شعری از اندیشه شاهی (قرغیزستان)

اندیشه شاهیاندیشه شاهی

قرغیزستان

امروز  این زمان را هم قبول میکنم

و  اتفاقهای زندگی را

قبول کرده ام

و تو منتظری فرصتی هستی که

 اتفاقات بیافتد روزی

و بیاشوبد مرا  همچو پروانه ی

شهری هفت رنگ….

 تو همان فرمانده ی گستاخی

که هیکل صورتت را

تنها برای من تغیر میدهی

و سیگار تمام نشده ات را روی

قلبم خشک میکنی!

و من مانند کلمه ای که سکوت بی پایان

به پایان میرسم!

و باز هم منتظر فرصتی هستی که

اتفاق های روزمره مرا

مانند شب گذشته در بستر مرگ دعوت کند …

و قانون کابوسهای سرد “زندگی” صدایست  که تنها  مرگ مرا

روی خیابان شعار میدهد!

عزیزم! شکست مال من نیست

من “شکست” را شکست میدهم

تا رویا هایم را به واقعیت مبدل کنم

و چنین اصابتی از زخم های صد ساله ام عبور میکند

تا راه های گریز مرا

در مغز “آزادی” بکوبد

و جامعه ی  اسلامی را … در پارلمان های ریاست جمهوری

دوباره باز نویسی میکنم

 و ماده های قانون “آزادی” را

بگذاریم “نسل” مان بنویسند.. در مغز  هر انقلابیون

و شهرودند این ملت

دست های زشت این سرزمین را قطع میکنم

و از هیچ کمپاینی را دفاع نخواهیم کرد … جز “آزادی”

امریکا را در جیب های “ژنسم” میگردانم

و خوشبختی هایم را با هیچ کسی تقسیم نمیکنم

جز تو که مدام  با نگاهت مرا  کشتی

اما من مدام روی صورت مثانه ات تف میکنم

که تو همان  ” مردی” لعنتی هستی

که دیروز ” رابعه ” مادرم را در “توالت” های غزنی

به جرم  “زن بودنش خفه کردی

و “شکیلا ” خواهرم را که جز سکوت هیچ کسی به فریادش گوش نداد….

 این دغدغه ی من نیست که تو با من حسادت میکنی

این یک اتفاقی قانون “مرد” سالاریست عزیزم

من قانونمندی ریالیستم

 دینم      ” انسانیست  “

باورم  آتئیست

خدایم ” آزادی”

این اتفاقی بدی نیست عزیزم

به من شک نکن

قبول کن

 که موشک های پاکستان مغز سرم را مانند موچه ی های وحشی

روی سرم فرو میرود…

اما بعید است که مانند سیاست مدار های سرزمینم

در فکری گوشت کباب شده ی انسان باشم..

و در  اندیشه ی  جسورانه ام

نقشه ی از خیابانهای غریبه ی شهرم رانقاشی میکنم

تا تو از ان زندان آزاد برگردی به آغوش سرد من  که

سالهاست خالیست……

هی  هم “نسلم”

بدوید

به سمتم هجوم بیاورید

که سلول های وحشیانه ی جهان  دیگر “آزاد ” میشوند

پدر ! اگر قبل از شروع انقلاب برنگشتم

و اگر اونیفورمم سبز همچو سبزه ی های خیابان شهرم نبود

مرا بیاشوبید همچو همسرم در تابستانی پر سایه و بار

نترس عشقم!

تو را شبیه جهان “آزاد” دوستت دارم

تو میدانی که من شجاع ترین دخت این جهانم

اما وقتی ترس در خانه من وارد میشود

مانند کتاب های انجیل تو را پرستش میکنم و بالای بستر خوابم مگذارمت

تا صدای شجاع من فریاد بزند ای عشق اش عشق

اما این صدا هم از کاری نیست

جز عینک های من  و قلمم که همه این روزها روی قدمهایش سجده میزنند …

جهان و مردمش  هیولا های هستند که

دیشب مرا پنهانی میبوسیدند

و می هراسم از اینکه به تو خیانت نکنم

تا جهان که تو برایم هدیه کردی

سکوت را اختیار نکند

و من شجاعتم را از دست ندهم  ای

“خرگوش انقلابی ام”

با من که حرف نمیزنی نزن

اما با دیوار های اتاقم قهر نکن

خاموشی تو

دهکده ی دلم را میکشند

نمیخواهم بچه هایم

اشک خوشبختی را از دیگران بیاموزد!

 

اشتراک گذاری: