هادی طیطه
۱
ظهر میوزید
به دامن خیال تو؛
و زبانِ بریده را
پرده بر بوسه من
در دهان تو میانداخت:
چه پگاهی بود
ظلمتِ خیال تنت
عصر میوزید اگر به
کُجای تو وُ
شغال شب میگرفتمت
پستان به دندانِ باران.
تو خیسِ من، زمینِ درد
حامله از مهربانیِ ابر خویشی
کنون بِشِکُف
تمام من در سلولهای تو جاری است
۲
راه که بگذارم
خمیده
نگاه غمزدهی سسکی
لابلای شکوفهی تنهایی
کز میان روزگاران
یکی ترانه خوانِ بس فرخندهتر
به تکیده، عطر برگ
چناری نیکمنش با بالای سَرد
دست و گردن در جیب نهاده
به خرامیِ کبوتری که پاییش بر زمین
خورد نخورد؛
یا به نازکای لبی گیر در گلویِ آه؛
عشق بر خیسِ بالهاش جاری بود.
وین دو
دو روزنه به خامشیِ اتاقی حرف
خیالی اندوه
چراغی افسوس
که نمیدانم چهام کهام برای چه
گشودهاند رو به ویرانیِ گفتوگو.
هست تو را مگر اندیشهی رهایی ز من؟
چنار با زبانِ باد
برگی از قامت قصیده به تن
و صلهاش وصلهی تنِ آن که دوستمیداردش – باد، آوازخوانِ شیطانِ نیک –
گفت.
سسک را یارای رهیدن از بند
چون خواستنت، نیست
بِدامِ راه که پیچید
پیچید
بنفشه، غنچهای در گلویِ حرف
که مرا با تو سر یاری
چون هوا در مشت نیست.
ناگاهِ باد
وین گوش سپرده به قصهی قصیدهی عشق؛
کشته کاسهی دلِ خود به صبر،
کو را که نیست اندیشه جز شکستن
چون عهد که شکستنی است میان مردمان
شاخهی گفتوگو به آواز
شِ ک س ت
سِسک پرید
و خونِ عشق بر بالهای چنار
پر میزد پرواز میشد…
سسک اما مانده بود با خویش
بر قرمز اندیشمندِ افق
خیره و خیرهسر:
آه
دور نیست که راه
دوباره عاشق کنَدم
دوباره سر به ساطور چنار دگری سپاردم
دوباره نفسهای مرا
باد بشماردم
دوباره سر در آستین تنی دگر نهم
دوباره لب بر سکوتِ سرخِ آتشزا نهم
دوباره راه و دوباره آه.
—————
مصطفی پروری
۱
رنجَم بر نَعْنی بخوابد!
و پرندگانْ آواز بخوانند
بر نافهیِ سَلیس—
صبح که باشد وُ
مشرقْ- حیرانیِ ماه بدواند بر قُوسِ قفا
که صورتِ کمان
با خال وُ خَدّ ِ غزال، مُماس اُفتاده.
۲
خواستهام بنْشینم
سایه از سرم گذشته باشد
و دَری از گلوی تو
به شعر باز شود
اینجا که زمان
بر پاشنهی غیب میچرخد!
——————-
عاطفه عظیمی
۱
میگفت بنفشهها که بیایند
دلتنگی با دو پای برهنه از خانه میرود
خون به رگ خیزرانم میریزند
دو ساق کشیده!
دو مجنون!
دو پای نهاده بر چشم پنجره
آن جا که غیاب آفتاب
تعلیق نور بود
به شکستهی نستعلیق ماه
تکه
تکه
تاریکی ریخته
از شب به گیسو
ای تار بر دار!
مدح کدام مرثیهای
به مستی
بنوشم از ساق
بریز رخوت از خم خیزرانم
به پیاله ماه
سلام بر خورشید!
بر صلابت پنهان کوه
زیر لحاف ماه
که از چین دامناش
خورشید به شاخ گوزن میروید
و روشنی به پای آهو بند میزند
حالا که نفس شب بریده
و خاتون خورشید
پنجه به شاخ بنفشه دارد
و پهلو به خوان پرندهها
محو مهار کدام سایهای
که ظهر تنت خوابیده به انحنای آفتاب!
۲
حالا که ماه
روی دست صبح
خودش را به مرگ میزند
خورشید، روی کاکل قمری پشت پنجره مینشیند
کو کو-ی عقربه
بیقرار!
این پا و آن پا میکند
کو نشئهام؟
بلندم کنی از بندبند جان
ریخته بر آینه
نشت میکند چهرهام
از خانه
به خیابان
به خلسهی سنگفرش کوچهای خمار
خلاصه میشوی آیا؟
میان رجرج باختهی آجر به قمار آفتاب
آنجا که قمریها سر به بالین زنبق دادهاند؟
بگو چگونه شمس و قمرم
جاری ست میان رگ
وقتی که انبساط کلمه
در انقباض رگها نمیگنجد؟
اینجا که وسوسه
از دیوار شکسته سرک میکشد
میان خانه
چگونه بلندت کنم از بند
که باد با بوی تنات
لابهلای ملافهها می رقصد
یک
دو
سه
قدم به جلو
دستها حلقه دور کمر!
پا به پا…
انحنای کمر به دست باد
بند بند تن
میان رختها
به رخوت رمیده در نفس
ها ها ها و هوی باد
پیچیده لابهلای مو
تانگوی باد و موی تو…
پیچ و تاب
و تب میان خون و رگ
رگبهرگ شعلهام
“زین آتش نهفته که در سینهی من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت”
حالا که ماندهام روی دست زمین
چگونه ابرها رنگ میبازند؟
به قمار ملافهها
————————
وحید نجفی
۱
از عشق که بگویم:
آتش شراره میکشد
بر خون
از شیوع
به ذرات خون
تا انهدام استخون
-اینرا مادرم میگفت البته-
میگفت:
آرام که بگیری از آغوش
دست که ببری بر آوار
تن میزنی به ازدحام خلوتِ اوهام.
چشم ریختم به راه
از جاده های
مِهریز
هی بروم
هی هی
یکریز
و زمزمهی آب
به جان کشیدم
هر سو نگریستم گریستم
به طغیان بادوُ
نالهی برگ
جا که خورشید
نیزه بر زمین میزد
گریه بر اشیاء میکردم.
۲
“به بهنود بهادری”
شکسته موی
سپید خیال
نِشتَر زدم به مسیلوُ
گلوی باد
نالهی ارغوانیش
چکیده
بر شمایلِ خوف
فرو از چهره
برغبار افتاد
بلور
بازو شکاندم
بر باریکِ قامتوُ
زانو بر ریگ-زار چکید.