اندوه نور (بهنود بهادری): اشعاری از فرزانه بهزادپور/ دانیال آزرده/ ندا حاتمی

.

.

.

۱

به دار دارالرحمه قسم

صدایم را آتش بزن

هزار زن را

که در دهان من

زار زار می‌گریند

به آن تکه‌ی چشم‌هات

که آدم را می‌برد وسط روضه برقصاند

و آدم

هی می‌چرخد و

افتان

هی می‌چرخد و

خیزان

هی می‌چرخد

که یعنی :

آقا ،اجازه هست یه کم تو تنت قدم بزنم؟

گفتی :

وقتی می‌رقصی ماتیک زیادی قرمز بزن!

من

لبم را

چسبانده بودم به خورشید

و پیشانی‌ام

خانه را تاریک میکرد

-که جزّ جگر بگیری دختر
!

آدم تو لباس سیاه که سفید نمیرقصه!

-جگر

از آه که بگذرد

جگر

از سینه که در آید

بر شانه ات پریشانی میشوم_

و میروم

وسط روضه برقصانم

زن ها را

که در گلوی من گر گرفته اند

گفتی: دختر !لبت مزه ی انار سوخته میده!

آتش

به استخوانم رسیده بود و

در دهانم

خاکستر اسم تو می‌دوید …

۲

صدای قلب تو

ایستادن آهوست

کنار پرتگاه

-زخمی

که مرگ را وسوسه می‌کند-

صدای قلب تو

گریختن سیاره است

به آبی رگ ‌هام

-مرگی

که دنباله ی زندگی را می‌گیرد-

سقوط می‌‌کنی

-پلک

پروانه‌ای

که زیر پا لگد میشود-

.

ندا حاتمی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(١)

نهنگ 
مرده

 در ساحل

به گِل نشسته

بلقیس !

داغ 
ِشوراب ِ

نمک سود ِماسه ‌ها  را

به پا خلخال ببند

                و

بر چشم عنبر

سرمه کن

            و

به “زار” بنشین

~جذر کامل

شعاع ماه را

بر امواج بلند 

خطوطِ مُعَوَّجِ دیوانه مى‌کشاند

عبور اندوه است

هنگامه اى

که دشت لب مى بندد از

اهو

و

شکل اغوش

تلاطم مى‌شود ~

(٢)

. به سایه ى سدرى

رستگار بود

دست بر اسمان

سایید

و ُ

در اتصال انگشت اشاره

و ُ

 نگین انگشتریش

کبوترى رویید

بال زد

…پرنده پرید …

_صدا بر سکون فضا

زورق شد

و

به دریا حزن نشست

(٣)

صبوحى به صبح

سینه سرخ

٠ این آواز

که بر پیشانى تاک

مى اویزى

زیر زبان

و بر کام ِ مبارکت 

انگور 
ِسیاه

دانه مى‌کند

زخم

پشت زخم

بر سینه‌ى سرخت

از حجمه‌ى دست

برگ‌هاى خزان

آوار —

        سینه سرخ !

فرزانه بهزادپور

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

.

وَرَع

چشم بربند و

بیاویز شب را

ترک سخن با خلق و

بگذار سر به شانه ی یار
.

نور را بچین ز نوک ِ ورع

دل نگاه‌دار و

بشکاف سینه‌ی خاک

پرواز بَر به کوه‌های

که سوزانند ز آتش ِ خشم
.

بازگوی غصه‌ی بی آخر ِ خود

و بیم مدار ز او

که مقصود تُست عشق

مداهنتش مکن

_ عشق بر نور

نور در سماوات ِ فجر و

فَر ِ خود را قبله گاه ِ گوزن ِ بی شاخ

که پرت افتاده‌ست

ز صحراهای بی آهو .

دانیال آزرده

«کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست» یاد داشتی از حسین آتش‌پرور

کولی‌ای که جهان را یکسره زیبا ، پاکیزه و مهربان برای دیگران می‌خواست.

