شعر آزاد:نیر فرزین/هرس عباسی/فرزانه کارگرزاده/عباس جمال‌زاده/ توماج‌ نورایی

.

.

.

.

.

آن زن

که از دوربین مداربسته می‌گذشت

و دشتی دور را

دست نخورده

 به سلول می‌آورد

آن زن‌

که با اسب‌های وحشی چنان می‌رقصید

که دیوار فرو می‌ریخت و

پرنده

از خواب می‌پرید

شب برگشت

با زخمی سخت

می‌شد تکیه کرد

به استخوانی تاریخی

و جزییات رنجی را دید

که در هیچ کجا مکتوب نبود

گفت اسب‌ها را

اسب‌ها را کشته‌اند

دشت دیگر

 جایی ندارد

برای کندن گور

گفت آخرین پرنده را

در نافم خاک کرده‌ام

پیراهنش را بالا زدم

چشمه‌ای که همیشه از آن آب می‌نوشیدم

خونی بود

گل‌های کبود را بوییدم و

همان‌جا خوابم برد

به هوش که آمدم

انگار انحنای تنش را لمس می‌کردم

وقتی می‌نوشتم آزادی

ردّ لبانش

مانعی بود میان شلَاق و پوست

ردّ لبانش…

نیر فرزین

ــــــــــــــــــــــ

هزار و یک کلمە
یا
پانوراما را قورت بدە
.
تابوت خاورمیانە میخ ندارد
و این چکشها کارشان تمام نمیشود
در عوض نفت هنوز
در سیاه رگهای متورم این حجم طاعون زدە میدود
کە در قلب مصنوعی جهان نو پاک شود و ما کوکاکولا داشتە باشیم
باشد کە رستگار شویم

نخست‌وزیر هنوز بە اندازەی سلطان سلیمان خواجە در حرمسرا ندارد
و این کنترل گرگهای خاکستری را سخت میکند
زیر پنجەهای سرد خرس
و دید شمخال شبحهایی کە گاهی موازیند و همیشە موذی
و سایەهای نرینەای کە غیرتش را بە چالش میکشند
همچون این حقیقت کە توانش را:
گرگهای سرخ هرگز منقرض نخواهند شد.
این خوابیست کە کوهستان دیدە است:
گرگهای سرخ لاغر، گرگهای خاکستری چاق را خواهند خورد
و دیگر زلیخایی در کار نیست، عزیزم!
دهان بیشتر صندلیهای نیویورک از بلاهت دهشت خلیفە ناخلف
کە بە زودی درشت خواهد شنید و ریزتر خواهد شد، باز ماندە است
صندلیهایی کە اگر باسنهای زیباتری بر آنها پهن میشدند
لیبرالیزم رسالت جهانیش را بە انجام رساندە بود

رئیس‌جمهور اسبق اگر ریش داشت شاید رهبر هم میشد
درست است کە موگابە ریش نمیگذارد و رئیس جمهور است در قبر هم و همیشە
حتی اگر ماندلا در مراسم ازدواجش نمیبود و کسی هم خاطرەای تعریف نمیکرد
ولی آنها کە خاورمیانەای نیستند حتی.

آن زمان کە مهمترین پایان نامە تاریخ نوشتە میشد*
چە کسی فکرش را میکرد
کولبری را زیر سنگینی بهت آور مرز
با شکم گرسنە آنقدر بزنند کە سیر شود از…
اشتهای گروهبانی بیگناه کە هرکس چپ نگاهش کند تروریست بشود
کە آن بالا ماهوارەهای جاسوسی ریسە بروند
و کولبر جنایتکار هرچە رشتە بود پنبە شود
و مرز پرگهر همچنان تمامیت عوضیش برقرار باشد

زمان زیادی گذشتە است
اکنون میدانیم فرداهای انقلاب همیشە خاکستری هستند
کە البتە یک رگەی پر رنگ خون
از کسالتبار بودنش میکاهد آن پشت
تا گاهی دوربینی بچکاندش و خیلی گاهها نە، یپیچاندش
اگر رهبر معظم زودتر سیگارش را…

اگر رهبر معظم زودتر سیگارش را
در انظار عمومی ترک میکرد
هرتزل خیلی زودتر از اینها مجسمە میشد
و چقدر این حرف بنیان زمان را ریش و ریش را
بە ریشخند گرفتە است
و برای تنویر افکار خصوصی اینک اشارەای:
دستی بە سیگار و دستی بە آتش
آه، رهبر معظم یکدست بیشتر ندارد
و چقدر این حرف شرح اضافە میخواد کە شرعا حرام است

از آخرین جنگ صلیبی چند ساعتی گذشتە است
اگر صلاح‌الدین عمر نوح داشت
آه اگر داشت
تقریبا دیگر وقتش بود کە خبرش را بیاورند
و من چقدر از دق کردنش کیفور میشدم
همچنانکە میان امواج دست و پا میزدم
و آیلان دست و پا میزد
و افسانە با ما دست و پا میزد
و تاریخ و جغرافیا و خاورمیانە با ما دست و پا میزدند
شاید سیگاری هم در انظار عموم آتش بزنیم
آنها منتظر هیچکس نمی‌مانند اگرچە دو دست دارند
همە میدانند کار کار انگلیسیهاست
کە دوستمان دارند و این لب مطلب است*

جهان از همیشە پاکتر است
و این آنچنان مقابل چشمانمان ایستادە کە نمی‌بینیمش
همچون صورت رئیس‌جمهور اسبق کە ریش ندارد
و این نداشتن عریان هیچ تاثیری بر تحلیل بی بی سی نگذاشت
و آن مجریهای سکسی هیچوقت نخواهند فهمید کە او چرا رهبر نمیشود
در عوض پسرش را پیرمردهای ”دامەباز” زیویە
از داریوش چندم بهتر میشناسند
پیرمردها روئیاهای کوچکی دارند و همین میمیراندشان
همین کوچک شدن
آب میروند و میروند
همچنان کە رهبر معظم و رئیس جمهور اسبق
کە اگر ریش داشت حتما رهبر هم میشد
کابوسهای بزرگی دارند
و آب رفتەاند

پسرک لوس حافظ اگر همکلاسم بود
قطعا بە او لقب شتر میدادم
نە اینکە شتر بد باشد ولی بالاخرە حیوان است دیگر
متاسفانە روزی کە من بە مدرسە رفتم او بە انگلیس رفت تا دکتر شود
و بمب بشکەای بخرد برای مدرسەهای نیازمند
با این اوضاع دیگر نمیتوانم شتر خطابش کنم
چون بەهرحال روسیە و چین وتو خواهند کرد
و ناتو پوزخند خواهد زد
و زامبیها از چهارسو بیرون میایند
و کردها کە کوهستانشان را با خودشان نیاوردەاند تنها میشوند
و آمریکا اشتباهی یک بمب بە دمکراسی خواهد کوبید
بەهرحال
آشپزی فرانسوی

خاورمیانەایهای چپ شدە
اگر بە زوریخ نرسند
بە برلین میآیند و بە دیوار قطعە قطعە شدە با حسرت نگاه میکنند
در کافەها چپ میزنند و کف میچرانند
و دوست پسرهای همدیگر را میدزدند و با زنهای رفقایشان میخوابند
و روئیایشان این است کە یک روز در غرب برلین اقامت داشتە باشند
اگرچە کافەهای پاریس بە کومون عزیز نزدیکترند
ولی شانزەلیزەی مغرور، مفت بە کسی نمیدهد
همە هم میدانند فرانسە زن آمریکا شدە
و آمریکا را باید کشت
و ایفل را باید در ماتحت ساختمان کرایسلر فرو کرد
راستش بلە، زن کسی بودن هنوز هم فحش است
انقلابیون کافەها
امر خطیر بستن بند کفشهایشان را بە خیابان میسپارند
و مسئولیت شکست عشقیشان را هم باید گورباچف بە عهدە بگیرد با آن اصلاحات الکلیش
و هر بار کە آقای جکسون* را میبینند کمی اخم میکنند
کە یعنی : حالا من با چە کسی سلفی بگیرم؟

انور‌ عباسی (هرس)

ـــــــــــــــــــــــــــ

خشم می چکید
بی عیش از مهیا
خون هزاران طناب
و ردّ خون را گرفتن
که خیزاب این خون از اشک
(سرها می افتدند)
از رگِ باد صدا می ریزد
صدای اولی:
اگر به راه نمی افتاد به گردن ِ خودش
باد بزاق به گردن سگ
نگاه خیره -سری-
صدای دیگری: من قدم به قلب نمی رسد
قلب از قدم گذشت
عشوه ی دوزخی مخروط
از سر محروم
عذابِ یک سویه گی که سو از قفا
غضب از چشم ببر
نگاه را ندیده گرفتن
چه چیز از نگاه می فهمی؟
کمپانی جنازه های تنها
که تنها تنها یی کرده اند
مزه ی فلز وقتی خون بر می گردد روی زبان
به پهلو می افتد در گلو
در کلمه ای محذوف
در رحم مضاعف دست ها
فقط از گردن یک جیغ مانده است
وقتی بلند بلند سقوط می کند
-علاج –
قلبِ نیامدن است.

توماج‌ نورایی

ــــــــــــــــــــــــــــــ

” تندیسی از سه چهره “
.
.

سیگارم را بیاور
روی‌ِ بوم
خبرهایی است ؛
ابروهایی پیوسته و
روسری‌هایی که با گیتار می‌رقصند .
نقش‌ ِ گیسوی تو
در بادهای موسمی
نور‌ِ آفتاب و همیشه ی مکزیک .

_ اشک می‌خواهم
تا نقاشی‌هایت خاطره شوند ؛
چه رنگین‌کمانی است
وقتی چشم‌هایت را می‌فروشی !

برقص و پیوسته آهنگ شو
تا ابرهای آسمان
تاریکی غروب را رنگ‌آمیزی کنند !
ببار و پیوسته دست‌هایت را روی آسمان بکش !

در قابی با سه دخترِ سیاه‌پوش
که آفتاب گرفته اند هنوز
در میدان ِ بزرگ ِ شهر
با بازوانی که شرم می‌فروشند و
تندیسی دارند از سه چهره
در بغض ِ نگاه !

ابروهایت را ادامه بده
در کوچه های خاکی
تابوت‌ِ رنگ را
روی دوش‌ها می‌برند
و خاکستری‌ها
در کوزه‌ای گوشه‌ی اتاق !

تن‌ها
روی خاک
بنفش می‌شدند در الفبایی نامفهوم
و می‌پوسند در مچاله‌هایی گم !

حالا رقص را تمام کن
پای تمام‌ ِ نامه‌ها
امضای ” فریدا ” ست !

عباس جمال‌زاده

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱

از چمیدنِ چشم
در پریدنِ آهو‌ها
با پوست
دِل‌دِلی‌ست
ضربانِ زخم را

با هنوزِ جان
چگونه نگریم
رقصانِ آن منظره را
که از خَمِ خون
چشمی بر خاطره‌ می‌سوزد

۲

لبالبِ خون
از لب گزیدگیِ استکان
سرخیِ دهانت
آرایشِ زخم بود
تا از سر بریزانی
‌به بغض
این سردیِ دهان‌خورده را

نه!
برگرد به جایِ خود!
به شعاعی
از لب‌پریدگیِ نور
و بنشین به نقش
با پرنیانِ این فیگور
تا در طنینِ طرح‌‌ها
به رنگ
نقاش بخرامد بر بوم
ظرافتِ این تماشارا

در خلوتِ کافه‌ی کوچک
کمالِ هنر
یکجا
مانیفستِ درکِ تو بود

۳

چگونه می‌خواهی مرا
که خود را بیاویزم از چه گفتنم؟
تا بخوانی‌ام
بر سرِ دار
از پرسشِ این چرایِ چموش
که چهره چند کنی به ابر و
ببارانی‌ام
دسته دسته
به گور
و بعد
لب بزنی به لب‌پرانیِ کلمه

ای تاریکیِ کشدار
برای ندیدن
چشم از مغالطه برندار

فرزانه کارگرزاده

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر دیگر/ اندوه نور: راحیل شیراسب/ رحیم جلیلی/ بهنود بهادری/ شیلا عادل

.

.

.

.

.

.

.

دو شعر از راحــیل شیراسب

۱

(اسارت نقطه)

برتمام دندانه‌هاى دندان‌گیرم

اندازه رسیدن دوخط مقطع،

درالتهاب راندنِ

سینِ نوک زبانى،

به فراموشى اسارت نقطه‌ها

درشین شراب‌ام بودى

۲

(کف گشودن)

نهاده کف پا

تاریخى که همدم من

برآن راه جسته

تا برهنه گى‌اش در شن‌ها

سفر خزانه‌ام،

ارگان فرمان دهى‌ات بر داغ ردَش به مشام کشید.

پا خرامان عطش،

پله پله به تابِ بادى، برسرداب

به حرفه‌گى قنات

شفا؛ به شلاقِ کندنِ چاه

دست‌چین کف‌چین رفت.

خدنگ پریدن‌ات به کف

موج دریا مى‌رسید به عمق

کف لیز خوره‌ى اندوه

به کف نداشتم کف‌خوانى

ندا دهادم

“خواستن ازکف به زمین راه گشود.”

ــــــــــــــــــــــ

دو شعر از رحیـــــم جلیلی

۱

(مافگه)

از پلک یخ نما و خلخال سینه
برگرده شبگاران
نمی ایستد.
تا به رسم بوسه بر رکاب
زانو به سزا گیرم و
برمدار سنگچین یاد
بچرخد
اسب مرده
در قصیل دشت
سر به زلالی خون می کند

۲

(رعایت صید)

سرانجام
سهم غلظت آه
به تور دریا
مومن می شود.

با مهره چشم عقاب
دهان دشت را
می برم به ارتفاع
تا درلحظه ی اجیر شتاب
بی سیمای قمر
رعایت صید شوم
درشب آهوان!

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

دو شعر از بهنــــــــود بهـادری

۱

(…)

در چشم، قلّه‌ها
در قلب، درّه‌ها
بادِ عُمر مویه می‌کند:
_ اقلیمِ دلِ قلبی‌ست، عظیم
هزار رنگِ ناکام
خوش بو و مجروح
سِنّی که مُسن شد.

میّت، چشمی به منظر
میّتِ منتظر
وقتی نظرها بر گور دارند
تَنی که دیگر تَن نیست
میهمانی به میزبان شدن‌ست
خیال درّه‌ها و قلّه‌ها
با پَرّی کبود.

۲

(…)

خیزرانِ کرشمه را
به سوسنی رنگ، به زعفران
کاشته‌ای بر رُخ من
ای جلگه‌های بودنت
به شرجیْ چرخان!
سدری بر انتهایِ بودن
ریشه‌هایی
ریشْ ریش
به آفتاب، یا به باد.
دامنی از دلتنگی‌هایِ کبودت
تکانده‌ای با هزار پروانه‌ی مشتاق
بر دامی که رام‌ات کرده‌ام.

بر کوه‌ها
گریسته‌ای تا نمک و دریا
از چشم‌های پرستویی
به قلّه‌ها رفته باشد
وقتی اشک
خیزرانِ حیات است
چه فرقی می‌کند
ابتدا و انتها؟

ـــــــــــــــــــــــ

دو شعر از شیلا عادل

(حَفلَه‌ی سحرگاهی)

خونی

که روان می‌شوی از آستینم

خونی که بنوشمت

تلخ وُ تازه

چون زخم، زیر آستینِ قرمزم

چون کلمه در گلو

چون دو شانه‌ات

که قاپ می‌زنی از زیر گردنم

عمیق که خواب می‌شود

که می‌افتم

و می‌افتد

راه دوباره خونِ ناشکیبا

به ساحتِ گردن

وقت آن شده‌است

که بنوشمت

چون دوا

سحرگاهی.

۲

گفتی
به عمارتِ خواجه میهمانیِ خوبی‌ست

نازل
به خواب می‌شوی

و بر
پوستِ صورتِ تو

تمامِ
رنگ‌ها پیداست.

پیش
روی من ایستاده‌ای وُ

چشم‌هایت

          -دو تکمه‌ی غول‌پیکرِ زردوز-

تهِ
چاهی، به پشتِ بامِ عمارتی موهوم

دلوی
می‌اندازی از تهِ چاه

تا به
قعرِ سینه‌ی آتش‌زنه‌ات بکشی‌م

مشعشعِ
چشمانِ تو صورِ قتال

تسلسلِ
زیبای تیغ‌هایِ خون‌بارت

که
چیده‌ای به نظم بر دیواره‌ی نمورِ معوجِ چاه

پرده‌های
نمایشِ عقوبتِ شیرین من‌ها بود

دلوی
میاندازی از ته چاه

بیایم پیش تو آن تهِ تاریکِ چاهِ موهومِ روی سقفِ عمارتی
که در قصه‌ای بود که شبی با تو گفته‌ام، یا نه؟

با
دستِ چپت

ردیفِ
تیغ‌ها را نشان می‌دهی و می‌خندی

ردیفِ
دلوها را

بال می‌گشایم

به سوی تو وَ تیغ‌های خون‌فامِ زیبایت.

شعر کوردی:”جلال بر دوش مردمش بلند رفت” / یادداشتی کوتاه از شعیب میرزایی بر مرگ بلند جلال ملکشا

.

.

.

.

“جلال بر دوش مردمش بلند رفت”

آنگونە کە در فضاهای مختلف و رسانەهای مجازی و حقیقی (با کمی اختلاف در جزئیات ) آمدە:

جلال ملکشا در سال ۱۳۳۰ در روستای ملکشان علیا از توابع بخش مرکزی شهرستان سنندج در استان کردستان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستای زادگاهش به پایان رساند و سپس به همراه خانواده‌اش به سنندج آمده و در دوران تحصیلات خود در مقطع راهنمایی و متوسطه در این شهر اقامت داشت.

جلال ملکشا از همان حدود دریافت دیپلم ادبی در سنندج به سرایش شعر و نگارش داستان پرداخت. نخست به سرودن شعر و نثر به زبان فارسی پرداخت و بعداً به خلق آثار در زبان کوردی پرداخت.
جلال ملکشا به فعالیت‌های مطبوعاتی نیز می‌پرداخت (مجله سروه) و به دلیل فعالیت‌هایش پیش از چاپ کتاب به عضویتِ کانون نویسندگان ایران درآمد.

ملکشا در همان سال‌ها به فعالیت سیاسی پرداخت. او در سال‌های پیش از بهمن ۱۳۵۷ به عنوان عضو سازمان چریک‌های فدایی خلق در کردستان ایران به فعالیت می‌پرداخت.
در همان زمان به دلیل فعالیت‌های سیاسی مدتی را در زندان حکومت پهلوی گذراند. جلال ملکشاه پس از انقلاب نیز به فعالیت فرهنگی و سیاسی خود ادامه داد. او اندکی پس از انقلاب به دلیل انتشار آثارش دستگیر و به زندان محکوم شد. ملکشا همچنین فعالیت سیاسی خود را با عضویت در کومله سازمان کردستان حزب کمونیست ایران ادامه داد.

عمدهٔ آثار جلال ملکشا پس از انقلاب به زبان کوردی هستند. او که از اواخر دههٔ ۱۳۶۰ دست از فعالیت سیاسی کشید، به عنوان عضو شورای سردبیری مجله سروه که به زبان کردی و در اورمیه به چاپ می‌رسید به فعالیت پرداخت.

و اما با نگاهی گذرا بە آثار و اشعار ملکشا و جای ایستادن او در شعر می‌توان کارنامەی کاری وی را در دو قسمت دستە بندی و تحلیل کرد. یا در واقع ما با دو جلال مواجه هستیم. جلال شعر فارسی و جلال شعر کوردی.

با بررسی متون و اشعار فارسی جلال گزاف نیست اگر بگوییم اشعار فارسی وی از جملە نیمایی‌ترین شعرهای تاریخ شعرنو فارسی‌ست. متن فارسی جلال می‌گوید کە شاعری کە پشت آن سطرها نشستە تسلط کاملی بە فرم و ساختار شعر نیمایی دارد. جلالی، کە هر چند همزمان فعالیتهای سیاسی داشت، اما قبل از آن برای او شعر یک مدیوم زیبایی شناسانەست کە می‌خواهد مضمون، محتوا و معنا را با نگاهی فرمی و ساختاری بر روی کاغذ نشان دهد.

جلال با گرفتن همزمان فرم نیمایی و لحن آرکائیک شاملویی و دپراسیون فضای زمستان اخوان و نوع نگاە سیاووش کسرایی بە جهان، شعرش را سامان می‌داد. جلال شعر فارسی، جلالی شاعر بود. شاعر بە معنای آدمی کە می‌خواهد نگاە بە شعر را تغییر دهد.

جلال این دورە بخش شاعرانگیش بسیار بیشتر از بخش چریکیش بود و همین دانش و شناخت وی از شعر، شاید شاملو را وا داشتە کە بگوید جلال آیندەی شعر فارسی‌ست.

و اما در دورەی دوم کاری خود کە شروع بە تجربە در زبان و کانتکس کوردی می‌کند با توجە بە اندوختەی شاعرانگیش در فرم نیمایی و خوانش تجارب شعری عظیم شاعرانی چون شیرکو بیکس، لطیف هلمت و … وی با چرخشی ۱۸۰ درجە بە تجارب گذشتە‌اش پشت می‌کند و این‌بار نە جلال شاعر یا چریک، بلکە جلالی عاصی، منتقد اجتماعی و معتقد بە پیام‌رسانی شعر متولد می‌شود؛ جلال ماحصل زیستەی دوران اجتماعی و سیاسی خاص دهەی شصت وهفتاد.
جلال شعر کوردی، چریکی خستە و عاصی و بە غم نشستەاست کە شعر را تبدیل بە تریبونی برای تودە می‌کند و شعر را فارغ از آن نگاە سنجیدە بە فرم و ساختار و زیبایی شناسی بە تابعی تولید کننده برای معنا تبدیل می‌کند و تا آخرین روزهای نوشتنش نیز بر این شکل مواجهە با شعر می‌ماند.

بە هر جهت جلال بر دوش مردمش بلند رفت و بی شک آثارش زبان او خواهند بود.

شعیب میرزایی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شعر “عقاب و کلاغ”
(بازسرایی “دختر سروانتس” اثر الکساندر پوشکین)

فصل، فصل زرد پاییز است
آسمان دلگیر و خاموش و زمین سرد و غم انگیز است
روی عمر سبز جنگل، گوئیا پاشیده بذر مرگ
همچو اشک آن سان که انسانی به حسرت
روز تلخ احتضار خویش
می چکد از چشم جنگل، دانه های برگ
آفتاب بی رمق چون آخرین لبخند یک سردار، به روز هزم
روی لجه خون و شکست لشکرش می آورد بر لب
بر لبان تیره کهسار خشکیده است

زوزه مرموز و بد یمن شغال باد، شیون مرگ است
که درون گیسوان جنگل بیمار پیچیده است
مرگ می آید، رعشه اش بر جان
او به خود می گوید و بر خویش می لرزد عقاب پیر
مرگ می آید
روی سنگی بر بلندای ستیغ کوه ایستاده است
با همه خوفی که دارد لیک
چشم هایش آشیان شوکت و فخری است عالمگیر
 
مرگ می آید
وه چه تلخ و زشت و نازیباست
و کلید رمز این قفل معماگونه ناپیداست
آنکه می خواهد جهان را شاد
آنکه می جوید به زیر چرخ گنبد گیتی
عزت عدل و شکوه و داد
آنکه در اوج است و راه عشق می پوید
زندگی را همچو باغی گل به گل مستانه می بوید
ای دریغا عمر او کوتاه و بی فرداست
مرگ می آید
باز با خود گفت، و دلش را یک ملال تلخ در چنگال خود افشرد
مرگ می آید، گریزی نیست
زندگی را دوست دارم، داروی این درد پیش کیست؟
آسمان زیباست و زمین و جنگل و کهسار جان افزاست
آن فسانه آب هستی بخش، در کدامین سوی این دنیاست
 
یادش آمد زیر پای کوه
در کران بوی گند مردابی آشیان دارد کلاغی پیر
زیسته است بسیار سال از صد فزون ولیک همچنان مانده است
سر درون ریم و چرک لاش مرداران
چاپلوس و دم تکان، جانور خویان
همنشین با خیل کفتاران
خود ندارد قدرت پرواز
گشته در توجیه مرداب عفونت زای
اوستادی نکته پرداز و حکایت ساز
مرگ می آید و کلاغ پیر می داند که راز زندگی در چیست
 
گفت و زد شهبال شوکت جوی خود بر هم عقاب پیر
ناگهان کهسار بخروشید
کوه لرزید و به خود پیچید
روبهان سوراخ گم کردند
آهوان از خوف رم کردند
گله را زنجیره آرامشان بگسست
کبک یکه خورد
جغد ترسید و دهان شوم خود را بست
 
پس فرود آمد عقاب پیر
گر چه راه من ندارد با ره ناراه تو پیوند
گرچه من در زندگانی با شمایان ناهمآوازم
گرچه تو با خفت و من با سپهر پاک دمسازم
لیک امروزم به تو ناچار کار افتاد
جز تو دانائی بدین مشکل که دارم نیست این گره بگشای
راز طول عمر تو در چیست؟
من که پر در چشمه خورشید می شویم
کهکشان عزت و جاه و شکوه و فخر می پویم
عمرم اما سخت کوتاه است
می پذیرم مرگ را و اجتنابی نیست
لیک مرگ من بدینسان زود و ناگاه است

زاغ گفتا: جان بخواه ای دوست
گر چه تو با من نمی سازی
گر چه تو هم چون نیاکانت بر ستیغ کوه می نازی
زاغ با خود گفتگوی دیگری دارد:
نیک می دانم هراس مرگ
خوی تند از یاد او برده است
دست مریزاد ای زمان، ای روزگار، ای دهر
که عقاب سرکش و آزاد این چنین خوار و زبون و پست
در پی چاره به سوی من پناه آورده است
 
پس کلاغ پیر رفت و روی لاش مرداری پرید و شادمان خندید
همچنانکه لقمه می خائید گفت:
رمز زندگی این است، آشیان در ساحل مرداب ما افکن
سفره انداز از طعام لاشه مردار بر کران خلوت و آرام از گزند حادثه ایمن
در کتاب پند ما درج است؛ که نیای ما فرمود:
در جهان جز وسعت مرداب
هر چه می گویند و می جویند و می پویند
حرف مفت است و ندارد سود
 
گوش کن ای دوست
تا بگویم که دلیل عمر کوتاه شمایان چیست؟
زندگی در اوج می جوئی باد مسموم است
بوی گند نور می بوئی
قله ای که بر فرازش آشیان داری ناخوشایند و بلند و بی ره و شوم است
جاودانه زیستن در ساحل زیبای مرداب است
خوردن و آشامیدن و خواب است
چینه کن با من درون خاک این پر و بال بلند و زشت را بردار
هر چه فکر کوه را دیگر فرامش کن توبه کن در آستان حضرت کفتار
 
منقلب گشت و عقاب پیر شرمگین و سخت توفنده
گفت: من کجا و این بساط ننگ
تف بر این مرداب گند و خوان رنگارنگ
مرگ در اوج سپهر پاک خوشتر از یک لحظه ماندن در جوار ننگ روی خاک
گفت: ای زاغ پلید زشت
جاودان ارزانیت عمر پلشت
من نخواهم عمر در مرداب من نجویم زندگی در لاشه مردار
من نسازم آشیان در ساحل ایمن من نسایم سر به درگاه شغال و روبه و کفتار
اینک ای مرگ شکوه آیین
من چو روح نور از هر زشتی و آلایشی در دل مبرایم
تا نیالوده ست جان را ننگ من تو را با جان پذیرایم
گفت و شهبالان زهم واکرد
گشت در مرداب دوری چند
در میان بهت زاغ زشت
بال در یال بلند اسب باد افکند.

کارگاه ادبیات داستانی: آخرین سرباز به قلم یاسمن دارابی/ برفی که بند نمی‌آید به قلم حدیث عالیزاده

.

         آخرین سرباز

    با صدای باد که پنجره را کوبید به دیوار، پریدم از خواب. پرده توی تاریکیِ بیرون رفته بود و گل‌های چرک‌مرده‌ی آن در آن مه غلیظ به سختی دیده می‌شد. نور ضعیفی از مهتاب، جای خالی “آیه” را روشن کرده بود. آیه سر جایش نبود. صدایش کردم؛ نبود. همه‌ی بدنم یخ کرد و منگی خواب از سرم پرید. هولکی بلند شدم و پتو از روی تنم جا ماند. لامپ را روشن کردم. انگار که هرگز اینجا زندگی نمی‌کرده، هیچ وسیله‌ای در خانه به او مربوط نبود. باد، تک لامپِ اتاق را جلو و عقب می‌برد و نور زرد در اتاق جا به جا می‌شد و سایه‌ی قاب عکس قاسم را بزرگ و کوچک می‌کرد و روی همه‌ی اجسام اتاق می‌انداخت. هر چهار اتاقِ پی در پی را گشتم. آیه توی هیچ کدامشان نبود؛ نه آیه بود و نه قاسم.

   بودنِ قاسم یک جور ترس داشت و نبودنش جور دیگر! “بودن” و “نبودن” فقط دو کلمه‌اند؛ در واقع در تمام این بیست و چندی سال که زندگی کرده‌ام، حتی یک بار هم نشده که حس کنم نیست یا حس کنم هست! همیشه منتظر بودم یک روز، یک نفر بیاید و بگوید قاسم پدرت نیست، من پدرت هستم اما آنروز هرگز نیامد. قاسم پدرم بود و هیچ کاریش نمی‌شد کرد.

   تمام تنم گر گرفته بود. زیر آن پتوی پلنگی عرق کرده بودم. بادی که از پنجره می آمد، موهام را از جا کند. دور و برم را گشتم برای یک گیرِ سر.  یک لحظه حس کردم روی قالی قطره‌ای خون دیدم. همان لحظه تصویر آیه توی ذهنم آمد که قاسم با آخرین مجسمه توی سرش زده و خونش خشکیده روی قالی اما خوب که دقت کردم گلِ قرمزِ قالی بود و گیر موی آیه هم کنارش. موهام را باهاش بستم. ترسیدم قاسم جای مجسمه را پیدا کرده باشد. برفِ دست نخورده خاک باغچه را پوشانده بود. سردم شده بود و نمی دانستم باید چه کار کنم. اگر من نیست شده بودم، آیه حتما پیدایم می‌کرد. حتما تمام شهر را می‌گشت ولی من حتی نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم.  

    توی خانه تلفن نداشتیم؛ هیچکسی قرار نبود به ما تلفن کند یا اینکه ما به او تلفن کنیم. آخرین باری که کسی غیر از من و آیه و قاسم پایش را توی این خانه گذاشته بود، پانزده سال پیش بود. چرا همیشه مهر و مومِ مگو ترین رازها درست پیش روی من گشوده شده است؟ به این فکر می‌کنم که چرا توی آن لحظه من و آیه آنجا بودیم؟ من وقتی دیدم قاسم از لابه لای پارچه‌های سیاهِ روضه یواشکی وارد حیاط عمو می‌شد، می دانستم که این راز، مگو ست. کم سن و سال بودم اما فهمیدم. آیه اما این را نفهمید. نفهمید و جیغ زد یا شاید هم گریه کرد. هر چه بود همه فهمیدند و اینطور تنها ماندیم.

  هرگز پیش نیامده بود که از احساس تنهایی خلاص شوم حتی شب هایی که با آیه تا صبح سر می کردیم و آنقدر حرف می زدیم تا روی یک بالش خوابمان می گرفت هم. همین که چشم باز می‌کردم، حس می‌کردم هیچ‌کس توی دنیا نیست که مراقبم باشد یا نگرانم. همیشه حس می‌کردم آیه یک روزی تنهام می‌گذارد. این را هیچ وقت نگفت. هیچ وقت نگفت تنهایم می‌گذارد اما سر و تهِ همه ی حرف‌هاش این بود که قاسم را بگذاریم با گربه‌هاش.

   با این همه، چند روزی بود که حس می‌کردم یک دست نامرئی دور گردنم است و یک قلب نامرئی نگرانم. نمی‌توانستم به کسی توضیح‌اش بدهم حتی برای خودم هم قابل فهم نبود. اسمش را هم نمی‌دانستم. با مرد نامرئی توی یک دایره گیر کرده بودم که نه شروعی داشت و نه پایانی یا لااقل من سرِ این نخ را نمی‌یافتم.

   مدرسه ی زیرتپه بزرگ بود و من تنهایی از پس تمییز کردن آن همه کلاس بر نمی‌آمدم. قبل از آمدن مرد نامرئی، با برادرش و زنِ برادرش کار می‌کردم. مدرسه، حقوق را بین‌مان تقسیم می‌کرد. آیه دوست نداشت من کار کنم. حتم داشتم اگر مجبور نبود، هرگز دست به آن چندرغاز نمی‌‌زد. یک شب خواب دیدم به جای حقوق، دو تا ماهی دستم دادند. من یکی از ماهی‌ها را به برادرِ مرد نامرئی دادم و ماهی دیگر را زنده زنده خوردم. ماهی توی دهانم تکان تکان می خورد. از لزجی آن جسم نیم جان که روی دندان هام لیز می خورد و طعم آهنی که از خون پخش شد توی دهانم حالم به هم می‌‌خورد.     

برادر مرد نامرئی از من خوشش نمی‌آمد. همیشه در مورد” مرز “حرف می زد. ممکن نبود جمله‌ای به من بگوید و این واژه از آن جا بماند.

   «خوب گوش کن ببین چی می‌گم: مرزِ کار من و تو اینه. اینجا. می‌بینی؟ از اینجا تا ده تا کلاس اونورتر، اتاقای ماست. تو کلاسای اونوری رو تمییز می‌کنی. حواست هست؟»

   هیچ وقت نتوانستم توی صورت‌اش نگاه کنم. همیشه از چیزی نامعلوم، عصبی بود. آخر همه‌ی حرف‌هاش هم به اینجا ختم می‌شد که به من اشاره می‌کرد و رو به زن‌اش می‌گفت:

«نمی‌فهمه این دختره، انگار دارم با دیوار حرف می‌زنم!»

   وقتی عصبانی می شد، واژه ها را شبیه عمو ادا می‌کرد؛ بریده بریده. حس می‌کردم جان می‌کَند تا یک جمله را به زبان بیاورد.

   عمو صبحِ همان روز آمد سراغِ من و آیه. به
قاسم گفت:

   «توی بی وجود دو تا دخترِ دسته گل داری، احمق!
حیف این دخترا! تو زندگی ت یه هزاری براشون آوردی تو این خونه؟ بدبخت! اگه من
نبودم و این خونه ی پدری تا حالا باید دختراتو تو خیابون جمع می کردیم. من خرجتو
دادم. توی بی عرضه هیچ وقت نخواستی کار کنی. ادای روانی ها رو درآوردی که از زیر کار
در بری!»

   کمی مکث کرد و انگار که کشف تازه ای کرده
باشد، با انگشت به من و آیه اشاره کرد و گفت:  
  

   «مامان تا وقتی زنده بود هرشب خواب می دید خفه
شون کردی! عین همون دو تا مرغی که داشتی و خفه کردی؟ یادته؟»

   من نمی فهمیدم از چه می گفت اما ترسیده بودم. قاسم
نترسیده بود. می خندید. نشسته بود کنج دیوار. کفِ دست هاش را با همان عادت همیشگی
به هم می سابید و می خندید. عمو که می دید قاسم می خندد بیشتر عصبانی می شد. بهش
نزدیک شد و گفت:

   «یادت رفته سرِ ماجرای اون مرغا چه بلایی سرت
آوردم؟ خطا بری، آبرومونو ببری همونجوری می بندمت به ستونِ زیرزمین ولی این دفعه
تا آخر شب، نه! اونقدر نگه ت می دارم تا از گرسنگی و تشنگی هلاک شی حیف نون! بار
آخرت باشه دزدی می کنی الدنگ! فهمیدی؟»

    قاسم
نگفت فهمیدم. فقط گفت:

   «پول بده! پول ندی آبروتو می برم»

   «پدرسگ دزدی می کنی تو همین محله خراب شده تون
دزدی کن. نیا سمت ما. فهمیدی؟»

   اگر صدبار دیگر هم می پرسید، قاسم حرفش همان
بود. “پول بده! پول ندی آبروتو می برم.” عمو چک چک شیر آب را که قطع کرد،
نخ تسبیح اش تر شد. وقتی دست من را گرفت، خیسی ِتسبیح اش به مچ دستم خورد. به قاسم
هم گفت:

      «پا نشی بیای اونجا قاسم! مجلسشون زنونه ست. بذار
یه ذره با شیرین بازی کنن، شب خودم بر می گردونم شون. تو فقط نیا.» 

