«محله­ مان افغانستان» داستانی از پری شاهیوندی

«محله­ مان افغانستان»

 داستانی از پری شاهیوندی

 

 

من قاصدک­ام، به جای همه زحمت روایت را می­کشم.

پامو دراز کردم طرفش تا خوب نگاهش کنه. تاول زیر انگشت­های ، شاید، پاک از گناهش رقص ژله می­کرد .

  • دکتر چی گفت؟

– روز اول آبشو گرفت وگفت خوب میشه. دیروز هر کاری کرد نتونست آبشو بگیره ،ژله­ای شده بود.دکترگفت: نمی­تونه جراحیش کنه …چکار کنم؟

– من­…من چه میدونم؟ من که مثل مسیح دیش ماهواره ندارم دور سرم ،چه میدونم برو یه محله­ی دیگه اون جا حتما دکتری پیدا میشه که برات کاری کنه.

– تو میدونی که نمی تونم ،کی تونسته که من …

دست کرد توی ریش­هاش، که هر کدوم به سازی یه ور رفته بود ، و رفت توی عکس دیوار

  • تو محله آدم آسایش نداره همه توی ذهن همدیگه فضولی می­کنن ،یه فکر قد دو دقیقه دوام نداره.

پسر قِدی داشت ریش می­تراشید و حرف می­زد.

  • دیروز داشتم به یه زن فکر می­کردم. وقتی رفتم بیرون ،توی ذهن همه یه زن بود شبیه زن من، مسخره است نه ؟
  • والا من حرفی ندارم الان خودم یه تاول دارم قد یه هندونه، وقت ندارم به چیزی فکر کنم .

پامو نگاه کرد ،دور خودش فوت کرد وصورت قرمزشو کرد توی دستشویی. قِدی هنوز تو عکس دیوار بود.این اخلاق گهشه که وقتی گیر میکنه، میره تو عکس یا هر چی دَم دستش باشه .

  • باید قبول کنی تاول به تو هم مربوطه .

سرشو  تکون داد. ریش­هاش هر کدوم هم سرشون رو تکون تکون دادن.

 

هرچی در زدم کسی باز نکرد .خونشون رو دور زدم .از دیوار کوتاه حیاط پشتی نگاه کردم .قدی رو  به دیوار ایستاده بود.

  • داری چکارمیکنی.

برگشت ،سرخ شده .شلوار ش رو بالا کشید و همراه با اون دماغش رو .

-این پسره همه­اش تو دستشویه وصورت …صو…رت …وامو..ندشو تیغ می­کشه جایی نبود خودمو خالی کنم.

پریدم توی حیاط .از در پشتی رفتیم تو خونه .قِدی چهار زانو نشست و تمرین تنفسش رو شروع کرد .هوا رو از زیر شکم می­آورد بالا و با دهنش  لوله میکرد بیرون. چشم که باز کرد سر یخچال بودم .

  • نا حسابی همینطوری نرو سر یخچال .
  • کوفت هم نداری حسابی.

چشم هاش رفت توی گل­های ذوب شده از تشنگی گلدون .

  • باید بریم یه جایی ،یا نه از یه جایی باید بریم…
  • هر جا می رین حواستون باشه کلی آدم نیفتن دنبالتون .

پسر قِدی سر کرد بیرون.

-چطوری قاصدک؟

– ا..ا..خوبم…خوبم

– دیروز داشتم به یه زن فکرمی کردم ،همین که رفتم بیرون همه مردم تو ذهنشون داشتن به زن من فکر می کردن… می­بینی آدم تو ذهن خودش هم آسایش نداره .

– پس به تیغت فکرکن تا همه صورت­هاشون لبو بشه.

در رو بست .

  • ببین از این بُعد هم باید رد بشیم.
  • خسته شدم توی ریش هاش می­جنبید.

 

 

از توی عکس دیوار پرید بیرون .

  • مردم ازم بپرسن ،چرا اینطوری شدم چی ؟
  • بگوسگ پامو گرفته ،چه میدونم.
  • سگ کله­ی تو رو گرفته .اون ها همه چیز رو می­خونن.
  • سفر ما یه سفر معنوی بوده کسی نمی تونه بهت گیر بده .

حرف هام پرید از خستگی.

 

چشم باز کردیم توی حباب بزرگ شفافی بودیم که دورش رو مه ،مدام دست می کشید وجا به جا رد انگشت بود که شکل می شد و بعد محو می شد و باز…

ملکه­ی تیله­ها توی تیله­ی کمان آبیش غلط زد ،توی چشم­هاش هم دو تا کمان آبی می چرخید و لب­هاش رنگ شیشه داشت.

