دو شعر از فرزانه قوامی(زنان پیشرو)

خانم فرزانه قوامی متولد ۱۳۴۷ و فارغ التحصیل ادبیات فارسی از دانشگاه علامه طباطبایی هستند از خانم قوامی سه مجموعه شعر تا کنون منتشر شده:

 “من از نسل شهرزادهای مضطربم”،نشر میرکسری،سال ۸۱

 “از من فقط النگویی می ماند”،نشر آویج،۸۴

و آخرین مجموعه شعرش با عنوان “بعد از هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه”،نشر نیلوفر ، ۹۰

خانم قوامی در شعرهایش زبانی پخته دارد که در تمام شعرهاش فرمی درونی را به اجرا می گذارد اما چرا من معتقدم که شعرهای ایشان آوانگارد هستند ؟! خب بر می گردد به موضع شاعران امروز ما باید ببینیم که در شعر امروز ما چه باب شده که خانم قوامی با کنار گذاشتن آن ساختار شکنی کرده و در زبان شعر پیشروی کرده ، شعر امروز زنان گاه خود را  تا سطح روایت خطی و ساده ی احساساتی زنانه تقلیل داده از المان های مثل ارجاع بیرونی و فرم گرایی و تکنیک به طرز سلبی فرو کاسته و سادگی در حد گفتار روز مره باقی مانده اما دو شعری که دراین به روز رسانی  انتخاب کردم، بازگشت ادبی به برخی دستاوردهای شعرهستند  که در صدای امروز شعر زنان کمتر می بینیمم شاعر جایگاه خودش را در شعر و تاریخ شعر پیدا کرده و به بینا متنیتی رسیده که می تواند پیرایه های  شعر را دوباره به تنش کند و جلای شعر را به زبان شعر معاصر بدهد شعرها ساختار هوشمندانه دارند دغدغه های اجتماعی و تاریخی دارند و به دور از هر گونه فخر فروشی ضمن حذف رویکردهای زبانی با روایت چند سویه مفاهیمی عمیق و اجتماعی وتاریخی را به چالش می کشند. امیدوارم با خوندن این شعر ها در ضمنی که به لذت متن می رسید  نظرات صریح و انتقادهای خود را بیان کنید.

 شعر اول:

فاصله ات خوب است

من سرخپوست لج باز معاصرم

پوستم به درد سوختن می خورد با بوسه

برایم خرگوش های خونین بیاور

با نیزه ای از دندان ببر

به یاد بیاور

بیست سالگی ام را که بی تایتانیک عاشق شد

در بسته های اشتباهی

سی سالگی ام را

که صادر شد به امارات

و پنجاه سالگی ام را

که شورش کرد زیر چادری ملی

من به جنگ و مهمات نیاز دارم

قطب نما

 روانه ام می کند به سوی کوسه و باد

دریا دوباره به خواست خدا غرق می شود

ناخدایان جذاب تقدیر شوم خودکشی اند

انکار نمی کنم

ما سرزمین مان را ترک نکرده ایم

تا بیشتر بیگانه شویم

دار و درخت و ریشه کن را سرکوب کنیم

و با لباس های شب به پناهگاه برویم

صبور باش

مثل بازوان آن مرد سرخپوست

وقتی که ماده اش را تسلیم ببر می کند

فاصله ات خوب است

دیگر دود هم دوردست هامان را آلوده نمی کند

من روزها خون خرگوش می نوشم

شب ها دیوانه وار بر طبل تنهایی ام می کوبم

تو را به خواست ناخدا غرق کرده ام

 شعر دوم:

   ماغ و ماخولیا

یونجه کاشته ام توی تنم

در من گاوی است که از غریزه و غمزه چیزی نمی داند

می چرد در سطرهای لاغرش

و تنهایی اش را حجامت می کند

گفته بودی هرچه نمی دانم را بنویسم

مکتوباتم را پاره کنم

تا فراموش کنم دیری است رنجیده ام

گاهی است نفهمیده ام

و پاره ای است از وقتم که ماخولیا شده ام

به یونجه ها که فکر می کنم

تب می آید سراغ لاغرم

به حنجره ام سوزن بزن

من ماغ می کشم

درمانگاه روی سرم خراب می شود

تو خون می گیری از سلول های نا آشنایم

من به غریبه ها هم لبخند می زنم

کمک کن !

من در ساختمانی مشکوک زندگی می کنم

آگاهی هر روز زنگ زندگی ام را می زند

تا ضامن پیرزن های مرده شوم

اکنون سال هاست

 زنی حماقتش را در لیوان های چای من حل می کند

سر می کشد به تنگ راه های اشتباه و حجامت

روز خوبی است

فراموش کرده ام دیری است رنجیده ام

دکترها می گویند

آگاهی دیگر زنگ خانه ام را نمی زند

اشتراک گذاری: