شعری از بنیامین پور حسن
سگ لرزه ها
داری خودت را می تکانی توی رویاهات
از تو به جز کابوس هایت در نمی آید
خوش باورانه منتظر هستی یکی….شاید….
اما برایت حوصله , هم سر نمی آید.
هر روز توی آینه کم می شود از تو
هر روز بیش از روزهای پیش می میری
در حسرت آغوش هایی که حرامت شد
خود را میان بازوانت سفت می گیری.
از بخت بد باید میان این همه آغوش
دلخواه زن های خراب “شهر نو” باشی
آمال و رویاهای تو مشمول “تحریم”اند
ای کاش می شد یک تنه “حق وتو” باشی.
پیراهنت را چاک کردند و نفهمیدی
قلاده های باز یعنی گاز , آزاد است!
تا گرگ ها توی خیابان مستقر هستند
هر ایستگاهی ایستگاه “یوسف آباد” است.
اینجا برای پاک ماندن جای خوبی نیست
شاید”عزیز” مصرهای دیگری باشی
با اولین سوز زمستان محو خواهی شد
“گنجشک” خیسی می شوی در “حوض نقاشی”
گوشت پر است از هرزه گویی های شهری که….
{ــ پاشو برو گورت رو گم کن! مردک ولگرد! }
تنهایی ات را هیچ کس جدی نمی گیرد
سگ لرزه هایت را کسی باور نخواهد کرد.
یخ کرده ای زیر پتو , بدجور می لرزی
دیگر فشار خون تو زیر شش و نیم است
چشمت سیاهی می رود , حس می کنی مُردی
اینها همه یعنی که دیگر وقت تسلیم است !
فردا خبر توی تمام شهر می پیچد :
ــــ مردی میان انفجار بغض هایش مرد !
دیگر چگونه نعش خود را حمل خواهی کرد
با آمبولانسی که تو را هرگز نخواهد برد ؟!