لوییز دگا در آب‌نمای بهادر/ داستانی از حبیب پیریاری

لوییز دگا در آب‌نمای بهادر/ داستانی از حبیب پیریاری

      بیست و پنج نفر هستیم. کجنکاوی برای دانستن جزئیات دیگران آرامم می‌کند. همه‌مان دست کم لیسانس را داریم. من هم گفته‌ام لیسانسه‌ام. نشسته‌ایم توی محوطه و منتظریم پیمانکار بیاید. چرا از این کلمه بدم می‌آید؟ شاید بخاطر وضعیت فعلی است اما حاضرم برای خودم قسم بخورم که همیشه از این کلمه بدم می‌آمده. مردی که هفتۀ پیش برایمان حرف زد، همان که ثبت ناممان هم کرده بود، گفته بود شنبه شب بیاییم. مرد کوتاه‌قامتی است با سبیل آنکاردشده، جلوی میزش قاب کوچکی بود که رویش نوشته بود «مسئول امور پیشه‌وری و» بقیه‌اش یادم نیست. «دوستان عزیز! شما برای پیمانکار کار می‌کنید. امروز که چهارشنبه است. کار شما از شنبه‌شب شروع می‌شه، همان‌وقت هم پیمانکار را می‌بینید.» چه استخدام سریعی، بعد از ماه‌ها بیکاری! پیمانکار می‌آید. ماشین سفیدرنگی دارد. به محض اینکه پای چپش را از ماشین می‌اندازد بیرون شک‌ام برطرف می‌شود. از همۀ پیمانکارها متنفرم.

«آقایون! اگر فکر می‌کنید خیلی بدبختید که وارد این شغل شدید همین الان سر را بندازید پایین برید بیرون. من حقوق شما را از جیب می‌دم.» هم سن و سال خودمان است و این کفر آدم را بالا می‌آورد. «من کلّی با این حضرات بحث کرده‌م که بگذارن مثل آدم نیرو بگیرم، گیر دادن که تحصیلکردۀ بیکار زیاد داریم. حالا کاریه که شده. این روپوش‌ها را همین‌جا می‌پوشید. لباس‌هاتون را همین‌جا می‌گذارید. کار که تمام شد، برمی‌گردید روپوش‌ها را تحویل می‌دید، تشریف می‌برید منزل. حقوق از ماه دوم، بیمه از ماه سوم.»

صدای غرولند بلند می‌شود. ایستاده است لبۀ باغچه و سر تکان می‌دهد. یکی می‌گوید «آقا شما اجازه بدید روپوش‌ها را ببریم منزل که بشوریم و…» می‌پرد وسط حرفش، دست راستش پرت می‌شود توی هوا: «نخیر آقا! نخیر. ما از این ماجراها زیاد دیدیم. امشب که می‌رید سر کار، نصفتون تا آخر شیفت هم دوام نیاورده منصرف می‌شید، می‌پیچونید به ماجرا. سَرَم آمده که می‌گم. یارو نمی‌آد روپوش رو هم پس بده. این‌ها را فکر می‌کنید چند خریده‌م؟ هان؟ شرافتاً هردست هشتادهزار تومن آب خورده. پول داده‌م جاشون.»

چفیه را توی مشت فشار می‌دهم. سر می‌چرخانم و دور تا دور محوطه را نگاه می‌کنم. چیزی که می‌خواهم را پیدا می‌کنم. شیر آبی تقریباً در بیست قدمی در ورودی. خوبی‌اش این است که قایم شده پشت افرای قطوری که کنارش قد کشیده. اگر دست بجنبانم حتی می‌توانم از نگهبان هم اجازه نگیرم. دنبال نگهبان می‌گردم. ایستاده بیرون اتاقکش، دست‌هایش را بغل کرده، دارد نگاهمان می‌کند. برای چندمین‌بار دست می‌کنم توی جیب‌هایم. جیب چپ: صابون کوچک، چند برگ دستمال کاغذی تاشده. جیب راست: یک نایلون تاشده برای لباس‌هایم، بستۀ جیبی دستمال‌مرطوب و شیشۀ کوچک عطر دانهیل.   

