شعری از زلما بهادر
گلوی باردار زن
نقش محوری امشب
زنی ست ایستاده پشت ستونی معلق
تکیه اش را داده به تنهایی و
چیزی نمی گوید…
چشم های مخفی ام را می فرستم آن سوی ستون و
بر اندازش می کنم
بکارت دست ها
تناقض عجیبی با حنجره ی آبستن اش دارند!
گلویش باردار جیغی دنباله دار است
که نه نُه ماه
بلکه سال ها
آویزان ناتوانی او شده
هیچ راهی نیست برای فارغ شدن
جز سزارین!
ناگهان صحنه تاریک
و در صدای فریادی ممتد
برق چاقویی بی رحم
فضای سنگین خواب نوشته ام را سرخ می کند
زن
گلوی خودش را سزارین کرده است.
می خواهی غم بخور می خواهی هم ماهی!
زبانه می کشم از فریادی دور
چشم چشم شما را
رج می خورم به آبی توفان
می شوم دریا…
سر می رود به بستر آتش
نقشی شبیه من
جوانه ی نوزادی
به بطن یک رویا
پنبه های ابری را
هق
هق
می بارم
که طرح همیشه
سال های مرده اند
این خط های بی اساس
و می پرسد
سال خورده ای مبهم از نوزاد مثل خودش
سؤال
پر
به سنگ می خورم
حوالی دریایت
معجزه ی عیسی را
حرف می زند کودک من
با سؤال چهار جوابی یا بر عکس
عکس است
اصل اش را بگیر و برو
که کارت ملی ات
قلابی از آب
ماهی گرفت و یونس مرد
یوسفی ته این دریاست
من به خانه می آیم
حالا تو
می خواهی غم بخور
می خواهی هم ماهی …