دو شعر از میلاد میرزایی
شعر اول
همه چیز از شلیک یک گلوله آغاز میشود
لوله تفنگ را رها میکند
و هوا را میشکافد
فکر میکنم لحظهای دیگر
گلوله از هوا عبور کرده
از شیشهها میگذرد
از دیوار خانهها میگذرد
کوچهها را، خیابانها را، درمینوردد
و بر بال پرندهای مینشیند
و بر دست کودکی مینشیند
و بر قلب انسانی…
صحنه بعدی دیگر در فکر من نیست
لحظهایست که چشمها ثبت کردهاند
کودکی بر سنگفرشهای سرد کوچه به خواب رفته
زنی غمگین روی پلههای میان دو پاگرد نشسته
مردی تنها میان آوارها ایستاده است
و خونی که از ناودان خانهها
دور از چشم خبرنگاران
بر تکههای عروسک شکستهای میچکد
شعر دوم
بیابانی متروک
دو ستاره خاموش
و دهانه خشک غاری تاریک
در آینه جهانی به من خیره شده
که نمیشناسمش