اشاره کردکه بنشینید .انگشت کشید سمت من.

  • چرا بهت میگن قاصدک ؟
  • این اسم رو قِدی روم گذاشته .اسم واقعی ،قبلا داشتم. هر چندیادم نمونده .
  • اسمشوگذاشتم قاصدک چون یه جا بند نمیشه نه دلش نه جسمش.

ملکه چشم چرخاند.

  • این بُعد، بُعد گیجیه .حواست نباشه اسبت کار دستت میده .

قِدی شروع کرد.

  • مسئله­ی اصلی به نظر من وابستگیه .یه دوست قدیمی می­گفت:پدرها چلاق اند و مادر­ها عقب مانده ،خواهر­ها و برادرها فقط هم خون­ان و نباید بندشون شد .اما به نظر من ؛وابستگی جزء زندگی هر بُعدیه .فقط باید حواست باشه.

قِدی وقتی موعظه می­کنه همینطوری حرف می­چکد از ریش­هاش .

  • مسئله­ی اصلی باد کردنه .باد اول از شکم شروع میشه و شاید هم زیرش بعد میاد بالا ،توی سر ،سینه ،بازو… به هر حال من میگم چکارکنین.

 

قِدی وقتی دید بچه نه گریه کرد ونه دست وپا زد ،توی گوشش به جای اذان چیزی گفت:؟…؟ قِدی یه اسم مخفف شده است .خودش هم دو شغله .شغلی که بابتش خوب پول میگیره ،موعظه ، ودومی آرایشگر نظام .کله­ها رو مثل تربچه تحویل میده .چشم بسته هم می تونه پشت سر و بغل گوش رو بزنه .وقتی زنش رفت ،وسط شکمش قد یه پرتغال خوره گرفته و رفته بود .فقط پوست چروک و وارفته موند .خودش می­گفت این نشونه است ،مثل ماه گرفتگی .پسرهای قِدی رفتن تا یه جای جهان رو که خراب شده بود درست کنن .وقتی برگشتن هیج جا رو درست نکرده بودن وخودشون خراب شده بودن …یکی شون نظامی شد ویکی دیگه خوره گرفت .اون ها از جنگ فرار کرده بودن اما کسی به هر حال به روی خودش نیاورد .

صبح قد یک پرتغال بزرگ شد .دکتر اول حسابی با سبیل هاش بازی کرد و بعد گفت:چیزی نیست .

آبشو گرفت .تا ظهر شد قد یه هندونه­ی آبکی و پوستش ور اورمد .حالا توی هیچ کفشی جا نمی شد .راه رفتن ام هم یه وری شد.راه که افتادم تا عصر وقت گذاشتم تا برسم خونه­ی قِدی . در رو باز نکرده ،تیکه کلامش رو پرت کرد .

  • خیره .

تیکه کلامش که تیکه کلام نیست ،ازصد تا فحش هم بدتره .

  • خیر که نیست ،تاوله .

پامو گرفتم طرفش .

عقب رفت ودور خودش فوت کرد. قِدی ترسو به درد لای پارچه هم نمی­خوره .

 

 

ملکه نشست .سینه­هاش از زیر لباسش که شاید لباسش بود یاشاید،تنش از شیشه ،راست ایستادن.

  • من یه فراری دارم .اونو بیارین تا از این بُعد بگذرین .

قِدی تمرین تنفسش رو شروع کرد ،که شاید از بین دوتا چشمش ،چشم دیگه اش بگه که بریم یا نه .ملکه باز غلت خورد روی زمین .تن کرمیش رو کرد پشت به ما .هردو دیدیم که پا نداشت و همه اش یک زائدی کرمی بود.

  • دو تا اسب شما رو می­برن. اسب­ها گرسنه­ان
  • قِدی سبیلش رو بین دندون گرفت .
  • – چرا اسبهای گرسنه ؟اینطوری که نمی تونن؟
  • اسب سیر که حرکت نمی­کنه .
  • اما…
  • فراری روپیدا کنین خودش بهشون غذا میده.

حباب با مه دور و برش محوشد .مه­ها که رفت زمین خشک شد و دور ،دور و بیابونی .

اسب هایمان آبی بودن وکلی زنگوله داشتند توی گردنشان که راه که میرفتند موسیقی بزرگی می شدتوی بیابون .

هر ساعتی هزار ساعت می­شد و روز تمومی نداشت .قدم­ها فقط یک قدم می­شد و همه­ی زمین یک شکل می­رفت .

قِدی گفت :فکر کنم اشتباه اومدیم .باید می رفتیم شمال.

