما سوال بفرمایید که این دیگر چه بازیای بوده بنده هیچ جوابی ندارم. سلیمان میگفت آدم سالم باید یاد بگیرد از این سنگها بترسد. این چیزها را از پدرش یاد گرفته بود. پدر خشنی داشت. یک بار من و کامران را تا حد مردن ترساند که گفتنش خیلی طول میکشد (البته اگر آقای قاضی صلاح بدانند آن را هم تمام و کمال مینویسم). کامران میگفت آن بالا احساس غرور میکند. اینکه چیزی جلو دارش نیست. حتی تو تاریکی. چند سال بعد گفت. اواخر دبیرستان. (ببخشید که این همه خط خطی کردم ولی واقعا یادم نیست دقیقا کی گفت.) من خودم زیاد سر درنمیآورم. یعنی الان هم بعد از این سالها زیاد نمیفهمم آن دوتا چه جوری فکر میکردند.
و آن اتفاقی که برای من و سلیمان افتاد. آن شب ابری بود. باران زیادی شب قبلش آمده بود. من نمیخواستم بروم ولی سلیمان به زور من را هم راهی کرد. وسیله و این جور چیزها که نداشتیم آن موقع. فقط با دست بالا میکشیدیم. کامران جلو میرفت. من و سلیمان هم پشت سرش. یعنی روی سیاه سنگان که هیچ دیدی نبود و سنگها و شکافها رنگ هم سیاه بودند کامران داد میزد که راست بروید یا چپ. بعد من نمیدانم راست بود یا چپ پیچیدم و افتادم توی یک گودی. یک جوری افتادم که چیزیم نشد. اما بعد فهمیدم که سلیمان هم کنار من افتاده و کاسه لگنش شکسته. از کامران هم خبری نبود. هرچی داد زدم خبری نشد. فردا صبح پیدامان کردند. سلیمان دو ماهی توی بیمارستان بستری بود. من را هم دو سه روز توی یک اتاق حبس کردند که دیگر از این غلطها نکنم و سرخود شبانه نزنم به کوه. که یک روزش را هیچ چیزی ندادند بخورم. ولی هیچ کداممان لو ندادیم. قانون بود هر چیزی مال کوه است باید توی کوه بماند. کامران بعدا گفت که میخواسته ما هم مثل خودش بترسیم. مثل همان شبی که از کوه افتاد پایین. اخلاق سلیمان هم کم کم عوض شد. توی آن چند سال تا آخر دبیرستان. معتاد شده بود به ترسیدن. یعنی عادت کرده بود به صخرهها و تاریکی. کوه، معذرت میخواهم مثل تریاک تمام خونش را گرفته بود. دیگر نئشهاش نمیکرد. مثل یک آدم عملی که آخر کارش باشد. از اینکه از سیاه کوه نمیترسید ناراحت بود. اذیت میشد. بدنش یک چیزی کم داشت. اگر سلیمان اینجا بود و لباسش را در میآورد نشانتان میدادم. تمام تنش زخم بود. از بس افتاده بود. آن اوائل میگفت کامران کاری کرده تا بیفتد. حتی چند بار گفت من از روی صخرهها هلش دادهام پایین. چرایش را نمیگفت. یعنی پرت میگفت. فکر میکرد من و کامران ترس برمان داشته. میگفت شما دوتا از من میترسید. برا همین هم میخواهید شر کنم کنید. چرا باید بترسیم؟ نمیگفت. آن اواخر توی تاریکی، روی صخرهها، غیبش میزد. من و کامران هم منتظر میماندیم تا برگردد. یک بار تا صبح صبر کردیم. کامران بدجور عصبانی بود. وقتی سلیمان برگشت با هم گلاویز شدند. به زور سواشان کردم. دقیقا یادم هست. سلیمان گفت چشم بسته میتواند روی صخرهها راه برود. دستهایش را به دوطرف باز کرد و رفت لب پرتگاهی که مشرف بود به آبشار چال آب. آب نداشت آن موقع. بعد گفت من روی همه اینها پرواز میکنم. بی قالیچه پرواز میکنم.
گفت نمیترسد. نه از پدرش، نه از من. نه از کامران. همین هم عذابش میداد. گفت:
– شما از من میترسید. همهتان.
خودش را زخمی کرده بود. پیرهنش را که درآورد دیدیم. خراشی روی پشتش افتاده بود از کنار گردن تا نزدیک کلیه چپش.
گفت: بیخود زحمت نکشید. من حتی اگر بمیرم ترس دارم. یعنی هیچ وقت نمیفهمید کی مردهام کی زنده. همین هم ترس دارد.
همانجا هم بود که به کامران گفت دست از سر خواهرش بردارد.
تا اینجا عمدا از خواهر سلیمان حرف نزدم. میخواستم بدانید کل قضیه چه طوری بوده. ثمانه از ما دو سال کوچکتر بود. کامران بدجوری عصبانی شد. نمیشد سواشان کرد. یعنی خیلی سعی کردم ولی ول کن هم نبودند. از زدن هم که خسته شدند سرازیر شدیم پایین. کامران گفت چقدر بدبخت است این ثمانه که برادری مثل تو دارد. به سلیمان گفت. همانجا بود که فکر کردم شاید واقعا چیزی بینشان هست. کمی بعد بود که سلیمان آن حرفها را زد. من اینها را به سرهنگ توکل هم گفتم ولی نگذاشت توی گزارشش بنویسند. به آن افسری که مینوشت گفت پاکش کند. سلیمان گفت اگر پدرش بفهمد همه را میکشد. یعنی همه خانواده را میکشد. کامران ترسیده بود. از آن حالت سلیمان ترسیده بود. آن طوری که از کشتن حرف میزد. سلیمان گفت من یا کامران باید جلوی پدرش را بگیریم. گفت خودتان شروع کردید، خودتان هم تمامش کنید. مطمئن بود من هم به ثمانه ربط دارم. یک چیزهایی از دوست ثمانه شنیده بود. به دامنه که رسیدیم سلیمان ایستاد. گفت اگر اتفاقی بیفتد گم و گور میشود. غیب میشود. عین جملهاش یادم مانده. گفت:
– ولی قدم به قدمتان میآیم.
کامران گفت:که چی؟
من هم یک چیزی گفتم که یادم نیست. ولی ساکت نماندم. سلیمان به قله اشاره کرد و گفت:
– از آن بالا نگاهتان میکنم. زنده یا مرده.
کامران از روی زمین سنگی برداشت و انداخت طرف سلیمان. یادم نیست که خورد یا نه. بعد سلیمان دوید طرف بازار. فردایش هم آن اتفاق برای ثمانه افتاد. بعد از متواری شدن سلیمان، من و کامران خیلی راجع به حرفهای آن روز سلیمان بحث کردیم. مخصوصا بعد از اینکه یکی دو سال گذشت و دستگیرش نکردند. کوه نوردی توی تاریکی هم کلا تعطیل شد. بعد یواش یواش هردوتامان فراموش کردیم. خیلی سال گذشته. شانزده سال. کم نیست. تا اینکه خبر گیر کردن کامران را آن بالا شنیدم. کامران کسی نبود که اینجوری توی کوه گیر کند. آن هم کسی که چشم بسته از صخره بالا میکشید. به نظر من سلیمان برگشته. بعد از شانزده سال یک دفعه پیدایش شده و رفته سراغ کامران. سلیمان از گناه کامران نمیگذشت. یعنی نمیتوانست. برای من هم نقشه کشیده. همین روشن بودن تلفن همراه کامران توی آن شرایط دلیل این حرف است. سلیمان عمدا تلفن کامران را روشن گذاشته تا من را هم بکشد آن بالا. یعنی وادارم کند تا تخت سلیمان دنبالشان بروم. این آدم از هیچ چیز نمیترسد برای همین هم باید جلویش را گرفت وگرنه معلوم نیست تا کجاها پیش میرود. با تشکر. رازان علایی.
مدرک پنجم
شرح حادثه اتفاق افتاده در یخچال علم کوه به قلم عیسی فیض- یکی از بازماندگان گروه کوهنوردی سراب
برنامه صعود به قله علمکوه از مسیر گرده آلمانیها دو سال قبل طراحی شد و ما (سه نفر از هیئت کوهنوردی سراب) در پاییز سال قبل اقدام به بارگزاری در منطقه سر چال و علم چال کردیم و در دی ماه پارسال با یک تیم پنج نفره برای اجرای برنامه اصلی راهی منطقه شدیم که در مواجهه با هوای نامساعد و بعد از هشت روز تلاش این برنامه شکست خورد و ناچار به بازگشت شدیم.
در آذر ماه امسال با تدارک بهتر و تمرین بیشتر اقدام به بارگزاری در منطقه علم چال کرده و تصمیم گرفتیم که این بار برنامه را در بهمن ماه انجام دهیم.
برای اجرای برنامه آماده شدیم و در روز شنبه یازده بهمن ماه به قرارگاه فدراسیون کوهنوردی در رودبارک رفتیم. تیم ما تشکیل شده بود از کامران سهیلی(سرپرست) شکیب مباشری و صارم کیافر و من(عیسی فیض).
یکشنبه ۱۲ بهمن ماه: تیم ما ساعت ۶ و نیم صبح قرارگاه را به مقصد «بریر» ترک کرد؛ مسیر حجم برف زیادی داشت و زمان زیادی صرف برفکوبی شد، تیم نهایتا با تلاش زیاد در ساعت سه بعدازظهر به منطقه گوسفندسرای پیت سرا رسید و در این نقطه بیواک کرد.
دوشنبه ۱۳ بهمن: نزدیک ظهر به منطقه علمچال رسیدیم و کمپ خود را با دو چادر در این منطقه برپا کردیم و روز بعد قرار به استراحت شد.
سهشنبه ۱۴ بهمن: تیم در این روز به استراحت پرداخت. صارم کیافر در این روز اقدام به صعود قله تخت سلیمان کرد و به کمپ بازگشت . کیافر اظهار کرد در قله با کوهنورد ناشناسی روبهرو شده است که آتش بزرگی برای خودش برپا کرده بود. به نظر میرسد آن کوهنورد از بقایای تختههای قدیمی آن بالا برای درست کردن آتش استفاده کرده است. بعلاوه با توجه به موقعیت کوهنورد فوق، احتمالا همزمان با ما اقدام به صعود کرده است. کیافر از قدرت بسیار زیاد آن کوهنورد در بالا کشیدن از گردنه سیاه غوکها تعجب کرده بود.
چهارشنبه ۱۵ بهمن: صارم کیافر در کمپ باقی ماند و کامران سهیلی، شکیب مباشری و من در ساعت ۶٫۳۰ صبح کمپ را به قصد اجرای برنامه نهایی ترک کردیم. ساعت ۸٫۳۰ به قله شانهکوه رسیدیم(گردنه شمالی)؛ دورزدن قله شانهکوه به قصد دسترسی به گردنه جنوبی آن که ابتدای راه گرده آلمانیها است با وجود برف زیاد سه ساعت طول کشید. در قسمتهای بالاتر کامران سرطناب میرفت و ما روی طناب او یومار میزدیم، تا به دو رکابی رسیدیم. کامران دو رکابی را رد کرده بود که از بالا پیام داد دستانش دچار سرما زدگی شده و تصمیم به بازگشت دارد. او برگشت و دستانش را داخل کاپشن من کرد و با استفاده از گرمای بدن من دستانش را گرم کرد. ما تصمیم به شبمانی گرفتیم و زیر دورکابی بیواک کردیم، شب بسیار سردی بود و بارش در تمام طول شب ادامه داشت.
