چند شعر دوزبانه از نصرت الله مسعودی (۲) / ترجمه: ساسان بازگیر
۷
تو حق نداشتی که
این همه زیبا باشی
و حق من هم این نبود
که روزی هزار بار برای تو بمیرم.
Your killing beauty
Murdered me
Thousand times a day.
Neither were you allowed
Nor did I deserve it.
۸
بدرود ترانه یی
که برلب من نمی نشینی
دیگراگر بمیرم هم
درهیچ کوچه ی تاریکی نمی خوانم!
I won’t whistle again
A single song
By the cost of my life,
When
It doesn’t suit
My lips.
۹
این حوزه ی حضور توست
من ویرانی ام را
با کسی تقسیم نمی کنم!
I won’t share my desolation
With anybody.
For,
It’s the only recall
Of your presence.
۱۰
دَم وُ بازدَمَم دو هجای نام ِتوست.
برای زنده ماندن
من اینگونه نفس می کشم.
You are the only excuse for
My inhale and exhale.
That’s why I breathe.
۱۱
بیا کمی گناه بکنیم
که خیلی ثواب دارد
یخ زده ام ازاین فاصله ی دیوار به دیوار!
به گیسوان ِسفیدِ مادرت سوگند
اگر دیربجنبی، همین فردا
دخترت را
به گیسوی تو سوگند می دهند
Let’s commit the sin
And share its charity.
I have been frozen
From these killing
Sunless shadows of loneliness.
Lets commit it soon
۱۲
چگونه بی ترس از ایست های بازرسی بگذرم
با کوله باری که بوی موی تو
از آن
بیرون می زند.
می بینی که عریان تر از ماه ِشب چهارده، جنون
با موج های سنگین
چه شوخی ها که نمی کند!
How dare I
To pass the security guards
Carrying a bomb
In my heart
And a memory loaded by
Gunpowder of your odor?
۱۳
با لاجورد ِ چیده از وسط ِ دریا
چشمانت را چنان به من نشان داد
که اگردزد دریایی هم می بودم
تنها با خیال چشمت
به ساحل برمی گشتم.
Had I been
A pirate,
Only a glimpse of
Your drowsy eyes
Could have tacked my sails
To sweet the shore of
Your windy skirt.
۱۴
سرنوشتم را
باد وُ دامنت رقم می زنند.
گل ِدامنت که آن سوی پرچین ست
و باد هم با دست ِ خالی ام
چه بازی ها که نمی کند.
My destiny is a suspended toy
Among the tricky game of
The wind and your skirt.
your skirt’s scent
Out of my hand’s reach
And the wind
Teases my wishful hands.