داستان النگوی هندی از محمدرضا سالاری

 

النگوی هندی

 

محمدرضا سالاری

زنی پشت خط زار زار گریه کرد. داد کشید.زلزله.زلزله.مرد خواست لیچار بارش کند.زن گریه کرد. زن جیغ کشید.بعد صدای بوق آمد و صدای زن محو شد.سیگاری گیراند و گوشی را گذاشت روی زانویش. شماره دختر را گرفت.مدام بوق اشغال  زد.احساس کرد بوق اش از خرابی است.سیگارش که به نیمه رسیده را توی بشقاب ته مانده غذا تکاند.فیلتر های قرمز توی چشم می زد.با دختر که حرف می زد تعداد سیگار ها از دست اش در می رفت.

با دختر توی ایستگاه اتوبوس آشنا شده بود.دختر از پشت پنجره نگاه اش کرد.همین نگاه او را کشاند تا بم.توی همان قرار اول به دختر گفت دلش بچه می خواهد.

مرد لباس اش را پوشید و خودش را به جاده رساند.ماشین ها تند تند رد شدند .به آدم های تویشان نگاه کرد.همه توی سرشان می زدند.پرید جلوی اتوبوسی و نگهش داشت.راننده برایش جا باز کرد.رفت و روی صندلی لم داد.فیلم هندی گذاشته بودند.زنی هندی داشت جیغ می کشید.بالای سر مردی هندی نشسته بود که جان داده بود.کف از دهان مرد ماسیده بود روی صورت و سبیل چخماقی اش.همه ساکت ،فیلم را نگاه می کردند.به شهر فکر کرد که آوار شده است.توی همان چند باری که دختر را دیده گفته بود که می گیردش.مسافر ها گوش تا گوش نشسته بودند و فیلم هندی را نگاه می کردند.پرده ها را کشیده بودند و زل زده بودند به تلویزیون.پرده را کمی کنار زد و به نخل های بیرون نگاه کرد که تند تند دور می شدند و سبزی اشان کش می آمد توی چشم اش.

اتوبوس از بنزی پکیده سبقت گرفت.بنز قدیمی بود شبیه چمدان .اتوبوس به کمر بنز که رسید توی سبقت کم آورد و نیش ترمزی زد و خودش را بین تریلی و بنز جا داد.پیکان زهوار درفته ای پر از آدم که روی هم چپیده بودند رد شد.دوباره اتوبوس سرک کشید که برود توی سبقت.

زن توی فیلم دم به دقیقه جیغ می کشید و توی سرش می زد.مرد مرده بود و زن از خدا می خواست زنده شود.مرد دو تا تیر خورده بود توی سرش.از قلبش هم خون شره می کرد.بغل جاده کامیونی شاخ به شاخ با پیکانی شده بود.پیکان مچاله بود.مچالگی پیکان توی چشمانش کش دار شد و خوابش برد.

با صدای جیغ زن از خواب پرید.زن هنوز بالای سر مرد نشسته بود.اتوبوس ایستاده بود.پرده را کنار زد.توی ترمینال بودند.ترمینال ریخته و تلی از خاک شده بود.نیم خیز که شد یکی گفت آقا بنشینید.بغل دستی اش اشک توی چشمانش پرده انداخته بود.نگاهی به ساعت اش کرد.به ساعت اش نیم ساعتی می شد که رسیده بودند.بغل دستی گفت آخر فیلم مانده ببینیم پیاده می شویم همه با هم.لم داد به صندلی چرک تاب.زن هندی خاک بر سر می ریخت.ناگهان مرد هندی از جا بلند شد.مرد زنده شده بود.مسافر ها دست زدند و بلند شدند که پیاده شوند.

همه خانه ها ریخته بودند.آوار خانه ها خیابان را پر کرده بود.همه آرام راه می رفتند و توی گوشی صحبت می کردند.عرق روی پیشانی اش جمع شد.مردی چند تا جسد را به کول زده بود ومثل قالی می برد.دست های مرده ها روی زمین خاکی شیار می انداخت. راه خانه دختر را گرفت.به ذهن اش رسید از کسی آدرس را بپرسد.مردی که سراپا خاکی بود داشت با موتورش ور می رفت.آچار انداخته بود به رینگ هایش و تلق تلق می کرد. از او آدرس پرسید.موتوری نگاه اش کرد.بعد سر گرداند به دور و اطرافش.دیگر خیابانی وجود نداشت.موتوری گفت موتور می خری آقا.مرد نگاه اش کرد.موتوری گفت خفه کرده ولی می شه دست به بغل ببریش پیش ممد آقا.درستش می کنه.از اولش بهتر.بعد کونش را زمین داد و گفت البته اگه نمرده باشه و زار زار زد زیر گریه.بعد سوار موتور شد و ادای رفتن در آورد.

 یک باری دختر را تا در خانه رسانده بود.از لای نخلها رد شده بودند.بهار بود و به دختر یاد داده بود که چطور نخل ها را بچه دار می کنند.بهش می گویند بو دادن.دختر خندیده بود.جوری که مرد از ردیف دندان هایش خوشش آمده بود.همین پارسال دندان عقل اش را کشیده بود.دهان دره کرده و جای دندان را به دختر نشان داده بود.

