سه شعر از رضا بهادر
نگاه باد
پرنده روی سیم های لخت
برق می زند
و در نگاه باد
چادر چادر
نماز زن ها را
برهنه می کند
من در عبور سرد تو از چشم پرنده می گیرم
و بوسه ای بی رنگ
از پشت پنجره شنیده می شود
پیاده رو در دهان تاریک اش
پاهای روشن را به پرسه خوانده است
و پاسبان شب
پاگرد خانه را
تا صحن کهکشان
اقامه می خواند.
چهل تنان
دندانِ نی
بریده بریده
آوازی الکن را بند می زند
و انبساط زن
سماع بی رنگی
از گوشه های دور
به خانه می پاشد
شب ناگهان میان خودش لخت می شود
گلوی من
در ضیافت تن گیر کرده و
مهمان عاریه
دالان سایه را به پرسه می خواند
از چهل تنان
تنها همین چهل نفر
پاتابه بسته اند.
رگ های ریل
ایستگاه راه آهن
واگن واگن به قطار می ریزد
و دست سوزن بان
انگشت ساعت را
اشاره می دهد
رگ های ریل
بر گردن زمین پیچ خورده اند.