نویسنده: آتوسا افشین نوید /ناشر: چشمه
سرهنگ تمام داستان سرهنگ به اجبار باز نشسته ای است که در خانه خود در محله ای قدیمی (که دارد می رود تبدیل به بافت جدید شهری شود و پوست بیندازد) زندگی می کند. سرهنگ با تمام باور ها و آرزوهایش از گذشته و حال در حال گذران زندگی به سبک خویش است.
ما به واسطه رسانه های دسته جمعی از سرهنگ های سابق تصویری کلیشه ای داریم. سرهنگ هایی شق و رق و عصا قورت داده که حرف حرف خودشان است و در و همسایه را سرباز صفر خود می دانند. اینجا در سرهنگ تمام هم همین ماجرا باقیست. با این تفاوت که این بار سرهنگ پیر ما در منگنه خانه ها و آدم هایی از نسل جدید محصور است. سرهنگ با باغچه زیبای خود و خانه و حتی خیابان جلو خانه اش سرخوش است و همه جا را ملک شخصی خود می داند. سرهنگ اما به پایان راه رسیده است و به خوبی می بینیم که چگونه در اثر برخورد مردی به ظاهر تازه به دوران رسیده از پای در می آید و برای همیشه در لاکخود فرو می رود و سامورایی وار دست به هاراکیری میزند و خانه خود را به قفسی از جنس سلول و آهن تبدیل می کند.
داستان سرهنگ تمام نمونه خوبی از داستان کوتاه است. اما اشکالی که داستان دارد از زاویه دید روایت کننده اش شکلمی گیرد. اشکالی که انتخاب شده تا با محدود کردن زاویه دید تبدیل به نقطه قوت داستان شود. داستان از زبان دختری در همسایگی سرهنگ روایت می شود که صرفا به بیان دیدگاه اش می پردازد و خود را نماینده یکی از همسایه ها می داند که شاهد ماجرای سرهنگ بوده است. درست است که داستان نباید از زاویه دید سرهنگ روایت شود. ولی نباید هم اینقدر دور شویم که راوی خط سیر داستانی را هر از گاهی به خود اختصاص دهد و ما را از سرهنگ دور کند. ضرب المثلی قدیمی می گوید نه باید آنقدر به بخاری نزدیگ شوید که بسوزید و نه باید آنقدر دور شوید که یخ بزنید. از یک جهت که نویسنده فاصله اش را از آن خانه دور نگه داشته است خوب است. اگر بخواهیم جای دوری نرویم برای روایت داستان باید به تک تک شخصیت ها اعم از خانم همسایه و مرد گردن کلفت و کارگر افغانی و چند تا همسایه که در داستان حضوردارند فکر کنیم. هر کدام از اینها اگر داستان را روایت می کرد هیچ فرقی با خانم راوی نداشت. ژس تا اینجایش خوب بوده است .شاید باید خود راوی با حفظ دیدگاه زنانه خود مستقیم وارد ماجرا می شد و خودش با پارک کردن ماشین اش جلوی خانه سرهنگ مسبب به انزا رفتن سرهنگ می شد.
جوش دادن آهن به در و دیوار هم می توانست کمی بهتر با سرهنگ بودن و سلول های انفرادی تداعی کننده این باشد که سرهنگ داستان انگار زندانی را که عمری نگهبانش بوده امن تر از دنیای بیرون می داند. چیزی شبیه سرنوشت اولین زندان بان یا رییس زندان قصر ایران زمین که به همان زندان قصر افتاد. سرهنگ خودخواسه و او شاهخواسته.
داستان بعدی کتاب داستان سرباز روستایی است که از اول صبح در سر پست چهار راه روزش با طنزی سیاه تبدیل به تراژدی می شود. شاید نویسنده خواسته باشد که با قرار دادن جوان ساده دل روستایی در منجلاب ترافیک شهری او را تا مرز ترکمان زدن به خودش پیش ببرد. حالا چه چیز قرار بوده به نتیجه گیری بینجامد معلوم نیست. شهر که همیشه شلوغ است و کرم خان داستان هم آنجاست و دست پاچه. انتخاب سرباز روستایی ساده دل با انتخاب اسم کلیشه ای کرم کمی کج سلیقگی به نظر می رسید و احتمالا بادیدن سربازی که در چهار راه به کلافگی رسیده است در ذهن جرقه زده است. چه بسا سربازانی را دیده ایم که خود با شیطنت ساده دلانه چنان زمان ها را به هم می ریزند که غوغای شهری بعد ها خوراکی است برای خندیدن با دوستان روستایی. شاید بهتر بود یکی از همین تارک دنیا کرده ها و عاشقان به جنون رسیده همیشه سر چهار راه داستان را روایت می کرد تا بهتر مفهوم جنون را بفهمیم.
داستان دختری که به دنبال پدرگم شده اش است هم زاویه دیدش کمی بی تفاوت به اصل ماجرا می زند. هر چند که نفع و ضررش بیشتر از دیگران است اما در ادامه خود داستان می بینیم که مثلا پیره زنی که تکه هایی از داستان پدر و سیدی که احتمالا پدر دختر است و با وجود بد بودنش در جایی دیگر تبدیل به سید مرده ای شده است که مراد می دهد را بهتر و شیرین تر از خود دختر بیان می کند.
در کل داستانها از ایده ای بکری به دور از جو حاکم بر نوشته های چاپ شده این زمانه می گذرد که خودش قابل تقدیر است. ایده سنگ سفید قبر و سید و کفن کهنه و چند تای دیگر خودشان دنیایی نو بودند. ایده ها عین بومیتی بودند که نشان می داد این شخصیت ها فقط در ایران ما شکل گرفته اند با ساختار اجتمایی که همه از آن باخبریم. فقط و فقط اینکه کاش این ایده ها بیشتر در خدمت داستان بودند . به نوعی گاهی در داستان ها می بینیم که برای ایده های بکر سعی شده داستان ساخته شود که خوب از کار درنیامده است و می شد با پایان بندی ناگهانی کمی به داستان کمک کرد.