هذیان های یک عابر تکراری
بنیامین پورحسن
در کوچه ی تنگ شما من عابری تکراری ام
من حاصل جمع تب و تشویش و شب بیداری ام
تا صبح روی سطح نمناک غزل می بارمت
آیا تو هم در تختخوابت تا سحر می باری ام؟
بانو!نمی آیی چرا امشب کنار پنجره ؟!
تا که به دستان خداوند جنون بسپاری ام
ما در کنار هم همیشه زوج مفرد بوده ایم
چون در کنارت کمتر از یک واحدِ آماری ام
می خواهمت بدجور و این یک خواهش دستوری است
باید میان اولویت های خود بگذاری ام……
از فانتزی هایم یکی این است که دعوت کنی
تا این غزل را توی آغوش تو ویرایش کنم
آن قدر استادانه در صدر غزل بنشانمت
هر با که می خوانمت احساس آرامش کنم.
از پشت خورشید حضورت صورتت پیدا شود
از چیدمان واژه ها رفتار زیبای تنت
یک در میان جاهای خالی را پر از خواهش کنم
مستفعلن عطر تنت , مستفعلن پیراهنت…..
هر جا که توی شعر هستی بوی الکل می دهد
تلخی ولی گیرا همانند شراب خانگی
باعث شدی دیوانه وار از مرز شعرم بگذرم:
-دیوانه ی زنجیری از زنجیره ی دیوانگی-
از مرز شعرم بگذرم تا در خیابان های شهر
با سایه ام تنها مسیر خانه ات را طی کنم
دادی مرا از هفت جا و هفت جانم بشکنند
مجبور کردی شاعر دیوانه ات را قی کنم.
دادی مرا تا در تمام شهر رسوایم کنند
دادی مرا تا دختران کوچه اغوایم کنند
دادی مرا شب توی کوچه لات ها چاقو زدند
دادی مرا سوپورها از کوچه ات جارو زدند
دادی دهان واژه را با مشت غرق خون کنند
دادی مرا از خاطراتت با لگد بیرون کنند…….
حتا مرا ممنوع کردی از خیالت بگذرم
تا از سر راهت به هر نحوی شده برداری ام
با این همه در ژرفنای ذهن کوچه مانده ام
گفتم که در مصراع اول…..عابری تکراری ام!