رمان «سایه های سفید» / نمایشنامه «چخفته»
سایه های سفید (ریدلی واکر)
نویسنده: راسل هوبَن
ترجمه: نیما جم
خیال کنید دنیا همین فردا (البته فردای روزی که این کتاب را خواندید) نابود شود؛ و باز خیال کنید دو هزار و اندی سال از آن نابودی گذشته و حالا بر ویرانههای جهان اندک انسانهایی زندگی میکنند که به شیوۀ زیست عصر آهن بازگشتهاند. به جز انگشتشمار افراد صاحب قدرت هیچ کس سواد خواندن و نوشتن ندارد و هیچ نبشتهای از گذشته نمانده مگر یک حکایت افسانهای به زبانِ کهن (فرض کنید داستان رستم و سهراب)؛ و صاحبان قدرت این حکایت افسانهای را آن گونه که سودمند خودشان است تفسیر میکنند و خوانشِ دور از حقیقتشان را از راهِ یک نمایشِ عروسکی (گیریم نمایش خیمهشببازیِ پهلوان کچل) به ذهنهای مردم تزریق میکنند. تاویلی شبیه به اینکه پهلوان کچل در نقش رستم بایست برای حفظ قدرت و دستیابی به دانش و نیروی جوانی سهراب که نقشاش را فیروز ایفا میکند، جان او را بگیرد. پهلوان کچل به دانش و نیروی جوانی سهراب دست مییابد اما این پایان ماجرا نیست که تازه آغاز سرگردانیست. از سویی دیگر یک متنِ شکستهبسته نیز به شکل مخفیانه از روزگارِ پیشین به جا مانده که در حقیقت شرح و توصیفیست از یک نقاشیِ قدیمی که بیانگرِ رزمِ رستم و سهراب است. این متن به شیوۀ نگارش و به زبان امروزی نوشته شده (امروزی که در داستان خیالی ما دیروز است) و آن را هم بر اساس یک خوانش علم-محور تفسیر میکنند؛ هرچند آنچه از علم میدانند دانشی اندک و گاه مضحک است. انگار کنید چنین میگویند: رستم همان هستۀ اتم هیدروژن است که باید برای اینکه سنگینتر شود با اتمهای سهراب همجوشی ایجاد کند پس لازم است که او را بکشد.
حالا به این پیرنگ چند چاشنی بیفزایید. برای نمونه فکر کنید زبان در جامعهای پسا-فرشگردی که پشتوانههای مکتوبش را از دست داده دچار چه دگردیسیهایی خواهد شد؟ تصور کنید زبانِ نوشتار هم به صورت محاورۀ تام نگارش میشود و در ضمن اصطلاحاتی از علوم مختلف از جمله دانش رایانه، شیمی و فیزیک هم به صورتی جهشیافته و نه درست، با این زبان ترکیب شده باشد.
یک نیشقاشق چاشنی دیگر هم به این آشِ درهمجوش اضافه کنید: سایههایی از استورههای پیشین و دین که دچار فرگشت شدهاند و شاید به شکلی نوین از کهنالگوها در نهاد انسانِ پسا-هولوکاستی رخنه کردهاند بدون اینکه مردمان توان شناخت ماهیت و پیشنۀ آنها را داشته باشند.
خُردک نگارهای که در بالا برایتان نقش کردم پیشنمایشی بود موجز و “اینجایی شده” از آنچه در این کتاب خواهید خواند؛ اما از آنجا که این رمان در زمان و زبانِ خودش آفرینشی نوین و بیهمتا و دارای پیچیدهگیهای زبانی-روایی بسیاری بوده است، ذکر چند نکته را لازم و ضروری میدانم؛
الف) مورد زبان
در رمانِ “ریدلی واکر” (که برگردان فارسی آن با عنوان “سایههای سفید” منتشر میشود) زبان انگلیسی دچار یک فرگشت یا موتاسیون زبانی شده است. کژتابیهایی، هم در ساختار دستوری و هم در ریختار واژگانی-معنایی زبان صورت گرفته، به شیوهای که در برخورد نخست حتا خواندن از روی متن اصلی برای خواننده بسیار دشوار مینماید. به قول آی. اِف. کلارک[۱] استاد زبان انگلیسی:
“زبان ریدلی واکر گونهای پست مدرن از زبان انگلیسی است که بازتابدهندۀ فرهنگِ جامعهای بَدوی است… این رمان اعجازی از ابداع واژگانی را به نمایش میگذارد. هوبَن با رجعت به ریختار تاریخی زبان، گویش نوینای خلق میکند که هیچکس تاکنون به این زبان سخن نگفته ولی در عین حال هر واژه نمادیست از فروکاست اجتماعی و تنزل زبان به درجهای از یک نوع گویش محاورهای-محلی که به ابزاری موثر برای القای حس جغرافیایی-اجتماعی انسانِ پسا-هولوکاستی در انگلستان تبدیل میشود.”[۲]
املا و هجیهای مبتدی، نشانهگذاریهای بدوی، بازگشت به ریشههای واژهگانی و ابداع واژهها و ایفاد معناهای چندگانه و تازه با استفاده از ترکیب واژهها برخی از ابتکارهای زبانی رمان هستند؛ در اینجا به ذکر چند نمونه از نوآوریها و بازیهای زبانی راسل هوبن در کتاب اشاره میکنم:
– شیوۀ نگارش محاورهای (که بر اساس گویش خاص جنوب شرقی انگلستان به ویژه شهرستان کِنت است):
unner به جای under
gennl به جای gentle
woal به جای whole
larf به جای laugh
– تغییر در شکل املای واژهها:
naminal به جای animal
afeart به جای afraid
– ابداع واژههای تازه:
Addom که ترکیبیست از دو واژۀ atom و adam
Ardship ترکیب Archbishop با hardship
spare the mending به معنای experimenting
many cools به جای molecules
– استفاده از شکلِ نوشتاری رقمی به جای استفاده از حروف برای بیان اعداد: در سراسر رمان چه در صورتهای اعداد تکی و چه در شکلهای ترتیبی (مثال: ۱ce، ۱st، ۲ce، ۲nd) تنها از خود عدد استفاده شده؛ که البته یکی از دلایل این امر نقش کلیدی، کارکرد رمزگونه و ربط اعداد به علوم سیمیا و کیمیاست.
پیش از هوبن نیز نویسندههایی مثل جورج اوروِل[۳] در ۱۹۸۴ یا انتونی برجِس[۴] در رمان پرتقال کوکی و لویی فردیناند سلین[۵] دست به ابداعات و بازیهای زبانی زدهاند اما شاید این رمان در نوع خود به تمامی منحصر به فرد باشد از این جهت که داستان به تمامی بر اساس گویشی خاص و محاوره نوشته شده است.
وقتی برای بار نخست با چنین زبان و متنی مواجه شدم تصورم این بود که نویسنده به زبانِ انگلیسی سدههای میانی بازگشت کرده است؛ به ویژه املای واژهها مرا به یاد شعرهای جفری چاوسر[۶] انداخت. به همین دلیل در اتودهای اولیه سعی کردم به زبانی بیهقیوار ترجمه کنم اما خیلی سریع متوجه خطای خود شده و تصمیم گرفتم درست به سیاق آنچه راسل هوبن کرده، زبانی سرتاسر محاورهای را برای ترجمه انتخاب کنم. البته لازم است اشاره کنم که در همین راستا و برای نزدیکتر شدن به آنچه در متن اصلی اتفاق افتاده بود سعی شد تغییراتی در دستور، ساختواژه و نوشتار زبان فارسی ایجاد شود (برای نمونه در یکی از اتودها حرف “ت” همه جا جایگزین “ط” شد) اما به دلیل کمسوادی زبانشناسانه، به خود جرات ندادم پا را بیش از اندازه از گلیم خود بیرون بگذارم و تنها در مواردی خاص چنین فرارویهایی صورت گرفت؛ یعنی در مواردی که هم منطبق با متن اصلی بود و هم لطمهای به روند خوانشِ خوانندۀ فارسی زبان نمیزد (برای نمونه در ترجمۀ واژۀ connexion در یک جا، به اقتضای مفهوم متن، از معادل “خَتّ و ربت” و یا به جای nemminy از دُمشَن استفاده شده است).
