شعری ازمهیار خاوری نژاد

مهیار خاوری
شعری ازمهیار خاوری نژاد

با این همه تیغ که دور سرم می‌چرخند، رگ‌هایم را انکار کرده‌ام.

« مسلول خاکستری »

در من تختی است که هنوز خمیازه می کشد
در من پرنده ایست که بالهایش را به بالشت بخشیده و
شبی است که مردی در آن از رفتن جا مانده است.
سلول انفرادی باشد
یا گورستان دست جمعی         فرقی نمی کند
دری که دستگیره ندارد          دیوار است!
و به شکل‌های گوناگون می توان آواز قناری‌ها را چید.
با دست‌های بسته تنها
می‌توانی زیپ شلوارت را پایین بکشی
و به خودت بگویی:
« روسی‌تر از این ودکا
دختر چشم زاغ همسایه است و
روسپی‌تر از او
باران! »
می‌توانی
با انگشت اشاره‌ات پنجره‌ای بکشی
با پرده‌های پرچین برایش،
ساعت را بگذاری روی عصر لب‌هایی که خوابت را برده بود،
به خواب برود.
تا باد
به شکل‌های گوناگون بپیچد و بپیچاند پرده را…
اما نه!
نه صدای بادهای رهگذر خاطره‌ی تیک تاک را از ساعت
و نه رقص‌های تو خالی این دامن غروب را از پنجره خواهد برد.

 

اشتراک گذاری: