دو شعر از رحمن بهزادی فر
شعر اول:
دیوار ؛ برافراشته ازخشت ِ همهمه بود
نای ِ ترک خورده ، فکِّ شکسته رامیگریست
طبـّـال ِ رعد گُرزی گران داشت ،
برگُردۀ ابر ِ ستــرون .
باچشم خود شنیدم که
قصه تا گوش های کاهگلی هم رسیده است
شعر دوم:
نهرهای گرمسیری
بگذار تا شهر ِ دستهایمان درصلح باشند
و از نهرهای گرمسیری انگشتانمان بنوشند
بیا تا درمرزهای روشن چشم ها
کبوتران ِ اسیر ِ درلبهایمان را مبادله کنیم
بی واهمه از قرقی های قبایل دوردست