چند شعر از: سمیه طوسی، نگین فرهود، بهار الماسی

نگین فرهود:

با پاهای استخوان‌ام در دهان سگ دویده

با چشم‌هام جویده زیر دندان کرم‌

– دو خیزران و دو نرگس

یکی‌ رقصان و یکی مست  –

کو بلندم کنی از ریگ ریگ جان

بر رگ رگ بیابان بریده ؟

از بدنم دریده با درنده‌ی باد

که می‌دود و

پنجه‌ی گرگش تیز

فرو در لاشه می‌رود

چگونه بشناسی‌ام حالا ؟

چگونه با نیم‌ام سنگ و نیم‌ علف

به یک پاره گوشت در صورتم برسم ؟

و دستهام که فرو ریخته اند و

ماران خوابیده بر گنج مرگند

چگونه وزن کنند سنگینِ خاک را ؟

از شکاف گشاده‌ی لب‌ها

چه آوازها نرویاندیم

وقتی مردگان چاله می‌کندند در گودِ گلو و

بذر کلمه برچیدند با ناخن

با قوت بازوانِ درخت

کمر راست کردیم و

ساقه‌ی لاغرِ ساق شکستیم

به یاد بیاور مرا

در نطفه‌ی تابستان ، بارور

در تموز سالی که الماس آفتاب بر گردن‌ام بود و

نفس با پاکدامنیِ زمین می‌زدم

به یاد بیاور مرا و

نگینِ یشم درآور از پرتوِ نگاهم کم‌سو

سمیه طوسی:

گفتی

رستاخیز است، حروف

که به لب های ممتد، آن را کشیده‌ای

آخرِ این “یاء” بلند نیست

کلاهی است که از سر می‌دارد

دستی که  وعجّل را مشدد می خواند

گفتی

دست به سمتی می‌رود

که قدح می‌دارد

که روشنی از هر طرف احاطه دارد

که چشم باز کنی

همان دیده‌ای، که دریده‌‌ای

چشم  تاریک است

امتدادِ هرچه را که دست می برم

گنگی است که

و خفه هایِ هوایی که

و ارتماس هایِ معدّدی که

و صدای نفس ها که می ترساند تاریکی را

و از تمامِ این‌ها

نزدیک‌تر می آید

بهار الماسی:

بگو برای نبوت رساله‌ای جدید  بنویسند

به نام خدا

برای عرایض عریض شما بنده‌ها

و بند تنبان‌تان

بگو به پای تمام مزار‌های بی‌پِی و جنبانتان

خاک بریزند

 روی خاک

و حدیث بیاورند از پاکی رسالت اموات

بگو دور تمام مدارهای بسته‌ی ارتباط

شمع روشن کنند و جمع شوند

و برای هر چه حقیقت تلخ

و هر چه فضل

فاتحه بخوانند

بلند بلند

بگو هر پاییز و هر بهار

نذر کنندکه پای هرچه شعار

فضله بریزند

و گند

مزه بریزند

که کنار این باغچه‌ی بی‌بار

چاهی خفته بسیط و فراخ

که قرار است نصیب ما شود

و هر که نگوید «آخ»

بگو آب بریزند

پشت پر کبوتران نسل

که از نوک مناره‌های فهم

و آسمان خاکی

و خاک زخم

می‌زنند به چاک فرار

مرز به مرز

به شمارشان

بگو که مغز به مغز

به سلامتی دوش دوش حضرت ضحاک

صلوات ختم کنند

و صلات

هر کس دو رکعت پای قبر

به یاد باد غبغب قرن‌های قبل

بگو رساله دراز باشد از قصد

اندازه‌ی طومار

که پایش امضا شود آوار

و آمارش نرسد هرگز

که چند؟ و صدایش نشود بلند

اشتراک گذاری: