شعری از میلاد کامیابیان
خیالْ مرگهای خودش را دارد
مثل وزغی چسبناک نشسته بیخ گلویم
تابستانی که آبهای تنی داشت
نمیرود
نمیرود پایینتر
از ابتدای گردنه
و انحنای جنگل –که در چشمهای محدّب من
اهلی بود– میگذریم.
خاطره خوکی وحشیست که گوشتِ حرام دارد
که گلوگلو ماغ میکشد و گوشتِ حرام میدهد
پس این آماس از چیست؟
که نمیرود
پایینتر
دختری به سوی ما میآید
آیا میبینم؟
باریکتر از انقراض درخت
در بیشهی باطل که وصفنشده مانده
به انتظار شاعری بومی
تا صدای برگهاش را قافیه کند
و چون گوشـوارهای
بـه او بسپارد.
پایینتر
نور به شکارِ روز آمده است.
آیا میبینم؟
پسرک با اخمِ محلّیاش
هنوز از ما میرمد
اما خزر آرام است.
خیالْ مرگهای خودش را دارد
و از رگهای سینه چنان میگذرد
که پرندهای بینام
از ساحل متروک.
کتاب را باز میگذارم
تا در تنهاییِ عمیق خزر فرو روم،
چون وزغی چسبناک
که بومیِ برکه بود
و از آواز دریا
جر دو هجای کور نمیدانست،
چون وزغی چسبناک
که میرود پایینتر.