شعری از فاطمه توکلی

شعری از فاطمه توکلی

سپیتمان

 

یین یانگ هی یین یانگ

در خود آمیخته شدم

که باز نشناختی رنگ از رنگم را

باختم چنگِ آخرینِ خود

به ماهیِ سیاهِ تو در چرخِ سپیدش

دریا دست و رویِ پاکی نشسته

وقتی مرواریدِ سیاهِ آخرین صیدم

از کفِ سفیدِ تو می شود

تویی که در تطهیرِ طهارت

مستور با لکه یِ عفت

دامنِ مریم از سرم می کشی

قسم به فرشته بودنت که …

سپیده ی تنت را

از نقطه یِ سیاهِ قساوتی شرم آلود

بافــــتند …

در بطنِ خود همواره کینه ای

به دشمنی ریشه می دهد

شاید به شیطان رشک بردم

ریا دور کرد و …

کمر دوخم دوپایِ دریده چشمِ ناشی نکرد

و همواره منفور ماند …

وقتی دایره یِ مردمکی

در حلقه یِ دورش می ترکد

به قِسم قمر در عقربی

که به عقربه عقب نمی کشد فرقِ سرش را

از نیشی در دمش

می فهمم شیشه را خوب تکانده است

نه سیاه …

نه سفید

فقط خاکستری …

اشتراک گذاری: