بچه جاسوس از آلفونس دوده/ ترجمه: فهیمه میرزاپور
اسمش اِستَن بود. اِستَن کوچیکه.
بچۀ پاریس بود و به آن صورت بیمار و رنگپریدهاش بیشتر از ده، پانزده سال نمیخورد. آدم هیچ وقت نمیتواند از سن این بچه فقیرها مطمئن شود. مادرش مرده بود و پدرش، کارمند سابق نیروی دریایی، در محلۀ تِمپِل[۱] نگهبان بود. پرستار بچهها، خانمهای مسن ویلچرنشین، مادرهای فقیر و همۀ مستهای شهر پاریس که برای فرار از ماشینها به این باغ گل محصور پناه آورده بودند، اِستَن بابا را میشناختند و دوستش داشتند. آنها میدانستند که در پس آن سبیل کلفت و خشن که مایۀ ترس سگها و ولگردها بود، لبخندی مهربان، دلنشین و حتی مادرانه پنهان است و برای دیدن آن لبخند کافی است از این مرد دلرحم بپرسی:
«پسر کوچولوت چطوره؟»
جانِ اِستَن بابا برای پسرش در میرفت! دلش میرفت برای عصرهایی که پسر کوچولویش بعد از مدرسه پیش او میآمد و با هم میرفتند گردش. در راه به هر که میرسیدند سلام و احوالپرسی میکردند و اظهار لطفشان را بیجواب نمیگذاشتند.
از بخت بد، محاصره همه چیز را از این رو به آن رو کرد. محل کارِ اِستَن بابا بسته و به انبار نفت تبدیل شد و مرد بیچاره مجبور بود از صبح تا شب آنجا نگهبانی دهد و روزگارش را میان درختچههای متروک و هرس نشده بگذراند؛ تنها، محروم از کشیدن حتی یک نخ سیگار، بدون دیدن پسرش مگر شبها دیروقت در خانه. طوری از پروسیها حرف میزد، که باید سبیلش را میدیدید. اگر از اِستَن کوچیکه بپرسید، از این زندگی جدید آنچنان هم گلایهای نداشت.
محاصره! حسابی سر بچه فقیرها را گرم میکرد. نه مدرسهای، نه درسی! هر روز تعطیل و خیابانها هم عین چهارشنبه بازار.
این بچه هم یکسره بیرون از خانه سر میکرد و تا دیر وقت در خیابانها میپلکید. وقتی گردان محلهشان به سنگرهایشان برمیگشتند، او هم با گلچین کردن آنهایی که اجرای بهتری در گروه موسیقی ارتش داشتند، به دنبالشان میرفت. اِستَن کوچیکه استادِ این کار بود. مثلاً خیلی راحت تشخیص میداد که اجرای نود و ششمین گروه موسیقی اصلاً به پای پنجاه و پنجمین نمیرسید و آنها خیلی بهتر بودند. بعضی اوقات هم مشق نظامی سربازان را تماشا میکرد. بعد از آن میرفت در صف جلوی مغازهها.
صبح سیاه زمستان، سبد به دست در صفی طول و دراز، بدون هیچ وسیلۀ گرمایشی، پشت درِ قصابی و نانوایی میایستاد. جایی که مردم با پاهایی فرو رفته در آب، با هم خوش و بش میکردند و از سیاست میگفتند و همه از او، پسرِ آقای اِستَن، نظر میخواستند. اما از همۀ اینها سرگرمکنندهتر، بازی ورق بوشون[۲] و آن بازی معروف گالوش[۳] بود که شبه نظامیان بریتانیایی در زمان محاصره باب کرده بودند. اِستَن کوچیکه اگر در سنگرها و نانوایی نبود، حتماً در میدان پلاس دو شاتو دو[۴] سرش به بازی گرم بود. البته بازی که نمیکرد. بازی پول میخواست. فقط با هیجان بازی شرکتکنندگان را دنبال میکرد. به خصوص مبهوت بازی جوانی قدبلند و پیراهن آبی به تن شده بود که هیچ وقت کمتر از پنج فرانک شرطبندی نمیکرد. وقتی میدوید، صدای جرینگ جرینگ سکهها از جیبش بلند میشد.
یک روز همان جوان قدبلند، حین برداشتن سکّهای از زیر پای اِستَن کوچیکه، زیر لبی گفت: «چشمت رو گرفته، نه؟! خب اگر بخوای بهت میگم کجا پیداشون کنی!»
بعد از بازی او را کنار کشید و بهش پیشنهاد داد که با هم به پروسیها روزنامه بفروشند. او هر بار سی فرانک به جیب میزد. اِستَن کوچیکه اول قبول نکرد. از کوره در رفت و سه روز سراغ بازی را نگرفت. سه روز لعنتی. اصلاً خواب و خوراک نداشت. شبها کنار تخت باز گالوش و سکههای پنج فرانکی جلوی چشمش رژه میرفتند. وسوسه ولش نمیکرد. روز چهارم برگشت به شاتو دو. دوباره پسر قددرازه را دید و تسلیم پیشنهادش شد.
یک صبح برفی، کیفی برزنتی بر شانه، روزنامه زیر پیراهن کارشان را شروع کردند. به دروازۀ فِلَندِرز[۵] که رسیدند، هوا هنوز روشن نشده بود. پسر قددرازه دست اِستَن را گرفت و با هم رفتند سمت نگهبان. او داوطلبی دماغ قرمز و بی شیله و پیله و خوشرو بود. پسر قددرازه مثل گداها نالهای کرد و گفت: « آقاجان تو رو جان عزیزت! بذار ما رد شیم. مادرمون مریضه. بابامون مرده. من هم دارم با داداش کوچیکهام میرم سرِ زمین سیبزمینی بچینم.»
و زد زیر گریه. اِستَن از خجالت سرش را بالا نیاورد. نگهبان نگاهی به آنها و بعد به راه متروک انداخت و گفت: «بجنبید!» و از سر راه کنار رفت. حالا دیگر در جادۀ اُبِرویه[۶] بودند. پسر قددرازه از خنده روده بر شده بود!
اِستَن کوچیکه گیج و منگ کارخانههایی را میدید که حالا پادگان شده بودند، سنگرهایی متروک و پوشیده از تکّه پارچههایی کهنه و نمناک، دودکشهایی بیدود و شکسته که مه را گذرانده و سر به فلک کشیده بودند. هر چند وقت یکبار، نگهبانی میآمد برای تجهیز سربازانی که با دوربین دوردستها را زیر نظر داشتند و در برابر آتش نیمسوز از چادرهای کوچکشان آب میچکید. پسر قدردرازه که بلد راه بود، از بین زمینهای کشاورزی میانبر زد تا به دیدهبانی برنخورند. با وجود این، گروه شناسایی از تکتیراندازان سر راهشان قرار گرفتند و هیچ راه فراری برایشان باقی نگذاشتند. تکتیراندازان هر کدام در کابینهای خود بر لبۀ کانالی پرآب در امتداد راهآهن سواسون[۷] کمین کرده بودند. پسر قددرازه این بار هم همان داستان را تکرار کرد. اما فایدهای نداشت. آنها اجازۀ عبور نمیدادند. در همین حین که او مشغول نالیدن بود، گروهبانی پیر با چهرهای چروکیده و موهایی سفید، درست مثل اِستَن بابا، از پاسگاه بیرون آمد و رو به بچهها گفت:
«بسه دیگه بچه ننهها! گریهام گرفت! میذاریم رد شید، برید سیبزمینیهاتون رو جمع کنین. اما اول بیاید تو، خودتون رو گرم کنین. انگار این بچه داره از سرما یخ میزنه!»