      «به من چه! اینا بچه های من نیستن، بچه های تو
ان. ببرشون واسه خودت.»

   دو دستش را توی
هوا به نشانه ی کدام شادی بالا و پایین می برد، نمی فهمیدم اما بی آنکه به ما
نگاهی کند، دو کیسه از کنار طاقچه برداشت و بیرون رفت. حتم داشتم که می رفت دزدی.
ماهی می دزدید. اما هیچ وقت آن ماهی ها را توی خانه نمی آورد. همان دمِ در تقسیم
شان می کرد بین گربه ها. خانه ی ما را گربه ها احاطه کرده بودند. یک جورهایی
دورتادور خانه قلمروشان بود. هر شب که مدرسه می رفتم برایم مثل رد شدن از میدان
مین بود. از وقتی خودم را شناخته ام از گربه ها می ترسیدم. خصوصا از گربه های زرد.
همیشه می ترسیدم در را که باز کنم، یکهو بپرند سمت من. یا وقتی از میدان مین رد
شدم از پشت، روی شالم یا پاهام چنگ بیاندازند.  

   دو سالی می شد که
توی آن مدرسه کار می کردم. عصر که می شد از میدان مین رد می شدم و صد و پنجاه تایی
پله را بالا می رفتم تا به آنجا برسم. “زیرتپه” فقط یک مدرسه دارد. خانه
ی ما زیرتپه ای ست. اینجا اینطور صداش می زنند اما به نظر من این خانه ها درست روی
تپه هستند. کوچه ندارند عوض اش پر اند از پله های کوتاه و بلند. پله ها، این پنجاه
تا خانه را به هم می رسانند. اینجا یک تکه ی جدا از شهر است. من توی همین خانه به دنیا آمده ام. لحظه ی تولدم را به یاد دارم. کاش آن لحظه صورتِ ورم کرده ی مادرم را می دیدم
که بعد از نُه ماه انتظار زل زده باشد به من. اما من چشمان وزغیِ قاسم را دیدم که
با آن انگشتانِ کوتاه و پرمو پرده را کنار زده بود و داخل را نگاه می کرد. تا چشمم
به قاسم افتاد، جیغ زدم و او از همان لحظه تا به امروز دلیلِ ترس هایم شد.

   چشم هام در خانه
پیِ چیزی می گشت؛ پیِ ردی، نشانی از آیه که آن مشت را روی درِ اتاق آخر دیدم. از
هر سمت که نگاهش می کردی، همان بود؛ یک مشتِ زنانه ی ضعیف. چرا تا به امروز ندیده
بودم اش؟ جای خالیِ مشتی روی درِ اتاق بود؛ روی در اتاق آخر. نمی دانم چه شد که
این تصویر توی ذهنم آمد: آیه از قاسم فرار می کرده و هراسان درِ هر چهار اتاقِ پشت
هم را باز کرده و سرآخر به اتاقِ چهارم که رسیده  قاسم موهایش را از پشت کشیده و هیچ کاری که ازش
برنمی آمده، با همه ی توان مشت کوبیده به آن در چوبی. آیه هم موهای بلندی داشت، هم
مشتِ ضعیف.

   از این تصور
خودم، تپش قلبم تندتر شد و باز تصویر های بد و بدتر…که هیچ جوره نمی توانستم
جلویشان را بگیرم: وقتی درِ اتاقِ اول را باز می کرده اگر یک غریبه جای آیه بود
حتمن خیال می کرد پشت آن در راه فراری هست، اما آیه گوشه و کنار این خانه را از
حفظ بود؛ آیه می دانست در این خانه هیچ دری، راه فرار نیست؛ می دانست در این خانه
هر درِ بازی به درِ بعدی و اتاقِ بعدی می رسد. آیه از قاسم خلاصی نداشت. هیچ
کداممان نداشتیم؛ نه من، نه آیه و نه مادرم.

   می ترسیدم؛ می
ترسیدم این مشت هم از آن رازهای مگو باشد، از آن چیزها که نباید می دیدم. چرا بی
آنکه بخواهم، همیشه جایی که نباید، بودم و هر چه را نباید می شندیم، شنیدم؟ بی
آنکه در این دایره نقشی به من داده شده باشد؛ انگار که تماشاگر متولد شده ام. درست
مثل آن صدا. صدای کوبیدن در و دروازه به هم. این صدا هولناک ترین صداست. صدای بستن
است و صدای پرت شدن از دنیا، صدای تنها ماندن است. در یک لحظه، شاید هم کم تر
اتفاق افتاد. شیرین توی گلخانه ی تهِ حیاط به دنبال گربه ی زرد دوید. قامت بلندِ
قاسم از لا به لای پرده های سیاهِ حیاط پیدا شد. نمی دانم من و آیه را دید و رفت
توی گلخانه یا نه اما ما نگاهش می کردیم که تندی جهید توی گلخانه. در را پشت سرش
آنقدری محکم بست که ارتعاش آن امواج تا پانزده سال بعد هم هنوز توی گوشم باشد. دور
تا دور گلخانه از پارچه های سیاه پر بود اما قدِ بلند قاسم از عرض پارچه ها  گاه پیدا می شد و گاه ناپیدا.

   آیه همیشه از
اتاق در اتاق بودن این خانه بیزار بود. بیشتر روز را توی حیاط می نشست و کتاب می
خواند. روز ها و شب های زیرتپه یا پر بود  از خاک و آفتاب سوزان یا اگر زمستان بود از مه و
آن رعدهای همیشگی. برای آیه اما فرقی نمی کرد چه فصلی از سال است. روی تختِ توی
حیاط می نشست یا دراز می کشید. چشم های درشت اش روی صفحه ها، خط به خط، به چپ و
راست می رفتند و دیگر نه چیزی می شنید و نه جز آن واژه ها چیزی می دید اما همین که
قاسم بوی تند زنجبیل را توی خانه به راه می انداخت، بنا می کرد به پاره کردن کتاب
ها. قاسم همه ی خانه را پرکرده بود از دمنوش ها و انواع داروهای گیاهی. تکه های
خشک گیاه های دارویی اش لابه لای پرزهای کرم رنگ موکت گیر می کردند و هیچ جوره
جارو نمی شدند. خانه گاه بوی تند فلفل قرمز قاطیِ دارچین می داد و گاه بوی خالصِ
گزنه که از دمنوش هاش می آمد. آیه از همه ی این بو ها، حالش بد می شد. من همه ی
این بو ها را می توانستم تحمل کنم جز بوی خنکِ نعنا که بو نبود، طعم می شد توی
دهانم.

   قاسم هرِ چیز
باارزشی که توی خانه داشتیم را می فروخت. با پولش هم ماهی می خرید برای گربه ها. باران
که می بارید، بوی گندِ ماهی همه ی حیاط را می گرفت. دست هاش هم همیشه بوی زهم ماهی
می داد. از یازده مجسمه ی سربازی که از ننه برایم مانده بود، ده تا را فروخته بود.
تصمیم داشتم تا آخرین توانم برای آخرین سرباز بجنگم. از یک جایی باید شروع می کردم
تا شبیه آیه باشم. باید مثل آیه برای آنچه می خواستم بحث می کردم، حرف می
زدم…باید حرف می زدم.

   شیرین حرفی نزد، جیغ
نزد، گریه هم نکرد. خوب یادم مانده اما آیه جیغ زد یا شاید هم گریه کرد. اول زنِ
عمو آمد و بعد زن های دیگر. تا حیاط را دویده بودند و به حیاط که رسیدند، گلخانه
را که دیدند متوقف شدند. خشک شان زده بود و بی آنکه داخل گلخانه را ببینند، دیدنِ
قاسم از عرضِ پارچه های سیاه و نبودن شیرین کافی بود تا همه را بترساند. زن عمو
نتوانست جلوتر برود. زیر لب چیز هایی زمزمه می کرد. من می فهمیدم که چقدر ترسیده؛
معنیِ ترس و آدمِ ترسیده را خوب می شناسم. ننه آخرین کسی بود که به حیاط رسید و
تنها کسی بود که لحظه ای توقف نکرد. به نفس نفس افتاده بود و از هر نفسش بخار سرد به
هوا می رفت. از کنار من که می گذشت تا به گلخانه برسد، قطره های عرق را دیدم که از
چین های پیشانی اش پایین می چکید. هنوز به گلخانه نرسیده دست هاش را به طرف در،
دراز کرده بود. در قفل نشده بود اما ننه طوری به آن فشار آورد که انگار انتظار
داشت قفل باشد. هر بار خواب آن روز را دیدم ننه در را که باز می کرد، دو تا بال
روی شانه هاش هم بود. هنوز وارد گلخانه نشده بود که قاسم هلش داد و از در بیرون
آمد. ننه روی زمین افتاده و نیوفتاده، بی آنکه لحظه ای به قاسم نگاه کند به سمت
شیرین دوید. قاسم از کنار من و آیه گذشت. آنقدر سریع رفت که سگک کمر بندش  در هوا چرخید و کوبید به صورتم. از دردش چیزی
توی ذهنم نمانده اما دامنِ شیرین را خوب یادم مانده که سفید ی اش پر از لک خای
قرمز شده بود و قاسم وقتی پارچه های سیاه را کنار می زد تا از در بیرون بدود، آن را
روی زمین انداخت و دامن توی خاشاک های باغچه افتاد. در آهنی به هم کوبیده شد و
قاسم دیگر نبود.

   باصدای تقِ در از
جا پریدم. خدا خدا می کردم، آیه باشد. نبود. قاسم درِ خانه را باز کرد، برف را از
زیر کفش هاش تکاند و در را از داخل قفل کرد. ترسیده بود. پنج تا، شش تا پتوی پلنگی
روی خودش انداخت و دراز شد کنار بخاری. می لرزید. گفت:

   «من کشتمش! آیه
رو من کشتم!»

   بعد خندید. از آن
ها که هر کسی را عصبی می کرد. دست هاش را از زیر پتو بیرون آورد و به هم می سابید.
صد بار نه، هزار بار این کار را تکرار کرد. من نمی دانستم باید چه کار کنم. زل زده
بودم به دست هاش. داشتم هیپنوتیزم می شدم. داشت خوابم می گرفت که یکهو برق قطع شد
و سیاهی همه ی خانه را پر کرد.

   شب اولی که مرد
نامرئی آمد، نیم ساعتی گذشته بود که برق مدرسه قطع شد. توی تاریکی نمی توانستم
جایی را تمییز کنم. در واقع هیچ کاری را نمی توانستم با آن همه ترس که فکرم را
گرفته بود، تمام کنم. آیه اگر جای من بود حتمن به کارش ادامه می داد اما برای من
همه چیز ترسناک شده بود. هر لحظه سایه ی آن مرد را روی درِ چوبی کلاس می دیدم. هیچ
دفاعی از خودم نداشتم و تنها منتظر می ماندم تا سایه نزدیک تر شود. سایه نزدیک نمی
شد. می آمد و می رفت. خودم را می دیدم که دورتادور دهانم کبود شده و پوست تنم از
جای چنگ و زخم، پیدا نیست. بی هوا شیرین توی ذهنم آمده بود و بار دیگر دامن قرمزاش
را دیدم که آرام آرام در هوا چرخ می خورد و این بار روی یکی از میز های کلاس می
افتاد. نور ضعیفی از اتاقک نگهبان تا مرزِ مرد نامرئی می آمد و به کلاس های من نمی
رسید. سایه ی مرد بار دیگر پیدا شد. این بار در چهارچوب در ایستاده بود و سایه اش
تا نیمه های کلاس، کش آمد.

    قدم به قدم به من نزدیک تر شد. زل زدم توی چشم
هاش و خدا می داند با آن همه ترس که داشتم، قیافه ام چه شکلی شده بود. با دو دستش،
هر دو شانه ام را گرفت. نگاهش از بالا به پایین بود. لبخند زد و گفت:

   «تاریکی که ترس
نداره!»

   بعد جوری نگاهم
کرد که وقتی برگشت و سطل آب را بلند کرد، انگار سال ها به من خیره مانده بود،
انگار سال ها از آن جمله که گفت، گذشته بود. بی آنکه حرفی بزند، سطل آب من را برد
توی کلاس های نور و سطل آب خودش را توی کلاس های تاریک آورد. بی آنکه حتا نگاهی به
من بیاندازد مشغول کار شد. من هاج و واج مانده بودم و بالاخره خودم را جمع و جور
کردم و به سمت کلاس های نور راه افتادم. نور تا نیمه های اتاق می آمد. خودم را توی
آینه ی دایره ایِ یکی از کلاس ها دیدم و احساس کردم زیباتر از همیشه ام. نورِ زرد
یک نیمه از صورتم را روشن کرده بود و نیمه ی دیگر از سیاهیِ راهرو تاریک بود. آینه
را برداشتم. کنار پنجره ایستادم تا نور همه ی صورتم را روشن کند. سایه ها، مژه هام
را دوبرابر نشان می داد. توی آینه لبخند زدم و چشم هام زیباتر شد. کاش آن کک و مک
ها روی صورتم نبود. آینه را چرخاندم دور صورتم و از هر سمتی به خودم نگاه کردم. می
خواستم ببینم مرا چطور می بیند وقتی گَردِ مجمسمه ی سعدی را می گیرم و او مشغول
شستن کفِ راهروست یا وقتی چشم هام به دنبال آخرین آشغال های کف به چپ و راست می چرخد.

   قاسم که رفت
دوباه چشم ها سمتِ شیرین چرخید و گلخانه. ننه روی زمین نشسته بود و برهنگی شیرین
را با دست هاش پوشانده بود. صورت اش قرمز شده بود و اشک روی قرمزی اش می ریخت.
شیرین توی بغل ننه نشست. دور دهانش قرمز شده بود و زیر چانه اش داشت به سیاهی می
زد. توی خواب هام، تمام صورت اش خونمرده بود و ران های سفید لاغرش در سیاهی فرو
رفته و پیدا نبود.

   یک بار هم مرد
نامرئی را توی همین شمایل دیدم؛ خواب دیدم که دو پای کشیده و مردانه اش در سیاهی
محو شده بود. این را وقتی خواب دیدم که آن روز جلوی در خانه دیدم اش. بر بلندای یک
پله ایستاده بودند. هم او و هم قاسم. توی موهای مشکی اش برقِ آفتاب موج می زد. از
لای در دیدم اش که با قاسم حرف می زد. دلم شور افتاده بود. آنچه می دیدم را باور
نمی کردم و ربط آن دو را به هم نمی فهمیدم. نمی دانستم باید چه احساسی داشته باشم…
باید می ترسیدم. هر جا قاسم باشد، باید ترسید. قاسم رو به رویش ایستاده بود و یک
ریز حرف می زد. قاسم می خندید اما او دائم سرش را به چپ و راست می کشاند و دور و
بر را می پایید. یک بار هم نگاهش سمت در افتاد. خودم را عقب کشیدم. نمی دانستم
اصلا می دانست قاسم پدر من است یا نه.

   کیسه نایلونیِ
سیاهی دست اش بود و چشم یک ماهی از آن بیرون زده بود. سیاهی کیسه شمایل مردِ
نامرئی را به یادم آورد که در آن تاریکی رو به روی من ایستاده بود و شانه های
مردانه اش از خطوط شانه های من بیرون زده بود. برجستگی های روی کیسه شبیه ماهی های
بی جان بود. کیسه ی ماهی ها را دست قاسم داد. قاسم به راست رفت و او به چپ و هر دو
در نور تیز آفتاب محو شدند. دست ها و پاهام یخ زده بود و احساس می کردم یک تکه از
وجودم را از دست داده ام. یک گلوله ی آتش توی دلم گر گرفته بود و پخش می شد در
تمام سینه ام. از دستش داده بودم؛ حال آنکه مطمئن نبودم از ابتدا به دستش آورده ام
یا نه. نباید خودم را گول می زدم که راهِ فراری هست. نباید فکر می کردم او راه
فرارِ من است. همان جا بود که فکر کردم از قاسم نمی شود فرار کرد. قاسم همه جا
هست. هر جا که من باشم، او هم هست.

   برق قطع شده بود
اما صدای به هم سابیدن دست های قاسم یک لحظه هم قطع نمی شد. توی تاریکی بیشتر ازش می
ترسیدم. همه ی خانه در سیاهی بود. به آیه فکر می کردم که از تاریکی نمی ترسید.
درست برعکس من. هر بار که برق قطع می شد، آیه شمع روشن می کرد. آن را روی زمین می
گذاشت و از خودش روی دیوار سایه می ساخت. سایه ی آیه می رقصید. موهای بلندش هر بار
از سایه ی کمر، به چپ و راست می رفت. دست هاش را در امتداد تن اش بلند می کرد و
برای خودش می خواند و رو به سایه اش می رقصید.

   آنجایی که می
خواند: شکوفه می رقصد از باد بهاری… دست من را می گرفت و می خواست باهاش برقصم،
می خواست به زیبایی خودش باشم اما نبودم. قامت بلندش، تنها شباهتی بود که به قاسم
داشت. دست هام را بلند می کرد و خودش می چرخید. از این همه ذوق که داشت، من را هم
سرِ کیف می آورد. دو سایه ی روی دیوار، دو تا معشوق می شدند برای من و آیه. من هم
برای سایه ام می رقصیدم اما هرگز به زیبایی آیه برای سایه اش نبودم. هیچ کس نمی
توانست به ظرافت آیه دست هاش را توی هوا بچرخاند و از چرخشِ لطیفِ سر، موهای بلندش
روی زیرپوشِ نازکِ سفید پخش شود.

   وقتی مرد نامرئی
را دیدم که هم پای قاسم ماهی می دزدد، با خودم فکر کردم معشوق من همان سایه ی روی
دیوار بود؛ فقط وقتی پیدایش می شد که تاریکی همه ی زیرتپه را پر کرده باشد. فردای
آن روز که دیدم ماهی ها را به قاسم می داد، تصمیم گرفتم دنبالش کنم. پا به پایش
رفتم. از زیرتپه دور شده بودیم و من می ترسیدم که با شیرین یا هر چیز دیگری که به
او و محله شان مربوط بود، رو به رو شوم. با این حال به راهم ادامه دادم. این اولین
رازی بود که به خواست خودم مهر و موم اش را باز می کردم و این اولین باری بود که
در این دایره به من نقشی داده شده بود؛ اینکه من عاشق بودم یا معشوق را نمی دانستم
اما تصمیم داشتم حالا که برای اولین بار به من نقشی داده شده، آن را خوب بازی کنم.

   آیه را تصور می
کردم که قاسم چطور جانش را گرفته و قطره های اشک یک لحظه هم توی حدقه ی چشم هام
نمی ماند. تمام صورتم خیس شده بود و از بادی که از درز پنجره به آن می زد، می
لرزیدم. صدای لرزش استخوان هام را می شنیدم که با صدای سابیدن دست های قاسم قاطی
شده بود. می ترسیدم ازش بپرسم چطور آیه را کشته؟ از کنار هم قرار دادن دو واژه ی
“آیه” و “کشته” در ذهنم از خودم و قاسم متنفر می شدم. آیه توی
ذهنم می رقصید، با سر و صورت خونی. می چرخید و بر گونه ی معشوق خیالی بوسه می زد.
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود. همه ی زیرتپه خواب بودند و کسی نمی دانست برق قطع
شده؛ جز من و قاسم.  

   مرد نامرئی در یک
چهارراه از حرکت ایستاد. آنقدر شلوغ بود که نگران ِاین نبودم مبادا من را ببیند.
به سرعت چشم بر هم زدنی توی حوضچه ی آبِ روبه روی مغازه دست برد. وقتی داشت ماهی
را توی کیسه می انداخت مردی از روبه رویم رد شد و نتوانستم ببینم اما پس از آن
دیدم که مردنامرئی به آرامی جمعیت را کنار زد و به شرق چهارراه روانه شد. وقتی می
رفت ماهی توی کیسه ی سیاه تکان تکان می خورد. یادِ آن خواب افتادم که ماهی را زنده
زنده می خوردم و سرِ ماهی به گونه هام ضربه می زد.

   صدای ناله ی گربه
ای توی خانه پیچید. قاسم به یک اشاره، پتوهای پلنگی را کنار زد و به سرعت بلند شد.
قامت بلندش در آن تاریکی، سیاه تر از هر آن چه در اتاق بود، می نمود. به من نزدیک
شد. آیه تا به آن لحظه، ثانیه ای از ذهنم پاک نشده بود. قامت بلند قاسم بالای سرم
ایستاده بود. آیه از ذهنم پریده بود. به خودم فکر می کردم که در میدان مین بودم و هر
لحظه ممکن بود در آن اتاق های یی در پی بدوم و قاسم از پشت بر پیراهنم چنگ بیاندازد،
درست مثل گربه هاش. صدای ناله ی گربه این بار، بلند تر شد. هر بار که گربه می نالید،
قاسم به من نزدیک تر می شد. نشست کنارم. می لرزیدم و انگشتانم را به هم قفل کرده
بودم. صورتش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ کنان گفت:

   «اون مجسمه رو
بده به من!»

   عقب تر رفت و
همزمان دور و برش را پایید. گفت:

   «کجا گذاشتیش؟»

   همه ی خانه را به
هم ریخت. همه جا را گشت؛ لابه لای رخت و لباس ها، ظرف ها، پتوها… پیدایش نکرد.
عصبی شده بود و این من را می ترساند اما به هر قیمتی که شده نمی خواستم سربازم را
بهش بدهم. حالا که آیه نبود و مادرم هم نبود، این مجسمه تنها چیزی بود که داشتم.
حرف می زد. یک ریز حرف می زد و یک لحظه  هم
آن مزخرف ها را تمام نمی کرد.

   «دو روزه که گربه
هام هیچی نخوردن، جیبام رو ببین! هیچی توشون نیست. حتی یه هزاری! اگه التماس کنم،
مجسمه رو بهم می دی؟ راستی… آیه کجاست؟ سر شبی داشت کتاباشو تو یه کارتون خالی
می ذاشت… می دی مجسمه رو؟ ببین کاریت ندارم. فقط مجسمه رو می خوام. گرسنه ان.
نمی شنوی؟»

   اولین باری بود
که توی چشم هام نگاه می کرد.

   «اینجوری نگام
نکن! مث مامانت نگام نکن. چرا گریه کردی؟ کدوم گوری گذاشتی مجمسه رو؟ حرف نزنی، می
کشمت! من روانی ام، خلم، ندیدی تو فیلما؟ روانیا رو نباید اذیت کرد. اذیتم کنی، می
کشمت. عین آیه می کشمت.»

   لال شده بودم و
می خواستم حرف بزنم اما زبانم قفل شده بود. کمی ساکت ماند و دوباره شروع کرد:

   «همه ش تقصیر این
پسره ست. کصافط! اون آشغال اگه هنوز برام کار می کرد، گربه هام گرسنه نمی موندن.
سگِ عوضی نمی دونم چه ش شده که دیگه از من دستور نمی بره. بهش گفتم. گفتم من رئیس
تم. قبول کرد. گفت تا وقتی دخترات گرسنه ان، من نوکرتم. می دونی؟ بهش گفتم غذا
ندارم ببرم واسه دخترام. فک می کنه اون ماهیا رو میارم خونه. تو سرخشون می کنی با
آرد و نمک. هه! یه سفره ی کوچیک می ندازیم و دور هم می گیم و می خندیم.»

   آخرین باری که
شیرین را دیدم، همان روزی بود که با عمو آمده بود. قاسم زیر دست و پای عمو، ضعیف
تر از همیشه می نمود. صورتش کف حیاط چسبیده بود و هر بار که می گفت
“نزن” خاک و خون از دهانش بیرون می آمد. عمو کفش های ورنی اش را روی
صورت قاسم گذاشته بود. دندان هاش را به هم فشرد و گفت:

   «بی شرفی! از اون
مادر نجیب چطور ممکنه یه هرزه ای مث تو متولد شده باشه؟ یابو!»

   وقتی می رفت کیسه
ی نایلونی از داروهای رنگ به رنگ را دست آیه داد. شیرین در آستانه ی در ایستاده
بود. با یک دست، دیوار را نگه داشته بود و من را نگاه می کرد. داشت باهام حرف می
زد. با دهانش، نه با چشم هاش. عمو رو به قاسم گفت:

   «گوه می خوری این
قرصا رو نخوری! دیگه هم سمت ما نیا! به حرمت مامانه که نمی کشمت!»

   قاسم هیچ وقت از
آن دارو ها نخورد. می گفت آن داروها مردی اش را ازش می گیرند. از یک عطاری داروهای
گیاهی می گرفت. گیاه بز شاخ دار را که دم می کرد، می گفت:

   «مردی که میلی به
زن نداشته باشه، مرد نیست.»

   رو به من می کرد،
می خندید و می گفت:

   «عموت مرد نبود،
اون قرصا رو داد که منو هم مث خودش کنه ولی من زرنگ تر از اونم»

   وقتی فهمیدم مرد
نامرئی به خاطر من دزدی می کرده احساس دوگانه ای از شرم و عشق را تجربه کردم. قصر
آرزوهام دوباره ساخته شده بود و به این فکر می کردم که ای کاش آیه بود تا همه چیز
را برایش تعریف می کردم. آیه نبود و قاسم هم بی خیال مجسمه نمی شد. دلم می خواست
مرد نامرئی اینجا بود و بار دیگر قامت اش را رو به روی خودم می دیدم و آن چشم ها؛ کاش
می شد بار دیگر خیره شان شد. چرا آن روز که شانه هام را با دست هاش گرفت، به آغوشش
نرفتم؟ آروز کردم آن شب را زنده بمانم و فردا تمام پله ها را یک نفس بدوم تا
مدرسه. ناله ی گربه ها تمامی نداشت و هر بار که صدایشان می آمد، قاسم کلافه تر می
شد. یکهو برق وصل شد و شیشه های کوچکِ خون که روی طاقچه ی آبی بودند، اولین چیزی
بود که دیدم. شش تا از شیشه ها خالی بود و یکی پر. قاسم به سمت طاقچه رفت. به شیشه
ی پر دست دراز کرد. بدتر از گربه های دور تا دورِ خانه، خون شان بود که همه ی این
سال ها روی طاقچه مان بود. قاسم می گفت خونِ این گربه ها آدم را مَرد نگه می دارد.
به گربه ها غذا می داد بعد که چاق و چله شدند، می گرفت و از یک وری زخم شان می
کرد. شیشه های کوچک را می گرفت زیر ردِ خون و چک چک… چک چک… پرشان می کرد. می
آوردشان توی خانه و من دلم می خواستم بمیرم اما آن آشغال ها را روی طاقچه نبینم.

   قاسم شیشه را توی
دست هاش گرفته بود. از آن کاری که می خواست انجام دهد، بیزار بودم. بلند شدم که
بروم و نبینم اما قاسم هرجا می رفتم می آمد. 
می خندید و شیشه را جلوی چشمانم به این طرف و آن طرف می کشاند. گفت:

   «می خوری؟»

   بوی آهن می داد.
نگاهش کردم و باز نتوانستم چیزی بهش بگویم. می ترسیدم بی هوا شیشه را خالی کند روی
صورتم. از تصورش حالم بدتر شد. با آن شیشه که دستش بود، نمی خواستم عصبانی اش کنم.
آرام ایستاده بودم و تکان نمی خوردم.

«این آخرین شیشه ست، فردا دوباره پرشون می کنم. بمیرم بهتر
از اینه که مرد نباشم!»

   شیشه را تا نزدیک لب هاش بالا آورد بعد خندید و یک جرعه، آن را سر کشید. از کناره های لب اش خون چکه کرد. سعی کردم بخوابم چرا که دیگر هیچ چیز را نمی خواستم ببینم. صبح که بیدار شدم قاسم توی خانه نبود. نمی دانستم مرد نامرئی کجاست اما هر جا که بود پیدایش می کردم. به حیاط رفتم. روی پادری خاکستریِ حیاط قطره قطره باران می ریخت. کنار باغچه رفتم. برف ها، یخ شده بودند. با دست هام کنارشان زدم. نوک انگشت هام سِر شده بود. خاک را هم کنار زدم. سینه ی ستبرِ سرباز از زیر خاک نمایان شد. سرباز را که بلند کردم، از زیر آن یک ورق کاغذ  تا خورده پیدا بود. بلندش کردم. خطِ آیه بود. قلبم به تپش افتاد. آیه گفته بود که دیگر نمی توانست توی آن خانه بماند. گفته بود هر کاری کرده نتوانسته من را راضی کند که قاسم را رها کنیم، بماند با گربه هاش. آدرسی نوشته بود که تا ساعت دوازده ظهر در آنجا منتظرم می مانَد. توی قلبم یک جوانه ی امید داشت رشد می کرد. چمدان نبستم. سرباز را برداشتم و از میدان مین رد شدم.

یاسمن دارابی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برفی که بند نمی‌آید

صد بار گفتم وقتی مهمان داریم عبایت را به چوب لباسی آن اتاق آویزان نکن، کو گوش شنوا. مخصوصا عبایش را می‌گذاشت توی اتاق ما.آرام در را باز می کنم. پسرم عروس را ازپشت بغل کرده است. بالای سرم بود، عزراییل هم اینطورآدم را خفت‌گیر نمی‌کند. لباسش بالا رفته و ساقهای پایش افتاده‌اند بیرون.

-خجالتم خوب چیزیه.

اینها را زیرلب گفت طوری که فقط ما شنیدیم. خدا پدر و مادرش را بیامرزد، اگر به گوش بقیه می‌رسید که دیگر هیچ. پتو را می‌زنم روی پاهای ورم کرده‌اش. خودم را به خواب زدم حتی جراتش را نداشتم پتو را بکشم روی سرم. بدنش را کش و قوس می‌دهد و روی تشک جابه‌جا می‌شود. دعا می‌کردم کاش شوهرم تکانی به خودش بدهد و بازویش را از زیرسرم بکشد بیرون. گرمای بخاری می‌خورد روی صورتش. صورت گل انداخته‌ام همیشه گیرم می‌اندازد. بلند شدم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم ببخشید و موهای ژولیده‌ام را بردم زیر روسری. پلکش را بلند می‌کند و زود می‌بندد. می‌گویم ببخشید و با عبا از اتاق می‌زنم بیرون. رفتم توی مطبخ و هیزم‌ها را انداختم توی تنور. سرد بود. چادر را به خودم می‌پیچم  و می ‌مانم پشت سر خانمی که دارد نان‌هایش را می‌شمارد.

شاطر نان را می‌ اندازد توی تنور. زمستان نان پختن می‌چسبد آن هم توی این تاریک روشن صبح. خم شدم و نان را چسباندم به دیواره‌ی تنور. پول را می‌گذارم کف دست نانوا و دوتا نان سنگگ را برمی‌دارم. وقتی آمد دلم هوری ریخت. با گوشه‌های آویزان روسری دماغ و دهنش را پوشانده بود و کف دستانش را می‌کشید روی بازوهاش.نگاهم را ازش دزدیم و خم شدم روی تنور.نشست کنار تنور و توی خودش جمع شد.برداشتن نان ها را لفت دادم.

-اون بیرون خیلی سرد شده این برف حالا حالاها آب
نمیشه.

عرق از سرو صورتم می چکید توی تنور.نان ها حسابی
برشته اند.خوشحال می شوم ـخر عروس نان نرم دوست ندارد.لبخند می زنم و به شاطر که
دارد نان را پهن می کند روی پارو می گویم ممنون.نان را درآوردم و گذاشتم توی
سینی.یکی اشان را برداشت.

-خیلی خشک شدن، زودتر بیارشون بیرون مگه نمی
دونی لثهی حاجی خون می افته.

گرمی خون را گوشه ی لبم حس می کنم.فقط کافیست
برف ببارد این زخم کهنه هم سرباز می کند.نان ها را پیچیدم توی روسری و به طرف خانه
راه افتادم.هنوز چند قدمی برنداشته ام درد زانوهاامانم را می برند.خرمای له شده و
چربی گوسفندی را مخلوط کردم و پیچیدم دور زانوهایش.چسباندشان به بخاری و گفت

-درد بی درمونه.

عقم گرفت. دویدم به طرف ایوان.بچه ی توی شکمم
وول می خورد.می گفتند مال ویارت است.آخر کدام زن هفت ماهه ویارش می گیرد!!!می روم
به طرف آسانسور.پاک یادم رفته که هنوز خراب است.میروم به طرف پله ها.تا می خواهم
ازشان بالا بروم یادم می افتد پنیر نخریده ام.پنیر داریم اما محلی است .عروس لب
نمی زند می گوید خطرناک است.می گوید الان عصر تکولوتی،تکلوژی نمی دانم یک همچین
چیزی است چرا باید رفت پی سنتی اش.می گوید همین کارها را می کنند که هن.ز تب مالت
ریشه کن نشده است.حق دارد بترسد همین طور هم بچه اش بد قلق است و کارش را رسانده
است به استراحت مطلق.حالا فکر کن دور از جان تب مالت هم…زبانم لال…کاش این
روزها هم بگذرند و به سلامت فارغ شود.پنیر را از حلبی درآوردم و گذاشتم روی
سینی.ماست هم گذاشتم با پونه و عسل.نمی دانم چرا عسل های کارخانه ای به مزاق
امروزی ها خوش نمی آید و پی کوهی اش می گردند!کوه نبود که نرفته باشم.می رفتم پی
پونه و آویشن.آن کوقع ها که خبری از دوا و دکتر نبودهمین چند قلم معجزه می
کردند.نمی دانم چرا دکترها کاری برای مایع مفصلی ام نمی کنند و فقط بلد اند بگویند
که نیست این را که خودم هم می دانم.پنیر و نان ها را می گذارم روی پاگرد تا نفسی چاق
کنم.دیر کرده بودم آغول بیشتر از آنچه فکر می کردم کار داشت.با سینی دویدم به طرف
هال.بچه هم بد وقتی گیر آورده بود برای لگد زدن.با قیافه های عبوس چمباتمه زده و
زل زده بودند به گل های قالی.بی معطلی سفره را پهن کردم.کتری و قوری را می گذارم
روی بخاری تا گرم بمانند.جوشاندهی آویشن برایشان ریختم و شروع کردم به شکستن
گردوها.تنهایی چیزی از گلوی آدم پایین نمی رودبه جز غم های دم دست و خاطره های دور
دست.می گفت

-زیادی هم دورنیست،سختیش رد شدن از این کوهه که
اونم مثل کف دستم بلدم.به جاش با پول برمی گردم.

پرده را کنار می زنم.دلتنگش شده بودم.چند روزی
از رفتنش می گذشت.زل می زنم به ریزش برف. هواشناسی درست گفت .سرم گیج می رود.بعد
از رفتنش برف شروع کرد به باریدن. وقتی جسدش را آوردند هم برف می بارید.مغزش از
جمجه ی له شده اش زده بود بیرون.قلبم تیر می کشد.بلند می شوم و قرص تپش قلبم را می
خورم.قلبم تند تند می زد.آب گرم سرخورد روی ران هام.

-کیسه آبش ترکید

پسرم می پرد این ور وآن ور.رنگش مثل گچ دیوار
است.توی این شرایط فقط همین را کم داشتم.مادر شوهذم غش کرده و افتاده بود گوشه ی
هال.یکی دست هایش را ماساژ می داد،یکی اسمش را صدا می زد،یکی قندها را توی لیوان
هم می زد.پدر شوهرم گوشه ی ایوان می نالید و می زد توی سرش.داد می زند،ناله می
کند. می گویم آرام باش و مانتویش را تنش می کنم.رروسری را از روی چوب لبلسی،زیر
کلی لباس پیدا می کنم و می دهم تا سرش کند و خودم می روم ساک بچه را از کمد می
آورم بیرون.بقچه را برداشتم و رفتم توی آغول.مانده بودم گریه کنم یا زور بزنم.

-آی دلم،کمرم

گریه می کند و لبش را گاز میگیرد.پاهایممی
لرزیدند داشتم هم پدر می شدم هم مادر.

-رفته ماشینو روشن کنه.مادر قربونت بره گریه نکن

گریه می کند ولب هایش می لرزیدند.بند نافش را
بریدم .خون همه جا را گرفته بود.پیچیدمش توی پارچه و بغلش کردم.

-به این دنیای بی پدر خوش اومدی.گریه کن حق
داری.

بچه را از بغلش می گیرم.می خندم

-دختر خوشگلیه.

پسرم اشک هایش را پاک می کند  و می خندد

-به تو می بره.

چقدر شبیه پدرش شده است صورتم گل می اندازد. تنم داغ شد و تلخی دهانم را پر کرد. بچه را بغل کردم تا بروم  اما کجا!عاقد هم انجا بود. دوره ام کرده بودند و هرکس چیزی می گفت..آخر مگر می شود آدم با برادرشوهرش ازدواج کند؟!غش کردم.بالای سرم است. قرص را می گذارد زیر زبانم. می خندد و می گوید

-یعنی نوه دارشدن اینقدر ذوق داره؟

بعد ادامه می دهد

-حق داری من که تو پوست خودم نمی گنجم نیم وجبی
از پسرمونم عزیزتره.

می دانم می خواهدحواسم را پرت کند تا سر درد یادم برود.با شنیدن صدای عاقد سر درددم بیشترو بیش تر می شد.انگشت سبابه ام را به زور زدند پای برگه.کسی توی اتاق نیست سر می چرخاند و انگشت سبابه اش را می کشد روی صورتم.کف دستش را می کشد روی سینه هام،ران هام،تنم یخ می کند و حالت تهوعم بیشتر می شود.

حدیث عالیزاده

ـــــــــــــــــــــــــــ

معرفی کتاب: گزارشی از حبیب پیریاری بر داستان بلندِ «توتال» نوشته نسترن مکارمی/ خوانشی از محمد بهاروند بر کتاب«من و آزادی برادریم» به اهتمام مسعود والیزاده

گزارشی بر داستان بلند توتال

حبیب پیریاری

«یک چیزی همیشه بالای سر ما وجود دارد. در رأس ما، مافوق ما، یک چیز خدای‌گونه که زندگی ما در ید قدرت اوست.»

توتالِ نسترن
مکارمی، حکایت قدرت است. روایت آدمیانی که هست و نیست‌شان، آینده و گذشته‌شان، حتی
جنسیت و هویت‌شان در ید قدرت نیروی خدای‌گونۀ حاکم است. «نفت» در این روایت، ابزار
قدرت است، ابزاری که ممکن است در دست یک خارجی صاحب‌منصب در کشور باشد یا در
اختیار مدیران و مسئولان داخلی. توتال شرحِ گونه‌ای از رابطه است؛ ارتباط
«ایاز»وار ملت فرودست، به‌مثابه بندگان و بردگانی که از «محمود»های حاکم هم در
نفرت و بیزاری‌اند و هم در بستگی و وابستگی‌ای بی‌اختیار. توتال در نگاه تماتیک،
اثری کاملاً منسجم و متحد است که نگاه سامان‌یافته و اندیشیده‌‌ای دارد به ساخت
قدرت‌های متکی بر سرمایه‌های طبیعی (مشخصاً نفت) و مردمان اقلیم‌هایی که این
سرمایه‌های طبیعی را به حاکمان و مالکان می‌بخشد.

توتال داستان
بلندی است که از دور به نزدیک، از شکل اساطیری به تاریخی امروزی، از فراواقعیت به
رئالیسم ملموس می‌رسد. این سیر و حرکت در سه فصل داستانی و یک فصل که به «اسناد و
پی‌نوشت ها» نامیده شده، رخ می‌دهد.

فصل اول؛ حکایت
نهنگ و مایع مقدس، شروع خیره‌کننده‌ی ناول است، آمیزه‌ای شتابناک از آشنایی‌زدایی،
طنز، فضاسازی و شخصیت‌پردازی در بستر زمان و مکانی غریب و دور. زندگی بومیانی که
نفت برای نخستین‌بار در حال پاگذاشتن به حیاط‌شان بوده، درآمیخته با خرافات و
باورهای اساطیری و زندگی ارباب-رعیتی بومیان.

در فصل دوم، زمان
داستان به ما نزدیک‌تر شده، شکل اساطیری فصل نخست در چرخشی طبیعی از اسطوره به
تاریخ می‌رسد و ارتباط شخصیت اصلی این فصل، یحیا، با مالک متمولی به نام «سِر هرود»،
ارتباطی از نوع محمود و ایاز است. شکلی استعاری که ضمن تبیین نگاه نویسنده و
دورنمایۀ اثر، شگفتی و هیجان درونی فصل اول را به‌شکلی دیگر در متن زنده نگه می‌دارد.
خواندن دوفصل نخست کتاب، امری شیرین، پرکشش و دارای شگفتی و هیجان است.

آویل (مردی معمولی
که بدل به خداگونه‌ای می‌شود)، نهنگی که از چاه بیرون می‌زند، زن ریشو، شیخ  خزعل و دیگر آدم‌های درون بطری‌ها، از جمله
آشنایی‌زدایی‌ها و تخیلات قوی و موثر نویسنده در دوفصل نخست هستند.

فصل سوم و آخرین
فصل داستانی کتاب، بی شک محل بحث و نگاه‌های متفاوت است. فصلی که به‌دلیل رسیدن
اثر به تاریخ نزدیک‌تر، دور شدن از وجه اساطیری و تاریخی، سر و شکلی متفاوت با فصل‌های
پیشین دارد.

خود این فصل نیز
درحقیقت دو پاره است؛ روایت زنی که برای تحویل گرفتن جنازۀ برادرش به جنوب می‌رود،
و بخشی که نویسنده حضور مستقیم خود در متن را اعلام می‌‌کند و با یک فاصله‌گذاری
در متن، اثر را فراداستانی می‌کند (این رویه، حضور پی‌نوشت‌های داستانی را در فصل
های قبل توجیه می‌کند).

شخصی‌سازی اثر،
ارجاع نویسنده به کتاب‌هایی از خودش مثلاً به صرف نام آوردن از چندنفر که دوستان شخصیت
«راعی» بوده‌اند، خالی‌شدن فصل از شگفتی و اعجابِ دوفصل نخست، تاکید و بازگشت
نویسنده بر تصاویر و مفاهیم فصل‌های قبل که رفتاری مکرر، مباحث و موضوعاتی قابل
نقد در این فصل هستند.

از نکات مهم کتاب،
نگاه فراجنسیتی نویسنده در پرداختن موضوع است. او ابعاد ملی و فراگیر موضوع را
دانسته و از این رو بدون تاکید و تلاش مصنوعی برای پررنگ‌سازی نقش زنان در سیر
روایت، به ماجرا آن گونه که هست می‌پردازد. دوفصل ابتدایی کتاب، راوی و یا شخصیت
کانونی مرد دارند و از قضا نویسنده در نوشتن‌شان قلمی شگردمحورتر دارد، برخلاف فصل
سوم که راوی زن دارد و نوعی شخصی‌سازی و روایت خاطره‌وار دارد.

فصل انتهایی کتاب
یعنی اسناد و پی‌نوشت‌ها نیز کارکردی چندوجهی و قابل تحلیل در اثر دارد. ازسویی
سیر تاریخی و واقع‌گرای داستان را مستند به واقعیت می‌کند و از دیگرسو با ارجاع‌دادن
خواننده به بیرون متن، حرکتی فراداستانی انجام می‌دهد. این رفتار فراداستانی، با
آنچه در فصل انتهایی اثر رخ می‌دهد و به متن‌بودگی آن تاکید می‌کند، هماهنگ است.
پی‌نوشت‌ها دو دسته‌اند؛ ارجاعات تاریخی که توضیحاتی درباب سرگذشت نفت و کارگران
آن را پیش می‌کشد و ارجاعات ادبی که متن را به داستان‌هایی از نجدی، براهنی و خود
نویسنده مرتبط می کند. در هردو مورد گاهی ضرورت متن مذکور، اتصال مکانیکی آن به
متن و یا حجم آن پی‌نوشت می‌تواند مورد انتقاد باشد، اما کارکرد کلی این فصل، همان
کارکرد متناسب و پیش‌برنده‌ای است که گفته شد؛ مستندسازی متن داستانی، فراداستانی‌کردن
داستان.    

داستان بلند توتال، نوشتۀ نسترن مکارمی سال ۱۳۹۸ توسط نشر ثالث منتشر شده است. این اثر به‌واسطۀ انتخاب خوب سوژه، نگاه نقاد نویسنده در پرداختن به سوژه که جنبه‌های اجتماعی و تاریخی آن را در بستر زیست شخصیت‌های آن گسترش می‌دهد، فضاسازی‌ها، آشنایی‌زدایی‌ها و تخیل موثر نویسنده در سیر روایت، اثری خواندنی و درخور بحث است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

معرفی کتاب ” من آزادی برادریم”

محمد بهاروند

از این به بعد من و آزادی برادریم
که زخم‌هامان بی شمار است و
بی شعر است و
بی شیرکو!

“مسعود والیزاده”

آبان ماه ۹۹ پس از چندسال کتابِ “من و آزادی برادریم” به اهتمام و تلاشِ “مسعود والیزاده” شاعر، نویسنده و پژوهشگرِ اهل لرستان منتشر شد.
این اثر گروهی شامل چند تحلیل، قسمتی از شعر “دره پروانه‌ها، و چند شعرِ تقدیمی به شیرکو بی کس است.
مسعود والیزاده در فصل اول این کتاب به شیرکو و تحولاتِ کردستان می‌پردازد. و تاثیر اتفاقات سیاسی چند دهه اخیر در شکل گیری و هدایت شعر کردستان و شیرکو را بررسی می‌کند.
همچنین در ادامه به نقش غایی هنر در زیست روزانه انسان و تاثیرِ اثر هنری بر جامعه می‌پردازد و با اشاره به چند گفتگو به جا مانده از شیرکو تاکید می‌کند که هنر اجتماعیِ برآمده از بطن جامعه متعالی ترین هنر است که در “خانه‌ی هستی هایدگر”(اشاره به جمله معروف هایدگر که می‌گوید زبان خانه هستی است) جایگاهی ندارد.

در فصل دومِ کتاب حاضر “قدرت دانشور” به تاثیر مثبت ترجمه صالحی از شعرهای “شیرکو بی کس” می‌پردازد و معتقد است که مترجم به شکل قابل توجهی در انتقال فضای ویژه مناطقل زاگرسی موفق بوده. و این اصلی مهم در رعایت امانتداری و نشان دهنده تسلط مترجم بر زبانِ مبدا و مقصد است.
در ادامه دانشور ویژگی‌های شعری شیرکو را بر می‌شمارد و معتقد است که شعر او آیینه تمام نمای زیست بوم کردستان و مردم‌اش است. که این خود نوعی مقاومت است در برابر نظام‌های استعماری. و در نهایت متن خود را با تحلیلی از شعرِ دره پروانه‌ها به پایان می‌رساند.

در فصل سوم و پایانی کتاب شعرهایی می‌خوانیم از مسعود والیزاده، محمد بهاروند، احمد بیرانوند، رسول بیرانوند، بابک لطیفی، داریوش ملک پور، مریم میرزایی مقدم. سهیلا والیزاده، قدرت دانشور، خشایار بهادری طولابی که همه به قامتِ بلندِ شیرکو و آزادگی‌اش تقدیم شده‌اند.
فضای کلی این شعرها روایت کننده مشترکاتِ زیستی اهل زاگرس و پرداختن به مفاهیمی چون آزادی و عدالت است.

شعر بدون مرز: طارق الکرمی و برگردان سمیرا نوروزی/ رابرت فراست با ترجمه‌ی آزاد از رُزا جمالی

.

.

طارق الکرمی

طارق الکرمی، متولد سال ۱۳۵۴ در شهر «طول کَرم» فلسطین است. این شاعر ۴۳ ساله تحصیلات خود را در دانشگاه النجاحِ نابلوس به پایان رساند. شعرهای او بیشتر حاوی زندگی‌نامه‌ی شخصی او هستند. رد پای پدر، دختر و همسرش در شعرهایش مشهود است. همچنین هویت واژه‌ی وطن «فلسطین» نقش بسزایی در شعرهای این شاعر صلح‌طلب دارد. شعر‌های زیر از کتاب آنتولوژی شعر فلسطین؛ «پرنده سنگ نیست» انتخاب شده‌است.

اسطوره‌ی غرور

طارق الکرمی

نه ریچارد اسب شیردل

نه اسب الکساندرای بزرگ

نه غرش اسبان رُم، فاتح سرزمین جنیان

نه افسانه‌ی جاویدانِ اسب تروا

 تمام اسب‌های جهان

ناکامِ غرورند

و فرجامشان

زمین خوردن

با گلوله‌ای مهربان است

مگر اسبی که پدر برایم خرید

اسب من

اسب چوبی من

فقر

تمام
وایاگرا‌های دنیا

نخواهند
توانست

اقتصاد
را سر پا

نگهدارند

پیراهن خواب دخترم

پیراهنِ خوابی از آب، به دور تو پیچاندند

پیراهنِ بلندی که آن را چون باد حس خواهی کرد

با نقشِ دو پاندا بر آن

و صبح

آن دم که می‌گویم صبح به خیر

دو پاندا روی پیراهنت خمیازه می‌کشند

به سمت من می‌پرند

بازی می‌کنیم

و خرس‌های پاندا مرا دست می‌اندازند.

برگردان : سمیرا نورورزی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رابرت فراست

رابرت فراست (۱۹۶۳-۱۸۷۴) شاعری ست که
در عین توصیفاتِ بکر چشم اندازها، اندیشه های فلسفی را در شعرهایش می نمایاند. چنانچه در
شعر راه نرفته می بینیم او شکی فلسفی را با شواهد عینی در طبیعت تشریح کرده است و
به موشکافی و جزء نگری از یک تصویر ساده ای بینشی فلسفی ساخته است.

ازراپاوند که نظریه پردازان شعر قرن بیستم بوده است، در ستایش شعر فراست و اهمیتِ او نوشته است. در این ترجمه به روز کردن زبان شاعر و بازنویسی آن  در لحظه ی اکنون مد نظر مترجم بوده است آنچه که آن را برای نسل امروز و در فارسی امروز خواندنی کند، پاره ای از تعبیرها به شکل آزاد و با تغییراتی چند از زبان مبداء ترجمه شده اند، مترجم کوشیده است که لحظات شعری را در زبان مقصد حفظ کند.

The Road Not Taken

BY ROBERT FROST

Two roads
diverged in a yellow wood,

And sorry
I could not travel both

And be
one traveler, long I stood

And
looked down one as far as I could

To where
it bent in the undergrowth;

Then took
the other, as just as fair,

And
having perhaps the better claim,

Because
it was grassy and wanted wear;

Though as
for that the passing there

Had worn
them really about the same,

And both
that morning equally lay

In leaves
no step had trodden black.

Oh, I
kept the first for another day!

Yet
knowing how way leads on to way,

I doubted
if I should ever come back.

I shall
be telling this with a sigh

Somewhere
ages and ages hence:

Two roads
diverged in a wood, and I—

I took
the one less traveled by,

And that has made all the difference.

Dust
of Snow

BY ROBERT FROST

The way a
crow

Shook
down on me

The dust
of snow

From a
hemlock tree

Has given
my heart

A change
of mood

And saved
some part

Of a day I had rued

راهِ نرفته  
دو راه ست در بیشه ای پائیزی
از هم جدا و از هم دور می‌شدند، حیف که نمی‌شد از هر دو گذر کنم
و من تنها رهگذر این راه بودم
پس زمانی چه طولانی صبر کردم
و به یکی‌شان تا می‌شد خیره نگریستم
تا آنجا که جاده را پوششی گیاهی پوشاند
اما از راه دیگر رفتم، 
که کششی شبیه آن دیگری داشت در صورتِ ظاهری اش
بهتر می شد اگر که 
در آن گذرِ سبز لباسی ازعلف به تن می‌کرد
شاید که کسی بگذرد از آن
و شبیه آن دیگری شود که تن پوشی ازعلف پوشیده بود 
آن روز صبح گستره ای از هر دو راه پیشِ چشمانم یکسان بود
و جاپاها برگ ها را لگد کوب نکرده بودند
حیف،
بر سرِ این دو راهی
راه اول را برای روزِ مبادا گذاشته بودم
گرچه می دانستم که راه ها به همدیگر ختم می‌شوند
و راه را راهی ست از پسِ یک راه دیگر
در تردید بودم که آیا می بایست برگردم
باید این را با تو بگویم با آه
:جایی در پسِ پشت سال‌ها
دو  راه در درختزار از هم جدا شدند
و من آن یکی را برگزیدم
که کمتر کسی از آن گذر کرده بود
.و این سرنوشتم را تغییر داد

گردی از برف

جوری که یک کلاغ
از درختِ شوکران
تکان داد
گردِ برف‌ها را بروی من

به قلبم سپرده‌ست
و فضا را تغییر داده است 
و قسمت هایی از روز 
که به اندوه گذشته را
.نجات داده‌ست

برگردان: رزا جمالی

رُزا جمالی، شاعر، نویسنده، نمایشنامه نویس، مترجم، پژوهشگر و منتقد ادبی‌ست. از او تا کنون بیش از پانزده عنوان کتاب در زمینه‌های مختلف منتشر شده است. او دانش آموخته ی کارشناسی ادبیات نمایشی از دانشکده‍ ‌‍ سینما تئاتر دانشگاه هنر و کارشناسی ارشد ادبیات انگلیسی از دانشگاه تهران است.

فیروزه میزانی پس از سالیانِ خــاموشی در سه‌گانه‌ای مشترک به همراه علی مومنی

.

.

.

فیروزه میزانی زاده‌ی۲۱ آذر ۱۳۲۹ در تهران شاعر، روزنامه‌نگار، نویسنده و مترجم معاصر اهل ایران است. اولین اشعار وی در مجله تماشا (۱۳۵۴) و ماهنامه ادبی رودکی به چاپ رسید است. میزانی دانش‌آموخته رشته مدیریت از تهران و رشته ادبیات تطبیقی دانشگاه یوتا در امریکا است. وی یکی از شاعران مطرح موج ناب است. میزانی به عنوان یکی از تأثیرگذارترین و مهمترین شاعران زن در شعر معاصر خوانده می‌شود.

علی مومنی زاده‌ی ۲۸ شهریور ۱۳۴۵ شاعر گرگانی است. از شاعران نسل دوم شعر حجم از فعالان دوره‌های نخست مجله نوشتا و هم‌چنین از فعالان جدی حوزه شعر و نقد حجم هستند. از آثار چاپ شده‌ی مومنی می‌توان به مجموعه شعر (به نام اسم) اشاره کرد؛ که شامل شعرهایی، با خلق پاره‌ای فضاهای سورئال و برش‌های تصویری عمیق، در کنار جمله‌بندی‌های دقیق و حساب‌شده است. از دیگر آثار علی مومنی مجموعه شعرهای (بیرون تَر از نگاه) و (نوشته باد نوشتن) است که توسط انتشارات بوتیمار منتشر شده‌اند.

.

.

.

سه گانه

تا سنگ
تا لاخی از طلا
تا لاخی از گندم
تا سنگلاخی از نبض و
سنگلاخی از لاجوردِ اقیا نوس
انگشتی از اشاره
انگشتی تا آنسو…
آنجااگر که بنشیند
سنگی شناکنان
به سمت نیشابور
سنگی شناکنان
به سوی اقیانوس
در رودخانه‌ای
که اسبها در آن غرق و
ابرها درآن زاده می شوند…

*

نه
توایستاده نیستی
رفتنی
سنگی
به راهِ نیشابور
از لاژوردِ اقیانوس
برانگشتِ دریا
سمتِ رگه‌هاىِ نازکِ رود
تا ابرى
دربندر
که تاخت ازیالِ اسب می‌گیرد
به میلِ قیامت
در ترازِ اقامت
بر دوایرِ نقره

ازآنجا
تا آنجا
که اسب‌ها غرق وٰ
ابرها زاده
می‌شوند!

*

در کتری ِ قدیمی دریا
از آب‌های عمیق اقیانوس
فیروزه
چای می‌نوشد
در استکان نیشابور….
در بندری
که تاخت
از یال اسب می‌گیرد
نه نه نه
ِتو ستاره نیستی
ِتو رفتنی…
ازآنجا
تا آنجا
آنجاکه اسب‌ها غرق وٰ
ابرها زاده
می‌شوند

*

سخن سردبیر

.

.

راه‎‌ های بی‌رهرو

(ویژه هـــرمز علی‌پور)

.

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ … (نیما)

این که می‌نویسند «راهشان پر رهرو باد» حرف گزافی بیش نیست. نه اینکه بد باشد؛ نه! ابدا! اما بیهوده است؛ محال است؛ در طول تاریخ هنر و ادبیات اصلا برای جریان‌های اصیل هیچوقت رهرو آنچنانی نبوده است؛ شاید اصلا اگر رهروش زیاد می شد، اصیل نمی‌شد. چیزی که عمومی است اگر بد نباشد سهمی از تن‌فروشی دارد؛ گویی که به یک «همه» تن داده است که همه در آن سهم دارند. اینکه همه تو را بخوانند هم اصلا بد نیست، یا حتی اگر همه تو را بخواهند… اما اینکه شبیه‌ات بنویسند و آنقدر شبیه‌ات بسازند که از اصلِ خودت هم بهتر باشد یا اصلا شکلی از شباهتت در عموم باشد، کلا بحث به جای دیگری می‌رود!!! گویی که هیچ‌گاه اصلا نبوده‌ای. در واقع می‌شود با کمی تاخر و تقدم جای تو را با همه عوض کرد. انگار که از اول وجود نداشته‌ای و فقط در دیر و زودِ مشابهانت حذف می‌شوی.

راهِ بی‌رهرو؟ راهِ کم‌رهرو؟ راه سوار می‌خواهد که درست بتازد وگرنه به قول خودم « در هر راه/ که با شاه باشی/ در شاهراهی» ( از اشراق در بی‌شمسی)
حالا هرمز علی‌پور، سوار است. هم اسب را می‌شناسد هم جاده را. راهی را رفته که رهرو آنچنانی نداشته. خودش بوده و چند دوست که کم‌اند؛ گرچه در ادبیات نمی‌شود دست کم‌شان گرفت. مانده‌اند. یک دنده و خودسر مانده‌اند. بی‌آنکه باج بدهند. به کی و‌ چی مهم نیست! مهم این است که در این بسیاری سالها که ما شنیده‌ایم و اندک‌سالی که‌ دیده‌ایم: اینان جز شعر با چیزی مدارا نکرده‌اند. خداشان به سلامت نگاه دارد.

                                             احمد بیرانوند

…………………..……………..……………….

انتشار این شماره به همت بهنود بهادری ( پرونده هرمز علیپور و اندوه نور) و پیگیری‌های بی دریغ رضا بهادر( شعر آزاد)، زلما بهادر( ترجمه)، ویراستن و چینش مرجان شرهان( طراحی و ویرایش) و شعیب میرزایی( شعرکردی) بود.

از برون‌ریزی‌های آن مرد (خودنگاری‌های هرمز علی‌پور)

.

.

.

.

زندگی خود نوشت

خود با خود …              

از تنهایی چیزی
که می‌توانم به اطمینان بگویم این است که من هرمز علی‌پورم .

در اسفند ۱۳۲۵
شمسی به دنیا آمدم. در خانواده‌ای فکر کنم پرجمعیت. پدر و مادر و هشت فرزند.

پدرم که آدمی بسیار با صداقت بود و شریف و قُلدر به وقت‌اش، کارگر شرکت نفت بود. مادرم بختیاری زاده‌ی بزرگ شده‌ی اصفهان. تا ششم ابتدایی صد سال پیش درس خوانده بود. زنی بسیار رنج‌کشیده و داغدیده که حافظه‌ای غریب و خطی خوش داشت. در تربیت بچه‌ها بسیار سخت‌گیر و مستبد با روابط عمومی بسیار موفق و درخشان. در عین حال سخت متکبر.

من بیشتر به اصطلاح به پدرم رفتم،‌ از بابت استعداد ذاتی هنری -شعری- به مادرم.

که هرگز نه من نه دیگر شاعرانی را که سپید و آزاد می‌گفتند به عنوان شاعر قبول نداشت. از بس که آموخته بود از حافظ و سعدی و خیلی‌های دیگر شعرهایی به حافظه داشت.

از همان کودکی تفاوت‌هایی – نه تمایزی میان خود و دیگران را حس می‌کردم. استعداد و علاقه‌ام به نقاشی، خوشنویسی و … خودم دریافته بودم که بعد از چارده پانزده سالگی – شعر را ادامه دادم.

همسایه‌‌‌ای داشتیم با کتابخانه‌ای به آن موقع جالب و دوستی با همکلاسی‌ای از کلاس دهم که مسئول کتابخانه دبیرستان بود، عطش خواندن هر روز در من فزونی می‌یافت تا به امروز که.

در بیست و هفت
سالگی با سارا که آن وقت محصل کلاس دوازده بود ازدواج کردم.

بلد بود نگذارد
یکدیگر را از دست بدهیم.

هنوز هم او را
عاشقانه دوست دارم.

نمی دانم اگر با هم نبودیم چه سرنوشتی پیدا می‌کردم، دوستی و علاقه‌مان به هم از نوعی‌ست که هست.

در کنار او ایمنی
دارم. کار به کار شاعری من ندارد .

می دانم اما که در دل پزش را می‌دهد.

اما از بابت درس و مشق، استعداد و یادگیری‌ام بد نبود از درس خواندن متنفر بودم، همان قدر که به مطالعه‌ی کتاب غیردرسی – مطالعه – عشق و علاقه‌ام در درس خواندن، کم حوصله بودم. اصولاً آدمی کم حوصله‌ام. دست خودم هم نیست. هفده ساله اما دیپلم طبیعی را گرفتم .

تا خدمت سربازی – نظام – اجباری وقت‌اش رسید سه سال را معلم سرخانه شدم . درآمدم از حقوق پدرم بیشتر بود.

دست مادرم می‌سپردم.

بعد رفتم سربازی.
بعد معلم شدم. رفتم دانشسرا فوق دیپلم شدم. رفتم دانشگاه عذرم خواسته شد دوباره
رفتم که به تشخیص خودم و سفارشی خصوصی قید همه چیز را زدم.

این‌ها را بعداً مفصلاً خواهم گفت و نوشت که می‌دانم به درد چیزی نمی‌خورد.

حدوداً پنجاه و پنج سال بیشتر است که شعر می‌نویسم؛ شاعرم یعنی.

شعر را با کلاسیک
شروع کردم. حتی تمرین مستزاد و مسمط و …

پیش از سی سالگی
غزل و غیر سپید را رها کردم .

من و شعر

من در طول عمر و زندگی‌ام ، علاوه بر آمیخته از طریق مطالعه و کتب، از پدیده‌ها و رخدادها و دانش خاموش در انسانها بسیار آموخته‌ام .

و این یادگیری ، آموختن و آموخته شدن بیشتر انگار در جستجوی پاسخ‌هایی بود که از سیزده چارده سالگی تا به همین امروز داشته‌ام. مثلاً وقتی پدرم از گذشته‌ی خود و نسل‌شان می‌گفت ،‌ از بابت شکل معیشت، ‌سفرها، جنگ‌ها و هنجارهای متداول آن روزگاران. با خودم می گفتم

– با توجه به نظر و عقیده‌ام به نوعی صیروت – شدن- در هستی و زندگی –

قاعدتاً باید روزی هم برسد که خاطرات من برای فرزندان‌ام، هم عجیب و حیرت آور و هم احتمالاً همراه با نوعی از مهربانی و دلسوزی و حتی گاه تا حد ترحم باشد.

– و این نیاز به
پایه ای از تفکر داشت…

که در من همیشه
بوده است.

– چون دریافته
بودم که قرار نیست زمان و زندگی در نقطه ای متوقف شوند.

که بعدها دیدم همانگونه بود که فکر می‌کردم و شد .

به مسایل هنری هم
همین نگاه را داشتم و دارم .

– در اینجا شعر- زیرا که شعر را چون موجود حیاتمندی می‌دانستم و می‌دانم. که از سکون،‌ رکود، ایستایی،‌ دلخور است و دوست دارد و ناچار است. می‌شود در شرایط تازه و نو و دیگر گونه. نمودی از خواست نو شدن را در خود توسط شاعران بروز داده شد ببیند.

و این ظهور و بروز را می‌توان در تغییر و تحولات و جنبش‌های هر چند کوچک و کوتاه مدت فردی، اجتماعی دید.

و این البته امری‌ست که به مسایل ازلی- ابدی چون تولد، مرگ، عشق و … اضافه می‌شود.

حتی گاه همان‌ها را نیز معنا و نام مناسبی که تازه است می‌بخشد.

شعر از من چه می‌خواهد . من از شعر

در این سن و سال هنوز نفهمیده‌ام به طور روشن که شعر از من چه می‌خواهد. من از او چه ؟

فقط می‌دانم که هر دو مبتلای هم هستیم. نه . من مبتلای او و شاید هم چون بسیارانی، مزاحم اویم. که حتماً هستند کسانی در همین سن و سال که تخیل، دانش و…  آن ها قوی و بیشتر است. اما …

( ابتلای من در چنبره‌ی استمرار و یک نیاز سمجی افتاده که به غیر از نوشتن و عاشقی با شعر کار دیگری تا این درجه از دستم بر نمی‌آید.

نخواستم یا نه؟
برای این هم جواب روشنی ندارم)

حتی اگر به قصد و عمد بخواهم بدون او باشم. و در طول دوره‌ی عمر شاعری یک چیز دیگر هم هست که هنوز نتوانسته‌ام نه از خود نه قول دیگران بنام و بنام‌ترها حتی.

( تعریف جامع
برای آن بیاورم یا که نقل کنم)

اما همین حالا می توانم بگویم که خودم آن را برای خود این گونه می‌گویم:

( شعر، آفرینش یا خلق اثری کلامی است با تمام تفاوت‌های جغرافیایی، ‌سرزمینی وقول‌‌ها و ملت‌ها، بیان درد و رنج و آرزوهای آدمی است که به او شاعر می‌گویند. معلوم است به شکلی منحصر به خود)

که انگار دوست دارد به شکلی، مأمن و پناهگاهی مطمئن برای خود بیابد یا که بنا کند. با همه‌ی جنبه‌های سیاسی، اقتصادی،‌ اجتماعی، ‌اخلاقی …

در نهایت اما چون امانتی فسادناپذیر در کلمات، و اعتبار و ماندگاری معدودی در عصر خود و بعد خود بر بیشماران، ربط دارد به میزان و اندازه‌ی قابلیت‌های رشد یا بنده نه که فسادپذیر.

و همیشه در کنار یا همزمان با معدودها ، سایه‌ها یا جرقه‌هایی بودند و هستند که در نقطه‌ای متوقف شده و گاه حال نقطه‌های یک نقطه چین و غیره را می‌یابند.

و بر خلاف آنچه شایع و رایج و متداول است یا می‌شود

 شعر، با همه‌ی حرمتی که به شأن انسان و آدم قایل است بیشتر ارجمندی‌‌اش اما

( در نزد کسانی اعتبار دارد که خود تا حدودی می‌توانند در کنار شاعر و شعر واقعی، حضوری دیگر گونه یا اصطلاحاً شاعرانه می‌گیرند یا که دارند)

زیرا آن که برای تمتع و لذت یا بهره‌مندی از شعر با کم‌ترین مایه ی دانش در صدد درستی و محشون شدن با آن است به مقصود نمی‌رسد

یعنی( مخاطبین واقعی شعر و شاعر کسانی هستند که خود به گونه‌ای به درجه‌ای دغدغه‌ی زیبایی، حقیقت، خرد، عشق، ‌عدالت و … دارند و رمز همذات، همزاد پنداری در احساس همدلی یافتن در متولاتی که گفته شد، حقیقت ، زیبائی )

و در اینجاست که شعر همواره ارزنده با همه‌ی ظاهر مردمی بودن داشتن و عوامانه بودن تظاهرش،

[ سهم فرزانگی‌اش را به خواص خواننده هدیه می کند یا که خواننده‌ی خاص و حرفه‌ای ]

و شانی دارد که هرگز نخواسته حمل کننده محض بار فَلسفه، تاریخ، سیاست، ‌مشاغل و… را به دوش بکشد  بلکه بر همه‌ی آن‌ها منت دارد.

کتاب های من

علاوه بر کتاب‌هایی که از من چاپ و در دسترس هستند چون اولین یا جلد اول مجموعه‌ی اشعار( کلیات مثلاً) چاپ افراز، سال ۹۸ و در هزار صفحه و کتاب های مجزای دیگر که نام های شان را بیاورم.  اگر چه نامرتب شاید، کتاب‌هایی و یا دفترهایی هم در یا از پیش از انقلاب ، به بعد از من در جاهایی به سر می‌برند شامل:

( بر آیه و
اقیانوس) که نزد مرحوم شمس آل احمد انتشارات( رواق) به سال ۵۶ که خورد به انقلاب و
بلاتکلیفی( رواق) کتاب دیگر با نام( خموشیِ سوسن) نزد( انتشارات فاریاب) ناشر
کتاب( اوراق مصور) رمبور “الهی”. که مجموعه ای
از شعرهای من در تماشا بود و چند شعر دیگر. کتاب دیگری به نام( افلاطون – تون، ‌به سایه) که نزد انتشارات سبز با مدیریت آقای
طهماسبی بود که ایران نیستند.

و دو کتاب شعر کودکان و نوجوانان به نام‌های( بچه ی کارگر) ( و منظومه ی دیگر ) که قرار شد به وسیله‌ی – توسط ( نشر کتیبه) چاپ و پخش و حتی آماده‌ی پخش بودند که نشر پلمپ شد.

و نیز منظومه‌ی( شصت) که نزد یاد سیاوش کسرایی به امانت ماند. که بخشی از آن در مجموعه‌ی هفتاد سال عاشقانه زنده‌یاد محمد مختاری، چاپ شد.

اما کتاب هایی که
از سال شصت به این سو از من چاپ شده :

 1- با کودک و کبوتر    2- نرگس فردا               3- سپیدی جهان         4- الواح شفاهی

۵- اوراق
لاژورد          6- فاخته ی هیمالیا        7- علف یونان به لغت عذرا

۸- دفتر
شطرنجی       9- سب بابه                    10- به لامکان به نرگس ها

۱۱- حکمت
مخروبه        12- بال برف                    13- نیمرخ آهو              14- پرتره

۱۵- بنفش پارچه
ای       16- داغ . بی . بی             17- پوست مار

۱۸- این زین که
اسب ندارد          19- به سایه       20- پاسخ سپید و …

اما حالا من به مسایلی اشاره می‌کنم که در واقع
حاصل و محصول نگاه امروز من در ارتباط با شعر و شاعر است. که ممکن است در آن جواب‌های
بعضی سوالات و دغدغه‌های شاعران جوان‌تر هم لحاظ و دیده شود.

بدون آنکه  هیچ شاعر یا گروهی را از نظر و نگاه مقصود یا منظورمند گذرانده یا بگذرانم، تجربیات را می‌گویم به عنوان شاعری که هرگز برای ذوق و ذائقه‌ی شعری تن به محرومیت ناشی از قلم ذوق و جهت داده باشد. یعنی همانقدر که با شعر سپید اخت و مانوس به اصطلاح در قالب کلاسیک غزل و رباعی نیز در ارتباط و پیوند و در حد توان خود سرودن بود.

دیده و خوانده شده و می‌شود که چرا شعر امروز ما به قدر فلان دوره یا دهه‌ی شکوهمند یا طلایی نیست؟

ساده ترین جواب این است که قراره نبوده و نیست
با جمعیتی سه برابر و ارتباطات سریع و حتی هولناک شاعران چون نامداران آن سال‌ها
ظهور کنند. نه ممکن است نه الزامی است.

مهم این است که به ذخیره های شعری- هنری سرزمین آثار و نام‌هایی اضافه شده و می‌شود و خواهد شد.

عده‌ای از من در مورد دیده شدن یا نشدن نام‌هایی می‌پرسند. همیشه همین‌طور بوده. مهم این است شاعر بدون دغدغه‌ی نام یا شعرش با شعرعاشقی کند معلوم است که تبلیغ، معرفی و هزار مسئله آشکار و پنهان در پرکشیدن نام‌هایی موثر واقع می‌شود اما محال است بتوان شاعران واقعی را برای همیشه در محاق قرار داد.

هیچکس نیست که دلش نخواهد دیده شود، محبوب شود،
مشهور شود. این ادعا و مدعا دروغ محض است. دیدن همیشگی اما از آنِ آن شعری است که
خودش معرف خودش است.

شعر آوانگارد یا پیشرو در مقایسه با آثار همزمان خود، اول سنجیده می‌شود اما آوانگارد دائمی از سطح و مرز موقت رد می‌شود. عبور می‌کند.

ممکن است شعری از رودکی پیشروتر از شعر شاعری
حتی با سن بالا و زنده در روز باشد.

همه‌ی حرکت‌های گروهی با همه‌ی ارجمندی‌شان روزی به اشباع می‌رسند. بدیهی می‌شوند. حتی گاه آزارنده‌اند برای برخی مخاطبان که در نگاه جوانی‌ی خود درجا می‌زنند.

آوانگارد همواره اما وسعت و ظرفیتی دارد که از موانع مستحکم زمان می‌گذرد، یعنی عبور از مراحلی که بعد از بروز ممکن است، جلوه‌های آسانی در آن تصور یا مشاهده شود.

گاهی واقعاً دشوار تا حد ناممکن، نشان دادن تعالی در امری هنری -اینجا شعر- تعالی را می‌توان حس کرد.

تنزل یاددادنی، آموختنی و گاه دستوری است  تعالی اما امری فردی است که فعل و انفعالات
روحی- ضمیری‌اش را نمی‌توان حتی ترسیم کرد.

من به تدریج و مرور فرق بین مفاهیمی چون مبارزه، انقلاب، تفکر و اندیشه را یاد گرفته‌ام و هرگز قرار نبود و قول نداده‌ام که تا آخر عمر بر چیزی تا حد مرگ تکیه و تاکید داشته باشم شعر من، شعر من به عنوان یک شاعر است. شاعری که برای اثبات خود، مدام به شعر خود یا یکی دو نام سنجاق و ضمیمه می‌شود عاقبت مشخص می‌شود که بدون تمهیدات غیر لازم چه اندازه وزن دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند شعر

چون حقیقت روح که بر من پنهان است

که با فرجام بعضی از دوست داشتن‌ها

به این‌ها نیز فکر می‌کنم

در پاسخ به چهره‌ای پنهان به یک گل

به صراحت اما نمی‌توانم چیزی بگویم

جوانی‌ی خویش ولی یه یاد من آمد

بعد دیدم که دارم به مجسمه‌ای یرنزی خیره‌ام

یا که نیم‌تنه‌ای از گچ

دیگر می‌پذیرم اما

که توقع خود از چشم‌هایی را

طوری تنظیم کنم

که بعد آن دچار اندوه نسازم

خود را و دل بی‌گناه کسی را

که می‌توانم دوست داشته باشم

تا به نقطه یا خطی که

او می‌کشد به روز خود

۲

گرفتم به شکل یک پرنده در بیایم

به یک روز

تضمینی هست اما

که روزهای زیباتری به انتظار من باشد

من که نمی‌توانم

ساده‌ترین منظورم را به وضوح بگویم

من که نباید بپرسم

منظورت از این پرسش چیست

که فقط گوش کنم باید

گرفتم به زیباترین شکل موجودی در بیایم

که نباید نامی برای خود انتخاب کنم

من که تمام عمرم مکث بلندی بود

در بین دو ندانستن

که فقط توانستم رنج‌های‌ام را

ثبت کنم به پنهانی

می خواهم به اختیار خود بمیرم.

۳

پرسش‌های من می‌تواند

دیوانه کند هر کسی را

حتی خودِ خودم را

که ناگریز قناعت به خود کرده

دیگر هیچ نگاهی به دردم نمی‌خورد

چه نام‌هایی که دیدم بعداً

که تنها به روی کاغذ بود

که بلندایی داشت

من اما در چشم‌هایی خطرهایی می‌دیدم

که در خنجر نیست

عاقلی؟

هرمز علی‌پور

چند یادداشت پیرامون شعر هرمز به همت بهنود بهادری و قلم داوود مالکی و رضا روشنی

.

.

.

.

شاهدی امین

(نگاهی کوتاه بر قله های شعر هرمز علیپور)

((در صبح

 دشت چون جان ماست

 این بوته های رو به رو که بسته و تنک است

و من
اسبان را به شهادت گرفته ام وین صحبتی را که شعله پوشانده است.))

اعتراف
کردن، شکستن عرف است. معترف عرف را می شکند تا معرفتی دقیق از خود نشان دهد.
اعتراف کردن، شهادت دادن علیه خویش است. علیه عرضهای خویش است با اعتراف عرضها را
که حجاب ذاتند بر میداریم. شهادت دادن علیه خود جهش از مرز انفعال به سوی شهید شدن
است.اما (سب بابه )ی هرمز علی پور بر چه چیزی می خواهد دست بگذارد؟

انگشت سب
بابه در کاربردهایش، رفتارهای متفاوتی از خود نشان میدهد. انسان بی امضاء انسان بی
نام را، صاحب اثر می کند، به  سوی دیگران
صفتها اشاره می کند، ماشه می چکاند، خاکستر سیگار می تکاند، تکیه گاه قلم است و یا
اتمام حجت می کند. در کتاب
(سب بابه) ی هرمز علی پور تمام کاربردهای انگشت سب بابه را می بینیم. شعر پایانی یا
لوحی که بر پشت جلد کتاب حکاکی شده، مانیفست نام کتاب  کتاب زندگی-علی پور است :

(( من فقط بلدم شعر بنویسم

از شصت
سالگی آدمی که بگذرد می فهمد

دنیا
چقدر بی معرفت است

انگار
همه چیز برای آزار تو دست به دست هم بدهد.

اول از
حافظ و مولوی تعجب می کردم

که از
حسود و حسادت حرف می زدند.

اگر
مفلوک تر از آدمی دیدی مرا هم خبر کنید

چقدر نزدیکان
آدمی دوست دارند شاعر بمیرد

تا پزش
را بدهند.))

در سطر
ابتدایی،علی پور با انگشت سبابه اش شهادت می هد که جز شعر نوشتن و مرارتهایش- که
البته در ادبیات فارسی حداقل عرق ریزیهایی که فاکنر به آن اشاره می کرد معنایی
ندارد-کار دیگری بلد نیست. در کاربرد انگشت اشاره گفته بودم که انسان بی نام و بی
امضاء را ثبت می کند. تا جایی که می دانم هرمز علی پور تنها در شعرهایش صاحب امضاء
است. یعنی نه در هیچ دفترخانه ای، نه در هیچ بنگاه املاکی صاحب امضاء نیست.
احتمالاً برای کرایه خانه اش که معمولاً سال به سال جا به جا می شود به جای امضاء،
انگشت می زند. او در روابط پیچیده آدمهای اطراف به شدت بی سواد است و برای تعریف
خود در دایره هستی، بر خاستگاه ایلیاتی اش تکیه می کند. از هم این رو در سطح پایانی
شعر مذکور علی پور پیش از مرگش بر خود فاتحه ای می فرستد تا تنها فردی باشد که بر
فرار خویش-که احتمالاً برای وی یا در ایذه است یا در سرشوادان بی بیان-معصومانه گریسته
است.  نقطه مرکزی قالب شعرهای علیپور انسان
تنها و عاصی ست. پناه بردن به خویشتن و انزوا راه برون رفت او از لبه های تیز و آسیب
رسان واقعیت و جهان بیرونی است. علیپور با دریافت زیبایی تک بیت های درخشان و کتیبه
گون شاعران سبک هندی و فهم این نکته که شعر جهت بقا باید خصوصیت ثبت تصویری در ذهن
مخاطب را داشته باشد و این قابلیت را که شعر به صورت ضرب المثل از قرن های گذشته
نزد ایرانیان کاربرد داشته سطرهای خود را می سازد و در این امر به شدت موفق است.
از دیگر خصیصه های شعر او جاری بودن کهن الگوهای ملی و بومی در زیر پوست معنایی شعرش
است که این اتفاق در خوش نشین بودن آثارش در ذهن خواننده تاثیرگذار بوده. هرمز علیپور
چه در شعر و چه در گفتگو از افراط پرهیز کرده است. برای همین تا به امروز از او
گفتگویی چالشی یا قضاوتی از جریانهای ادبی و نام ها، نه شنیده و نه خوانده ایم. این
خصوصیت  تنها باش و میانه باش علیپور وجه ای
پدرانه به او بخشیده است. وجه ای که در شعر او قابل درک است. شعری که چون پدری
فرزانه در خود حکمت و پندهای شاعرانه به همراه دارد.علی پور با انگشت سبابه اش
شهادت می دهد غریب است. پیش از این هولدرلین، شاعر شاعران به تعبیر هایدکر، گفته
بود: شاعری ، بی گناه ترین پیشه هاست.قوس زندگانی شعری علیپور با (نرگس فردا) آغاز
می شود و (سب بابه) میل به بسته شدن این قوس دارد. در کتاب (نرگس فردا ) با نگاهی
(دیگر) گونه که سعی در انکشاف و انعکاس معرفت هستی دارد آشنا می شویم که مجرای
زبانی این انعکاس ها از دریچه ی شکیل شعر ناب برخاسته از معرفت شاعران شعر دیگر
تپش می کند. در هر دو
کتاب-نرگس فردا و سب بابه-علی پور، علی پور باقی می ماند و شعرش در خود بسندگی،
ذهن مخاطب را هدایت به سرچشمه های این دو نحله ی ادبی می کند.سرچشمه هایی که از
رسالات عرفانی و متن قرآن در کار شاعران شعر دیگر دیده می شود،و ایجازمندی کلام و
اندوه اقلیمی افراد در شعر شاعران «ناب»؛ به خوبی قابل درک است.

در کتاب
(سب بابه) می خوانیم :

«زیبا شویم
که خدا از ما سراغی بگیرد»

این سطر
رابطه بینا متنی خود را با (ان الله جمیل و یحب الجمال) حفظ می کند بعلاوه که در
سپیده خوانی این شعر تاویل به سرچشمه ی این نگاه شعری می کنم و اشاره می کنم و آیه
: (و نفخت فیه من روحی).  

 شاعر نگاهها را به ذات هستی و
حیات انسانی بی میگردانند تا رفتاری خدایی از بشر ببینیم. مطلوب هر شاعر که رفتار یک
سالک است، رسیدن به زیبائی است . رسیدن به این حس و درک این آیه به تعبیر سیر بدیع
الدین قطب الادوار الملقب این است که این کسان: (سوارانند و جبرئیل را به رکاب داری
نمی گیرند و میکائیل را به غایشه پردازی نمی برند.)

 از این روست جان شعر «دیگر» و
«ناب» ذاتاً پرداخت به زیبائی و معرفت اشیاء است. 
کتاب (سب بابه) چون هر اثر هنری بی نیاز است خود نیاز خود است. ابتدای کتاب
شعر کودکی است و در انتهای کتاب میخوانیم:

(در مرگ ما برنده قطار مرگ
است)

دفتر شعر
با یک قوس هستی خودش را کامل میکند. علی پور-کالبد علی پور-خوشبختانه نفس می کشد
ولی در فراق زیبائی سالهاست به وادی خرن الدائم مشرف است. هر شاعری در لذتهایش
محزون باقی می ماند. از این رو با خواندن اشعار وی در اوج کامیابی قدم به ناکامی دیگری
گذاشته ایم.

این
رفتار پارادوکسیکال سالهاست که مخاطبان شعرش را اغناء می کند.

او با
انگشت سب بابه اش حتماً بارها برای مرگ خط و نشان کشیده وقتی که در دستش سیگاری
بود-که دیگر سیگار عضوی از بدن اوست-و در دست دیگر مدادی نتراشیده داشت.

لذت متن،
حلاوتش ابتدا در کام تلخ مولف چشیده می شود. 

بی دلیل
نیست که می گویم علی پور در کتاب (سب بابه) نظر به جنون جوانی خویش-نرگس فردا-دارد:

( از الفبا خروج نکرده ایم

پرهای
کوچک طفلی

بر شانه
های من باقی ست.

که در
پشت چشم هایم

صف کرده
باران .)

اشعار با
نامگذاری های قاطعی که دارند خبر از در میان گذاشتن شهودات شاعر و تجربه های این
شهود می دهد:

(با این
نگاه به خورشید نمی رسند/ چون دست یافتن بر ذات یگاه.) گویی وی بحثی ملاصدرایی
درباره ذات را به میان می کشد. در برخی دیگر از اشعار عوام را در موقعیت به تکراری
بودن واقعیت نشان میدهد:

به دست
ما از این دنیا چیست

هول می
شوند همه .)

کتاب (سب بابه ) هیکلی از علی پور متجلی می کند که چون کتاب نرگس فردا باید با درخششی برای بدست آوردن نسخه های نایابش،به سراغ این کتاب رویم. خوشتر دارم و خوشتر داریم که شاعر در هیکلی بماند که مخاطبان شعرش از شعر او جمال ببینند نه جمله.

  بهنود بهادری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

درباره کسی با نام کوچک هرمز

هرمزعلی پور تنها یک
شاعر نیست اگرچه او را خیلی ها به نام کوچک هرمز می شناسند نامی که بیش از نیم قرن
شاعری را یدک می کشد ،شاعری زیسته در شهر مسجدسلیمان ،اگر آبادان را شهر فوتبال
بنامیم ،اگر اصفهان را شهر معماری بنامیم ، باید مسجد سلیمان را شهر شعر مدرن
فارسی نامید ، شهری کوچک که اگربه نام شاعرانش دقت کنیم شگفت زده می شویم ، نام
های چون هوشنگ چالنگی، سیدعلی صالحی ،یارمحمد اسدپور،آریا آریا پور ،رستم اله
مرادی و .. قطعا شاعران مسجد سلیمانی سهم عمده ای در جریانات شعر مدرن فارسی داشته
اند، البته این نکته را باید در نظر داشت که این 
شاعران تنها جریان سازی نکرده اند و از آن مهم تر تاثیر گذاری این چند نام
بر چند دهه شعر فارسی بوده است ،چه کسی میخواهد نام هوشنگ چالنگی را از شعر فارسی
حذف کند؟ آیا می توان فرود ذوالفقاررا بر خواب ابریشم شعر فارسی ندید؟ آیا می توان
از کنار نام سید گذشت ؟ ما که جوانی مان پر از نامه ها و نشانی سید بود ،حتی اگر
گفته باشیم حال همه ما خوب است و تو باور کرده باشی ، حتی اگر گلدانی نشکسته باشیم
که در ما هنوز جسارتی هست برای راست گفتن، آری گذشتن از این نام ها یعنی یعنی
گذشتن از شعر

چند جوان که بعد از
ظهور غول ها از راه رسیدند و در میان آن ها کسی است که ما همیشه عادت کرده ایم با
نام کوچک هرمز صدایش بزنیم چرا که آنقدر صمیمی است که باید در نام های کوچک مخفی
شود

هرمز علی پور به گواه شناسنامه ها متولد اسفند ۱۳۲۵ است ، شاعری که آتشی … که این را همه از بریم  ،  باید این را اعتراف کنم که هیچ وقت جرات خط کش گذاشتن بر جان شعر هرمزرا نداشته ام و نوشتن این سطرها فقط نگاه به او بود نگاه به شعری که از نمره ی چهار گذشته ، پشت برج را دور زاده و در کشاکش نفتون  به شعر فارسی پیشنهاد شده است ، شعر علی پور شعر روستاست در شهر ، شعر معلمی است خسته از بنویسید ها … بنویسید من خاک پای کسی نبوده ام که در این سطرها غرور ایلاتی او برق می زند حتی در میان تمام حروف اضافه ای که در شعرش است ، علی پور از پرکار ترین،موفق ترین و البته جسور ترین شاعران نیم قرن اخیر بوده است جسور از آن جهت که هرآنچه در شعر خواسته رسیده و نوشته است ، چرا که تاوانش را داده ، تاوانش نیم قرن شاعری است ، شاعری که نخواست برج عاج نشین شود ،با ما در تمام شب شعرهای نشست و گوش داد و پدری کرد در حق نسلی که دستش از خیلی از غول های هم عصرش کوتاه بود ، ما به هرمز چنگ  زدیم ، او که تمثیلی از نیما بود برای ما ، در کودک و فردا ، در سپیدی جهان ،در تمام شاعرانگی اش ، هرمز آن / آن / شعر است  چه در شعرش چه در مرام و مسلکش ، هرمز کار خودش را در شعر کرده و چند دهه از ما وامدار شعر او هستیم  ، گریبان کلمات ما در دست های تمام حروف ربط هرمز گیر است ، باید به احترام هرمز علی پور کلاه از سر برداشت و ساعت ها به او خیره شد که در راه رفتنش چیزهای از شعر کشف خواهد شد

داوود مالکی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 و هیچ کس درست نمی گوید

چند فرسخ تا سپیده دم داریم 

نگاهی  به شعر هرمز علی
پور از منظر پدیدارشناسی

واژگان کلیدی:

پدیدارشناسی، دازاین، وجود اصیل، مرگ، امکان، کلمات
بنیادین،پوشیدگی و ناپوشیدگی، وجد و دلهره،زبان، امکان پرتاب شده، من در-دگران، من
در-جهان

چکیده:

پدیدارشناسی شیوه ای از تفکر و اندیشیدن در باره وجود / هستی
است که بنیانگذار آن هوسرل-فیلسوف آلمانی- می باشد. پدیدارشناسی علم صورت های ناب
است ودر آن به حضور و اعیان آگاهی –بویژه آگاهی بی واسطه و بی میانجی- پرداخته می شود. ما در این
نوشته می خواهیم با استفاده از علم 
پدیدارشناسی به شعر هرمز علی پور نگاهی بیندازیم.

هرمز علی پور و نمودهای پدیدارشناسانه

     پدیدار شناسی می گوید حقیقتی  وجود دارد که با وجود آنکه بیش از دیگر حقایق
احساس می شود اما به راحتی در دسترس حواس و ادراک ما قرار نمی گیرد.[۱]
این حقیقت وجودی بیشتر در هنر رخ می دهند و از هنرها در شعر بیش از هر نوع هنر
دیگری. چرا چنین است؟ به این خاطر که شاعران بیشتر از هر هنرمندی دغدغه ی وجودی
داشته و خود را در موقعیت های وجودی می بینند و حس می کنند و با استفاده از “کلمات
بنیادین – واژگانی هم نوا با هستی و حساس در برابر وجود”[۲]
 موقعیت شان را بیان می کنند.  

یکی از جنبه های پررنگ در شعر هرمز علی پور رویکرد
پدیدارشناسانه ی اوست. هرمز علی پور شاعری است که در شعرش به وجود و هستی توجه
زیادی از خود نشان می دهد. او شاعری است که با یاس به جهان می نگرد، با اضطراب
خودش را درمی آمیزد و با دلهره اعلام حضورمی کند. به همین دلیل شعر او پر از پدیداری،
اعیان آگاهی و موقعیت های وجودی است. موقعیت های 
وجودی شعر هرمز علی پور را عمدتا در محورهای زیر می توان باز جست.

 الف) من و منانگی

به معنای ساده پدیدارشناسی چیزی نیست جز ساحت من و من آگاهی.
در عرصه منِ آگاه، اعیان و تجربه ها نطفه بسته، شکل گرفته و به مثابه بارقه هایی
از جان انسان آگاه در قالب کلمات هستی بخش به نمایش در می آیند. در شعر علی پور من
و منانگی حضور پررنگی دارد. او شاعریست که مدام در جریان شعرش اعلام حضور کرده و
به مخاطبانش می گوید « من هستم.» با این وجود، این من و منیت به مانند هر من و
منیت دیگری به ازای من/دگران و من در-جهان وجود دارد. این یک حقیقت ناگزیر است که
هیچ منی مستقل و قائم به ذات نیست و هر منی در هر مقام و جایگاهی  ملزم به پذیرش عوارض و شروطی است که از آن
دیگری و جهان به او تحمیل می شوند. برای نیافتادن در دام الزام و شرط و بی اثر شدن
اراده و منِ شخصی چیزی که از آن به عنوان هبوط نام برده می شود، لازم است که من با
“دازاین”[۳]
پیوند یابد. دازاین آن باشنده ی اصیل و خاص است که هر یک از ما در آن موقعیت خود و
تنها خود و بسان حقیقت خود هستیم. دازاین آن من بی مثال و بی مانند است که به صورت
تجربه ای واحد و شخصی از درون که زندگی سربرمی کشد یا برای همیشه در پوشیدگی می
ماند. به لحاظ پدیدارشناسی دازاین امکان ” پرتاب شده”[۴]
است، امکان بالقوه در آینده و افق انتظار که هر کدام از ما به مدد آن می توانیم به
هستی اصیل خود دست پیدا کنیم. این هستی اصیل به ما دست نمی دهد و ما مالک و صاحب
اختیار آن نخواهیم گشت مگر آنکه لحظه های ناب و غریب را در خود تجربه کنیم. از چه
راهی؟ از راه هنر. هنر و در مجموع شعر بازتاب دهنده ی موقعیت های ناب و لحظه های
غریب “من هستم” می باشد. موقعیت هایی که ممکن است حاصل یک لحظه تعامل و
تدبر در هستی باشد، از این سان که هرمز علی پور می اندیشد.« اکنون سوال کوچکی
داریم/ اگرچه می دانیم جواب روشنی نخواهیم دید» از این دست که هرمز علی پور می
گوید.«گاه نام خود را به سختی به یاد می آوریم/ از بس به کارمان نمی آید. » موقعیت
ها متغیرند، می توانند اشکال گوناگون به خود بگیرند، چنان که علی پور اینگونه یا
اشاره به موقعیتی واری زمان طبیعی می کند.« در جایی دورتر از از این کلمات/ چیزها
نگاه می کنند ما را و نمی بینیم شان…» و یا که اشاره ای به آن/دگران دارد.« هیچ
کس انگار مخاطب هیچ کس نیست….باید همه ندانند هرمز چه می گوید/ که نه مرگ را
زیسته اید و نه هر بهار/پیراهنی سیاه برای تان آوردند…»

ب)وجد و دلهره

   وجد و دلهره از دیگر
ویژگی های مهم علم پدیدارشناسی است. بنابر علم پدیدارشناسی هنرمند، حامل آشوب مقدس
است. او گاه به وجد می گراید و گاه به دلهره. گاه سرخوش و شادمان است و گاه مایوس
و دلتنگ. او با کار/ هنرش سرشت دو گانه ی خویش را 
به نمایش می گذارد. هنرمند واقعی توصیف نمی کند، تعریف و تبیین نیز بلکه او
افق های بسته و گنگ هستی را با تجربه های خود پیوند داده و وامی گشاید. او این افق
ها  را روشنی می بخشد و در پیش چشم حاضر می
کند.[۵]
او با نمایش هنری هم خود احساس آزادی و رهایی می کند و هم ما را از دست روزمرگی می
رهاند. هنرمند اصیل فردیست که مدام درگیر کنش های وجودی است، او هستی خود/دیگران
را از طریق حقایق و کنش های وجودی همانند تامل، ترس، دلهره، عسرت، پریشانی،پرتاب
شدگی و غیره درک می کند. کنش هایی وجودی اموری آشکارکننده اند، آنها هستی را آنگونه
که هست به نمایش می گذارند، آنها شاعر را 
از زمان روزمره به زمانی ابدی و سرمدی و زمان جاودانگی و عشق پرتاب می
نمایند، او را از روزمرگی و تکرار به جهانی شایسته ی زیستن و عشق ورزیدن رهنمون می
شوند، چنانکه هرمز علی پور چنین آز آن سخن می راند:« روزی به ویرانه ها گلی می
روید/که نام شاعران را به خورشید می گوید…پرنده ای را مجسم کنید که/ در روزهای
تاریک/ آشیانه در شعر شاعران می سازد.»

هنر ناب، تماما صحنه ی نمایش و جشن است، صحنه ای از اندوه و
نشاط توامان و همزمان محل اجتماع نقیضین. در این نوع هنر کشمکش  بودن –در و بودن –با
در لحظه ی آفرینش، جای خود را عمیقا به حقیقت « من هستم» می بخشند. پاره موقعیت
های زیر حضور منِ فردی شاعر را کاملا به ما می نمایاند:

« که ما تنها خود هستیم … من اما به حسِ شب در هزار و یک
مزرعه خوابیدم….چنین که تاریکی هنوز هم هست و/ما هستیم… اما برای گفتن از خودم
چیزی ندارم من/فقط این که می توانم بگویم/که می شناسم خود را و در هیچ کجا نمی
پایم….من دارم به خودم بازمی گردم/بدون این که وقفه ها/ دلسرد کند جانم را/ دارم
به شکل دیگری رو می کنم/به این جهان و هم خود خودم ……من سنگ کاکل خودم هستم…»

 این احساس وجد و
ناامیدی توامان، آن گونه که می تواند ما را به حقیقت بنیادین خود/هستی نزدیک کند،
آن گونه هم می تواند آن  را از دسترس ما
دور و خارج نماید. این دوری و نزدیک توامان و مداوم، به کوششی رنج آور برای
برگرفتن حجاب از صورت حقیقت بدل می گردد، حقیقتی واقع در برزخ حضور و غیاب، حقیقتی
که همچون معشوقی جادوگر نه به پوشیدگی کامل تن در می دهد و  نه به آشکارگردانی تمام.[۶]

تجربه ی هنری، به نوعی تجربه ی حضور و غیاب است، تجربه ای که
گاه ممکن است باعث نزدیکی به معشوق گشته و گاه سبب دوری از او. از همین رو هم، یک
ایستگاه شاعرانه ممکن است برای شاعر ملال آور و اندوه زا باشد. « ودست های ما فقط
می توانست/دردها را بفشارد و تسکین اندوه از کسی برنمی آمد….که اتاق کوچک ما می
تواند گاه/به شهادت خورشید و ماه/ مرکز ملال جهان شود….که هیچ گاه حرفی به روشنی
نمی گوییم…تحریر اول دلم اندوه/تحریر دوم دل گریستنی که از کرانه بگریزد/
اینگونه  در ایستگاه های جهان من پیر
شدم….اندوه را که نمی نویسند/ وقتی که زندگی می کنند آن را » و ایستگاهی دیگر
توام با شعف و شادی.« اما خوبست/از گلی که در دوردست ترین آبها/پژمرده است/ما هم
کمی به زیبایی یاد کنیم …و بی گمان همیشه این گونه نخواهد ماند/ که بی گمان کسی
هست/که دوست مان دارد.» از همین روست که یک ایستگاه ممکن است برای شاعر گم شدگی و
غربت باشد.« وگاه حس می کنیم که آن مسافری هستیم/ که نیمه شب رسیده است و تمام شهر
تاریک است/و نمی داینم نام کوچه ها را از که بپرسیم… » و  ایستگاه دیگر 
ترس و تردید و تنهایی.« حس می کنم بر سیاره ای هستم که نام مستعارش را به
ما گفتند …/جهان خجالتی است بزرگ/ وقتی که شاعر چنین تنهاست… قد می کشم ترس
هایم/ پس  در بین ترس و شعله ها/راه می روم
و می میرم/و ماهیان در ته آب ها/تاج مرا می بویند/و می مویند»

پ)زبان

یکی دیگر از مباحث مهم مرتبط با پدیدارشناسی و هنر، مقوله ی
زبان است. هنرمند در زبان ماوا می گزیند و با زبان ارتباط برقرار می کند، با زبان
می اندیشید و افق اندیشگی را باز می یابد. به همین علت هم زبان هنر و هنرمند زبان
مخصوصی است. این زبان هم نام ببخشد، هم استوار می دارد، و هم هستی را به شکلی حرمت
برانگیز پاس می دارد. در فلسفه پدیدارشناسی، زبان در حکم پلی است که ساحت های
چهارگانه[۷]
را  به هم مرتبط می سازد و آنها را به صورت
چشم اندازی واحد به نمایش می گذارد. اما مگر حقیقت زبان چیست؟ آیا زبان جز کلمات
است؟ بله، زبان هم هستی است  و هم وسیله ی
نمایش هستی و البته که خود جز کلمات نیست، اما کدام کلمات؟ در پاسخ باید گفت کلمات
شاعرانه. منظور از کلمات شاعرانه نه کلمات آراسته و زیباست، نه کلمات خشن و بی
روح، منظور نه کلمات شاعرانه است و نه کلمات ناشاعرانه. بلکه منظور کلماتی است
که  پوشیدگی در ناپوشیدگی را به شیواترین
شکل ممکن به نمایش می گذارند. اما چرا از بین هنرمندان شاعران بیشتر محل توجه اند؟
به این علت که « هستی دلمشغولی شاعران است….» پاسخ چنین است که « شاعران آگاهی
ما را بر زبان می آورند…..» و آنان صدای گمشده و خاموش مردم در روزمرگی شان را
به خاطرشان می آورند.[۸]بهاین
علت که شاعران برگشودن عالم و حفط آن را به عهده دارند، چرا که ـ آنچه «دوام می
یابد…شاعران بنیان می نهند.»[۹] 

نیز هرمز علی پور شاعرغم و اندوه است، گویی مومنی است که گلِ
وجودش با غم و اندوه سرشته  شده است. در
کلمات ساده و دستاموزش رگه هایی تلخ از گریه و اندوه وجود دارد. او شاعری است که
هم راز زبان را می داند و هم راز کلمات را. او تصادفی نمی گوید «بیا از این به بعد
حرف هایمان را در کنار هم بگذاریم/که مجبور شود جهان از میان همین حرف ها/تعریف
تازه ای برای آدمی و اندوهش پیدا کند.» او در پرتو واژگان، حقیقت وجودی خویش را به
ناگهان باز می یابد. «بنویس، چون چراغ واژگان افروختیم/تنها شدیم به ناگهان هر یک»
آیا تصویری هولناک تر از این از هستی آدمی می توان بدست داد؟ او سرگشتگی اش را با
کلماتش به نمایش می گذارد. « خدای من چه کرده ای با من و/این جا دگر کجای این
دنیاست و/ اینان دگر کیستند و چه نام دارند.» هرمز علی پور شاعری عاصی نیست، شاعری
مضمحل و منفعل هم. او شاعریست که هم می گزیند و هم مسولیت دارد. « این گلدان را من
نشکسته ام/که در من هنوز جسارتی هست برای راست گفتن…/به من مربوط است این/که روز
را چگونه می بینم/آسمان را چگونه دیده و چه فکر می کنم» با این وجود، او خود را به
مثابه مجرمی می بیند که زمان بی گناهی اش را ثابت خواهد کرد، آن هم زمانی که دیگر
نه او به کار جهان می آید و نه جهان به کار او. « و اما روزی که معلوم شود بی
گناهم من و به ناحق مرا شکسته اید/دیگر چه فایده اگر تمام جهان را به من تعارف
کنید»با این همه به نظر زبان در کار/شعر هرمز علی پور ناقص وابتر است،
چرا که این زبان حقیقت هستی را تمام و کامل بازتاب نمی هد،  چرا که در این زبان طنز وجود ندارد، چرا که در
این زبان وجه اجتماعی بشدت ضعیف است، چرا که این زبان وارد مکالمه و گفتگوی هستی
شناسانه با عقبه ی فرهنگی خود نشده است.

ت)مرگ

انسان  تنها میرنده ی
فانی است و در واقع تنها موجودی که می میرد. چرا که تنها اوست معنای نیستی و مرگ را
درک می کند. به تعبیر فلسفه پدیدارشناسی، مرگ جزیی از وجود کنونی ماست و یکی از
شیوه ها و امکان های موجود. در این میان، دازاین حد نهایی مرگ است، نقطه ای است که
« من هستم» در-آنجا وجود ندارد. هرمز علی شاعری مرگ اندیش است و اشارات او به مرگ
مکرر و فراوان است. با این وجود ترس از مرگ او را دچار” هبوط” نمی
گرداد، و  او را به دام روزمرگی نمی
اندازد. او هرچند که ترس از مرگ را آشکارا و نهان همواره با خود دارد، اما در
نهایت با مرگ کنار آمده و آن را به عنوان یک دوست و همخانه می پذیرد، دوستی که در
منتهی النهایه صمیمیت و نزدیکی قرار می گیرد و او را با نام کوچک هرمز صدا می دهد.
مرگ را به عنوان تجربه شاعرانه از موقعیت های وجودی را در نمونه های زیر به خوبی
می توان بار جست:

«بر پیرترین گردوی جهان /نام مرا بنویسید/ تا هر بهار برای او
بمیرم باز….شکل شفاهی تمام مرگ ها پیش من است…/بعد کدام باران/ مرگ هایی که
علامت زدم/می برد با خود ….دارد به پایان خود فکر می کند این ساختمان/ من که با
لمس آب های جهان/ دنبال گور خود هستم….روزی این پله ها و این اتاق ساده هم/ چون
گورهای صاف دربین دو روستا خواهد شد/ و من که در کنار دوست و حضور ماه/اشاره ای به
حرف اول نام ها و روزها کردم…. خاکستری پر از پرنده مانده است از او/ و دفتری پر
از باران/ کسی به نام کوچک هرمز…با گفته های ماه اما/دید که پشت چهره ی
غمگین/جوانی تومرده است/دیدی که نام گل ها را از یاد می بری دیگر/با گفته های ماه
دیدی از تو جدا نمی شود اندوه/دیدی برای گریه آمدی این جا/با گفته های ماه اکنون
کنار چهره ات می چرخد/ مرگی که دوست دارد/به نام کوچکت صدا کند هرمز[۱۰]


[۱۰]

پی نوشت ها:

۱- هستی « آن پدیده ی غریبی که با
هیت مبدل رخ نموده…که پاره ای موقعیت ها شاید سرشت راستین آن را فاش
نماید…(امری که) به سادگی در دسترس حواس آدمی قرار نمی گیرد صص۲۰-۲۵)

۲- قدم اول صص ۱۲۰-۱۴۰

۳- آن باشنده در هستی خویش که ما
به عنوان زندگی بشر می شناسیم، این باشنده در خاص بودن هستی خویش،آن باشنده که هر
یک از ما خود آن هستیم…قدم اول ص۵۳

۴- قدم اول ص۷۴

۵-
گشودن، روشنی بخشیدن و حاضر کردن

۶- معشوق چون نقاب ز رخ در نمی
کشد   هر کس حکایتی به تصور  چرا کند 
( حافظ)

۷-
منظور از ساحت های چهارگانه زمین، آسمان، فانیان
و قدسیان است.

۸-« و شاعر نه تنها باید صدای مردم را هنگامی که گنگ و مبهم شده است به
یاد آنان بیاورد بلکه گاهی هم باید آن را تفسیر کند..» صص۲۱-۱۰۳

۹- ص۱۲۲

۱۰- الواح شفاهی صص ۵-۱۳ -۱۵
-۳۲-۵۰-۲۰-۶۶

اوراق
لاژورد،صص۱۲-۱۳-۱۹-۲۴-۲۵-۵۹-۶۰-۶۱-۶۷-۶۹-۷۲-۷-۴۷-۵۰-۵۴-۴۲

حکمت مخروبه صص ۱۱-۶۸-۱۳۷

همین دیدن هاصص۳۱-۴۴-۱۸

بال برف صص ۴۴-۵۹

منابع:

-قدم اول،جف کالینز –هاوارد سلینا، ترجمه صالح نجفی،شیرازه، چاپ اول،۱۳۸۵

-اوراق لاژورد،هرمز علی
پور،انتشارات نارنج،چاپ۱۳۷۷

-الواح شفاهی،هرمز علی پور،
انتشارات گیل،چاپ۱۳۷۷

-حکمت مخروبه، انتشارات نگاه،۱۳۹۲

-همین دیدن ها، نشر کلام،۱۳۹۱

-بال برف، نشر فصل پنجم،۱۳۹۲

-قدم اول،هایدگر،جف کالینز-هاوارد
سلیناب،صالح نجفی،انتشارات پردیس دانش،چاپ۱۳۸۵

-فلسفه هنر هایدگر،جولیان یانگ،
امیرمازیار، انتشارات گام نو،۱۳۸۴

-دیوان حافظ، انتشارات بوریا

رضا روشنی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