  • نه …فراری ها می رن جنوب .
  • تو از کجا می دونی.
  • نمی دونم ،فکر کردم شاید این طور باشه.
  • فکرت شده یه بیابون بی­ته .

حرف ام پرید.شاید راست می گفت.فراری ها هر سمتی می تونن برن .

 

پسر بزرگترش خوره گرفت و اون یکی تو دستشویی اونقد ریش می تراشه ،هر روز ،که پوست براش نمونده .پسر بزرگش تمام شکم و پاهاش غیب شد. اینطوری می تونست الکی بره توالت وهیچ کاری نکنه .روی در توالت پر از فحش­های نامتناهی وشماره­های که اگه تا آخر عمرت زنگ بزنی کسی جواب نمی ده .ده دقیقه توی توالت می­نشسته ؛پدرش می گفت برام، وفکر می کرده ،اگر ده بشه ۱۵پرستارها می ریزن سرش که می خواد فرار کنه .آخه کجا می­تونست بره ،از توی توالتی که هیچ پنجره­ای نداشته .همه اش به پرستارها می­گفته: با سیفون و بی سیفون دوستشان داره ،وپرستارها شاید کلی مسخره­اش می­کرد­ان .قبل اینکه خوره کاملا محوش کنه .قِدی گفت:یه روز که رفته ملاقتش ،پسرش گفته :

  • پدر این همه رفتم ،جایی از جهان رو که خراب شده بود درست کنم ،اینقدر رفتم ،رفتم تا توی توالت با سر افتادم توی گه .

پدرش می­گفته شاید  که تقصیر کسی نیست .

 

حرف­ام پرید .تقصیر من بود که گم شدیم.از دور درختی دست تکون دادکه مطمِئن شدیم سراب نیست .دور درخت مردهای نشسته بودن  و ذکر می­گفتن فقط لب ها بود که می جنبید وپچ پچ که توی باد پیچ می خورد.مردی که به استقبال مون اومد چشم نداشت .گفت:

  • غذامون داره آماده میشه بمونین.
  • اسب ها را رها کردیم .هیچ علفی نبود بخورن .مرد دوتا قندگذاشت دهانشان .
  • ما داریم دنبال یه فراری میگردیم فراریی با فعل های ناقص الخلقه.
  • می بینیدکه من چشم نداشتم .هیچ وقت ندارم .اما یه نفر مدتها پیش که از پیش ما رفت ،همینطوری بود فعل­هاش .بی سروته ترین آدمی که ندیده­ام همین بود .هر چند می­دونید که هر آدمی کلمات خودش رو داره .بعضی وقت­ها هم از همدیگه کلمه قرض می­گیرند .می­گفت اومده چند کلمه قرض کنه و بره .چندسالی پیش ما موند .

حواس مرد رفت پیش گوشت­های سینی .

  • – این گوشت­ها ،نذریه برای شفای چشم هام .می خوام برای یکبار هم شده ببینم .

قِدی داشت اسبش رو نگاه می کرد که خاکستری شده بود .شهوت روبین پاهای اسبش می­دید، که آمده بود واسب فقط نگاه می­کرد وقندش رو بین دندان هاش با صداخوردمی­کرد.

مرد گوشت ها رو کنار آتش گذاشت .

اسب من این پا واون پا کرد ورفت سراغ گوشت­های نذری وسر کرد توشون .دنبالش کردم .یه تکه گوشت رو بین دندون هاش گرفته  و می­دوید .

افتاد روی زمین همه­ی تنش محو شد وفقط سر یک اسب ما قبل تاریخی با یه آرواره­ی بزرگ ازش جا موند .

 

اسب قِدی به تاخت برگشت سمت حباب شیشه ای .

  • اسب رفت سراغ گوشت ها ،چرا از من کفری شدی؟
  • اسب مال توبود.
  • مال من بود اما گرسنه بود.
  • اسب من هم گرسنه بود ،همه چیز تو قلبته .
  • واسه من موعظه نکن ،یه لحظه همه چیز ازدست ام در رفت.
  • مراقب حال خودت نیستی وانتظار داری تو چه راهی همراهت باشم ،حالابه ملکه چی بگیم .
  • اصلا خودم میگم .میگم حالا فقط به ذات کلمات توجه کنه ،اصلا می تونه به خودش بگه من یه فراری دارم شبیه داشتن یه صفت .
  • اون نمی ذاره بریم .اصلا …اصلا شاید همین جا نگهمون داره .
  • چرت نگو.
  • برمی گردیم خونه .

مردی که چشم نداشت گفت :

  • اون ذکرهای زیادی بلد بود که می تونست باهاشون کلی کار انجام بده .یه روز ،من که ندیده ام .برام گفتن .وقتی بیدار شدیم یک چشم بزرگ بین دو ابروهاش بود که هی بزرگ وبزرگ تر می شد .اونقدر بزرگ که همه­ی بیابون به یک چشم زدن افتاد توی چشمش .ما هم اونقدر کوچیک شدیم که افتادیم تو چشمش .
  • بعد چی شد ؟
  • می بینید که من کورام اما گفتن: رفت تو یه بُعد دیگه شاید هم هنوز توی چشمش باشیم .یادمه می گفت تو خواب دیده که یه نصف پروانه داشته پرواز می کرده .شاید نصف فراری هم پرواز کرده باشه.

 

قد هزار سال راه رفتیم .توی یک چشم هم زدن .تمام وقت توی ساحل راه رفتیم .پا می­کردیم توی شن­های نرم تا رد پاهامون رو موج ها با دست پاک کنن .قدی تب کرده بود و پای من داشت سنگین می شد .

 

دکترکلی با سبیل هاش بازی کرد وگفت: :نمی دونم چکار میشه کرد .

  • من قاصدک­­ام اگر نتونم راه برم به چه دردی می­خورم.

زنش روی دیوار دستش رو تکون داد.

  • به نظر من قاصدکی که راه نره مثل …مثل چی عزیزم.
  • مثل …مثل …هر چی .

زنش نصفش توی تابلو و بی حرکت و رنگ شده ،با شکل های خرد شده بود .و سر وگردن و یک دستش ،جان دار از بوم بیرون زده .

زنش سالها­ست همینطوری مونده .دکتر گردنش رو محکم کره تا سرش اذیت نشه .تمام دیوارها رو هم برداشته تا زنش بتونه همه جا رو ببینه .بیمارها هم  میان خونش ،چون دوست نداره زنش تنها روی دیوار منتظرش باشه .

زنش دوباره دست تکون داد.

  • اصلا راه نرو ،این همه سال راه رفتی به کجا رسیدی .
  • شما نمی دونین من چه عذابی دارم .هیچ آروم وقرار ندارم .
  • من چی بگم .من که سالها همینطوری نصفه آدم ونصفه نقاشی ام.

زن دکتر اول ن«نقاشی­ای بوده .یک زن زیبا که داره گلی رو به پیرمردی می­ده ».یک روزپیرمردکه خسته شده از تابلو می­زند بیرون .زن هم که می­خواهد دنبالش بره بیرون .سرودستش را می آره بیرون اما گیر می­کنه ،ونصف بدنش توی تابلو نقاشی باقی می­مونه.صاحب تابلو اونو می فروشه به دکتر .دکتر اونو می ذاره رو دیوار .دکتر سالها وقت گذاشت تا حرف زدن یاد زن بده .

 

پسر­ها را  انگاری باد برای قدی آورده باشد.پسرها را خودش بزرگ کرد.اون­ها از جنگ فرار کرده بودن ولی کسی به روی خودش نیاورد.

به پسرها از بچگی آموزش می­داد .می­گفت به ناف­هاتون نگاه کنین ،بدونین از کدوم گوری اومدین .حوا ناف نداشت ،چون از کسی زاده نشده بود .حوای برهنه وبی ناف ،فقط نگاه می­کرد .باید زیاد به خودتون نگاه کنین ،به آلت­هاتون تا بدونین از کجا اومدین .پسرها وقتی از جنگ برگشتن سرهای جنگ زده ،آب زده بودن با کلاه خودهای آهنی ،حتی آب هم می­خوردن مزه­ی سر ،عرق سر ونمره­ی صفر می داد.قدی کاری از دستش بر نمی­اومد فقط نگاه می­کرد .

 

چشم باز کردیم رسیدیم خونه .قدی فقط نگاهم کرد ورفت .

از صبح تاول شروع کرد به بزرگ شدن .یه صبح تا عصر وقت گذاشتم تا رسیدم خونه­ی قدی .گفت:این یه معجزه نیست ،کرامته ،باید قدرشو بدونی

  • کرامت که اینطوری نسیت
  • ما از یه بُعدرد نشدیم ،چیزی از دست ندادیم امایه تاول به دست اوردیم .

 

قدی پامو گذاشت روی بالش زربافت.تلوزیون رو برام روشن کرد ،تا حوصله­ام سر نره .مردم اول برای دیدنش اومدن وبعد شد تاول مقدس .

مرد توی تلوزیون از توی کلاه کبوترهای سفید در میاره .به اندازه­ی  همون کبوتر­ها نا واقعی­ام .حتی نمی دونم مرد واقعی­تره یا نبود کبوتر یا من

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری: