ترجمه: دلاور رحیمی
صباح رنجدر از مطرحترین شاعران دهه ی ۱۹۹۰ شعر کردستان، متولد ۱۹۶۵ میلادی در اربیل کردستان عراق است. وی از سال ۱۹۸۰ شروع به نوشتن اولین اشعرش می نماید و در روزنامه و مجله ها منتشر می کند و در سال ۱۹۸۸ اولین مجموعه ی شعریش تحت عنوان «پاسبان گورستان- زیوان» منتشر می شود، که برای آن عصر سبکی متفاوت بود و همزمان مورد تحسین و انتقادِ شاعران و منتقدان قرار می گیرد.
تا به حال هشت مجموعه شعر از رنجدر منتشر شده از جمله:
۱-پاسبان گورستان (زیوان) ۱۹۸۸
۲- سالِ صفر ۲۰۱۰
۳- جنگ چهل ساله ۲۰۰۵
۴- صد و یک شب ۲۰۰۸
۵- سرود زمین ۲۰۱۲
زبان و دلِ ماه
پرید پروانه ای از دوشِ پیامبر
بر شانه های من
تپشِ بال و نشست.
بوی خوشِ گِلِ سرشور
احتیاجات روزمره همه زیباییند.
سعات کوکی
وادارَت می کند به بیداری پَرده
روشنایی سهمِ خود به غُرفه ها بخشد.
جوشش قوریست
که از دل متواریِ سپیدهدَم می گُذَرد
آغوش خانه را پُر از شیرینی می کند
گلابی و دندان شیری در آن بال می گُسترند.
مترسک
بی خیالی مزرعه دار است
خیال میمون و خرگوش می میرد و
سبک بار میشوند.
نامه ی جنگاور
در دستهای پُستچی شهر
خروس خوان است.
ستاره ی گرگ و میش به درخشش افتاده
عشقِ دُعا و
جان و تفسیر می دهد
به نازِ رنگ در بطن قوزح و قوزاح.
رنگین کمان زیبایی زمین را به آسمان می کِشد.
چرخِ گالیسکه
در چمن لکه لکه های تنش را
به شبنم شادمانی پاک می کند
سَرنشینانش نگینهای انگشترشان چشماند
بگاه انتخاب عروس
که نسیم و نَم نم باران
پرچین چوبی می شکنند
گل گندم و جو
میان جبین گوسفند و بره موج می زنند
ناز و افاده ی شیر آن گاه جلوه گری می کند
که پیکر نخجیر را میان دست هایش
مُچاله می کند و گوشت و استخوان را سوا.
تنها آدمی
محتاج آسودگی در آینه ست
می داند اگر زیبا نباشد
دیگر تمام.
زندگی مُدام سفره را پر و بارور می کند
جرات پرنده را اوج میدهد
و آن در مستی یکی پرواز
آسمان را تهی از رعد می کنند و
از افق سپیده ناگاه نزول میکنند و
بر عصای سالخوردگان مینشینند
و آنان نیز تپشِ دل هایشان را به
بالها گره می زنند
بال ای حامی و پناه و پهلوانِ
نشَست های بی مانند
مرا بلیغ و موزون کن
به خواهش گلباغ
انگار روشنایی در چشمهایم نمی نشیند
الف بای زندگیِم را
از فرازها به دست خدایگان سپردم
چرکنویسِ بخت و اقبالم را نیز
دور ز مزارگاهی به خاک سپُردم
ای دریای خفتهی خوابِ خویش آشکارگر
برپاشده جدال و جنگ جُدایی
دست به دامن و فریاد
جامِ افسونگرِ جانم را
سرشار کن از عشق خدا.
ماهِ از چنگ مرگ گریخته
شانه هایم را به قلعه و موزه و آینه ی خانواده می پنداشت و
زبان و دل را پرورش کند.
یکی پرتو ز جامِ افسونگر خدا
موژهی چشم های درشتش را گشود
به آگاهی لب به سخن گشود
دمی پس از خوماری سیاحت و
غزلِ اسپ و درخششِ چشمِ پیامبران
روی زمین دگرگون می شوند
برخی زبان و دل آشکار می شوند
سایه شان روشن است.
راستی روشنی خشمهای آینده
بخاطر چه به جنگ مبدل می شوند
قومری وابسته بام و حیاط
از واژهی حک شده ی پیشانی
خانهی اجدادیش پر می زنند
میان جام لامینِ ماست کودکانمان
از درد و راز و هوای بی باکی غوطه ور می شوند
به نوازش آتش و دود می ایستند و
شور و شوق می بخشند به عشق و احساسات و
بعد به درفش فروکشیده زباله میریزند.
راستی ماه
در شادوقتِ ابدی زبان و دل چه می نوشند؟
مشعلِ شانه هایم
در چشم های پروانه نشست و
آنان پاسبان رنگِ خدا شدند.