وقتی دنیا در دستهای من
شکل چشم های تو می شود
حوضچه تو را با هیچ تلنگری مواج نمی کند
وقتی فرقی نمی کند
پشت کدام تریبون شعرهایت را به خودت تقدیم کنم وقتی زمان مرا در سرزمین نیزارهای قد کشیده
از تابستان گذشته تبعید کند
من از حادثه ی زمین های آب ندیده کشت می شوم
تا سبزه های تنم تو را در بر گیرد
وقتی بغض شفاف آینه
در فراسوهایی که به من می رسد
از جنس شبانه هایی
آبستن ستاره های بی ماه می شود
که تو را نبینم
ایستگاه دروازه های بی سلاح
مرا به خانه ات می رساند
تا وقتی که باشی .