.
.
.
.
.
.
– با این کار درخشان میرویم به سراغ ادیب و منتقد سبکشناس آقای دکتر اسماعیل نوریعلای عزیز. واقعن من که شعر را یکی از عناصر مدنیت ایران میدانم.
آقای دکتر نوریعلای عزیز درود بر شما مجددن
+ قربان شما، سلام عرض میکنم خدمت شما و شنوندگان گرامی برنامهتان
– فکر میکنید ایرانیها بدون شعر میتوانستند زندگی کنند؟
+ من نمیتوانم تصور کنم که ایرانیِ بدون شعر چگونه چیزی میتواند باشد!
– اگر شعر نبود؛ خیلی زندگی زمخت میشد خیلی زیاد.
خب میدانم که آقای ذوالقرنین را امروز انتخاب کردید ما سراپا گوشیم
+ من اندکی کمتر از ۵۰ سال پیش برای اولین بار با شعرهای جوانی به نام اکبر ذوالقرنین که در مطبوعات چاپ شده بود آشنا شدم و دیدم که شعرهای ساده با تخیلی نجیب و رام در این آثار هست. اولین بار هم ایشان را در شبهای شعر خوشه دیدم که در یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۴۷ در طی ۴ شب برگزار شد. داستان از این قرار بود که یک سالی میشد که برگزاری شبهای شعر خوانی مد شده بود و احمد شاملو که در آن روزگار سردبیر مجله خوشه شده بود با توجه به استقبالی که از جانب شعردوستان میشد تصمیم گرفت که ۴ شب متوالیِ شعرخوانی را برگزار کند و برای این کار توانست موافقت شهرداری منطقه را هم بگیرد که در حیاطِ ساختمانِ شهرداری این اتفاق بیفتد. این برنامه با نام «شبهای شعر خوشه» معروف شد و شاملو شعرهای خوانده شده در آن شبها را بعدن در کتابی با همین نام منتشر کرد.
اینطور تنظیم شده بود که ابتدا در آغاز شب یکی از اهل فن سخنرانی میکرد و بعد شعرای شناخته شده شعرهایشان را میخواندند. آن روزها من یکی از چهار سردبیر صفحات شعر مجله فردوسی بودم و شاعران جوان بیشتر با من سروکار داشتند و شعرهایشان را برای من میفرستادند. آن شبها هم برخی از این شاعران جوان که در مجلس میان جمعیت نشسته بودند از من خواستند تا با شاملو صحبت کنم و اجازه بگیرم که پس از شعرخوانیِ شاعرانِ شناخته شده، شاعران جوان هم اشعار خودشان را بخوانند. شاملو هم این پیشنهاد را پذیرفت و وظیفه دعوت و معرفی شاعران جوان را بر عهده من گذاشت.
حالا حدود نیم قرن بعد، یادآوری نام برخی از این شاعران جوانی که در آن چهار شب به روی صحنه رفتند تا برای اولین بار برای جمعیتی انبوه شعرهایشان را بخوانند خیلی جالب است.
این اسمها مثلاً عبارتند از:
شهرام شاهرختاش، احمد اللهیاری، غلامحسین سالمی، محسن الهامی، پروانه مهیمن، پرتو نوریعلا، ابوالقاسم ایرانی، محمود سجادی، رقیه کاویانی، حسن شهپری، محمدعلی بهمنی، سعید سلطانپور و همین اکبر ذوالقرنین که برنامه امروز را به او اختصاص دادم.
از آن به بعد من دریافتکننده شعرهای اکبر بودم که برای مجله فردوسی میفرستاد و من هم چاپشان میکردم تا اینکه در سال ۵۲ من به فعالیتهای مطبوعاتی خودم خاتمه دادم و سال بعد هم برای ادامه تحصیل به انگلستان رفتم و رابطه من با شاعران قطع شد.
اما در ۱۰ سال گذشته با رونق گرفتن اینترنت و پیدایش سایتهایی که شعر چاپ میکنند، یک بار دیگر به آثار شاعرانِ جوانِ آن روزگار برخوردم و مثلا فهمیدم که اکبر ذوالقرنین در استکهلم سوئد زندگی میکند و شعرهایش را از آنجا برای سایتهای اینترنتی میفرستد.
۶ سال پیش هم باخبر شدم که اکبر سکته کرده و سرنشین صندلی چرخدار شده تا اینکه دو ماه پیش که سفری به سوئد داشتم در شبی که در استکهلم سخنرانی داشتم یک بار دیگر اکبر را دیدم که نه بر روی صندلی چرخدار اما شاکی از دست مشکلات ناشی از سکته به دیدنم آمده بود با کتاب شعری که اسمش این بود «این سکته سگمصب».
کتاب را با دست لرزان برایم امضا کرد و من را خوشحال از اینکه سالم است با شعرهایش تنها گذاشت. متوجه شدم در مقدمهی کتابش من را به یاد آورده و نوشته است:
«زادهی همدانم به سال ۱۳۲۳. از چاپ اولین شعرم «مثلِ راهوارِ نسیم» سی و چند سال میگذرد. سرودن شعر را از نوجوانی آغاز کردم. سرودههایم را در جُنگهای ادبی چاپ میکردم و در شبهای شعر هم میخواندم. از جمله در شبهای شعر خوشه که به کوشش احمد شاملو در سال ۴۷ برگزار شد. از تجربههای تئوریک خویش در ایران نکته ها به یاد دارم که یکی از بارورترینشان، نشستهای کارگاه شعر در مجله فردوسی با حضور اسماعیل نوریعلا بود که از سال ۷۶ هم به خارج از ایران آمد.»
