ناآرامی و بیقراری چاشنی لهجه های ست که ظهر تابستان بلخ را یاداور می شود. جوان است و جویای نام، بیشتر روز و شبش را در همین خاک دامنگیر -گاه در کابل و گاه در بلخ- گذرانده است، بیش از پیش عاشقیاش را در غزل به تماشا نشسته تا دیگر قالبهای نو و پسانو . طراوت غزلش هم از سرچشمه های برفگیر بامیان نشانی دارد هم از نونویسی هم عصرانش در آنطرف مرز، مستی و بیقراری نه از او جدا میشود نه می خواهد که لحظه ای اینگونه باشد. رابطهاش با تاکهای کهن دیرین است، چشمان شهلایش گواه من است و هم نفس درنگهای شاعرانه اش. در آفرینش هایش همان گونه که زندگی میکند، زندگی میکند؛ بومی گرایی نه تنها در کاربرد واژگان که در فضاسازی، لحن و ساختار زبانش پی رنگ متفاوتی خلق کرده است. بسیار می سراید ولی این امر زیبای و حلاوت کارش را متاثر نساخته است. تا حال چهار مجموعه شعر از او در قفسه های کتاب فروشی کابل، بلخ، مشهد و تهران… دیده ایم. “حلقۀ زلف یار” اولین تجربۀ او و دوستانش در باهم بودن های انجمنی در بلخ است که تنها به این قناعت نکرد و تشکلات متعددی را گاه با نشریاتی که بیانگر حال و فضای ادبی شان بود را تجربه کرد. چندی است که از بلخ به کابل آمده تا پایتخت نشینی را بیش از پیش بیازماید اگر این شهر و آب و تابش مجال این لذات را از او دریغ نکند. ابراهیم امینی متولد تموز ۱۳۶۶ “چمتال” بلخ است و چند سالی است که زندگانی را کنار خانواده اش با صدای پرهام فرزندش روز و شب می کند.
آفرینش ها:
«وقتی هوای چشم ترا مه گرفته بود» سال چاپ، ۱۳۸۶ ناشر؛ انجمن فرهنگی ظهیر الدین محمدبابر
«نوشته ام که خط بزنی» سال چاپ، ۱۳۸۷، ناشر؛ حلقه فرهنگی «زلف یار»
«گریه در گودال» سال چاپ ۱۳۸۹ ناشر؛ انجمن قلم افغانستان
«زخم زیبایی» سال چاپ، ۱۳۹۰ ، ناشر؛ موسسه فرهنگی دردری
شعر اول:
دست از تو می شستم کف صابون پر از خون بود
پیش اناری گریه کردم خون پر از خون بود
وارد شدم در زنده گی یک زن زیبا
جادستی دروازه از بیرون پر از خون بود
بی دست و پا در بی سرانجامی رها بودم
لب های (دشت لیلی) مجنون پر از خون بود
خانه گریز روستای کوچکت بودم
در دامنت باغ گلاباتون پر از خون بود
زن های بسیاری شریک قصه ام بودند
شب های بسیاری دل خاتون پر از خون بود
××
یک جمله هم در وضع من شادی نیاورده است
دیدی از آغاز غزل، مضمون پر از خون بود
شعر دوم:
بر روی تاقم چند پاکت قرص تسکین است
غلتیده ام روی اتاق و پرده پایین است
آن شاخۀ مشکوک پشت شیشه یادم هست
به قول فرخزاد: “شاید زنده گی این است!”
وقتی دهانم مثل زخمی باز می ماند
وقتی زبانم تکه یی از طعن و توهین است
وقتی که سم می گریم و خاشاک می خندم
باید بگویی: “مرد بدبخت است، بدبین است”
مخلوطی از خون و خیانت هاستم اما
در کام مرگ این طعمۀ شوریده شیرین است
پیراهن من گور سیاری است، می بینی؟
می دانی، این شب ها دلم دارالمجانین است
در حلقه های حیله های دود می پوسم
دیگر برایم مصرف مشروب سنگین است