اما اِی دلِ غافل! اِستَن کوچیکه از سرما که نه از ترس و دلهره به لرزه افتاده بود. یک گروه سرباز داخل پاسگاه جلوی آتش کوچکی چمباتمه زده بودند و بیسکوئیتهای نمکشیدهشان را سر چاقوهاشان گرم میکردند. آنها جمعتر نشستند و برای بچهها جا باز کردند و کمی قهوه مهمانشان کردند. همینطور که قهوهشان را سر میکشیدند، سربازی جلو آمد و گروهبان را صدا کرد و زیرلبی و با عجله چیزی به او گفت.
گروهبان با صورتی خندان برگشت و گفت: «فرزندانم، امشب ماجرایی در پیش داریم. آنها اسم رمز پروسیها را پیدا کردهاند. شک ندارم آن بورژۀ لعنتی را دوباره گیر میاَندازیم.»
صدای دست و خنده اتاق را پر کرد. آنها خواندند و رقصیدند و چاقوهایشان را برق انداختند. بچهها هم از این شلوغی استفاده کردند و دَر رفتند.
بعد از عبور از راهآهن، چیزی به جز پهنهای یک دست و دیواری بلند، خالی و سوراخ سوراخ در دوردستها به چشم نمیخورد. چارهای نداشتند جز رفتن سمت آن دیوار. مدام خم میشدند تا وانمود کنند سیبزمینی میچینند.
اِستَن کوچیکه یکسره میگفت: «بیا برگردیم، دیگه جلوتر نریم!»
آن یکی شانههایش را بالا انداخت و به راهش ادامه داد.
ناغافل صدای ماشۀ تفنگی به گوششان خورد. پسر قددرازه خودش را روی زمین انداخت و گفت:« بخواب رو زمین!»
همینطور که روی زمین دراز کشیده بودند، پسر قددرازه شروع کرد به سوت زدن. از آن طرف هم صدای سوت آمد. و سوت دیگری از میان برفها پاسخش را داد. آنها سینهخیز جلو رفتند. روبروی دیوار، همسطح زمین، یه جفت سیبیل بور از زیر کلاه خاکی بیرون زد. پسر قددرازه پرید داخل سنگر کنار سرباز پروسی.
به همراهش اشاره کرد و گفت: « این داداشمه.»
اِستَن کوچیکه انقدر کوچک بود که سرباز پروسی با دیدنش زد زیر خنده و مجبور شد برای آوردنش داخل سنگر بغلش کند.
آن طرف دیوار پر بود از تلهای خاکی بزرگ، درختان بریده و گودالهایی تاریک در میان برف، و در هر گودال همان کلاه کثیف و سیبیل بور را میدیدی که نگاهش که به بچهها میافتاد میخندید.
خانۀ باغبانی محصور در بین درختان در گوشهای قرار داشت. اتاق طبقۀ پایین پر بود از سرباز؛ عدهای ورقبازی میکردند و بعضی روی آتشی بزرگ و شعلهور سوپ میپختند. کلم و گوشت بوی خوبی راه انداخته بود. اینجا چقدر با اردوگاه صحرایی تکتیراندازان فرق داشت. طبقۀ بالا اتاق مخصوص افسران بود. صدای نواختن پیانو و باز کردن بطری نوشیدنی همه جا پیچیده بود. با ورود پاریسیها، همه با خوشرویی از آنها استقبال کردند. [بچهها] روزنامههایشان را عرضه کردند. بعد به صحبت و نوشیدن دعوت شدند. همۀ افسرها برخوردی سرد و مغرور داشتند. اما این میان پسر قددرازه با شوخیهای محلی و تکههای کوچه خیابانیاش سر همه را گرم کرده بود. همه میخندیدند و حرفهاش را تکرار میکردند و از چرت و پرتهای پاریسی او غرق در لذت شده بودند.
اِستَن کوچیکه هم بدش نمیآمد حرف بزند تا یک وقت آنها نگویند کودن و لال است. اما میترسید. بیرون از جمع، روبروی او پروسی سن و سالدار، با چهرهای درهمکشیده نشسته بود که داشت چیزی میخواند یا اینطور وانمود میکرد، چون چشم از اِستَن کوچیکه برنمیداشت. محبت و حسرت از نگاهش میبارید، شاید او هم در خانه بچهای هم سن و سال اِستَن داشت و انگار با خود میگفت:
« ترجیح میدم بمیرم تا پسرم را قاطی همچین کارهایی ببینم.»
از آن لحظه به بعد، اِستَن احساس میکرد دستی قلبش را میفشرد و نمیگذارد درست بتپد.
برای فرار از این عذاب، شروع کرد به نوشیدن. تا به خودش آمد دید دنیا دارد دور سرش میچرخد. از میان هیاهوی خندههای گوشخراش، صدای رفیقش را به زحمت شنید که رژه رفتن گارد ملی را مسخره میکرد. هشدار آماده باش در لومَری[۸]، یعنی همان هشدار شبانگاهی بر برج و باروی شهر را تقلید میکرد. بعد پسر قددرازه صدایش را پایین آورد و سربازها نزدیکش شدند و حالتی جدی به خود گرفتند. بیسروپا داشت خبر حملۀ تکتیراندازها را به آنها میداد.
این را که دید، اِستَن کوچیکه با خشم از جا پرید و با خودداری گفت: « این دیگه نمیشه! این رو نمیتونم تحمل کنم!»
اما دیگری فقط خندهای کرد و ادامه داد. قبل از اینکه حرفش تمام شود، همۀ افسران سرپا ایستاده بودند. یکی از آنها به در اشاره کرد و رو به بچهها گفت:
«بزنید به چاک!»
و شروع کردند تند تند با هم به آلمانی صحبت کردن.
پسر قددرازه مثل یک شاهزادۀ سرافراز، سرخوش از جینگ جینگ سکهها، آنجا را ترک کرد. اِستَن هم سر در گریبان دنبالش رفت. وقتی از کنار پروسی که نگاهش ترس به دلش انداخته بود، گذشت، صدای غمگینی را شنید که میگفت:
«این کار خوبی نبود. نه اصلاً کار خوبی نبود.»
اشک در چشمانش حلقه زد.
بچهها پایشان که به دشت رسید، شروع کردند به دویدن و بی معطلی به شهر برگشتند. کیفشان پر بود از سیبزمینیهایی که پروسیها داده بودند. با وجود آنها، بی دردسر وارد سنگر تکتیراندازان شدند. آنجا داشتند برای حملۀ شبانه آماده میشدند. سربازان بیسر و صدا میآمدند و پشت دیوارها جمع میشدند. گروهبان پیر هم آنجا با حالتی مسرور مشغول سپردن وظایف به افرادش بود. بچهها که وارد شدند، او آنها را شناخت و لبخندی دلانگیز روانهشان کرد.
وای که این لبخند چه زخمی بر قلب اِستَن کوچیکه زد! یک لحظه دلش خواست فریاد بزند:
« نرید اونجا، ما شما رو فروختیم!»
اما آن یکی به او گفته بود که « اگر حرفی از دهنت دربیاد، در جا با تیر میزننمون.» و ترس دهنش را بست.
در لکورنو[۹] اول وارد خانۀ متروکی شدند تا پولها را تقسیم کنند. راستش را بخواهید عادلانه هم تقسیم شد. گناه اِستَن کوچیکه هم بعد از شنیدن صدای جینگ جینگ سکهها زیر پیراهنش، آنقدرها هم به نظرش وحشتناک نمیآمد. تازه داشت به بازیهای گالوش بعدی فکر میکرد.
اما امان از وقتی که این بچۀ بخت برگشته تنها شد! از آن زمان که پسر قددرازه او را کنار دروازه گذاشت و رفت، جیبهایش بدجوری سنگینی میکردند و دستی که قلبش را میفشرد حالا مشتش را محکمتر کرده بود. پاریس دیگر برایش رنگ و بوی سابق را نداشت. سنگینی نگاه سرزنشبار مردمی که از کنارش میگذشتند، را بر خود حس میکرد. گویی میدانستند از کجا برمیگردد. از میان غرش ماشینها و صدای طبلها در امتداد کانال کلمۀ «جاسوس» در گوشش زمزمه میشد. بالاخره به خانه رسید و خوشحال از نبود پدرش در خانه، با عجله به اتاقش در طبقۀ بالا رفت تا پولی که حسابی بر دوشش سنگینی میکرد را زیر بالشاش پنهان کند.