دوتا دوتا تقسیم‌مان می‌کنند. خوبی‌اش این است که هرکداممان را به منطقه‌ای غیر از محل سکونت‌مان می‌فرستند. راننده‌ از نیروهای قراردادی است. از همان اول شرط می‌کند که «فس‌فس نکنید هان!» آخر پیمانکار گفت که کار ساعتی نیست، به قول خودش کنترات است و هروقت تمام شد می‌توانیم برویم خانه. «شل نباشید سه‌ساعته خَلاصه.»

من و پسری دیگر ایستاده‌ایم لبۀ ماشین، دست گرفته‌ایم به میله‌ای که احتمالاً جک هیدرولیکی ماشین است. سعی می‌کنم تصویر خودم را از بیرون، مثل اینکه دوربینی روبروی‌مان گذاشته باشند تصور کنم:  ماشینی که ساعت نه شب دارد خیابان‌های شهر را می‌چرخد، دو جوانک که مثل حاجبان بارگاه‌های قدیم که نیزه‌های بلندی را در دست داشتند، دست گرفته‌اند به میله‌ای از ماشین. یکی‌شان که منم صورتش را با چفیه پوشانده. آن یکی انگار از شهر دیگری آمده باشد، مدام سرمی‌چرخاند و همه‌چیز را نگاه می‌کند. دارد زیرلب ترانه‌ای می‌خواند.

  • این را بستی که چی؟

منظورش چفیه است. خودش می‌داند چرا بسته‌ام، اما می‌پرسد. شاید بخواهد سر حرف و معاشرت را باز کند، اما لحنش نیشدار است و انگار می‌خواهد مسخره کند.

«عین بسیجی‌ها شدی! فکر کن!» یکهو قاه‌قاه می‌خندد. لای خنده‌هاش می‌گوید «شرط می‌بندم اولین‌بارته چفیه می‌بندی. اگه قبلاً چهاربار انداخته بودی، حالا این‌جا نبودی.» اعتنا نمی‌کنم. خیلی زود برایم معلوم شده که اولین تجربۀ شغلی‌ام، بعد از ماه‌ها که از فارغ‌التحصیلی‌ام می‌گذرد، داشتن یک همکار بد است.

  هنوز به مقصدمان نرسیده‌ایم. فقط راننده است که می‌داند کدام محدوده سهم ماست. حالا دارد ترانه‌ای از مهستی می‌خواند. از این آهنگ بدم نمی‌آید. «لیسانس داری؟» سرم را تکان می‌دهم. می‌دانم که فوق لیسانسم هیچ امتیازی برای این شغل نیست. «لیسانسِ چی؟» حالا مجبورم کرده که حرف بزنم. حس می‌کنم کاملاً شناخته‌ام‌اش. اول چند کلمه از آدم حرف می‌کشد، بعد دست می‌اندازد و ریسه می‌رود. «ادبیات انگلیسی.» همزمان به میله‌ای که دستم را بهش گیر داده‌ام نگاه می‌کنم. چرا هنوز دستکش‌هایم را نپوشیده‌ام؟ حتماً این میله هم آلوده است. فکر می کنم به شیر آب توی محوطه شهرداری. دست راننده با سیگار نصفه‌ای از پنجره بیرون است. صورتش با نوری که از روبرو می‌تابد، یک‌دفعه توی آینۀ بزرگ ماشین می‌افتد و دوباره محو می‌شود. پیر است. انگار شصت‌ساله باشد، شاید هم بیشتر. فکر می‌کنم او هم الان نباید این‌جا باشد. چرا تا حالا بازنشسته نشده؟

وارد خیابانی می‌شویم. راننده سرعت را کم می‌کند. کمی جلو می‌رود و می‌ماند. «بسم الله! یکی‌تون چپ، یکی راست.» صدای راننده از سنش جوان‌تر است، تیز و محکم. پایین می‌پریم. کمی دستپاچه‌ام. به همکارم نگاه می‌کنم. انگار دقیقاً می‌داند باید چکار کند. خودش را رسانده به سر خیابان و دارد تنداتند کیسه‌های جلوی خانه‌ها را برمی‌دارد. می‌دوم، جلوی هر خانه یک کیسه‌زبالۀ سیاه بزرگ یا چند مشمای سفید کوچک هست. یک قوطی خالی روغن، کنار پلاستیک زباله‌ها واقعاً آزارنده است، چون بلند کردنش با بقیه کیسه‌ها سخت است. به هر زحمتی هست، خودم را می‌رسانم به ماشین. زباله‌ها را پرت می‌کنم. ماشین همه را توی خودش می‌‌بلعد.

