دو شعر از نعمت دستان
شعر اول
بچگی ام
مرا بزرگ کرد
لالایی، درغروب یخ زده
وصدای آرام زنی که نبود،
گهواره ام را
تکان می داد
گهواره
خودش برای خودش آواز می خواند
خودش /خودش راتکان می داد
قبل از آمدنم
مادر کشته شد
خونش
ادامه ی تراکتوری بود
که زمین را شخم می زد.
دستی که دراستین ام بود
بوی شلیک می داد
انگشتم روی ماشه است
انگشتم منتظر کدخداست
آیا صدا صدای گلوله است
یا آواز زنی در غروب روستا؟
من خودم را کنار کشیده ام
نگاه می کنم
به رنگ سرخ افق
که مابین دو درخت
روی شاخه ها
نشسته است..
شعر دوم
از سوراخ گوش چپم
خواب هایم را می بینم
انگشت سبابه ام
درسقف اسمان فرو می رود
خواب هایم ترکیده می شود
چیزی که هست
مرگیدن است
از انگشت پای چپ ام
می میرم
می میرم از اغاز
ازمی میرم تا می میرم
فاصله از انگشت است تا انگشت
مرگ
فاصله ی طناب است تا دار
این فاصله را
مرده ها
با پنبه پر می کنند
زنده ها
با اغازسر به زیر یشان
زنده ها
سگ های گرسنه
به احترام مترسک
درصبح مزرعه
کلاه از سر می گیرند
زنده ها
خواب هایم را می دزدند
دم تکان می دهند
هم برای گوش چپ ام
در سال چپ سالی
هم برای گوش راستم
راستی
باد روستا
به کدام سمت می وزد؟