نکتۀ مهم دیگر نامِ شخصیتها و مکانهاست. تکتک شخصیتها اسامی نامتعارف و در عین حال با مُسمایی دارند. در حقیقت نامگذاری افراد طی یک مراسم و تنها با رسیدن به سن دوازده سالهگی انجام میگیرد و میتوان از روی نام شخصیتها به شغل، پیشینه و یا خصوصیتها و پیچیدهگیهای اخلاقیشان پی برد. همچنین است نامِ شهرها و مکانها؛ با این تفاوت که تمامی شهرها منطبق بر موقعیت جغرافیایی و متناظر با نامهای واقعیشان در شهرستان کِنت مکانیابی و نامگذاری شدهاند.[۷] پس یکی دیگر از چالشهای ترجمه همینجا بود: ترجمه کردنِ نامها! دل را به دریا زدم و به پشتوانۀ ورزیدهگی زبان فارسی و سرِ سوزنی که از ذوق و خلاقیت داشتم، به جز دو-سه مورد، تمام اسمها را به فارسی برگرداندم. به معادلهای انگلیسی تمام نامها در پانویس اشاره شده است.
چالشی که در پی همین امر گریبانگیر کار ترجمه شد عنوان کتاب بود. با توجه به ترجمۀ “ریدلی واکر” به “رازان رهرو”، انتخاب عنوان جایگزین ماهها ذهنام را درگیر کرده بود و برای انتخاب عنوانی درخور، از اشعار تی. اس. الیوت گرفته تا دوزخ دانته و بهاگاواد گیتا را تورق کردم؛ اما دست آخر از درون خود متن و به مناسبت موضوع داستان، “سایههای سفید” انتخاب شد.
ب) ردّپای استوره، دین و فولکلور
هرچند خود راسل هوبن همواره از توضیح نمادها و مجازهای نهفته در رمانش خودداری میکرد، که البته کار صواب هم همین است، اما تا جایی که بنده جستوجو کردم افزون بر صدها مقاله و جستار و پژوهش در مورد این نشانهها نوشته شده است. اما نکته و پرسش اینجاست که دو هزار و اندی سال پس از یک هولوکاستِ هستهای، در جغرافیایی که انسانهای بازمانده از آن “زمانۀ نکبتی” نه خاطره و منبعی از گذشته دارند و نه حتا تصوری از خدا و مسیح، چه بر سر استورهها و کهن الگوهایشان ممکن است آمده باشد؟ اینجاست که نویسنده با چیرهدستی این نمادها و نشانهها را در لایههای زیرین داستان و هزارتوهای درونی روایت وارد میکند. در سرتاسر داستان ردّپاهایی از مسیحیت دیده میشود؛ چه از دید ماهوی و چه حتا نقل قولهای دگردیسیدهای از عهد عتیق و جدید. گویی هرچند شخصیتهای داستان هیچ تصوری از عیسا مسیح ندارند اما رگههایی از او و سرگذشت وی در حکایتها، مَتلها، آوازها و فاشگوییهایشان دیده میشود.
از طرف دیگر ردپای اساتیرِ گوناگون بشری نیز در طول روایت قابل تشخیص است. در اینجا تنها به ذکر چند نمونه بسنده میکنم: اساتیر هندی (عمهاجل: کالی؛ یوسا و جناب هُشیوار: بهاگاوادگیتا و داستان اَرجونا)؛ اساتیر نورس (امید تک درخت: ییگدراسیل؛ سگها، حکایت جغد جهان: اودین)؛ اساتیر سِلتیک (شیلاناگیگ؛ سبزینه مرد) و … .
نکتۀ دیگر در مورد عناصر فولکلوریک روایت است. مشاهده میکنیم که در این جغرافیای انسانی، بشر به سنت روایتهای شفاهی بازگشت کرده است. پس، از همان آغاز کتاب با همین فُرم روایی و قصهگوییهای مدام مواجه هستیم. در طول کتاب، هشت حکایت (فابل) وجود دارد که هرکدام به صورت مجزا در خدمت روایت کلی داستان کارکرد پیدا میکنند و روندِ درونمایهای آنها و جنبۀ تمثیلیشان نیز بسیار مهم و در راستای روانپالایی (کاتارسیس) قهرمان داستان قرار میگیرند (که ترجیح میدهم به جای زیادهگویی بنده، خودتان در طول خوانش با آنها مواجه شوید). البته شاید استفاده از چنین فُرم تمثیلی با توجه به پیشینۀ راسل هوبن به عنوان یکی از مشهورترین نویسندهگان ادبیات کودک زیاد جای تعجب نداشته باشد. به این حکایتها اضافه کنید اشعار و آوازهایی را که گاه و بیگاه از زبان شخصیتها خوانده میشوند. برای نمونه میتوان به آوازِ “خُل چرخونۀ ۹ گَرد” اشاره کرد که نقشی کلیدی در پیشبرد روایت ایفا میکند.
ج) علم و شبه-علم
زمان و تاریخ برای شخصیتهای کتاب امری نسبی است؛ به این معنا که انگار پس از رخ دادن هولوکاست هستهای، زمان از مفهوم خود تهی شده و همان گروه صاحب قدرت است که مبدا گاهشماری تازهای را برقرار کرده است. البته بنا بر گفتۀ یکی از شخصیتها تاریخ آن ویرانی حدود ۱۹۹۷ بوده است و از آن زمان ۲۳۴۷ سال میگذرد. و اکنون انسانها از واژهها و اصطلاحاتی علمی در کلام روزمرۀ خود استفاده میکنند که تنها هالههایی تهی شده از معنای پیشین خود هستند؛ گویی همزمان با ژنتیک انسانها، واژهها نیز جهشیافتهاند. برای نمونه وقتی راوی میگوید: “باهاس صَب میکردم تا تصویرای دیگهش بیاد رو صَفۀ مُخم تا بتونم بینآبینشون بگردم و یکیشونو پَسچاپ کنم تو کلّهم.” یا زمانی که مغزش کارکردی شبیه به جیپیاس پیدا میکند، شاهد بروز رگههایی از جهش ژنتیک و استفاده از اصطلاحات رایانهای در روایت هستیم. نمونههایی از اصطلاحات علم فیزیک (هستهای)، شیمی و همچنین نشانههایی از کیمیاگری و علوم غریبه نیز در سرتاسر داستان دیده میشوند که برای پرهیز از اطناب کلام، از بیان نمونه خودداری میکنم.
د) نمایش عروسکی و خیمهشببازی
استفاده از این عنصر شاید هوشمندانهترین کار راسل هوبن باشد. حضور نمایش عروسکی به عنوان یکی از کهنترین نمادهای تمدن بشری تبدیل به ابزاری مفید برای پیشبرد روایت میشود. نویسنده با بهرهگیری از نمایش خیمهشببازی هم لحنای طنزآلود به روایت میبخشد و هم بسیاری از گِرهگشاییها توسط همین نمایشها انجام میگیرد. نکتۀ بسیار حیرتانگیز شباهتهای زیاد عناصر نمایش عروسکی “پانچ و جودی” (که بنمایۀ نمایشهای داستان است) با خیمهشببازیهای ایرانی است. برای نمونه نمایش “پهلوان کچل” هم از بعد شخصیتهای عروسکی، خصوصیتهای رفتاری و حتا شباهتهای ظاهریشان و هم از لحاظ درونمایه و پیرنگ نمایشنامهها بسیار شبیه به نمایش پانچ و جودی است. به همین خاطر در ترجمۀ قسمتهای مربوط به نمایشها دستان بستهام آزادتر بودند و لذت ترجمه را بیشتر حس میکردم. برای مثال شخصیت پانچ را شاید بتوان پسرعموی پهلوان کچل است. به این گزارش الکساندر خوچکو[۸]، ایرانشناس و شاعر روسی که در سال ۱۲۱۸ شمسی به تماشای خیمهشببازی نشسته توجه کنید:
“قهرمان عامیانه پهلوان کچل پوشش خاصی ندارد. طاسی نمودار مشخص اوست، همچنانکه خمیدگی پشت مشخص کنندۀ پولچینلّو[۹]ی ناپل است. بذلهگویی، رندی و ریاکاری از خصوصیات دیگر اوست.”[۱۰]
در پایان باید اقرار کنم در طول کار بارها ناامید شده و دست از کار کشیدم؛ منِ تازهکار کجا و چنین دستاندازی و تطاول به درخت تناور زبان فارسی کجا!؟ اما همواره دو دلیل مرا به کار بازمیخواند: یکی شاهکاری که راسل هوبَن خلق کرده بود و دیگری تواناییها و انعطافپذیریهای موجود در زبانِ شیرین مادری. پس به پشتوانه و مدد گرفتن از بزرگان عرصۀ ترجمه، بخت خویش را آزمونی کردم بلکه مقبول طبع مردم صاحب نظر افتد.
بر خود واجب میدانم سر تعظیم فرود بیاورم در برابر شاملوی کبیر که اگر نبود همین نیمچه کتاب کوچه و ترجمۀ دُن آرام، شاید جسارت کافی برای این ترجمه را در خود نمییافتم که همواره از بامدادِ همیشه آموختهام چه در شعر و چه در ترجمه. همچنین صمیمانه تشکر میکنم از پروفسور کریس اکِرلی[۱۱]، استاد بازنشسته و افتخاری ادبیات و زبان انگلیسی در دانشگاه اُتاگو، نیوزیلند که با مهربانی تمام مقالۀ مفیدشان را در مورد “ریدلی واکر” در اختیار بنده گذاشتند. و نیز با افتخار از سرکار خانم اِوا هاییچُوا[۱۲]، استاد زبانشناسی و همکار ایشان، پروفسور توماش هُسکُوِتس[۱۳]، رییس حلقۀ زبانشناسی پراگ سپاسگزاری میکنم که یکی از نسخههای پژوهشی چاپ شده در دانشکدۀ زبانهای خارجی پراگ در خصوص این رمان را برای بنده ارسال نمودند.[۱۴]
* از یادداشت مترجم در کتاب سایه های سفید.
[۱] I. F. Clarke
[۲] ترجمه شده از: R.D. Mullen, Language & Science Fiction in Riddley Walker
[۳] George Orwell
[۴] Anthony Burgess
[۵] Louis-Ferdinand Céline
[۶] Geoffrey Chaucer
[۷] برای توضیحات بیشتر رجوع کنید به پسگفتار نویسنده و نقشۀ موجود در کتاب را مقایسه کنید با نقشۀ کِنت.
[۸] Aleksander Chodzko
[۹] Pulcinello شخصیت عروسکی قرون وسطا که بینی و چانۀ دراز و قوز دارد، بذلهگو و حاضرجواب است. در انگلستان نامش را پانچ گذاشتهاند.
[۱۰] نمایش در ایران، ب.بیضایی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان
[۱۱] Mr. Chris Ackerley, Ph.D., Emeritus Professor, University of Otago
[۱۲] Prof. Eva Hajičová
[۱۳] Prof. Tomáš Hoskovec, President of Prague Linguistics Circle
[۱۴] نک. منابع
نمایشنامه «چخفته»
نویسنده: فرزانه محمدحسین
یادداشتی از فرشته برزویی
داستان آدمهایی که چمدان به دست هستند اما جایی نمیروند، نمایشنامهی چخفته برداشتی آزاد، بر اساس دغدغههای شخصی نویسنده با توجه به زندگی و آثار آنتوان چخوف است . چخفته اولین تجربهی فرزانه محمدحسین است که یکی از اجراهای موفق ۱۴۰۲بود که با چهار دوره اجرا در فهرست پرمخاطبترین نمایشها قرار گرفت. نویسنده برای نزدیک شدن و درک بهتر نویسندهی شهیر روس، به مسکو سفر میکند چراکه معتقد است نوشتن دربارهی بزرگان کار خطرناکی است و نمیشود بدون اجازه و آگاهی کامل به قلمروی هنری و ادبی یک شخصیت نزدیک شد.
ساخالین، جزیرهای که تبعیدگاه زندانیان بوده؛ آنتوان چخوف نیز گزارشی واقعی از آن تهیهکرده بود و نویسنده آن را به شکل ناکجاآباد وارد داستان میکند، بهطوریکه ما نمیدانیم ساخالین یک جغرافیاست یا یک ذهن یک قطار هم برای ساخالین ساخته میشود که دور خودش میچرخد و آدمهای داستان با آنکه نمیدانند کجا میروند سوار آن میشوند نمایشنامه تمی روانکاوانه و چندلایه و درعینحال طنزآمیز به زندگی دارد.
یلنا(۱): میخوام بیام بیرون، نمیشه
وانیا(۱): هرگز بیرون نیومدن بهتر از دیر بیرون اومدن
یلنا(۱): شایدم برعکس… ]مکث[ من، خیلی دست و پا زدم
وانیا(۱): می تونی با پا زدن از گرداب بیای بیرون
یلنا (۱): پس می پرم
وانیا(۱): بپری هم نمی تونی
یلنا(۱)) : تکلیفم چیه؟
وانیا(۱): بلا تکلیفی یلنا، بلاتکلیفی بهتره