اِستَن بابا آن شب که برگشت جور دیگری شاد و سرخوش بود. از منطقه خبرهای خوبی رسیده بود. این کهنه سرباز همانطور که غذا میخورد، به تفنگ فیتیلهای آویخته بر دیوار نگاهی انداخت و با خندهای از ته دل به بچهاش گفت:
«میگم، پسرم، اگر بزرگتر بودی حتماً حساب پروسیها رو میرسیدی!»
رأس ساعت هشت، صدای توپ آمد.
مرد شریف که از همۀ استحکامات خبر داشت، گفت: « این از اُبِرویه بود. دارن توی لو بورژه[۱۰] میجنگن.» اِستَن کوچیکه رنگ از رخش پرید و به بهانۀ خستگی شدید به تختخوابش پناه برد. اما خواب به چشمش نیامد. توپها هنوز هم میغرّیدند. در ذهن تصور کرد که تکتیراندازان در تاریکی با هدف غافلگیری پروسیها سر میرسند و خودشان به تله میافتند. یاد گروهبانی افتاد که به او لبخند زده بود و او را دید که همراه با بسیاری دیگر روی برفها دراز به دراز افتاده بودند. بهای همۀ این خونها آنجا زیر بالشاش پنهان بود و مقصر همه او بود؛ پسر مسیو اِستَن، فرزند یک سرباز. اشک امانش را برید. در اتاق کناری صدای گامهای پدرش را شنید که به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد. پایین در میدان، ارتش به صف خوانده شده بودند و گردانی آمادۀ ترک شهر میشد. حتماً جنگ تمامعیاری در پیش بود. کودک بیچاره نمیتوانست جلوی هق هقاش را بگیرد.
اِستَن بابا همانطور که وارد اتاق میشد، گفت: « تو چت شده؟»
این بچه دیگر بیشتر از این نمیتوانست تحمل کند. از تخت پایین پرید و خودش را به پای پدرش انداخت. با این حرکت، تمام سکههای نقره روی زمین پخش شدند.
پیرمرد ترسان و لرزان پرسید: «اینها دیگه چیان؟ تو دزدی میکنی؟»
اِستَن کوچیکه، بیدرنگ و یک نفس جریان رفتن به اقامتگاه پروسیها و هر آنچه کرده بود را برای پدر شرح داد.
هر چه بیشتر میگفت، سنگینی قلبش کمتر میشد. قبول اتهام او را سبکتر میکرد. اِستَن بابا وحشتزده گوش میداد. وقتی داستان به آخر رسید، اِستَن صورتش را با دستانش پوشاند و زد زیر گریه.
بچه در میان هق هق گفت: «پدر، پدر!»
پیرمرد بدون اینکه جوابی بدهد، او را کنار زد و پول را برداشت.
پرسید: «همهاش همینه؟»
اِستَن کوچیکه به نشانۀ تأیید سری تکان داد. پیرمرد تفنگ فیتیلهای و جعبۀ فشنگش را برداشت، پول را در جیب گذاشت و گفت:
«اشکالی نداره. میرم پول رو بهشون پس میدم.»
و بدون گفتن کلامی دیگر و حتی نگاهی به پشت سر، از پلهها پایین رفت و به
سربازانی که در تاریکی در حال رژه رفتن بودند پیوست. دیگر هیچ کس او را ندید.
[۱] Temple quarter
[۲] Bouchon نوعی بازی ورق
[۳] Galoche
[۴] Place du Chateau d’Eau نام میدانی معروف در پاریس
[۵] Flanders
[۶] Aubervilliers
[۷] Soisson
[۸] Le Marais محلهای ثروتمند در پاریس
[۹] La Courneuve
[۱۰] Le Bourget