باری اکبر با نزول ساعقهوار سکته در بیمارستانی در استکهلم بستری میشود و به قول خودش در آن بیمارستان، با کورسوی نگاه و تنی نیمفلج، همهی شعرهای این دفتر را میسراید.
کتاب حاوی ۲۹ شعر است و در این شعرها بود که فهمیدم اکبر اهل ورزش، کشتی و موسیقی و سهتارنوازی هم بوده است و به همین دلیل شعرهای کتاب سرشار از اشارات به دستگاهها و گوشههای موسیقی ایرانی و فنون کشتی هستند.
امروز من دو شعرِ اول و شعر آخرِ کتاب را که در روزی که از بیمارستان مرخص میشده سروده است برای شما میخوانم:
شعر اول به نام «درآمد»
یکی بود یکی نبود
سیروز و سیشب، درازتر از سیماه گذشته بود از هجومِ سکته کبود
که داشتم برای دلِ خاموشم با پنجههای لرزان و چشمانی کم نور
بیاتِ کُرد مینواختم
به ناگاه ایران به خاطرم رسید
همراه سهتار شکستهام گریستم
کودکانه، زخمهزنان و هقهقکنان
تا درآمدی شدم بر دستان خوش خاطرات دور
پس آنگاه شبانه گشتی زدم عاشقانه در کوچه پسکوچههای گوشههای شور
با اشارههای ریز ریز ستارهها در سایهسار کهربایی ماه
این شعر در واقع درآمد کتاب است، اما اولین شعری که در کتاب آمده «نبرد» نام دارد و اولین شعری است که پس از سکته در بیمارستان گفته شده:
دو هزار و ده ماه و بیست و هفت روز از زایش مسیح گذشته بود
که من اکبر ذوالقرنین سهتارهنوازی همدانی، سرشاخ شدم بر سنگلاخترین تکه زمین
بر جویده مهآلود استکهلم
با حریفی به غایت قدر، ماهر و نابکار و منحوس
از میمون و مرگ و مار هم فرزتر
به نام نامی انفارکتوس
که به آنی یک دست و یک پا شدم
و صدها بار با پیچپیچک و سالتو و فیتیلهپیچ، پل رفتم و خاک شدم
و هزار بار چون کهنه روزنامهای مچالهام کرد و نفسم را گرفت
آن سان که به مرز تحلیل برآمدم
آنک، نسیمِ تار و ترانه و دفدفههای طنین دف
آنک، صلابت فن بیبدیل شعر
با صورتی ناموزون و چشمانی تا به تا
و اندامی لمس و پردرد
با امتیاز صفر بر هیچ
پیروز درآمدم از ضربههای کاری این نبرد
و شعرها ادامه پیدا میکند تا شعر آخر که اسمش هست: «خانه»
هفته اول دسامبر است در استکهلم ۲۰۰۹
سفیدی میزند بام خانهها و چمنزار پشت پنجره
و چه تفاوت دارد جمعه باشد یا چندشنبه
مهم این است که زنده ماندهام تا ترانهی برف را دانهدانه همدانی کنم
سکته هم خبر مرگش از واهمه انفجار این همه کپسولهای رنگارنگ در هر جای جهان که میخواهد برود سنگر بگیرد
چه در ونکوور چه در سنگسر
اینجا سپیده دمیده است و گلههای آواره ابرها را
شبانِ باد دارد به چراگاههای ناشناخته میبرد
روز خاکستری محشری است
با کاج های سرفراز پیر و شمشادهای همیشه گوشهگیر
همه چیز زیباست همه چیز تماشایی است
حتا گلدانهای پژمرده کنار پنجره
بالشهای سفید مچاله شده
و روتختی زرد مارکدار بیمارستان
و صندلی چرخدار سیاهی که مانند تخت روان مرا به هر سو میبرد
در سکوت خاکستری روزها
در دلِ دالانِ راهروهایی که انتهایشان همیشه تا هیچ است
و با این همه باز هم زیباست باید هم زیباست
باید خودم را در آینه امروز به تماشا بنشینم
و با اشتیاق تمام به چشمان لوچ و صورت کج و کولهام نگاه کنم
با این خوره سکته هم که هنوز پیدا نیست کجا دارد برای چه بخت برگشتهای گور میکند
نقدن هیچ خورده حسابی ندارم
حالا دیگر به ثانیهها فکر میکنم
اگرچه میدانم همین امروز پیش از غروب به خانه باز میگردم
و چنانکه از شواهد پیداست همسرم آلینای دانا
انباری کوچکمان را میز و صندلیهای مهربانی چیده
تا از پسِ ۵۰ سال سرودن
نوشتن را بیآغازم
این سکته سگمصب هم هرچند از دستش برمیآید کوتاهی نکند
همین که مرا از راست بودن به چپ از چپ شدن انداخته است
تا همه چیز و همه کس را دو تا ببینم هنر کرده است
شاید هم از همین روست که صخرههای روبرو با خانههای آجری و بامهای سفالی پر از برف را
در سوسوی پنجرههای چراغانیشان
به شادی زادروز مسیح اینگونه زیبا میبینم.
اسماعیل نوریعلا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