نبش خیابان بعدی، ماشین می‌ماند. «حمال‌ها به پیش!» چطور می‌تواند اینقدر احمق باشد؟ این کار، کار ما نیست اما حمالی هم نیست. کیسه‌های زبالۀ این خیابان چقدر پر و پیمانند. توی دستم جا نمی‌شوند. می‌رسم به خانه‌ای که برای خودشان سطل زباله فلزی درست کرده‌اند. کیسۀ مشکی را بالا می‌کشم. گیر می‌کند به فلز سطل و پاره می شود. «یالّا دیگه مهندس!» کارش را تمام کرده و تکیه داده به ماشین. باید بجنبم، نمی‌خواهم طعنۀ بعدی‌اش را بشنوم. کیسه‌های قبلی را لای انگشتان دست چپم جا می‌دهم و کیسۀ پاره را بغل می‌زنم. صدای خندیدنش می‌آید. نباید بیشتر از این به کارهایش حساس بشوم، این تیپ آدم‌ها عاشق اینند که بفهمند در برابر آزارشان ضعیف شده‌ای. قدم‌هایم را می‌شمارم تا برسم به ماشین. آشغال‌های کیسه چسبیده‌اند زیر گلویم. بوی تند سیر و میوۀ گندیده می‌زند زیر دماغم. «مهندس! بیام کمکت؟». از سمت چپ در می‌روند و می‌پاشند روی زمین. بوی نکبت زباله تمام تنم را می‌گیرد. «بیام؟» به‌جای اینکه از جایش تکان بخورد و بیاید، فقط حرف می‌زند.

ماشین می‌رود. چفیه از روی گوش راستم افتاده. می‌خواهم دستکش‌ها را دربیاورم، چفیه را روی سر و صورتم تنظیم کنم، اما می‌ترسم هرلحظه ماشین توقف کند و من جا بمانم. با شانه‌ام سعی می‌کنم چفیه را روی گوشم بیندازم. بی‌فایده است. «چرا من گفتم حمال، قیافه‌ت را اونجوری کردی؟» می‌گویم: «چه‌جوری کردم؟»

  • دیدم دیگه. از پشت چفیه‌ات هم معلوم بود.
  • تو خوشت میاد به‌ت بگن حمال؟
  • ببین! ما تو مملکتمون دو تا شغل بیشتر نداریم.

با انگشت‌هایش عدد دو را نشان می‌دهد. باد سردی که می‌وزد از لای چفیه رد می‌شود و به پوست سرم می‌رسد.

  • دکتر و مهندس و بقال بهونه‌ است، ما فقط دو تا شغل داریم. همۀ مردم یا دلال‌اند یا حمال. تو بابات چیکاره است؟

سعی می‌کنم جواب را تا جایی که می‌توانم با صدای گرفته و ابروهای گره‌خورده بدهم: «معلمه.»

  • عه؟ بابای من هم معلمه. جفتشون حمال‌اَن.

فقط نگاهش می‌کنم. او هم زل زده به من. چه مرگش شده؟ طلبکار هم هست. سر می‌چرخانم و جای دیگری را نگاه می‌کنم. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم که رو برنمی‌گرداند ازم. من که چیزی نگفته‌ا‌م، اگر قرار باشد کسی رنجیده باشد منم، نه این ماشین خنده و متلک.

ماشین می‌ماند. می‌پرم که بروم سمت زباله‌ها. خیز می‌گیرد سمتم. وانمود می‌کنم متوجه نشده‌‌ام. دارد دنبالم می‌‌آید. دستش می‌نشیند روی شانۀ راستم. روپوش را می‌کشد عقب، می‌چرخاندم. حالا یقه‌ایم را چنگ می‌زند. دو مشت گره کرده‌اش با بوی متعفن دستکش‌ها، درست زیر چانه‌ام هستند.

  • حالم به هم می‌خوره که این‌طور خودت را برای من می‌گیری. فکر کردی کی هستی هان؟! یکی مثل من. تو عین خودمی.
  • بنداز دستت را. من اصلاً مثل تو نیستم.
  • یه حمالی مثل خودم. فقط مثل سگ ترسیدی. چون فکر می‌کنی تحقیر شدی.

«چه خبرتونه؟ ما کار و زندگی داریم هان!  به صاحب‌کار بگم جفتتون را می‌اندازه بیرون.» راننده تنش را از پنجره بیرون کشیده و داد می‌زند. نجاتم می دهد. یارو یقه‌ام را با ضربه‌ای ول می‌کند و می‌رود.

ساعت از دوازده هم گذشته. کاش می‌شد از راننده بپرسم چند خیابان دیگر مانده است. نوک یکی از انگشت‌هام از دستکش بیرون زده. این هم از لباس هشتادهزارتومانی پیمانکار! گشته نازک‌ترین دستکش‌ بازار را پیدا کرده. «فیلم می‌بینی؟» صدایش را شنیده‌ام اما سرم را به سوال تکان می‌دهم تا مجبور شود تکرار کند.

  • می‌گم فیلم چی می‌بینی؟
  • اهلش نیستم.

دروغ می‌گویم. چطور می‌تواند بعد از آن رفتار وحشیانه‌اش باز ادامه بدهد به وراجی؟ لابد می‌خواهد جوری تا کند که مثلاً ما شبیه آدم‌هایی هستیم که بعد از یک درگیری، تبدیل به دوست‌های صمیمی می‌شوند. هرگز اجازه نخواهم داد.

  • از اولی که وایسادم این‌جا می‌دونی یاد کدوم فیلم افتادم؟

حتی نگاهش نمی‌کنم.

  • پاپیون. دیدی‌‌اش که؟
  • نه، ندیده‌م.

خدای من! چرا باید همچه آدمی فیلم مورد علاقۀ من را دیده باشد؟

  • درست عین صحنه آخر فیلمه. من عین پاپیونم. که آخر فیلم خودش را با یک مشت نارگیل انداخت روی موج‌ها و رفت. تو هم یک آدمی عین اون رفیقش.

توی دلم می‌گویم لوییز دگا.

  • وایسادی اون بالا داری نگام می‌کنی که روی موج‌ها می‌رم.

خوب است. کاش همۀ توهین‌هایش اینقدر مودبانه و در لفافه بود که بخواهد بگوید من شبیه داستین هافمن توی فیلمم و نقش یک آدم ترسو را دارم.  قیافۀ پاپیون جلوی چشمم می‌آید وقتی پشت داده بود به نارگیل‌ها و داد می‌زد هنوز زنده‌ام حروم‌زاده‌ها.

  • صدبار دیده‌م این فیلم را. همۀ جمله‌هاش را از حفظم.

به دیالوگ می‌گوید جمله.

نگهبان شهرداری سرش را از پنجرۀ اتاقکش بیرون می‌آورد: «سریع لباس عوض کنین، می‌خوام در را ببندم.» پس آخرین گروه هستیم. نتیجۀ آن‌همه وراجی و دعوا باید هم این باشد. دست‌دست می‌کنم تا همکار عوضی‌ام لباس‌هایش را عوض کند و تشریف ببرد. ردّ مادۀ لزجی را روی روپوش می‌بینم. بوی تعفن می‌دهد. مال همان کیسه‌ای است که توی بغلم پاره شد. این همان چیزی است که ازش می‌ترسیدم؛ بیماری پوستی. بدترین آفت این شغل که توی نت درموردش تحقیق کرده بودم، رسیدن آلودگی‌ها به پوست آدم است. برای فرداشب حتماً باید یک‌جفت دستکش ضخیم بخرم، سرآستین‌هایم را هم گت بزنم تا چیزی ازشان به داخل رد نشود. خودم را می‌رسانم به شیر آب کنار افرا. جای خوبی است. اگر کند نباشم، نگهبان حتی متوجه هم نخواهد شد. دستم را می‌شویم. صابون و دستمال کاغذی‌ها را از توی جیب شلوارم که داخل نایلون است بیرون می‌کشم. پیراهنم را در می‌آورم. می‌خواهم سینه‌ام را آب بکشم، تصمیم می‌گیرم شلوارم را هم دربیاورم تا کار را یکباره انجام بدهم. «چیکار می‌کنی؟» قلبم می‌ایستد. ایستاده است پشت سرم. «می‌خوام خودم را بشورم.»

  • مرد حسابی مگه این‌جا حمومه؟! برو خونه‌ت خودت را بشور.
  • طولی نمی‌کشه.
  • آقاجان! این‌جا دوربین داره. برای من مسئولیت داره. پاشو ببینم، می‌خوام در را ببندم.

خلوتی خیابان‌ها را در نیمه‌شب دوست دارم. سوز سرد پاییز با بادی که می‌وزد به سر و گوشم می‌مالد. به مادرم گفته‌ام نگهبان شیفت شب یک هاپیرمارکت شده‌ام. یک دروغ نسبتاً دقیق. فقط در محاسبۀ زمان کارم کمی خطا داشتم و فکر می‌کردم دیرتر تمام می‌شود. آدرس را نگفتم که مبادا به سرش بزند بابا را مجاب کند تا بنشینند توی ماشین، بیایند جلوی هایپرمارکت و برایم غذا بیاورند که مبادا نیمه‌شب ضعف کنم! دو سمت خیابان‌ را دنبال یک شیر آب، یا حتی یک آب‌سردکن می‌جورم. خبری نیست. فقط یک گزینه به ذهنم می‌رسد، شاید به ذهن هرکسی که همشهری‌ام باشد هم جایی جز آنجا نرسد: آب‌نما و حوض بزرگ وسط میدان بهادر. ساعت از سه و نیم هم گذشته. تا به آنجا برسم دیگر چهار شده و حسابی خلوت است، من هم که عجله‌ای هم برای رسیدن به خانه ندارم. تصویر خودم را جلوی چشم می‌آورم. جوانک لاغری که دارد کشان‌کشان خیابان‌های شهرش را در نیمه‌شب راه می‌رود. در این تصویر هیچ چیز غم‌انگیزی نیست جز کمردرد مختصری که بخاطر ده‌هابار خم‌شدن برای برداشتن زباله‌ها است و البته بوی بدی که مثل یک ابر قهوه‌ای مات، دور تنش را گرفته. سعی می‌کنم میدان بهادر را جلوی چشمم بیاورم تا وقتی به آنجا رسیدم وقت را تلف نکنم. با آنکه نیمه‌شب است، اگر تعلل کنم حتما ده‌ها نفر می‌بینندم. باید از پله‌هاش بالا بروم. دکمه‌های پیراهنم را بازکنم. دست کف‌آلودم را بمالم به بدنم. بعد آبکشی کنم. مشکل، شلوار است. می‌توانم بعد از درآوردن، بگذارمش روی پاهام. اگر کسی آنجا نشسته باشد، مثل جوانک‌های نشئه‌ای که آنجا پاتوق می‌کنند و تا صبح سیگار می‌کشند و حرف می‌زنند، چه خاکی باید به سرم بگیرم؟

هیچ‌کس نیست. می‌نشینم لبۀ حوض. ارتفاعش از چیزی که تصور می‌کردم هم بیشتر است. لامپ‌های دایره‌ای کف حوض خاموش‌اند. روزها این‌جا قلقله است. آب فواره می‌زند، لامپ‌ها نور رنگی می‌پاشند به فوارۀ آب. روبرو بساط دستفروش‌ها و وسط خیابان، هیاهوی اتومبیل‌ها و آدم‌هایی که خودشان را از لای آن‌ها رد می‌دهند تا به سمت دیگر خیابان بروند. همین حالا هم که ساعت از چهار نصف شب گذشته هرلحظه یک آدمی را می‌توانی ببینی که دارد راه می‌رود. خوبی‌اش این است که از وسط میدان فاصله دارند. هرچند لحظه هم ماشینی عبور می‌کند. سعی می‌کنم اهمیت ندهم. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم. صابون را می‌گذارم لبۀ حوض. واقعیت این است که هنوز هم دقیقاً نمی‌دانم می‌خواهم چکار کنم. «مهندس! این‌جوری نمی‌شه که!» مثل اجل معلق ایستاده بالای سرم. دوست دارم داد بزنم سرش که چی از جان من می‌خواهد. «عطر بزن به خودت.» می‌نشیند کنارم.

  • ادکلن دارم. ایناها. فایده نداره.
  • چه مجهزی تو! صابونش‌ را!

برقی توی چشم‌هاش می‌افتد. نگاه می‌کند به حوض. «فقط یک راه داره. درآر، بریم تو حوض. یک کلّه بریم و بیاییم بیرون پاک پاکیم.» فقط نگاهش می‌کنم. «اون صابونت را هم بنداز بره.» حالا وقتش شده که از برج عاجش پایین بیاورمش. می‌گویم: «پس تو هم می‌ترسی بری خونه و بو بدی». «نع!» مردک دروغگو چه محکم و مطمئن می‌گوید نه. «اگه می‌خوای بری توی حوض پایه‌تم. بجنب.»

  • توی این هوا؟
  • خیلی هم سرد نیست.
  • آدم هست. می‌بینن.
  • نگاه کن! توش گوده. کسی نمی‌بینه. اتفاقاً حالا که نشستی این لبه می‌بیننت. فکر می‌کنی من از کجا دیده‌مت؟

دستش را به سمتی نشانه می‌گیرد: «از اونجا.»

  • باشه. پس اول خودت.

می‌خندد. در چشم به هم‌زدنی لخت می‌شود. لباس‌هاش را می‌اندازد لبۀ حوض، پا می‌گذارد توی آب. «اوف! چه سرده!» می‌نشیند و خودش را می‌سراند پایین. دست هایش را جوری می‌گذارد لبۀ حوض انگار لمیده است روی کاناپه و دارد فیلم نگاه می‌کند. «یالّا بیا دیگه!»

کف حوض چرب و لیز است. خیلی زود تمام تنم به لرز می‌افتد. ران پاهام را نگاه می‌کنم که بی‌اختیار دارند زیر آب می‌لرزند. می‌پرسم «تو سردت نیست» و منتظرم ابروهایش را بالا بیاندازد و بگوید «نه اصلاً»،  می‌گوید «چرا والّا، یخ زدم.» می‌خندد. «دهنم سرویس شد.» رو می‌کند به آسمان و با خنده می‌گوید: «گه خوردم خدا.» من هم خنده‌ام می‌گیرد. 

  • خوبه دیگه. پا شیم.
  • تازه داره کیف می‌ده. صبر کن حالا.
  • مریض می‌شیم. سینه‌پهلو می‌کنیم.

می‌خندد: «ببین! بابت امشب… می‌خواستم یه‌جوری خودم را آروم کنم، راستش روی اعصابم بودی، دوست داشتم یکی باهام باشه که بی‌خیالی طی کنیم، بگیم بخندیم تا خلاص شه. شرمنده دیگه.»

  • اشکالی نداره.

چشم در چشم هستیم. دندان‌هایم قفل شده‌اند.

می‌گویم: «من هم عاشق اون فیلمم.»

  • کدوم؟ پاپیون؟
  • آره. محشره.
  • دمت گرم. خدایی مطمئن بودم اونقد که نشون می‌دی خز نیستی.

نور قرمز چرخانی بالای سرمان می‌رقصد. ماشین پلیس است. «برو پایین.» دست‌هایم را هم می‌برم زیر آب. پوستم دانه‌دانه شده، دندان‌هام داره تر‌ق‌ترق به هم می‌کوبند. نمی‌رود. لعنتی انگار توقف کرده کنار میدان. صدای باز و بست درش می‌آید. نگاه می‌کنم به همکارم. حتی دماغش را هم زیر آب برده. چشم‌هاش را بسته. خودم را پایین‌تر می‌کشم. صدایی نمی‌آید. دارم دعا می کنم که کاش رفته باشد. انگشت‌هایی لای موهای سرم چنگ می‌خورند. سرم را به پایین فشار می‌دهد. کل سرم را می‌برد زیر آب و یک‌دفعه بالا می‌کشد. پوست سرم دارد کنده می‌شود. «نگاشون کن! بیا بیرون ببینم نکبت.»

