شعری از اندیشه شاهی
اگر دوباره برگشتم
بدرود مرا به زبان دیگری ترجمه می کنم
و
دست همدیگر را گرفته
یکسال
در رودخانه ی دوزخیان گم می شویم…
اگر دوباره برگشتم
غروب نگاه ات را
اخرین درس اطلاطون می پندارم
که اواهل شهری نبود
اهل انسان بود
خرگوشم!
حالابدان که چه اندازه میخواهم برگردم
تا برای خداحافظی واژهء دیگری اختراع کنم
و
عهد شکسته ای ترا
با طراوت زنانه گی ام , اندوه کودکانه ات را
گریه کنم
من بر می گردم
ازمرگی که مرگ ام رامرگ نامید
همهو هم بودنم را باد برد
و پشت سرم بوسه یی بر خاک ام سپرد
به امیدی دوباره خورشید شدنم..
حالا که برگشتم
من وخورشید درآفتاب جهالت می سوزم
و
باغ زینت انسانیت ام
درخواب باران عصر رفته..
اما سایه ی زخمی ام را بیدار می کنم
وسهم سنگ بودنم را
از لبخندهای آتشین می گیرم.