شعری از مهدی جمالوند
استوای تجزیه می شود پگاه
بوی کابوس می دهد این ساعت نحس
ارکستر،
فواره ی خون خیابان گشت
به سوگند نقاب
تا وارثان بی روزن
پیغمبران نت عطش باشند
به سلاخی سنگفرش.
نبودن که باشی تو،
غرش دریا حریم امن اشک می شود
عمق انزوای من
و کودتا…
سر انگشتانم…
غربت…
جیغ دارند از عمود سرخ چراغ
تو می دانی
نت ها…
مثله می شوم از رجالگی خطوط ممنوع
استوای تجزیه می شود پگاه
ترافیک اشک است همه جا وطنش
من،
فهم حیران گیاه به فرود رعد
تو،
شهوت خودکشی در رگانم
کورس ببند با عصیان درد
سنگساری ست سرنوشت آوای سنگفرش ها…
هارمونی دیس می شود جنگل ساز بی صبح
قتلگاه «سیاوش» ها
«توران» وطن است
موریانه نمی خورد بی دادش را
سیخ می شود مو بر ذهن گلوله
کلاغ ها ترمپت کلاه اند،
به ازدحام دود
و سرنوشت انفرادی چشمانم
آبستن وهم زمان
سوختن،
در تالار متروک.