مردی آن طرف تر نشسته بود روی جدول و چند نفر دورش جمع شده بودند.نزدیک شد.لباس اش جر خورده بود و با دست جرش را بیشتر می کرد.بلند بلند از ماست حرف می زد.می گفت ماست سید خیلی خوبه.باید بریم بشینیم ماست بخوریم.مرد از کنارشان که رد شد همه به سمت اش چرخیدند.مردی که از ماست حرف می زد داد کشید که ماست می خوری. پا تند کرد.از چهار راهی خواست رد شود.چراغ قرمز تند تند سبز و قرمز می شد.توی میدان گوشه چهار راه لودری جسد خالی می کرد.همه را روی هم تنلبار می کرد.پیرمردی کت و شلوار پوشیده بود با دستمال گردنی پر از خاک.ایستاده بود شق و رق بالای سر جسد ها و سخنرانی می کرد.از اقتصاد کاپیتالیستی سخن می گفت.

دست کرد توی جیب اش و سیگاری در آورد و گیراند. خانه دختر را  دو کوچه پایین تر پیدا کرد.خانه  را پدرش دو روز گشته تا برایش پیدا کرده بود.دربست گرفته بود تا آخر هفته ای چیزی بیاید و تنها باشد.گفته بود از دست مادرت باید هفته ای یک شب فرار کرد.سقف ریخته بود.روی دیوار ریخته عکس درختی کنار ساحل دریا ی پر آبی توی چشم می زد.

روی دیوار نقاشی با مداد دیده می شد .خانه ای کشیده بودند که ازش دود کش بلندی بالا می رفت.پدری جلو خانه دست بچه ای توی دست اش بود.کله پدر آنقدر کوچک بود که انگار نقطه ای باشد.جلو در ایستاد.تا حالا نشده بود به توی خانه برود.چند باری خودش را دعوت کرده بود.سنگی برداشت و در زد.پیرمردی لای آجر ها دنبال چیزی می گشت.برگشت و نگاه اش کرد.پیر مرد کفش هایش را دم در کنده بود.روی آجر های یزدی نسوز.کیف دستی اش را هنوز زمین نگذاشته بود. از دیوار ریخته رد شد.نگاهی به پیر مرد کرد. سلام داد.پیرمرد نگاه اش نکرد.کیف قرمز را از آن دست به این دست کرد و آجری را پراند.ریشش را سه تیغ کرده بود.زیر زبانی با خودش حرف می زد . دیشب قرمه سبزی پخته بود.بوی قرمه می یاد همه جا.اینجا کله گیر می یاد.سگی  دور دست وق وق می کرد.خارجی ها داشتند لای آجر و خشت دنبال آدم می گشتند.

 فکر کرد شبیه عکسی است که توی کیف دختر دیده بود.مردی هیکلی ایستاده بود کنار زنی پا به سن گذاشته.دختردست انداخته بود به گردنشان و به دوربین چشمک زده بود.کمک کرد آجر ها را کنار بزنند.پیرمرد نگران اتوی پیراهن اش بود.جا به جای ریشش را بریده بود.معلوم بود صبح با شتاب ریش زده است.خون توی صورت اش دلمه بسته بود.آجری را پراند.توی بچگی به پدرش کمک کرده بود خانه بسازد.آجر ها را خوب می پراند.آجر ها چارک شده بودند.آجر نیمه ای از دست اش رها شد.پیر مرد بلیط اش را در آورد و به مرد نشان داد.فکر کرد تاحالا توی اتاق دختر نیامده.درست توی اتاق خواب ایستاده بودند.دختر گفته بود جلو تلویزیون خوابش می برد.تلویزیون رو به آسمان چراغ تصویرش بیرون  زده بود.رفت جلو تلویزیون.پیرمرد آمد و آجر ها را واکند.آجر ها را تند تند می پراندند.کم کم پایی پیدا شد.مرد خاک ها را کنار زد.پا پر از مو بود.پای گنده ای از دل خاک بیرون زد.انگشت شصت پا توی چشم می زد. آجر ها را کنار زد.خاک روی ساق پا گل شده بود.پیرمرد ایستاد به تماشا.مرد بیشتر آجر ها را کنار زد.دست اش به سوزش افتاده بود.صدای سگ ها آزارش می دادند.تیر آهن را که کنار زد دست زنی بیرون افتاد.ناخن هایش را لاک قرمز زده بود و زیر ناخن ها پر از آهک شده بود.دست تا شانه پیدا بود.استخوان لاغر از پوست بیرون زده بود.النگوی هندی به دست زن بود.النگو شکسته و پوست نازک را خراش داده بود.پای پر از موی مردی که زیر آوار بود قوزکش هم مو داشت.پیرمرد ساک اش را برداشت و راه افتاد. زل زد به النگو ی هندی.مرد یادش آمد النگوی هندی را از زنی پاکستانی خریده بود.زن فال گرفته بود.گفته بود توی طالع اشان بچه می بیند.یک بچه کا کل زری.مرد گفته بود.بچه به مادرش می رود.گفته بود پسر است یا دختر.فالگیر گفته بود پسر هیکلی که همه دختر ها عاشق اش می شوند.مرد النگو ها را آرام از دست در آورد و توی جیب گذاشت. پای مرد که زیر آجر ها هوا شده بود را لگد کرد.چند تا آجر را با پا پراند.کمر مرد زیر آجر ها پیدا شد.خم شد و دست کشید به پشت مرد.مهره های کمر مرد زیر دست هایش بازی می کرد.آخرین مهره زیر دستش بزرگ می زد.گل شده بود.خاک و عرق تن گلی کرده بود شیار کمر رد را.گل را کنار زد.مهره زده بود بیرون و زائده شده بود.پیش خودش فکرد کرد همه اشان دم دارند.دست دختر افتاده بود روی زانوی مرد زیر آجری قرمز رنگ. دوان دوان خودش را به پیرمرد رساند. با هم راه کوچه ای را پیش گرفتند.کوچه با خانه ها یکی شده بود.


اشتراک گذاری:

مدیریت سایت

عضویت در خبرنامه

درخبرنامه ما عضو شوید