پنجشنبه ۱۶ بهمن: صبح تمام توان خود را ازدست داده بودیم به طوری که کامران قادر به بیرون آمدن از کیسه خواب نبود و این کار را با کمک ما انجام داد. به نظر من تا حدودی دچار اختلال مشاعر شده بود. کامران به شکیب مباشری گفت که شب قبل کسی کنار منطقه بیواک ما راه میرفته است. در آن وقت حال شکیب هم خوب نبود و به نظر من اصلا نفهمید کامران درباره چه چیزی حرف میزند. باد شدیدی میوزید و هوا هم بسیار سرد شده بود، من دو باره تلاش سرطنابی را انجام دادم و یک طول صعود کردم اما باز هم تصمیم به بازگشت گرفتم و دوباره به زیر سه رکابی بازگشتم، بعد متفقا تصمیم به بازگشت گرفتیم که متوجه مفقود شدن کیسه خواب کامران شدیم.
جمعه ۱۷ بهمن : من و کامران تا صبح به نوبت از کیسه خواب من استفاده کردیم. با توجه به شرایط پیش آمده از کامران خواستم از همان مسیری که آمدهایم برگردیم اما کامران قبول نکرد. او فکر میکرد همان کسی که کیسه خوابش را برداشته مسیر برگشتمان را هم بسته است. من به کامران گفتم در این هوا غیر ممکن است کسی به دنبال ما سه نفر آمده باشد. اما کامران تا حدودی کنترلش را از دست داده بود و احساس ترس میکرد. به نظر من مفقود شدن کیسه خواب اثر مخرب شدیدی بر روی روحیه کامران گذاشته بود. حال شکیب اصلا خوب نبود و من فرصت بحث کردن بیشتر را با کامران را نداشتم.
همگی فرود به یخچالغربی را انتخاب کردیم و کامران زیر سه رکابی، کارگاه فرود را آماده کرد و ما با دو رشته طنابی که داشتیم یک فرود ۶۰ متری به سمت یخچال غربی رفتیم.
وقتی همگی به نقطه انتها رسیدیم طنابها را کشیدیم اما طناب بلندتر پاره شد و به میان یخچال سقوط کرد و همین باعث آشفتهگی بیشتر کامران شد. میزان آشفتگی کامران به حدی بود که امکان ادامه مسیر در آن روز برای ما وجود نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم شب را در همانجا بیواک کنیم.
شنبه ۱۸ بهمن : در این روز با یکی از طنابهای کوتاهتر کارگاه فرود دوم را زدیم و یک طول ۴۰ متری دیگر را هم فرود رفتیم. کامران اول فرود رفت وشکیب نفر دوم بود. فرود شکیب بهعلت سرمای زیاد و از دست رفتن توان وی بسیار با سختی و با صرف زمان زیاد صورت گرفت بهطوری که من هم در کارگاه بالا بیتاب شده بودم. نهایتا من هم فرود رفتم و خودم را به شکیب رساندم و سراغ کامران را گرفتم که شکیب گفت کامران برای پیدا کردن کسی که فکر میکرده دیده به سمت شانه کوه حرکت کرده است. من با مراقبت از شکیب (وی بینایی خود را از دست داده بود و سطح هشیاریاش پایین آمده بود) از مسیری که کامران رفته بود به راه افتادم. بعد متوجه شدم شکیب عقب مانده. برگشتم تا به او کمک کنم اما شکیب گفت که دیگر قادر به ادامه دادن نیست. او را به زحمت داخل کیسه خواب قرار دادم و خودم به قصد یافتن کامران از مسیری که رفته بود حرکت کردم. به کامران دید نداشتم اما صدای او را میشنیدم که با کسی حرف میزد. فکر کردم حتما نیروی کمکی پیدا کرده. چند بار بلند صدایش زدم ولی ظاهرا جهت وزش باد طوری بود که صدای من را نمیشنید. مطمئن بودم کامران با نیروی کمکی برمیگردد. بنابراین تصمیم گرفتم برگردم و خودم را به شکیب برسانم. پیش شکیب که برگشتم با اطمینان به اینکه کامران به زودی میرسد کیسه خوابم را جمع کردم و کنار شکیب نشستم. ولی خبری از کامران نشد. یک ساعت بعد دوباره کیسه خواب را باز کردم و توی آن خوابیدم. در تمام شب با حرکت دادن بدنم برای زنده ماندن تلاش میکردم و همینطور برای گرم نگهداشتن شکیب. از اینکه میدیدم شکیب چگونه در حال جدال با مرگ است و نمیتوانم برای او کاری بکنم بسیار ناراحت بودم. در نیمههای شب بود که متوجه شدم شکیب دیگر حرکت نمیکند. علائم حیاتی او را چک کردم و متوجه شدم شکیب جان باخته.
یکشنبه ۱۹ بهمن: صبح این روز پیکر بیجان شکیب را زیر سنگی که زیر آن خوابیده بودیم جا دادم و او را با تبر یخ مهار کردم و خود برای رفتن به سمت علمچال راهی شدم و شروع به تراورس کردن به سمت غرب و به جهت قله انگشت خدا کردم. در همین حین پیکر کامران را دیدم که روی برفها زیر یک قسمت نسبتا عمودی به ارتفاع ۳۵ تا ۴۰ متر افتاده بود و دسترسی به وی برای من امکان نداشت.
تمام دهلیزها انباشته از برف بود و من گردهای نسبتا خشک را انتخاب کردم که یکسره تا قله شانه کوه میرفت. نرسیده به قله از فرط بیجانی روی زمین افتادم.
دوشنبه ۲۰ بهمن : چیز زیادی از این روز به خاطر ندارم. در واقع بیشتر روز را بیهوش بودم. فقط یادم هست که با زحمت بسیار زیاد به داخل کیسه خواب رفتم تا شب از فرط سرما یخ نزنم.
سه شنبه ۲۱ بهمن: سطح هشیاری من در این روز بسیار پایین آمده بود و قادر به تشخیص درست محیط اطرافم نبودم. نزدیک صبح به نظرم آمد صدای حرف زدن چند نفر را در نزدیکی خودم میشنوم ولی مطمئن نبودم. کمی بعد توانستم چهره صارم کیافر و چند نفر از اعضاء تیم جستجو را تشخیص دهم. در آن زمان نمیدانستم که جسد شکیب مباشری قبل از من به وسیله تیم جستجو کشف شده است. چند ساعت بعد هلیکوپتر امداد در نزدیکی ما به زمین نشست. در ساعت نه و چهل و پنج دقیقه من، جسد شکیب به همراه سه امدادگر به مقصد قرارگاه رودبارک پرواز کردیم.
مدرک ششم
نتیجه بازجوییهای اخذ شده از مطلعین پرونده – شهرستان پاوه، در ارتباط با کشته شدن ثمانه رهی (این گزارش دو ماه بعد از مرگ ثمانه رهی نوشته شده است و متاسفانه تا کنون در بایگانی دایره سوم جنایی شهرستان پاوه مغفول بوده است)
بنا به اظهارات اهالی محل، ثمانه رهی که در هنگام مرگ شانزده سال داشته، از وضعیت آشفته خانوادگی بسیار در رنج بوده است. پر واضح است که مرگ مادر در سن هشت سالهگی و زندگی با پدری بسیار خشن که سابقه استفاده از مواد مخدر را هم در پروندهاش داشته، زندگی تاریک و سیاهی را برای او رقم زده است. در اینجا بر خود لازم میدانم توجه شما را به اظهارات ترگل غلامی، دوست دوران مدرسه ثمانه رهی جلب کنم که ادعا کرده است ثمانه همواره از آزار و اذیتهای خاص و مخالف شرع و انسانیت پدرش در رنج بوده است. البته در این مقطع با توجه به حادثه پیش آمده برای ثمانه رهی امکان اثبات ادعای طرح شده از طرف ترگل غلامی وجود ندارد ولی با فرض پذیرش صحت چنین ادعایی، دلیل ناهنجاریهای رفتاری موجود در ثمانه و برادر او – سلیمان رهی- آشکار میشود. موسی حمیلی دوست سلیمان رهی ضمن تایید چنین احتمالی ریشه رفتارهای جنون آمیز سلیمان در چند سال گذشته را در خوف سلیمان از پذیرش چنین حقیقتی نهفته میداند. بنا به اظهارات موسی حمیلی، سلیمان چند نفر از دوستانش را وادار میکرده است تا شبانه از صخرههای سیاه کوه بالا بکشند. سلیمان حتی در چندین نوبت اقدام به آسیب رسانی مستقیم به آنها مینماید که موفق هم میشود. در اینجا یادآور میشوم در صورت گزارش به موقع احوالات این برادر و محرز شدن عدم تعادل روانی وی، چه بسا امکان تشخیص به موقع و جلوگیری از چنین حادثه اسفباری ممکن میشد. معالاسف به دلیل متواری شدن متهم امکان اظهار نظر قطعی درباره حادثه اتفاق افتاده وجود ندارد. ولی بر طبق اظهارات همسایهها- خانمها کاظمی و لواسانی- در شب حادثه جدل لفظی بسیار شدیدی بین سلیمان رهی و پدرش به گوش رسیده است به طوری که خانم لواسانی با وجود فاصله نسبتا زیادی که با محل رخداد حادثه داشته به وضوح فحشهای رد و بدل شده میان پدر و پسر را میشنیده است. با توجه به گزارش پزشکی قانونی قتل در حدود ساعت چهار صبح حادث شده است. سلیمان رهی بعد خفه کردن ثمانه اقدام به آتش زدن خانه میکند و سپس متواری میگردد. جعفر رهی به شکلی که هنوز نامعلوم مانده از آتش سوزی جان سالم به در میبرد. ولی متاسفانه در حال حاظر دچار اختلال مشاعر شده و کمک چندانی به پیشرفت پرونده نمیکند.
در بازجویی اخذ شده از موسی حمیلی وی به رابطه فردی به نام داوود علایی ( مشهور به رازان) با ثمانه رهی اشاره دارد. در تمامی بازجوییهای انجام گرفته از مطلعین پرونده ذکری از این مسئله به میان نیامده و تنها در متن بازجویی نامبرده اشاراتی هست. به نظر آقای حمیلی دلیل اقدام جنون آمیز سلیمان به رابطه خواهرش با داوود علایی مربوط میشود. از نظر موسی حمیلی جان داوود علایی نیز در خطر است و سلیمان احتمالا به قتل او نیز اقدام میکند. البته ترگل غلامی امکان وجود چنین رابطهای را رد نمیکند و معتقد است خوف بیش از حد ثمانه از پدر، ممکن است او را به سمت رابطه با شخص دیگری سوق داده باشد. هرچند ترگل غلامی مدعی است این فرد سوم نه داوود علایی که یکی دیگر از دوستان نزدیک سلیمان رهی بوده است. کسی که علاقه بسیار شدیدی به ثمانه رهی داشته است. علاقهای دیوانهوار که گاه او را تا سر حد جنون میکشانده است. ترگل غلامی مدعی است این فرد سوم را باید به عنوان متهم اصلی جنایت در نظر گرفت و سلیمان رهی در این قضیه بیگناه است.
به نظر این جانب نقش داوود علایی در این پرونده و روابط او با متهم و مطلعین هنوز مبهم است و محتمل است ایشان اطلاعات دقیقتری از چگونگی جنایت داشته باشد که هنوز ابراز نکردهاند. به ویژه اینکه با وجود ارسال احضاریههای متعدد هنوز جهت انجام بازجویی حاظر نشدهاند. از طرفی این احتمال نیز وجود دارد که نفر سوم درگیر در این جنایت از طریق ایشان مورد شناسایی قرار گیرد.
به عبارت دقیقتر ظن شخصی اینجانب بر احتمال دخالت داوود علایی در مرگ ثمانه رهی دلالت دارد؛ علی الخصوص اینکه امکان وجود یک رقابت عاشقانه میان داوود علایی و نفر سوم ذکر شده در پرونده را نمیتوان نادیده گرفت. لذا پیشنهاد میشود از فرد یاد شده بازجویی تخصصی به عمل آید.
با تشکر. سروان اکبر رزمی- دایره جنایی- شهرستان پاوه.
مدرک هفتم
جستجوی جسد مرحوم کامران سهیلی که به وسیله جواد راستار مسئول گروه کوهنوردی سراب مکتوب شده است.
هدف اصلی صعود اعضای این گروه به منطقه احتمال زنده ماندن کامران سهیلی بود که البته این تلاش بینتیجه ماند. در صبح روز چهارشنبه بیست و دوم بهمن ماه بالگرد نیروی انتظامی تیم چهار نفره گروه کوهنوردی سراب را در منطقه تخت سلیمان (سیاه غوکها) پیاده کرد. این گروه در اولین اقدام، خود را به پناهگاه سرچال رسانده و در آنجا مستقر شد.
در ساعت ۷:۳۰ دقیقه صبح، گروه شناسائی پناهگاه سرچال را به قصد گردنه شانه کوه از طریق علم چال ترک کرد و در حدود ساعت ۱۴ از گردنه شانه کوه موفق به تماس با مرکز شد.
براساس آدرس و اطلاعات گرفته شده از عیسی فیض و در طی فعالیتی سخت، جسد مرحوم کامران سهیلی در عمق ۲۰ سانتیمتری برف و در پایین پرتگاهی ۴۰ متری کشف شد. با توجه به وضعیت قرار گرفتن جسد و کوله پشتی به نظر میرسد علت فوت سقوط از بلندی بوده است.
گروه شناسائی حدود یک متر از برف و یخ احاطه کننده مرحوم سهیلی را جابهجا کرد تا جنازه را در شرایط مناسبتری قرار دهند. در جابهجایی انجام گرفته تلفن همراه مرحوم سهیلی به وسیله یکی از اعضاء گروه کشف شد.
در بررسی محدودی که در همان زمان بر روی تلفن کشف شده به عمل آمد نکات جالبی به چشم میخورد. ظاهرا ادعای همسر کامران سهیلی در مورد روشن بودن چند ساعته تلفن همراه وی بعد از وقوع حادثه صحت داشته است. در بررسی به عمل آمده، ایشان موفق شدهاند در آن فاصله زمانی دوبار با تلفن همراه مرحوم سهیلی تماس بگیرند که به هیچکدام پاسخی داده نشده است. همچنین تعداد زیادی پیام کوتاه نیز به وسیله همسر مرحوم ارسال شده است که باز هم بیپاسخ مانده است. علاوه بر این، یک تماس تلفنی و چندین پیام کوتاه نیز مابین مرحوم سهیلی و فردی به نام رازان علایی رد و بدل شده است. در متن پیامهای کوتاه ارسالی، مرحوم سهیلی از رازان علایی خواسته است خودش را به منطقه تخت سلیمان برساند. آخرین پیام کوتاه موجود در حافظه تلفن همراه نیز از طرف آقای علایی ارسال شده است که مرحوم سهیلی به آن پاسخ داده است. آقای علایی نوشته است:
– غروب راه میافتم.
و مرحوم سهیلی جواب داده است:
– قله تخت سلیمان. بیا.
که با توجه به موقعیت قرارگیری مرحوم سهیلی در منطقه شانه کوه بسیار عجیب به نظر میرسد.
