چند شعر از حسین عبدالوند، زبیده حسینی، شجاع گل ملایری

شعری  از حسین عبدالوند

فقدان

بی چیز نمی شود ماند

نمی شود رفت

صدا به صدا که می رسد

چیزها می گریزند از حرف

از معلوم!

دور می شوند دور!

تا کمی بعد از مرگ

به غیاب

به «بی»های مشترک

یکی از چیزهاست «بی»

نه از حضور سر در می آورد

نه در غیاب تمام می شود

پیش تر می رسد زودتر می رود

«بی»نمی رود به حرف

بی زرد نمی شود رفت به پاییز

بی درخت به جنگل

بی زن به جنوب

«بی» زن است

زن تشکیل شده از چند «بی»

از «بی»های چندی در ادوار مختلف

زن ضلع اعوج است

که می شکند که راست نمی شود

بی زن نمی شود رفت به «غزالی»

ضعیفه ای ست در اهواز

در خانه زندانی

در گرماگرم ضعف و عورت

در «حق مرد بر زن عظیم تر است»

بی زن نمی شود رفت به ابن بابویه

در اهواز کبیره ای زندگی می کند بی گناه

بی زن نمی شود رفت به مادر

یکی از «بی»هاست مادر

»ها» می کند و گرم می شوم

«ها» می کند و اهواز می شوم

مادر از «بی» باز نمی گردد

از زرد

از درخت

از زن

خدا نیامرزدت «عضد»

نامه نامه باد نوشتی از یزد

به خانه ای در اهواز

«نشاید زنان را_میاموز خط

که سهوالقلم می کنی و غلط

که هر زن که او نامه گیرد به دست

قلم های دستش بباید شکست»

مذکر از فرایض است زن!

نامه از مذکر است زن!

زن از مذکر است تن!

تن از شکستن است زن!

بی زن نمی شود رفت

می رود و بزرگ می شود

می رود و بزرگ می شود

می رود و….

پنجاه شصت هفتاد

خَلال به خَلال

واج به واج

از لایِ دندان هایش

هذیان نمی گوید

دندان در می آورد از لای واج هایش

ازخِلال تنش بیرون می کشد

خَلال می کند در گوشت و پوست

مثله های مؤنث

مثله های مذکر

هرکه زوجی دارد به جنوب می رود

هرکه عضوی دارد به شیراز

به «بی»های ناتنی

جنوب و جنوب فرقی نمی کند

هردو زن را می اندازد از شکل

بی«بی» حرف و گفتِ تازه ای نیست

بی شکل نمی شود رفت به مادر

کوچک کوچک

بزرگ می شود از درد

بزرگ بزرگ

درد می شود از بی

رگ به رگ به رگ به رگ

چهره ای می دود لای قلب

چهره ای می دود لای دست

می دود زیر پوست

جنین به جنین

در شیوع جهاز و مرتبه

در اجابت نطفه و شکم

ضعیفه ی مکرمه ی مُسوده ی حتما والده

»بی» از مذکر است عرب!

عرب از زن است بی!

نام و نامه و حرف و چیز

مادر از بی بازنمی گردد

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

دست به دامان خودش

«ها» می کند

چهره ای می دود از مؤنث

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

سکوت و چروکش را جمع می کند

با الفبای خودش

«ها»می کند

چهره ای می دود از مذکر

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

به دنیا می آورد می فرستد اهواز

هشت رساله می نویسد

یک به یک جگر از داغ

می دود در فواصل اعداد

زن به زن می دود

خسته می شود

نمی میرد…

دو شعر از از زبیده‌ حسینی

۱

با اعضایی متلاشی ، فرار از درنگ ِ عقربه ها را می آموزی

کارگاه ِ عرق کرده در جیب ات را بر می داری

به هواخوری ِ دریا دندان نشان می دهی

* پِلیسه ی آهن در انگشت پای راست

پلیسه ی آهن  در کف ِپای چپ

پلیسه ی آهن در چشم ها

باران از عینکی که بر فلز می رقصد  حریص تر است به جستجو

حریص تر است از جراحت ِ اشیاء بر اشیاء

به سمت ِ بی حوصلگی ات می غلتم  و شبی که در پیراهنم می لرزد را /بر بالش ات می گذارم

مؤمن  به لحظه ای که رد می شوی از مانده های تنت / از پریدن نقطه ها بر پوستت

ایمانی که از حراست ِ اوراقِ آهنی /به پوست زنت بر تخت می رسد کاذب است ؟

ایمان به رویش خزه بر تنی در هتل

در اتاقک مخفی ِ همکارت

در ویلاهای بین ِراه 

در جاده های دور از کارخانه

تو کجای آهن و دود مؤمن تری؟

معصومیتی که رفته از دست ها  /  به صنعتِ خودرو سلام می‌گوید

سلام سال ِحمایت از کالای ویرانی !

من ماشین حمل قطعاتم !

آیا زنی که نشسته بر صندلی ِ عقب زن من است ؟

اندام ِ ملّی و چشمهای ملّی و پاهای رفته ی من است ؟

 من ماشین حمل ِشبم !

اضافه کاری ام  ! / از تنی که صبح ندارد

دو لیوان خالی ِ خوابالود و فندکی  غریب

  کنار تخت من است

می سوزم از این سُرخ

 قطره ی بی حسی ام باش

بچکان اشک را در چشمهای ظهرم

ما کارگران کارخانه ی کوچکی در شمال

 خواب دیده ایم

زمینهای منتهی به دریا را

از پاره های ما پُر کرده اند

قرار است همین جا بمانیم

و با علاقه ، به دولت ِ امیّد زُل بزنیم !

* زائده های فلزی

۲

که من به همین ها زنده ام

حرکت ِ دوّار  ِ تو در آغاز

تمام شدن میانه ی راه

و باز از لایه های دیگر ِ آمدن

فشردگی ِسکوت در آغوش ِ عمومی  ِاتوبوس

( روزی به شادکامی این اضطراب ِ پنهانی/ صد بوسه بر عبور ِ درختان ِ رفتنت زده اند )

موزون میان فاصله ایستاده ای

مرکز به سمت ِ تو برگشته ست

که من اگر جنون را نگاهدارم ٬ تمام می شود این بازی

باید توقف کنند ٬ این ها که ساز و دهل می زنند

این ها که دست برنداشتند از نظم

و روی تیغ می دوند

 که فراموش کنند مسیر را

به آغاز برگشته ایم

پس از مسافت طولانی ِ فرار

(این نردبان ِ عبث شاهد است )

فرار  ِرنگ ها از فلزات ِ روز

فرار دست ها  و طناب ها

اعدام های پیش و پس از شصت

که بند ِ ناف ِ مرا بریده بود کوهستان

(من در هوای ِ جنینی دوباره در برفم / که سالهای زیادی به تیرگی طی شد)

حالا تو چند می خری ؟

 روان ِ درختی را

که حجم ِ سبز ِپرنده پیرش کرد !

شعری از شجاع‌ گل ملایری

اما میانِ جوابی که بر می خیزد

شباهتِ یک خانه را

کنارِ خانه ای دیگر ترسیم می کند

تنها   جای فنجان تو    

 که  می تواند بر میز اینگونه گود باشد

 یک کلیدِ بی جواب

بر کتیبه ی انگشتِ پهن

اگر بایستم     از تهران تیر می خورد    

و در من پر خواهد شد

حدسی که زن بود

در چهار چوب در  برگشته

وقتی از ابتدا ما به جمع رفته بودیم  

که جمع نباشیم

ازابتدا،

که جزیی از حلقه ی سرِ زلفِ شکنانی

 در من پیچیده بود

وهمه چیز

از صندلیِ نیامده ی یک کافه آغاز گردید

کسی از رگ های پیچیده دیگری را نمی شناخت

و آدم

از صورت به شیشه چسبیده              

چگونه بداند

زندگی چه کرده است؟!

می رود  وراه ته می گیرد

می رود

وباران

مثلِ شلوغی خیابان جمهوری

به مفهومِ خاصی نمی ریزد

ما،

بخشی از یک صحنه ی خداحافظی مان را 

بُرد   باد،

جهان سرد افتاد

و جنگ،

مثل همه چیز می توانست   کشته شده باشد

اگر به فعلی مرده اینگونه آفتاب

 تخمیر نمی پذیرفت

و زن می توانست

در زندگیِ دیگرش             

از زن بودن انصراف دهد

شباهتِ یک کلمه در من          

که از فارسی گریخته ام

و می شود جوری از همه کنار کشید

که اهلِ خانه فکر کنند

گربه ی لنگی هستم میان باران

زردیِ لمبر انداخته ی اثیری روحی بر بارگاه

چون،

کشاله ی شکرستانِ لبخندهای  قرینه ات میانِ عطر

وقتی به چرخیدنِ خان

نقشِ مادیانی اش را در اتاق تاخت می گیرد

سهمی  از ما            

که تنها تفاوتِ ماست   

و چون تو از مدار مرگ  که به خانه می گردم

زکیه ام را باد برده خواهد برد

با زلف های پهلو به پهلو وجریحه دارش

وقتی روایتِ یک دردِ فارسی از من افشا می شود

و ما،

چون رنگ همدیگر را نمی دانیم

قطعن،   

گل های داوودی فراوانی را به خانه خواهیم برد

چیزی مثلِ توازنِ یک عرق بر صندلی

که رنگِ مونث را تقلید خواهد پذیرفت

هنگامی که دلبری اش در اتاق تاخت بگیرد

و بر یالِ دیگری  حرام شود

از سه گونه رنگ حرف می زنم

و تنها فعلی ساده ام         

که اضلاع خود را به غیر خواهد داد

هرجا که از من بر آب بیاید   فارسی ست

وشب های شهرِ دل کنده ام میانِ خیسیِ شمال

چون آیای آیین این خانه

که سخت ایران است

وقتی که روح می پراکند از سه رنگ

و هربار زنگ می خورد        خانه نیستم …

اشتراک گذاری: