شعری از محمد کشاورز بیضایی
آفتابی شو!
پیشکش: به دکتر عباس قدیمی قیداری
میخواست از آفتاب
از زعفران و گل بابونه…
اما کشید دستی، خیال باد پیما
برآستان
گربه سان
خاطرت
قرابه های خالی
پروا – نه های به یاسا رسیده
خمیازه های انباشته
و تب،
های
های ممتد.
گفت:
« ای بیگانه، تعارف نکن
بنواز دست مبهوتت را!
سیلی دوگانه ات را!
دیر خورده زهراب بغضم را باد
دیگر چه فرق می کند!
بگذار آفتاب، درون حفره ی تنگش
با سرفه های خشک ابرها
گلاویز شود.
این زخمها را میان سفرهات بگذار
تناول کن!
خم هم به ابرو نیاور!
هرچند از خونت آسیابها بگردانند
قسمت کنند دختران دم بختت را
گفت:
« در کتابها نوشتهاند
گورستانهای ما غریبه نوازند
حتّی شاپرک ها را به یاسا می رسانند.»
گفت:
« ای آشنا!
بر سرم گنبدی مساز
فقط اگر دست هایم را چال کردی خیالی نیست
اگر بزهای همیشه
علفهای برآمده از خاک را
با فضله هاشان، آلوده کنند.
اگر دستهایم را چال کردی
چشمهایم میشکفند فرسنگ ها را»
گفت:
« ای با همه! ای بیهمه!
دیگر نگو از آفتاب
آفتابی شو!
سر میرود این شام کاذب
سر می کشد سپیده
پر میشود قرابه ها
آنگاه، از عطر دل انگیز صبحگاه!
آفتابی…»
بیضا، اسفند۱۳۹۲ ه ش.