در هر حال درشرایط فصلی فعلی، هر گونه اقدام برای پایین آوردن جسد مرحوم سهیلی برای اعضا تیم عملیاتی میتواند بسیار خطرناک باشد و بهتر است تا رسیدن زمان مناسب صبر کرد.
مدرک هشتم
متن نامه اول سروان حسین کرمی به سرهنگ مهدی نراقی- دهم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج
در بررسی به عمل آمده از محل قله تخت سلیمان و منطقه علامت گذاری شده به وسیله آقای صارم کیافر – ادعای مطرح شده در مدرک پنجم در زمینه ملاقات با یک کوهنورد ناشناس- جسد یک کوهنورد سی تا چهل ساله مورد کشف قرار گرفت. کوهنورد مزبور -که هنوز از طرف پزشکی قانونی و فدراسیون کوهنوردی مورد شناسایی قرار نگرفته است- ظاهرا به دلیل یخ زدگی فوت نموده است. البته در منطقه کشف جسد مقداری چوب و الوار به طور پراکنده دیده میشود که کوهنورد فوق میتوانسته است از آنها جهت برپایی آتش استفاده کند ولی با وجود جستجوهای بسیار اثری از برپایی آتش در آن منطقه یافت نشد. این مسئله با ادعای آقای صارم کیافر مبنی بر مشاهده آتش تطابق ندارد و لازم است بررسیهای بیشتری در این خصوص صورت بگیرد. با توجه به اظهارات آقای رازان علایی – مدارک دوم و چهارم- امکان اینکه جسد فوق متعلق به سلیمان رهی باشد وجود دارد. از این رو برای مختومه شدن هرچه سریعتر این پرونده لازم است نسبت به شناسایی جسد فوق اقدام عاجل صورت پذیرد.
مدرک نهم
گزارش مکتوب محمود اجل از صعود به قله تخت سلیمان که در کتابخانه ملی ایران نگهداری میشود.
– غروب به قله رسیدیم ، چه باید کرد؟ مراجعت محال است ، پس با خیال راحت شب را باید در ارتفاع ۴۷۵۰ متر بدون بالاپوش و غذا و سرمای ده درجه زیر صفر تا صبح با کمال نزاکت نوش جان کرد…، ناگفته نماند مقدار زیادی تخته به عرض ده سانت و طول هشت متر از چه زمانی و برای چه مصرفی؟ در این کوه آوردهاند نمی دانم، ولی در این شب لعنتی برای ما نعمت بزرگی بود…، اول شب به ملاآقاجان راهنما گفتم، از این تخته ها بشکن که برای سوزاندن حاضر باشد، جواب داد اگر من از سرما بمیرم دست به این تخته ها نمی زنم، این ها نظر کرده هستند و به غضب سلیمان نبی گرفتار میشویم، ما هم چیزی نگفتیم. بعد ادامه داد خود حضرت برای سوزاندنشان میآید.
مدرک دهم
متن نامه دوم سروان حسین کرمی به سرهنگ مهدی نراقی- پانزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و پنج
با توجه به اینکه تمامی اعضای خانواده متهم فوت نمودهاند، و دسترسی به رازان علایی نیز جهت شناسایی جسد ممکن نشده است از این رو پیشنهاد میشود از آقای موسی حمیلی و یا خانم ترگل غلامی (شهود نام برده شده در مدرک ششم) جهت شناسایی جسد دعوت به عمل آید.
مدرک یازدهم
متن نامه سوم سروان حسین کرمی به سرهنگ مهدی نراقی
با توجه به اینکه خانم ترگل غلامی جسد کشف شده در منطقه قله تخت سلیمان را به نام رازان علایی شناسایی نمودهاند، ضروری است هرچه سریعتر قرار تعقیب فردی که خود را به نام رازان علایی معرفی کرده است صادر شود و نسبت به تشکیل مجدد این پرونده اقدامات لازم به عمل آید.
با تشکر، حسین کرمی ـ پنجم فروردین ماه هزار و سیصد و هشتاد وشش.