غزلی از اُمید بابائی

شعری از اُمید بابائی

کلید ُمید بابائی

چراغ، سبز و با دعا، مغازه باز می شود؛ کنار جاده، قاصدک، پر از نیاز می شود

تو فلسفه نمی شوی، کنار دردهای او؛ و مرغ نیچه و هگل، همیشه غاز می شود

دکارت داد می زند؛ کجاست آذرخش من؟ و روی رستم غزل به زال، باز می شود

دورانت با تمدّنش، نشسته زیر پای زن؛ زری که سرمه می کشد چه قدر ناز می شود!

فروید سکته می کند؛ فرشته سیب می کَند؛ و نام مشهدی حسن!؛ حسن گراز می شود

شوهر نمی کند پَری، به شاخه های تُرد گل؛ تمام بودجه وطن، کمی! جهاز می شود 

سه تار می زند کسی، کنار ایستگاه کن؛ خطوط لوله ی فلان، دچار گاز می شود

سیاوشی به آتشی بدون شعله می زند؛ درفش کاوه آلتی برای جاز می شود

در آستان یک سفر پرنده پر نمی کشد؛ کبوتری کنار ما، اسیر باز می شود

پدر اُفول می کند درون قلب مادرم؛ و ردّپای یک نفر! شروع راز می شود

ستاره چرت می زند به روی جانماز شب؛ تشنّج دقیقه ها، دقیقه ساز می شود

به روی دوش حاج علی، کبوتری شتک زده؛ تبرّک است بچّه ها و بر فراز می شود

عزیز غصّه می خورد برای درد مادرم؛ هویج، روی رنده اش، فقط پیاز می شود

اگرچه خشت اوّلت، نهاده روزگار کج؛ دعا بکن؛ دعا بکن؛ کجی تراز می شود

به پای استغاثه در مقابل کتیبه ها؛ تمام استعاره های تن، مَجاز می شود

دوباره استخاره کن! و این، کلید در؛ ببین! ورودی بهشت هم، چه ساده باز می شود

اشتراک گذاری: