غزل اول:
رگی لای دنده
از انعقاد رگی لای دنده می گویم
سکون نبض ترا زنده زنده می گویم
همیشه رو به زمین میوه ها نمی غلتند
من از گلوی اناری جهنده می گویم
چقدر آیه به سمت خدا نزول کند
چرا به گریه بگویم؛ به خنده می گویم
هزار معبر روشن، هزار لخته گل
به ناخنی که مرا پوست کنده می گویم
تهی به سمت تو آمد؛تهی به سمت تو رفت
و من میان دو هیچ از پرنده می گویم
غزل دوم:
می خواستم پرنده شوم پر در آورم
تا از دهان پنجره ها سر در آورم
آب از طناب می خورم و چرخ می زنم
سر می دهم که قافیه از سر در آورم
باران مفصل است و زنی پشت شیشه هاست
پیراهنی نمانده که دیگر درآورم
گیلاس را فشرد و دهان تو را گشود
باید از این دو دست کبوتر در آورم
عقلم نمی رسید به دیوارهای شهر
عشقم کشید روی هوا در در آورم
غزل سوم:
هی دور و برم نعش صدا می افتد تا کار به شرح ربنا می افتد
بسیار شنیده ایم یک سیب خودش وقتی برسد به دست ما می افتد
اینکه سرت افتاد مسلم افتاد سر روی زمین نه در هوا می افتد
آنقدر به دور ماه می گردد سر تا چرخ زنان دست خدا می افتد
ما آدم دست دست کردن هستیم دستان علمدار کجا می افتد
از دست تو شمشیر به تنگ آمده بود هی سر که یکی، دو تا، سه تا می افتد
وقتی تو به صورت به زمین می افتی من بعد تمام دست ها می افتد
یعنی که تنش،پیرهنش تنگ شده وقتی که کسی جدا جدا می افتد
وقتی تو به شکل پر زدن می خندی در قهقهه های تو چرا می افتد
هر ثانیه صد هزار گنجشک شریف یا می پرد از سر تو یا می افتد
با دست بریده دست انداخت مرا من هم گذرم به کربلا می افتد