می‌نشاندم لبۀ حوض. «معتادهای عوضی.» دستش هنوز لای موهایم است، اما فشارش کمتر شده. همکارم هنوز زیر آب است. «محمودی! اون مفنگی را از آب درآر تا بگم بهشون.» داد که می‌زند فشار انگشت‌هاش لای موهام بیشتر می‌شود. درجه‌های روی شانه‌اش را می‌بینم. سرباز که باتومی توی دستش دارد می‌دود به سمت دیگر حوض. باتومش را می‌کوبد به سنگ. «پاشو معتاد!» بعد رو می‌کند به سمت ما. «سرکار این‌ها توهم زده‌ن.»

«دارم براشون. پاشو بایست این‌جا ببینم. بذار خوب نگات کنن مردم.» موهایم را به عقب می‌کشد. سرم می‌مالد به سینه‌اش. بلند می‌شوم. می‌لرزم. دست‌هام مال خودم نیستند، توی هوا انگار دارند می‌رقصند. باد که می‌وزد به پاها و کمرم، سرما مثل تیغ پوستم را می‌خراشد و سوزن‌سوزن می‌کند. سرباز داد می‌زند: «پاشو بایست این‌جا.» همکارم بلند می‌شود. دارد از حوض می‌رود بیرون. درجه‌دار بیخ گوشم داد می‌زند: «بیرون نرو حیوون، همون‌جا وایسا.» همکارم نفس‌نفس می‌زند: «اجازه نمی‌دم تحقیرم کنی.» درجه‌دار داد می‌زد: «تو چی گفتی؟ توی آشغال چی گفتی؟ محمودی بگیرش.» همکارم از حوض بیرون می‌پرد. آب از تنش شره می‌کند روی سنگ‌ها. پله‌ها را دوتا یکی می‌پرد پایین و می‌دود. چند قدم دورتر می‌‌ماند. برمی‌گردد و نگاهمان می‌کند. سرباز هاج و واج مانده. «محمودی! چرا موندی، بگیرش گفتم.» لخت و پتی می‌زند به خیابان. سرباز با باتوم توی دستش چند قدمی می‌دود اما او مثل ملخ از جایش می‌جهد و در پلکی به هم زدن خودش را می‌رساند به نقطه‌ای دورتر در وسط خیابان. لخت و عور، تنها با یک شرت مامان‌دوز راه‌راه ایستاده است توی خیابان. یک ماشین کنار پایش ترمز می‌کند و می‌ماند. داد می‌زند: «من هنوز زنده‌ام حرومزاده‌ها.» درجه‌دار که از من  کمی فاصله گرفته زیرلب می‌گوید: «حرومزاده پدرته!»، بعد صدا می‌زند: «ولش کن محمودی. برگرد.» سرباز دور خودش می چرخد. راننده‌‌های اتومبیل‌هایی که توقف کرده‌اند بنا می‌کنند به بوق زدن. مأمور داد می‌زند «ولش کن بابا، طرف دیوونه است.» بعد زیر لب می‌گوید: «شهر را ریخت به هم». حالا می‌توانم درست ببینمش. نفس‌نفس می‌زند، خس‌خس‌ سینه‌اش را می‌شنوم. نگاهش نمی‌کنم، فقط دلم می‌خواهد مثل لوییز وگا رفتن پاپیون را نگاه کنم. ایستاده است تقریباً صدمتر پایین‌تر، وسط خیابان. فهمیده که دیگر دنبالش نمی‌کنند. داد می‌زند: «من هنوز زنده‌ام حرومزاده‌ها.» درجه‌دار خیره‌ام می‌شود. کاش از خیر من هم بگذرد. سعی می‌کنم تصویر خودم را در آن لحظه ببینم: میدان بهادر، جوانک لاغری که ایستاده بالای حوض وسط میدان. از تمام تنش آب چکه می‌کند. شرت خیس‌خورده‌اش چسبیده به بدنش. خودش را بغل کرده و خم شده. حتی از دور هم می توان دید که دارد می‌لرزد. ‌یک مأمور و یک سرباز زیر پایش ایستاده‌اند. چندین ماشین و عابر پیاده دور تا دور میدان مانده‌اند و دارند نگاهش می‌کنند. امیدوارم این ماجرا به گوش پیمانکار نرسد.

اشتراک گذاری: