داستانی از فاطمه دریکوند

 در قند زندگی

داستانی از فاطمه دریکوند

تهوع چرا !؟ آره حق داری ، معمولا غش می کنن این طور مواقع . شاید باور نکنی اما از قند زندگی ! آره قند زندگی ؛ چیزی که تا حالا جرات نکردم در باره اش حرف بزنم ؛ از ترس قضاوت و پیش داوریا از ترس اشک و ناله ها ! اگه  قول بدی سکوت کنی بی عز و جز شاید بشه در موردش حرف زد .

سرم رو گذاشته بودم رو نرمی خاک ، مخمل گل رز گونه ام رو نوازش می کرد ، آرامش عجیبی داشت ، چشمم مونده بود روی کلمه ی نارگل که آرام گرفته بود زیر حلقه ی بزرگ گل ؛ یک کلمه ساده ، بی هیچ انعکاسی از آه و ناله ! آبجی سارا محکم دستم را توی دستش گرفته بود ، هر چند سایه ی کدورتها نمی ذاشت گرماش رو حس کنم ! بی زار از ونگ ونگ و اداها سعی می کردم یه گوشم رو با بازوم و اون یکی رو با چسبوندن به زمین کیپ کنم . چشم به هم می فشردم ، بیدارِ بیدار بودم !  دلم می خواست بگریزم از حالا ، به ده سال ، بیست سال بعد زمانی که این خاطرات و تصاویر تلخ ، محو و کم رنگ شده باشن ، به خصوص این کابوس شب آخر ! تنم یخ کرد ، سردِ سرد ، مگر آخرین تصویر مادربزرگ از ذهن مامان کم رنگ شده بود !؟    نه ؛ لحظه آخر روشن تر از همیشه بر گشته بود و تکرار  تکرار تکرار ، لرز لرز لرز ، دستم می لرزید ، سارا سریع سرم را بر داشت و جیغ کشید : ” وای خدااا ! دوباره داره غش می کنه ! ” نگاش کردم : ” راحتم بذار ! ”  به زور لیوان شربت را بالا آورد ، دستش می لرزید قطره های غلیظ شربت روی  برگ  و گلا راه افتادند ، درشت و متبلور ، زیر گرد و غبار متورم می شدند و غلتان ، دملهای چرکی دل و روده ام را به هم می آوردند . از حلقه جمعیت دویدم بیرون و به خود  پیچیدم از درد و تهوع . سارا قبل از همه  رسید و دوباره منو محکم توی حلقه بازوهاش گرفت. دست بر دار نبود . دلم می خواست  داد بزنم ” ولم کن نمی خوا ادای مامانُ در بیاری ! ” اما خفه فقط می لرزیدم . از تلا فی کردن بیزارم از دلسوزی و ترحم بیشتر . حتا وقتی مطمئن بودم سارا هم درمانده تر از خودم داره  دنبال یک مونس و هم دم جدید می گرده ؛ به خصوص با وضعیت دخترش !                  لجم می گیرد ازش که همیشه به رابطه من و مامان رشک می برد به طعنه می گفت : ” خدا همه ی شانسُ داده به تحت قاریا ! ”                                   اما بحث بچه اول و آخر  نبود ، بعد مرگ بابا تنهایی باعث شده بود من و مامان همه ی دنیای هم بشیم ، توی همه ی عروسیا ، جشن و مهمونیا ، حتا تولدا با هم بودیم ، بیشتر شبیه دو قولوها بودیم . حسودا می گفتن : ” حاج خانم اصلا هوای سن و سالشُ نداره ! “  منصف ترا می گفتن : ” از بس با دختر جوونش می پره فکر و روحیه اش جوون مونده ! ” اما همه ی مسئله  این نبود ، مامان هدف بزرگتری داشت می خواست این طوری به جنگ با دشمن بزرگ خانوادگی ی بره ، سرطانی که بابا رو شکار کرده بود و دختر سارا را از همون کودکی گرفتار، هر چند دیگه به  بچه ی سرطانی سارا عادت کرده بودیم اما مامان نمی خواست  زیر سایه این ارث وامونده تلف بشیم ، با هر جوش و دمل ، سرما خوردگی و سر درد مثل بیشتر فامیل از ترس و توهم بمیریم و زنده بشیم . اما به قول مامان سنبه سرطان  پر زور تر بود ، سرطانِ خون داداش امید رضا که قطعی شد همه ی دعاها ، امید و آرزوها ، شاید و بایدها به هم ریخت . مامان دور همه چی رو خط کشید و افتاد دنبال آخرین درمونای بی نتیجه ، همه چی حتا خودش ُ فراموش کرد . به هیچ وجه راضی نمی شد برا دل  دردای شدیدش بره دکتر . مطمئنم بعد از بیماری امید دیگه از جون خودش نمی ترسید ؛ فقط نمی خواست درگیر بشه . مقاومتش تا وقتی دوام آورد که بیهوش شد . دکتر شهر خودمون خیلی بی رحم نبود ، با چشمانی که از تاسف تنگ شده بودن در نهایت ناامیدی گفت : ” نمی شه گفت هیچ امیدی نیست به هر حال توی تهران امکانات بهتری هست . ” بر عکس دکتر پیر تهرانی که  خیلی زود تسلیم شد و گفت : ” آفرین دخترم ! حالا که تحملشُ داری می گم ، حقیقت اینه که غده هاش بد جوری رشد کردن ، شیمی درمانی هم فقط یه هزینه ی بی خود و درد و رنج بیشتره براتون ؛ بهترین راه اینه که ببریدش خونه و مراقبش باشین  تا …! ” دکتر زیر نگاه سرد و سوال – تا کجا ؟-  که ازش نپرسیدم روشو بر گردوند ، انگار بخواد دلداری بده  یا توجیه کنه گفت : ” مامانت از مدتها قبل این بیماری رو به صورت نهفته داشته ، یه شوک ، به قول خودت بیماری پسرش باعث شده یه هو بروز کنه ! بدجوری هم بروز کرده ! ”          پرستاری از بچه سارا و این اواخر داداش  باعث شده بود اطلاعات خوبی از پرستاری  داشته باشم . باید قند و فشارش را کنترل می کردم مسکن  و سرم هاشو تزریق و غذاشو کنترل . از تهران همراه داداش امید که دومین مرحله شیمی درمانی اش هم بی نتیجه تمام شده بود یه راست رفتیم  مشهد . آخرین سفر ! مثل آخرین سفر بیشتر فامیل خوابیده زیر طاق بزرگ  قبرستان فامیلی ! توی هرم به کلی خودش و درد و بیماریش را فراموش کرده بود همه ی زورش را می زد به ضریح برسه . به خدمه التماس می کردم کمکش کنن از سد زنها بگذره . چنگ که به ضریح زد زیر بازوشو گرفته بودم از ته دل می نالید : ” یا امام غریب امید رضام رو از تو می خوام ! بهش رحم کن !  به جوونیش ! به زندگیش ! به دخترش ! به این طفل معصوم ، نذار یتیم بشه ، مثل این …!  مامان نذاشته بود مرگ بابا خیلی هم تلخ و سخت باشه و طعم واقعی سرطان رو بچشیم اما حالا !    سرم تیر می کشید ، داشتم وا قعا یتیم می شدم ! یه  لحظه گفتم : ” و به خودش هم رحم کن به مامانم به … ! ”      نذاشت ادامه بدم ، دستمو چنگ زد : ” سم سم عزیزم ! اینطور نگو جگرم ُ سوختی ! بگو به دادا شت رحم کنه که هنوز سی سالش نشده من زندگی می خوام چکار ! ؟ ” موج جمعیت پرتش کرد عقب به سختی و نیمه جان بیرونش کشیدم  . دست بردار نبود همچنان رو به ضریح ضجه می زد و دعا می کرد . دستها و شانه هاش را می مالیدم از نفس که داشت می افتاد نالید : ” حداقل نذار مرگشُ ببینم ! منو قبل اون ببر ! ” این التماس آخرش لجم را در آورده بود ، داشت برای مردن هم التماس می کرد با خودم عهد کردم اگه دعاش نگرفت نذارم مرگ امید رو ببینه !                                                                                                                                               برگشتیم خونه ؛ دو طبقه سیاه گرانیت نبش خیابان که روزگاری بهترین خانه محله بود جولانگاه مرگ شده بود با دو بیمار محتضر ساکن دو طبقه اش . شوم و نفرین شده ، موهوم و مرموز با اون هیبت سیاش حتا از بیرون هم توی دل همه را خالی می کرد .  مامان تا می تونست خودش را می رسوند به طبقه بالا پیش داداش ، این اواخر یکیشون رو بغل می زدیم می بردیم پیش اون یکی . امید چند روز قبل از مرگش به همان نتیجه ای رسید که من رسیده بودم زیر گوشم گفت : ” مامان  شب و روز دستش به درگاه خداس که مرگ منو نبینه ، بینم می تونی کاری کنی این آخرین آرزوش بر آورده بشه ! ” به بقیه که گفتم داداش رحمان ناچارقبول کرد . آبجی سارا مردد زیر بار نرفت . روزهای آخر تقریبا بیهوش بود که رحمان  اونو همراه زن و بچه اش برد خونه ی خودش . به مامان گفتیم برا دور جدید شیمی درمانی بردنش تهران ! دروغی که در ابتدا به هم  بافتنش آسونه و به فکر آینده اش نیستی ! باور نمی کنی همین دروغ  مصلحتی روز مرگش رو تبدیل کرد به کابوسی  وحشتناک تر از خود مرگ .                                                                                                                     از صبح نگران  توی خونه راه می رفتم اضطرابم به مامان هم سرایت کرده بود . می دونست اتفاقی افتاده ، بی خود براش مورفین زدم ، چرت می زد اما خوابش نمی برد . از نگرانی پرده ها را کشیده بودم درها و پنجره ها را کیپ کردم می ترسیدم صدای کاروان تشییع که از خیابان می گذشت بیاید تو ، صدای تلویزیون را زیاد  کردم . داداش رحمان هم  می دونست از خیابان که گذشتن بلندگوها را بسته بود . یه  لحظه از لای پنجره عبور آرام و تدریجی آمبولانس و ماشینهای  سیاه پوش رو دیدم همه شون به نظرم یه  پیکره ی واحد اومدن ، لشکر مرگ اولین شکارش را با حرکتی خزنده می برد . دویدم تو حمام  تا آب نگذاره ذره ای از هق هق ام یا قطره ای از اشکم پا بگیره . تمام فکرم توی قبرستان بود . آه و حسرت فامیل که حالا بیشتر از داداش ناکام برای مامان بدبخت و بی خبر بود . بی نوا نارگل ! بدبخت نارگل ! این بی خبری سعادت بود یا بیچاره گی !  مرز خوشبختی و بدبختی رو چی تعین می کنه ؟ اگه گفته بودم و الان از درد به خودش می پیچید بهتر بود یا الان که یه ذره امید داره ؛ هر چند امید واهی که برا بقیه شکل غمباد شده باشه .  برای این بدبخترین زن ، سوژه امروز نوا و ناله های فامیل  که داره از اضطراب می میره چه می شه  کرد که این همه رقت انگیز نباشه !؟ یه هو زد م به سیم آخر لباس  پوشیدم و زیر نگاه نگران مامان که چرت می زد  دویدم تو اتاق خواب ، زنگ تلفن را در آوردم  بعد ذوق زده جیغ کشیدم و پریدم توی بغل مامان که نیم خیز شده بود . ” مامان باید مژده بدی ! داداش رحمان زنگ زد ، دکترا گفتن دور جدید شیمی درمانی خیلی خوب بوده ؛ می شه امیدوار بود ! ” مامان از ته دل الهی شکر گفت . چنان هق هقی توی بغلش می زدم که  شکرهای ممتدش  قطع  شدند  دست به اشکام  کشید : ” این همه اشک دیگه برای چی !؟ شیرجه  زدم پایین تخت و سرم خورد به پا تختی ” اشک شوقه مامان ! “   دویدم  ورم  پیشانی و اشکم را  بردم زیر شیر آب . به داداش رحمان که گفتم سرزنشم  کرد : ” داری دیونه می شی دختر ! آخیه این کارا چیه !؟ اما دست آخر تسلیم  شد و مثلا از بیمارستان و کنار امید به مامان زنگ زد و خبرو تایید کرد . زنِ داداش امید هم از خونه ی پدرش بارها همون کار را کرد . آبجی سارا همیشه از عاقبت کار می ترسوندم . از پچ پچه های فامیل و همسایه ها می ترسیدم ، باید مواظب حرفها و سوال و جوابهاشون می بودم ؛ می مردم و زنده می شدم تا هر ملاقاتی تموم می شد . برای همین سعی کردم به حداقل برسند به بهانه خواب و استراحت بیشترِ مامان  کاری کردم رفت و آمدها کمتر و کمتر بشن . حسابی  منزوی  شدیم . سارا همه اش را گردن من می انداخت . رحمان از سوال و جوابهای بی پایان مامان در باره  امید و وضعیت درمانش  کلافه می شد ، می ترسید بیاد خونه . مدام قندش را کنترل می کردم وقتی می افتاد فوری آب قند توی حلقش می ریختم و بعد می بردمش بیمارستان ؛ اکسیژن براش می زدند و رگ تازه می گرفتن برا آنژوکتش . به غده های ریز و درشت توی شکمش می شد فکر نکرد اما زخم های  سیاه و متورم رگهای دست ، پا و گردنش سوزن می شدن توی ذهن و چشمم ! از درد که به خود می پیچید ناچار رو بر می گردوندم از صورت مچاله شده اش . اون برا من دلش می سوخت که آه و ناله کنه و ضجه بزنه و من هر چند دلم می خواست همراهش همه ی دردای دنیا را گریه کنم اما چاره ای نبود باید مقاومت می کردم تا خودشو نبازه . به مورفین پناه می بردم ؛ مورفین مورفین  مورفین ، وای به روزی که مورفین هم جواب نمی داد ! نزدیکترین اورژانس پاتوق بیشتر شبام شده بود بیشتر از تنهایی به اونجا پناه می بردیم . کم کم داشت به قضیه امید شک می کرد و ناامید می شد . یه روز گفتم : ” دکترا گفتن بهتر بشه  می فرستنش خارج ؛ شاید مجبور شیم خونه رو براش بفروشیم ” چنان از ته دل گفت : ” انشالله ” که انگار آرزویی جز فروش اون خانه نداشت . کمی جون گرفت و بعد مدتها بلند شد سرشو شانه زد و موهاشو بافت . قندش که می افتاد اگر یکی دو درجه  پایین تر می رفت همه چیز تمام بود ؛ شاید می رسید به آرامش ابدی . برای چه باید نگه اش می داشتم ؟ نمی دونم ، برا امیدهای واهی ؛ رتبه کنکور ارشد را که اصلا امتحان نداده بودم به دروغ  گفتم عالی شده ؛ بذار با یکی دیگه از آرزوهاش سر خوش باشه ، چرا باید بمیره ، این یعنی تسلیم شدن به مرگ مقتدر و بی رحم . مرگی که این روزها بیشتر توی اورژانس با هاش رو به رو می شدم . مرگ به واسطه یه قرص کوچولو ، لیوانی آب گچ ، یه زنبور قرمز یا یه قوطی کنسرو فاسد . اما در هر حالت با اون ویژگی منحصر به فرد لاعلاج و ناگزیر بودنش نتیجه کارش یکی بود .  مامان به مرگهای تصادفی و فوری با حسرت تاسف و احترام نگاه می کرد بر عکس خودکشیها ؛ هر چند  دل رحم تر از اون بود که تحقیر و تنفرش را بیان کنه اما از نگاهش می شد خوند که اینها را مثل بقیه مهیب ، پر شکوه و تقدیر خدا نمی بینه .؛ بیشتر بازیچه بودن تا مرگ . مدام می ترسیدم آیا منم مرگ رو بازیچه کرده بودم ؟ مرگ رو یا زندگی رو ! ؟  آگه از مامان بپرسم چکار کنم ، چی می گه ؟ مطمئنم می گه بذار تموم شه ، اما من نمی تونسم !   یه شب تو اورژانس زن جوونی رو به خاطر درد ناگهانی مچ پا آورده بودن . دکتر  مستقیم به شوهرش گفت : ” یه لخته از سیاهرگ پاش شروع کرده داره می آد بالا ما هر کاری از دستمون بیاد می کنیم که به قلب نرسه اما اگه برسه کار تمومه ! ”  مرد دستپاچه خانواده زن رو خبر کرد اومدن ، زنه داشت حرف می زد چیزی نمی دونست ؛ ندونستی که اون خوشوقت  ترین آدم جمع کرده بود . مادرش اون بیرون داشت خودشو از دعا ، ناله و نذر و نیاز می کشت . برادره سعی می کرد با شوخی و خنده شک خواهرش رو از بین ببره . حس می کردم از جک و شوخیاش خون سیاه  می ریزه ؛ بعد از هر زهر خندی روش رو که بر می گردوند کبود و خاکستری می شد و مسخ ! . ساعت به ساعت می بردنش زیر دستگاه و حرکت لخته رو کنترل  می کردن . هیچ دارویی اثر نمی کرد ،  لخته  دست بر دار نبود هجوم قلب رو آورده بود . مرگ این دفعه به نظرم خیلی کوچولو ، حقیر و مرموز بود ، اما مثل همیشه بی رحم و قدرت برتر ! پدره کنار تخت مثل چوب ایستاده بود هر بار که دکتر و پرستارا مستاصل دخترش رو بر می گردوند اندکی خم تر می شد حس کردم تریک تریک استخوناشو می شنوم ، تا صبح کمرش کامل خم شده بود . شوهرش گاهی خم می شد و ران زن را تو حلقه دستاش می فشرد ، بعد زیر نگاه سرد و عاقل اندر سفیه پرستارا رهاش می کرد و با نفسی عمیق عقب می کشید . حس می کردم مرگ موزی و مرموز خنده اش گرفت . مرد به بقیه التماس می کرد بچه سه ساله اش رو ببرن خونه اما هیچکس حاضر نبود جنب بخوره تلاشم برا خوابوندن بچه بی  فایده بود ؛ او نم فاجعه را حس کرده بود . مادرِ زن هر بار که دخترش بیرون بود با آه و ناله از سلامتی دخترش می گفت و اینکه توی عمرش جز برای تولد بچه اش بیمارستان نرفته . از ارث سلامت خانوادگی اش با غرور می گفت اما از سعادتی که ناگهان به تاراج رفته بود با حسرتی  حرف می زد که انگار هرگز هیچ ارزشی نداشته . چیزی که برا ما یه آرزوی دور و درازه  . چهار صبح زن حسابی ترس برش داشته بود اما به مردن شاید  فکر هم نمی کرد ، باورش سخت بود ، همین طور که حرف می زد تموم کرد . برا خودش راحت و بی درد سر بود اما بقیه ! خدا می دونه چه شبی را گذرونده  بودن  !                                                                                

دلم می خواست از مامان بپرسم همچین مرگی رو برا خودش می پسنده ؟ اما نمی تونستم . مامان گفت : ” خدا به دور کنه از بچه هام ، خدا همچین مرگی رو هرگز نصیب هیچکس نکنه ! ”                        یعنی از سرطان بدتری هم هست ؟ آره ، چون تا امیدی هست زندگی هم هست ؛ هر چند زندگی خلاصه شده باشه توی آب قند و وسوسه دادن و ندادن و رفت و آمد بین خونه و اورژانس . جاهای دیگه هم فرقی نمی کرد ، وقتی با مرگ دمخور می شی سمج و لجباز همه جا باهات می آد . فکر می کنی بیشتر یه تفکره تا یه واقعیت عینی .بعد مدتها یه روز اردیبهشتی به اصرار مامان و دوستم فرناز رفتیم کوه . توی دره نشسته بودیم دلم سخت هوای بالای کوه و نزدیک شدن به ابرها رو کرده بود . تو بچگی فکر می کردم اگه دستم به ابرها برسه هر دعایی  بکنم مستجاب  می شه ، حتا دعا و آرزوهای محال ! حالا می دونستم هر دوش محاله اما راه افتادم . فرناز رو به زور دست به سر کردم و به سختی خودمو رسوندم به صخره های بالای کوه . ابرها دور و دورتر شده بودن اما هنوز به هم می پیچدن ، نسیم ملایمی می وزید و رنگین کمان نیمی از آسمون روبرو رو کمون کشیده بود . اون بالا  دیگه خبر ازعلفهای تا زانوی دامنه کوه نبود که هوس می کنی توشون غلت بزنی . روی صخره ای نشستم شکوفه های بادام و زالزالکهای سفید پوش لای صخره ها بعد از مدتها بدجوری چشمم را گرفته بودن عمیق نفس کشیدم . هنوز نفسم جا نیامده بود که سایه پرنده ای بزرگ از روم گذشت . پرنده های بالای کوه هر چند باشکوه و پر هیبتن اما مهیب و ترسناکن . انعکاس آواز یکیشون  توی کوه نشست ته صدایش ختم می شد به ” آه آه آه ” سریع از جا کندم ؛ عین ناله ی مامان بود ! ” نکنه داره درد می کشه ! شاید قندش افتاده شاید … ” خم  شدم زمین را چنگ  زدم  کوچکترین چیزی که یه دستم  اومد  یک تخته سنگ بود کوبیدمش به آسمون ” خدااااا!  ارث قطع بود سرطانو نصیب ما کردی !؟ ” سنگ روی صخره ریز ریز شد ، صخره انگار با غلغلکی مسخره می خندید . تخته سنگ بزرگتری به صخره  کوبیدم ” خدااااا مگه ما چه گناهی کردیم ! ” تراشه های سنگ به طرفم بر گشتنند. همچنان سنگ می زد م به صخره ” اون از بابام  اینم از مامان و داداشم ! آسمون  نم نم می بارید با رعدای پراکنده .” خدااااا! خاله ام رو نمی بینی ؟ چهار ساله داره زجر می کشه می ترسه غده زیر بغلش رو که قد یه سیب شده نشون دکتر بده ! ”  صدای موبایلم در اومده بود می دونستم فرنازه حتمن از رعد و برق می ترسه  می خواد توصیه های ایمنی باباش رو بهم بگه . داد  زدم ” ای تف به این زندگی ، مرگ از این با شکوه تر کجای دنیا گیر می آد  ! بمونم که چی بشه ، مثل بقیه اسیر جناب سرطان بشم ! ” رعد جا تا جا آسمونو روشن می کرد ، آخرین سنگم گرفت  به تن سوخته یک زالزاک و توده ای  زغال و برگ سوخته ازش ریخت . میون زالزالکهای پر شکوفه این یکی جالب بود به طرفش  رفتم ” اینهم سرطانی زالزالکها ! ” باید کار صاعقه  باشه ، چه قدرتی داشته  که اینو زغال کرده ! ترس ورم داشت ، دقت کردم  شاخه ی نسوخته  زالزالک که از پشت تخته سنگی در اومده بود غرق شکوفه بود ؛ یه پاردوکس عجیب ” این هم شاخ امید زلزالک سوخته ! ” آرام عقب  نشستم  و زیر صخره ای پناه  گرفتم  موبایلم  را جواب دادم و خیال فرناز را راحت کردم . چشمم روی تپه ی روبرو رد علفزار سبز سیر  و پونه زار را  گرفت  تا رسید  به چشمه  با دو سیاه چادر یه طرف و یه سیاه چادر طرف دیگه ا ش . چادر تنها کنار تک درخت بزرگی بود . زنی از سیاه چادر در اومد دیگی تو  دستش بود . زن پسری را که توی طنابِ آویخته به درخت نشسته بود  پایین گذاشت . پسر با اصرار دنبال زن  می دوید . زن با پرتاب سنگ پسرو به طرف چادر می فرستاد .  هنوز پسر به چادر نرسیده بود که رعد تمام تپه را روشن  کرد . درخت بزرگ یه گله آتش  شد ، دیگ  به طرف دامنه ی  تپه چرخ می خورد تا در گرمب مهیب صاعقه گم شد . رگبار باران گرفت روی آتش درخت ، پشت دود و بخار زن روی زمین افتاده بود . پسر میان زمین و آسمان بالا و پایین می پرید . دو زن به همراه پیرمردی از چادرهای روبه رو خود را به زن رسوندن . زنها به سر و روی خود می زدند. پیرمرد کنار زن زانو زد وقتی بلند شد دو زن دست و پای مرده یا شابد مصدوم رو گرفتن و بردنش زیر چادر . از درخت یک کپه ی بزرگ زغال به جا مانده بود .  بلند  شدم تمام تنم غرق عرق  بود . دانه های درشت عرق حالا داشتند یخ می زدند و سر تا پا می لرزیدم . وحشت زده پا به فرار گذاشتم . نه مرگ شوخی و تعارف برادار نیست ؛ می تونست من جای اون زن باشم . مرگ این دفعه وحشی و قوی پنجه  بود . بی محابا می دویدم صخره ها و تیزی سنگها با تیغ شاخه ها و بوته ها سر تا پا زخمی ام کرده بودند ، تمام  دستام  خار بودن اما اینا همه در برابر زندگی هیچن . روی برجستگی لیز صخره ای ایستادم یه لحظه به دره زیر پام نگاه کردم ، مور مورم شد از ترس سقوط . ته دره گونی پیچیده شده به کنده یه بید منو یاد جسد مچاله شده پسر توی اورژانس انداخت ؛ از کوه پرت شده بود و یه استخون سالم تو تمام تنش نمونده بود . پسر همراهش با وحشتی نزدیک به جنون می گفت : ” باورتون نمی شه تمام طول راه چشماش دو دو می زدن تو این صورت که فقط یه مشت گوشت خونیه ! . فکر کردم چشای مرگ بودن که با تموم قدرت پسره رو هل داده بود و رفته بود توی حدقه هاش ! می دویدم و باد این بار از رودخونه  بوی جسد متعفن سالها پیش رو می آورد .  زیر صخره ای نشستم ، به فرناز زنگ  زدم و ماجرا ی زن عشایرُ گفتم ؛ شاید هنوز امیدی بود . از قول باباش  گفت : ” تو فعلا خودت بیا پایین تا بینم چکار می تونیم بکنیم ” وقتی  رسیدم  بابای فرناز  گفت : ” اونا اون ور رودخونه ان ما تا برسیم به پل کلی طول می کشه ؛ تازه جاده ی  اون طرف یه مالروه اونا خودشون تراکتور و اسب و قاطر دارن اگه واقعا این اتفاق افتاده باشه ” . از نگاه تندم چرخید  ” خب منظورم اینه که اگه زنده مونده باشه می رسوننش بیمارستان . ” دلخور و نگران سکوت کردم ،نمی دونستم تقصیرمرگ اندیشی منه یا تنبلی و بی خیالی اونا .    ماجرای این یکی رو که برا مامان گفتم با حسرت گفت خوش به حالش خدا بیامرز چه مرگ راحتی داشته ! چیزی از پسرش نگفتم که مطمئنم آخرین تصویر مادرش تا ابد توی ذهنش می مونه مثل آخرین تصویر خود مامان از مادربزرگ !  تصویرآخری که فقط یه بار تو شب مرگ بابا در باره اش بهم گفته  بود . شاید می خواست برا جسد سالم بابا شکر گزار باشم . بمب خورده بود درست وسط حیاط و درخت توت . نیمی از پوست و موی سر مادرش پیچیده به میل و بافتنی سوخته بالای شاخه ها ی سیاه  پیدا شده بود و  چشم  از حد قه در آمده اش لای کلاف کاموا توی حوض آب . راز هرگز توت نخوردن مامان را فقط من می دونستم .  پرستار چشم آبی توی اورژانس هم راز آب قندهای منو فهمیده بود ، بارها به زبان بی زبانی گفته بود دست بر دارم از این کار اما خودمو به نفهمی می زدم . روزهای آخر  بی فایده بودن این کارا و امیدی که حسابی نا امید شده بود همه چیز را به هم  ریخت ” نگه ش دارم که چی ؟ زجر بیشتر ! ” اما نمی تونستم ادامه ندم .  پرستار دست آخر با غیظ چرخید یه قطره ی داغ که مطمئنم اشکش بود روی دستم چکید ، می خواست بگه  آب سرمه ، روش رو بر نگردوند ، داد زد  ” چرا نمی ذاری این بدبخت راحت شه ؟ ” دنبالش دویدم : ” خودتون چرا دستگاههای این پسر مرگ مغزی رو نمی بندید ؟ ” گفت : ” این دوتا با هم فرق دارن ” داد زدم : ” چه فرقی ؟ ” شانه ای بالا انداخت ” نمی دونم اما مطمئنم فرق دارن مورد پسره رو علم پزشکی می گه اما مورد تو یه خود سریه ” تا توی ایستگاه پرستاری رفتم ” من می دونم که اگه این آب قند رو بهش ندم می میره اما اگه بدم نمی میره ؛ می گی خودم رو به نفهمی بزنم و بذارم بمیره ! ”  غضبناک نگام می کرد . تو سر خودم زدم ” ای خدا ! لعنت به این دونستن ، کاش خنگ بودم ، هیچی نمی فهمیدم ! ” می خواست از ایستگاه بیرونم کنه ، به طرفش هجوم  بردم ” اصلا بگو  بینم اگه مامان خودت بود هم این طوری حکم می کردی ! ؟ ” عقب  کشید ” ولم کن ! غلط کردم ، من هیچی نمی دونم ! ”         دوست چاقش که چرت می زد همه چی رو فهمید ، با پوزخندی که نمی دونم از حسرت بود یا تمسخر گفت : ” جالبه ؛ قند زندگی بخش ! قندی که بیشتر خانواده و فامیل منو گرفتار کرده و و هی داره می کشه این جا اکسیر حیات شده  ! ”                                                                                                    بعد از اون پرستار چشم آبی سکوت کرد با یه جور همراهی . بر عکس همکارش که رفت به بچه ها گفت . داداش رحمان و آبجی سارا توی حیاط باهام حرف زدن اما نتونستن راضیم کنن دست بر دارم . آبجی آخرش داد زد ” توی خود خواه  می خوای به زور نگه اش داری برا خودت ؛ جون به سرش می کنی که تنها نشی ، چرا نمی ذاری بمیره و راحت شه ! ”

یقه اش رو چنگ زدم  ” بفرما بیا برو اکسیژنش رو ببند و خلاص ! ” داداش رحمان هلم داد ” دختره ی خود سر برو هر کاری می خوای  بکن به این بیچاره چکار داری ؟ خودش کم مصیبت داره ! ”                                                                           آبجی با دست لرزان تهدیدم کرد ” به ارواح خاک داداش بدبخت که هنوز کفنش خشک نشده مامان بهوش بیاد همه چیو بهش می گم ! ” توی سالن که دویدم پرستار چاق زیر چشمی منو می پاید می خواست از نتیجه خبر چینی اش لذت ببره ، یا شاید هم در افتادنش با قند .  مشت مشت آب می کوبیدم به آینه . یعنی حق با ساراست من مامان رو برا خودم می خوام !؟ نه  ، داشتن یه جنازه چه لطفی داره ؟ پس این چه جور در افتادن با مرگه !؟   تنهاتر شدم دیگه کمتر بهشون زنگ می زدم با آژانس می بردمش بیمارستان . داداش می اومد ساکت نگاه می کرد شرمنده ، بدهکار و طلبکار نشون می داد . می ترسیدم سارا قسمی که خورده عملی کنه وقتی می اومد نگهبانش می شدم ، خودش هم کمتر می اومد ، می ترسید باهاش تنها بمونه شاید شرمسار بود از قسمی که  حالا رو دستش مونده بود ؛ بیماری دخترش که با سرما خوردگی عود کرده بود  فرصت زیادی براش نمی ذاشت . من مونده بودم و لیوانهای آب قند که پر و خالی می شدن ، گاهی دو سه لیوان می شکستم چند لیوان شربت می ریختم توی سینک  و دست آخر تسلیم می شدم  یکی را می ریختم توی حلقش و می بردمش بیمارستان .                                                                                                                        شب آخر که آب قند هم افاقه نکرد پرستار چشم آبی هم بود . گفت ” دیگه جواب نمی ده ! ؟ ” باید خوشحال بود یا ناراحت ، نمی دونستیم . مادر یک ریز از گذشته  ها حرف می زد ، از پدر و پدر بزرگ و مرده هایی که تمام تختای اورژانسُ  پر کرده بودن ، با لرز و رعشه اشاره می کرد به تکه ها ی جسد مادرش ، گاهی هم از سوسک و موشای که پیشتر توی اورژانس  می اومدن   مچاله می شد و  با ناله ای خفه شکایت می کرد ، سوسک و موشای  توهمی از بقیه چیزای که می گفت زجر آورتر بود ن ؛ تصور اینکه تجسم گناهاش باشن بند بند استخونامو می لرزوند ؛ کدوم گناه !؟ بر عکس ، لحظاتی که دعا می کرد یا طلب آمرزش و بخشایش آرام می شدم . پروانه سیاهی که دور سرش بال بال می زد یه لحظه برام تجسم عینی مرگ شد . تمام تنم مثل وقتی دچار کابوس می شی کرخ شد ، نتونستم بهش حمله کنم اما از برق نگام چنان محو شد که هنوز هم مطمئن نیستم مرگ نبوده . هم من هم پرستار می دونستیم آخر راهه ؛ نه تنها از آب قندی که دیگه جواب نمی داد از امواتی که احاطه اش کرده بودن و در رفتن از جمعشون غیر ممکن بود . پرستار گفت : ” فکر نمی کنی بهتره ببریش خونه آخه اینجا چرا ؟ ! ” حق با اون بود ، برام آژانس گرفت و تا دم در باهام اومد . راننده آژانس  بار چندمش بود که ما را می رسوند ، خونه رو بلد بود . از خونه و مرگی که منتظر توش خیمه زده بود وحشت داشتم . حرفای مامان دیگه  مفهوم نبودن . محکم تو بغل گرفته بودمش و چند بار مسیر رو عوض کردم ، می خواستم تا صبح توی شهر بچرخونمش . راننده وقتی اعتراضش اثر نکرد  گفت ” این  کارچیه  خواهر من الان بهم گیر می دن ! ”  گفتم : ” نترس کسی به یه محتضر گیر نمی ده ” زد کنار و پیاده شد  ” چرا نمی بریش خونه ؟ ” خودم هم درست نمی دونستم چرا ، هم ترس بود هم لجبازی هم تنفر هم … . راننده  گفت :  ” خب زنگ بزن خواهر برادرات ” سخت خودم را گرفتم که اشکم در نیاد ، انگار به زخم کهنه ای خنجر زده باشه ، گفتم : ” می خوام آرزو به دلشون بمونه موقع مرگ کنار مامان  باشن ؛  نمی دونی چه خونی به دلم کردن ! ” راننده دوباره نشست پشت فرمون ” که این طور ! پس می خوای با این جنازه  تسویه حساب راه بندازی ! دست بردار دختر جون ! تو بچه ای نمی فهمی این بیچاره الان باید توی خونه اش دراز کشیده باشه براش قرآن بخونن؛ این طوری  به خدا معصیت داره ! ”  گفتم :  “خواهرم قسم خوره موضوع مرگ داداش رو که از مامان  پنهون کردم بهش  بگه ، می ترسم ” اما  مسئله ی مهمترو  نگفتم ، این که از مرگ هم می ترسیدم هم متنفر بودم و نمی خواستم مامانو تسلیمش کنم . راننده گفت ” این حرفا چیه زن بیچاره که دیگه چیزی نمی شنوه ، می خوای بیا بریم خونهی  ما عیالم رو بیارم تا صبح پیشت بمونیم یا می گی نه ، من خودم همسایه هاتون خبر می کنم . جلوی خونه  مامان رو بغل زدم و از پله ها دویدم بالا از بیست و پنج  کیلوی سابق هم کمتر شده بود . رو تخت درازش کردم . راننده اومد تو ، گفت : ” به همسایه جفتی گفتم داره می آد ” مامان یه مرتبه به حرف اومد ، گفت : ” بابات خسته است براش آب بیار ! ” بعد لبخند زد : ” برا من نه ، برا من …  ”  برا اون چی ؟ مطمئنم آب قند نمی خواست  لبخندش که محو و مات موند و چشماش نیم بسته ، دست راننده رفت طرف چشماش ، من سقوط کردم کنار تخت .     دو روز بعد که به هوش اومدم ختم مامان تموم شده بود . مرگ کاملا از خونه رفته بود من ظاهرا دو روز باهاش کلنجار رفته بودم اما به اندازه یه خواب هم یادم نبود . حالا به همه ی ماجرا شک می کردم . مرگ یعنی نیستی ، نیستی چطور ممکنه شکل و صورت ، لشکر و خدم و حشم داشته باشه  ؟ با این همه نمی تونستم موجودی رو که این همه باهاش زندگی کرده بودم صرفا نیستی تلقی کنم .  آبجی سارا مثل پروانه دورم می چرخید انگار گمشده شو پیدا کرده باشه  یا چیزی که تا حالا نداشته ، مطمئن نبود غش کردنم از ضعفه . توی قبرستان وقتی محکم بغلم کرده بود و شانه و دستام رو می مالید نگام رو النگواش موند ، نصفشون رو برا دخترش نذر کرده بود حتم داشتم چند تاشو هم برا من  ، بلند شدم و نشستم فکر کردم بهتره تا بقیه رو هم خیرات نکرده خوب شم !  

 

 

تقدیم به خانم س نکه وقتی این ماجرا را برا دوستش می گفت محکم با صدای رسا تا آخر حرف زد بی  اشک و آه . دوستش که ساکت دراز کشیده بود و به سختی فین فین هاش را مهار کرده بود بی صدا گلوشُ تر کرد و سر از بالش خیس بر داشت بعد سوزش شیارهای اشک را زیر شیر آب شست . می خواست وقتی پتو رو کنار می زنه بگه : ” آفرین به سم سم عزیز که با شجاعت بی نظیرش کمر سرطان رو شکست و مرگو به  زانو در آورد ؛ بی اشک و آه ! اما پتو را که کنار زد حوله ای که دور سر سم سم عزیزش  پیچ خورده بود خیس خیس  اشک و هق هق اش را پنهان می کرد . ساعتی  بعد که دو دوست حسابی روی شانه های هم گریه کردند  مثل پر کاه به خواب رفتند .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری: