وقتی سلین از جنگ می ترسد
نگاهی به رمان سفر به انتهای شب اثر لویی فردینان سلین
احمد بیرانوند
مرضیه احسانی
رمان «سفر به انتهای شب» اولین اثر لویی فردینان سلین نویسنده فرانسوی است که در ۱۹۳۲ چاپ شد. داستان به زندگی فردینان باردومو می¬پردازد که در بین سالهای جنگ جهانی اول تا دوم زندگی میکند.
سلین فرزند یک کارمند بیمه بود. پزشکی خواند و تا پایان عمر در این حرفه ماند. تا قبل از آن که ماهیت ضد یهود او بر همگان آشکار شود مورد تحسین بسیاری ازمخاطبان و اهل قلم بود اما بعد از عیان شدن این موضوع، دیگر زندگی روی خوش به او نشان نداد؛ همان طور که خود او این روی خوش را در آثارش، از زندگی دریغ کرده بود. آثاری که سایه اش تا آخر زندگی بر وجهه¬ی سیاسی او سایه داشت. تا جایی که در مقطعی کتابهایش از فرانسه جمع شد. نوشته¬ها و کتاب¬هایی که او را به خیانت متهم ساخت. سلین فرانسه را به مقصد آلمان و بعدتر به دانمارک ترک کرد و یک سال هم در زندان کپنهاگ بود.« بعد ار آزادی نیز به عنوان ننگ ملی شناخته شده و تبعید شد. بعد از آن در پاریس به اتهام قیام علیه حکومت به صورت غیابی و بدون اجازه اینکه حق دفاع داشته باشد و حتی بدون حضور وکیل محاکمه و راهی زندان شد. بعد از اتمام دورهٔ محکومیتش در سال ۱۹۵۱ به فرانسه بازگشت. و از تمام مردم فرانسه عذر خواست. و ارزش بقیهٔ آثار او، «مرگ قسطی»، «جنگ»، «شمال»، «افسانههای پریان برای زمانی دیگر» و بسیاری شاهکارهای دیگر در زمان خود او نادیده گرفته شد. اگرچه در حقیقت او قربانی مناسبات سیاسی شده بود. وی سرانجام در اول ژوئیه ۱۹۶۱ در منطقهای دور افتاده در فرانسه بدرود حیات گفت».
شاید به تمام معنا نتوان سفر به انتهای شب را یک رمان جنگ خواند اما آغاز آن و زندگی قهرمان داستان (اگر بتوان او را میان این آشفته بازار قهرمان خواند) با جنگ آمیخته است و این آمیختگی تا پایان عمر مفاهیمی چون مرگ، زندگی، فداکاری، جسارت و روزمرگی را تحت تاثیر قرار می¬دهد. به عبارتی می-توان گفت که این کتاب حکایت شخصیتی ارزش باخته، در انتهای تجربه¬های گوناگون خود است. تجربیاتی که فقط تجربه¬اند و فاقد شعور تازه¬ای از حیات¬اند. در این جنگ اتفاقات و خشونتِ کشتار، تمام شجاعت¬ها و رشادت¬ها را در نظر قهرمان کمرنگ می¬کند. بی¬حوصلگی و نبود پشتوانه ارزشی و ایمانی، نویسنده را به سمتی می¬برد که از فهم مفاهیم کلان عاجز می¬شود و به تبع آن مخاطب را هم در این عجز شریک می¬گرداند.
«فردینان»، بدل «لویی فردینان سلین» در «سفر به انتهای شب»، داستان زندگی سلین را خط¬ به¬ خط می-داند؛ با خدای جنگ آشناست و از پدر بی¬پیرش می¬نالد. نالیدنش اما شبیه سایر اموات بازمانده از وعده-های جنگ نیست؛ جانوری است که درز وجودش تا انتها باز شده و سخت آزرده است. نه هجو جنگ که هجو جنگاور می¬کند به خاطر محتویات مغزش که با محتویات روده¬اش تفاوت چندانی ندارد و اجازه می¬دهد جنگ یا به تعبیری دلاورترین جنگاوران دهنش را تا پسِ گردن پر کند. پس از دریافت سهمیه¬اش راهی مستعمرات فرانسه در آفریقا می¬شود. شب آفریقا روز نمی¬شود کبدش در آب¬های گل¬آلود و روزهای گرم می¬گندد؛ او را به آمریکا می¬فروشند. برای مدتی در ساحلش کک می¬شمرد. با حقه¬ای راهش را به قلب تپنده و بی¬خیراش باز می کند. در قلب آمریکا برای تامین معاش از او می خواهند که بوزینه باشد و شر مغزش را بخواباند. فردینان دستور العمل را اجرا می کند اما شر مغزش نمی¬خوابد. به مکافات عمل قلبش دچار جنون می¬شود و به فرانسه برمی¬گردد. در بازگشت به وطن پزشکی می¬خواند و برای باقی عمر در محله¬های فقیرنشین پاریس بین مزبله¬ها طبابت می¬کند.
تصور مرگ از عجیب¬ترین و پیچیده¬ترین مفاهیم مورد نظر سلین در کتاب است. او این تصور را به تمام زندگی بسط می¬دهد؛ گویی که مرگ پا¬به¬پای او در احوالات و مشاهداتش نفس می¬کشد. در تصویری که از یکی از جنگجویان ارائه می¬دهد طوری توضیح می¬دهد که که انگار در کنار مرگ، مفاهیمی چون «شجاعت» و «دلاوری» هم از معنای عامشان فاصله گرفته¬اند و دیگر آن تصورات قبلی در موردشان صادق نیست:
«…این سرهنگ هم عجب جانوری بود! دیگر پاک مطمئن بودم که هیچ تصوری از مرگ ندارد! در عین حال متوجه شدم که یقیناً توی ارتش ما آدم شجاع از قماش او فراوان است، و مطمئمناً همینقدر هم توی ارتش روبهرویی ما. کسی چه میداند چند نفر. یک، دو، شاید روی هم چندین میلیون نفر. از این لحظه به بعد ترسم به دهشت تبدیل شد. با یک عده موجود اینطوری، این حماقت جهنمی تا آخر دنیا هم میتوانست ادامه پیدا کند…»(سفر به انتهای شب/۸)
وحشت و توحش دو فاکتوریست که هم زمان ذهن راوی رابه هم می ریزد؛ از یک طرف شنیدن و دیدن صحنه¬هایی که پراز هیاهوهای غیر انسانی¬ست، او را می¬آزارد و از طرفی اندیشه¬ی این که: عامل این ناآرامی¬ها انسان است. موجودی که خیال دارد نسل به نسل خشونت را منتقل کند. او تلویحاَ اشاره می کند که جنگ¬ها در تاریخ، در باطن باهم تفاوتی ندارند:
« به چه مناسبت دست از جنگ بکشند؟ تا آنوقت هرگز باطن آدمها و اشیاء را تا این اندازه کینهتوز ندیده بودم. به خودم گفتم: «نکند که من تنها آدم بزدل روی زمین باشم؟» حتی فکرش هم خوفانگیز بود!… وسط دو میلیون دیوانهی زنجیری تا نوک مو مسلح گیر افتاده بودم! با کلاه، بی کلاه، بیاسب، روی موتور، عربدهکشان، سوار ماشین، سوتزنان، تیراندازها و توطئهگرها، پروازکنان، به زانو، حفرکنان، در حال رژه، ورجه وورجهکنان توی جادهها، ترق ترقکنان و همگی زندانی خاک عین زندانیهای بند دیوانههای زنجیری، و هدفشان خراب کردن همهچیز و همهجا، فرانسه، آلمان، اروپا و هرچه که نفس میکشید، خراب کردن، هارتر از سگهای هار، کشته مردهی هاری خودشان (نکتهای که در مورد سگها مصداق ندارد)، صدها و هزارها بار هارتر از هزارها سگ و همانقدر خبیثتر! عجب کثافتی راه انداخته بودیم! خوب میدیدم که در جنگ صلیبی آخر زمان شرکت کردهام.»(همان/۸)
ارزش¬ها از دیگر چالش¬های راوی¬ست. هر دو طرف جنگ از ارزش¬های خود دفاع می ¬کنند. در حالی که شواهد نشان می¬¬دهد یکی دارد در مقابل زیاده¬خواهی طرف دیگر می¬¬ایستد و در واقع تلاش می¬کند از ماهیت وجودی خودش دفاع کند. اما در خود اتفاق می¬¬بینیم که در نهایت ترس و کشتن دیگری، تنها وجهه¬ی مشترک و هدف غایی طرفین است. چیزی که شاهد عینی(راوی) در نهایت میان آن گیج می-شود. جایی که دیگر نمی¬شود نیت کسی را از جنگیدنش فهمید:
« همهمان در مقابل دهشت باکرهایم، درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است. چطور میتوانستم قبل از بیرون آمدن از میدان کلیشی از وجود همچو دهشتی خبردار شوم؟ چهکسی میتوانست قبل از درگیری رو در رو با جنگ، درون روح کثیف و قهرمانانه و مهمل آدمها را ببیند؟ من در این هجوم دسته جمعی به طرف قتل عام و به طرف آتش گیر افتاده بودم…هجوم به طرف چیزی که از اعماق بیرون آمده بود و روبروی ما بود…» (همان/۹)
سلین باور دارد چیزی که آدم ها را بی¬باک و ناسیونالیست می¬کند، نبود تخیل است. شاید به نظر او تخیل برای جنگجویان مضر است؛ چرا که تخیل فرصت اندیشیدن می¬خواهد و در جنگ همه چیز سریع¬ست و نمی¬شود برای این تخیل مجالی یافت.
«…همینطور که جلو میرفتم، یاد مراسم روز پیش افتادم. وسط چمنزاری که این مراسم برگزار شده بود، پای تپهای، سرهنگ با صدای نخراشیدهاش سر یگان فریاد زده بود که: «به پیش! به پیش! زنده¬باد فرانسه!» وقتی کسی قوهی تخیل نداشته باشد، مردن برایش مهم نیست، اما وقتی داشته باشد ثقیل است. این از عقیدهی من. هرگز تا آن¬وقت این همه¬چیز را یاد نگرفته بودم.
سرهنگ هرگز تخیل درست و حسابی نداشت. تمام بدبختی این آدم از این¬جا ناشی می شد. بدبختی ما هم همین¬طور. آیا من تنها کسی بودم که در این یگان معنی مرگ را درک کرده بودم؟ من یکی که ترجیح می¬دادم به سن پیری برسم و بمیرم. بیست¬سال دیگر… سی¬سال دیگر… شاید هم بیش¬تر، نه به این مرگی که آن¬ها برای من در نظر داشتند و می¬خواستند به خاک فلاندر بیفتم، دهنم پر بشود، شاید حتی بیش¬تر¬ از دهنم، و در اثر انفجار گوش بترکم…»(همان/۱۴)
فردینان ترسوست. این ترس چنان در او ریشه دوانده که تمام افکار و عقایدش را جهت¬دهی می¬کند. حتی میلی برای پنهان کردنش هم ندارد. او در مکالمه¬هایی که با «لولا» دارد به صراحت این ترس را بیان می¬کند. ترسی که از درک او نسبت به مرگ ناشی می¬شود:
«-جداَ حقیقت دارد که دیوانه شده¬ای فردینان؟
-بله دیوانه شده¬ام
– می خواهند این¬جا معالجه¬ات کنند؟
– ترس معالجه ندارد لولا
– یعنی اینقدر می ترسی؟
-بیشتر از اینها می ترسم لولا. ان قدر می¬ترسم که حتی وقتی بعدها به مرگ طبیعی هم مردم ابداَ نمی-خواهم مرا بسوزانند. دلم می¬خواهد بگذارند توی گورستانی بپوسم. با خیال راحت و آماده¬ی زندگی دوباره. …»(همان/۶۵)
اما این ترس برای مخاطب به عنوان یک ترس شخصی مطرح نمی¬شود. ما کم کم در¬می¬یابیم که نویسنده به صورت ایدئولوژیک از جنگ می¬هراسد. او علاوه بر ترس از مرگ تمجید و حمایت از جنگ را هم برنمی¬تابد. توجیهات برای جنگیدن در ذهن راوی غیرقابل قبول و حتی خنده¬دار است. چرا که در واقعیت امر در نظر او، کسانی که می میرند، فراموش می شوند و انگار زندگی¬شان بیهوده و بی¬نتیجه تمام شده است. گرچه خود فردینان قائل به نتیجه¬ی خاصی برای زندگی خود هم نیست. خواسته¬ی او فقط زنده¬ماندن است به هر قیمتی.
« – عجب پس یک بی جربزه¬ی تمام عیار شده¬ای فردینان. جداَ موش مهوعی شده¬ای.
– بی جربزه¬ی تمام عیار لولا. من جنگ و تمامی چیزهایی که در آن است نفی می کنم. من ابداَ وجودش را نمی¬ خواهم. نمی خواهم تسلیمش بشوم. به حال خودم اشک نمی ریزم. فقط جنگ و تمام آدم¬هایی را که می¬¬جنگند نفی می¬کنم. نه کاری به این آدم¬ها دارم و نه به خودش. حتی اگر آن ها نهصدو نود و پنج میلیون باشند و من یکی تنها، باز هم آن ها تنها هستند که اشتباه می کنند لولا. و منم که حق دارم. چون فقط منم که می¬دانم چه می خواهم. می¬خواهم نمیرم.» (همان/ ۶۶)
با تمام این تفاسیر گاهی خود فردینان هم نمی¬تواند انکار کند که جاهایی نفی جنگ بی¬معنا و مهم¬تر از همه بی¬فایده است. او از زبان لولا اشاره می¬کند که جاهایی دیگر نمی¬شود منتقد جنگ بود، بلکه ناگزیر باید تن داد. جایی که مرز همه¬چیز و هیچ¬چیز گم می¬شود و بهتر است از جنگ شانه خالی نکرد:
«لولا:
– ولی نفی جنگ غیر ممکن است فردینان. وقتی که وطن در خطر است فقط دیوانه ها و بی جربزه ها می توانند از جنگیدن شانه خالی کنند». (همان/ ۶۶)
…