همین چند روز
پیش بود که به دیدن هوشنگ ایرانی در (از بنفش تند …تا به تو می اندیشم )رفتم .
با تعجب دیدم که منوچهر آتشی از میان صفحه های کتاب بیرون آمد . روبرویم ایستاد .
با سر اشاره کرد. نشستم . به این طرف و آن طرف نگاه کردم تا شاید ایرانی را
پیداکنم . آتشی سیگارش را روشن کرد و در میان دود آبی رنگ به من گفت :

در گذشته چه
غریبه های خوبی به شهرها می آمدند !

بعد خندید و
ادامه داد :

یکی از اصفهان
به شیراز می آمد و خبر از سردار لنگی می آورد که به «نصف جهان »حمله کرده و در شش
گوشه شهر شش «کله منار » از سر های مردمان ساخته ، و شیرازی خوش سخنی –که باور نمی کرد و …می کرد –پاسخ می داد که : کاکو ،مارا نتر سون ،ما حافظ
را به پیشوازش می فرستیم و پشت دروازه شهر میخکوبش می کنیم !

ساکت شد .
خاکستر سیگار را تکاند . مهتابی ها با نور یکنواخت کم رنگی تالار کتابخانه را روشن
کرده بود .همچنان که کتاب را ورق می زد گفت :

مثل اینکه به
دیدن ایرانی آمده بودی ؟ نه

آب دهان را
قورت دادم و تبسم کردم . دوباره کتاب را ورق زد و نمی دانم از خودش یا کتاب خواند:

 من در سال های پنجاه تا پنجاه دو ، با این انسان
فرهیخته و شا عر انقلابی آشنا بودم و گه گاه ،خصوصاً در هتل مرمر سابق ، او رامی
دیدم که می آمد و به جای در آمیختن در جدل های شبانه و بی ثمر شعری گروه های مختلف
شعری ، ”دارت “ بازی می کرد و بعد هم می گذاشت و می رفت .کوشیدم به هر تمهید با او
رابطه بر قرار کنم و کردم . چندین جلسه با او در باره شعر معاصر ، نیما و کار های
خودش ، ” خروس جنگی ها  “و ” هنر نو “با او
سخن گفتم و جواب های ارزنده شنیدم . من متوجه شدم که او عمیقاً بر شعر گذشته
،نیمایی رایج آن زمان و اندیشه های او پا نیشادی وریگ ودایی هندی و به ویژه شعر
پیشرو اروپایی (مثل الیوت) اشراف کامل دارد ،و به هیچ وجه آدمی سرسری و یک سره
ویرانگر و آنارشیست نیست (آن طور که دادائیست ها بودند و آن طور که بعضی ،در همین
سال ها در کشور خودمان هستند) در واقع هوشنگ ایرانی نخستین پست مدر نیست (و به
تعبیری دادائیست از نوع ملایمش )در ایران بود . یعنی نخستین معترض شعر متعارف و
معتاد از هر نوعش بود .

آتشی دوباره
ساکت شده به چشمانم مکث کرد و کتاب را بست . گفت : برویم قدم بزنیم .

از میان میز و
صندلی های خالی کتابخانه راه افتادیم که گفت :

ملکیادس کولی
که جهان را چندین بار دور زده بود و با خط مرموزی تقدیر نهایی خانواده ی ”
بوئندیا“ و روستای تازه از زمین رسته ” ماکوندو“ را رقم می زد ،از اختراع برق و یخ
سخن می گفت و با درآوردن دندان های مصنوعی اش هشتاد ساله می شد و با دو باره قرار
دادنش در دهان چهل ساله . و کولی دیگری به نام ” مارکز“ از روستای خود ساخته اش می
گفت : ”همه چیز ها آن قدر تازه اند که نام های تازه می طلبند . و سنگ های سفید رود
خانه به تخم پرندگان ما قبل تاریخ می مانند … “ و ما شنیده ایم و باور نکرده ایم
و …کرده ایم .

در همین بین
سرو کله ی هوشنگ ایرانی  با لباس کر باس
یکسره ، پیدا شد . آهسته آمد و بدون آنکه به جایی توجه کند به پشت میز خطا به رفت
و برای صندلی های خالی تالار شروع به صحبت کرد:

شعر که در
اوج  خود نثر است و نثر که در اوج خود شعر
است ، به سوی یک خاموشی عظیم که زمینه ی ابدیتی وارسته از زمان است ، سیلان دارند
.اما سنجش آن ، دریافت نمودهای این ابدیت با دانسته های بیهوده ی سنتی امکان نا
پذیر است وحتی در جهان و هم اسیران گذشته نیز نمی تواند پدیدار شود .آمادگی بسیار
ژرف و پهناوری می خواهد تا ذات اصیل شعر در یافت شود و زیبای در همه نمودهایش ،در
هر جا و هر زمان که باشد لذت پدید آورد . و نیز شنونده و تکرار کننده ی این رمز
عمیق که ” نویی،جایگاه زیبایی هاست “ اگر آمادگی و توانی آنچنان داشته باشد در
خواهد یافت که ” نوی“ در هنر همیشه بر زمان آشنای احساس  استوار نیست .

آتشی را تکان
دادم و آهسته پرسیدم : حرفهایش را نمی فهمم

سر در گوشم کرد
و گفت : ایرانی انگشت بر ” حس“ و”زبان“ می گذارد . او معتقد است که زمانی که تابع
احساسات در لحظه است ، زمان هنری نیست ، بلکه هنر در کنش والای خود ،زمان خاص را
که پیوندی با ابدیت دارد می سازد ، زمانی که چندان با مکان خاص وابسته نیست .

هوشنگ ایرانی
دستی به تاسی سرش کشید و خسته ادامه داد:

هنر اصیل که در
نمود های ابدی خود از مکان فراتر می گذرد ،زیبایی های آن نیز با خود زمان می
آفرینندو بر زمینه ی یک ابدیت ،در همان حال که زمان را فرو می گذارند با رشته ی  پیوسته ی زیبایی ها ، زمان تواناتری می آفرینند.

ساکت شد . با
همان لباس کر باس سر تا پا سفید و سروریش در هم جلو چشمان ما از پشت میز خطا به به
راه افتاد . از میان صندلی های  خالی
کتابخانه عبور کرد . رفت . رسید به یکی از کوچه های کتاب . ردیف قفسه های فلزی را
دور زد به آخر نرسیده ، بالا رفت و در میان یکی از کتاب ها دراز کشید .

در هوشنگ ایرانی
مهو شده بودم . منوچهر آتشی مرا به خود آورد. گفت :

در همان حال که
به عریان ترین شکل شعر ، بدون آرایه های بدیعی توجه دارد ، در بسیاری از شعر هایش
،هم عروض کامل فارسی را به کار می گیرد ، هم عروض نیمائی را .شاید باور نکنید که
این بیت ها از شاعر ”جیغ بنفش“ باشد :

آری آری این ندای جان ماست

ناله ای از رنج بی پایان ماست

رازهای مانده در بی محرمی

این خروش روح سر گردان ماست

نی که ما از بند جان ها رسته ایم

در فنا با خویشتن بگسسته ایم

راز در گم گشتگی بگشوده ایم

هست را با نیستی پیوسته ایم

شعر که تمام شد
، آتشی برخاست . به طرف سکوی تالار کتابخانه حرکت کرد . پله ها را بالا رفت . رو
به هزاران کتابی که در قفسه های فلزی خاکستری رنگ به انتظار ایستاده و سرک می
کشیدند گفت :

و من می خواهم
به شما بگویم که :شاعر،همان غریبه ای است که از جایی دور –که شاید هیچ جا نباشد –آمده تا به شما ”دروغ های شاخدار راست “ بگوید.
تا خبر از باران های چهار سال و چهار ماه و چهار روز بگوید که شهری با آدم هایش را
خزه پوش کرده یا به علف تبدیل می کند .

صدای آتشی در
کوچه های کتاب پیچیده بود و کتاب ها ایستاده در قفسه ها ،همچنان به حرف های او گوش
سپرده بودند. آتشی مکث کرد. لیوان آب را سر کشید و مثل این که چیزی را دوباره به
خاطر آورده باشد گفت:

و من باز هم می
خواهم بگویم که : شاعر همان غریبه ی از شهر ها و جاهای دور آمده است و آمده است تا
برای شما از کشف یخ، دندان مصنوعی ، اختراع آینه و مرگ وزندگی خبرهای تازه بدهد و
شما از حیرت دهان باز کنید و باور نکنید و …بکنید!

بعد عینکش را
برداشت . به هزاران کتابی که در شهر کتاب همچنان سر پا ایستاده بو دند با لبخند و
فرو تنی تا کمر خم شد ، تعظیم کرد و گفت :

من منوچهر آتشی
متولد ۲/۷/۱۳۱۰ فرزند دشتستان هستم . ببخشید که وقت عزیز شما را گرفتم .

کولی ای که با اسب سفید وحشی سرود خوانان از دشتستان های گرم جنوب آمده و نیامده بود ،با قدی بلند و شانه های خمیده رفت تا برای شهر های دور یا نزدیک دیگر ، این بار هم آوازی سفید بخواند یا نخواند .

در این یاد داشت از دو نوشته ی شاعر
مانا منو چهر آتشی وام گرفته ام

۱-باز خوانی  دو شعر                                   کارنامه شماره ۱۴- آذر ۱۳۷۹-

۲-سوهان گر سنت هاو متعارف ها            از بنفش تند تا…-نشر نخستین ۱۳۷۹-

حسین آتش پرور

داستان کوتاه: «باید بروم» آرزو اسلامی/ «تبی که سال گاو می‌آید» دانش دولتشاهی

دیگر به کجا سر بزنم. تا کجا بروم. پیش کی بروم. این بار دومی بود که داشتم به ” بوستان سید قطب ” می‌رسیدم و دوباره می چرخیدم سمت بازار و شلوغی. تمام کوچه پس کوچه هایی را هم که احتمال می دادم اغذیه فروشیِ بیرون بری چیزی باز باشد، سر زدم؛ اما انگار که جمعه ای یا عصر عاشورایی باشد همه جا بسته است و کرکره ها پایین بودند. خب من باید چه کنم. وقتی به شهر خودمان و غروب های جمعه اش فکر می کنم، می بینم چقدر عصر جمعه ها که ناغافل مهمان هم سر می رسید، می رفتیم کوچه پس کوچه ها و حتما مغازه ای جایی پیدا می کردیم که باز باشد و مادر اموراتش راه بیفتد. اما حالا چه. گفته بودند مرگ و میر بالا رفته  و مردم رعایت نمی کنند. راست هم می گفتند. دیگر حتی مردن هم لوس و لوث شده. هی باید به این و آن تسلیت بگویی و آخر سر هم کاری از دستت بر نیاید. گفتند فوقش فقط دو سه هفته ای باید قرنطینه کنیم. کو؟ چرا خیابانها و گذرهایی که باید، خلوت نیستند. خدا کند فرجی شود. همه چیز خیلی سخت شده. از سختی گذشته، گه شده. این دومین روز است الاخون والاخون کوچه خیابان شده ام؛ رستوران و هایپر سرش را بخورد، دنبال یک سوپری و دستکم بقالی چقالی. آدم آخر چطور دیوانه نشود. حتی نانوایی ها بسته است. اگر پیدا نکنم و همه اش خانه بمانم و این برادرکوچیکه نادان نامزدش را بردارد و بیایند خانه و دست ببرد یخچال و بگوید پس چرا در این خراب شده سنگ هم برای سق زدن پیدا نمی شود چه؟ پیش آن دختره آب نمی شوم بروم زمین؟ هر چقدر بگو آق داداش خوش تیپ، این بیماری دمار از روزگار مردم درآورده، همه جا را تخته بند کردند و کسی کارگر نمی خواهد و شاگرد نمی گیرد؛  کو گوش شنوا. فعلا لای ابرها سیر می کند. به مفت خوری عادت کرده. آن موقع ها آقاجان کار می کرد و می آورد می ریخت حلق ما. حالا من باید پدرم در بیاید. گشنگی نکشیده بداند که. آنقدر هم پررو هست که این وضعیت را ببیند و برگردد بگوید پس بیا برگرد شهر و لااقل استکان چایی جلوی ننه بابای پیرت بذار و به دردی بخور. کوچیک بزرگ حالیش نمی شود. خودم کرده ام که اینطور رو داده ام و نشانده ام طاق کله ام و دیگر نمی توانم پایین بیاورم. به کی دردم را بگویم. اولین بارش هم هست آن دختره را می آورد. ننه زنگ زده سفارش کرده. خب باید شالی چیزی کوفتی هدیه بدهم. از کجا بیاورم. مگر من سر گنج نشسته ام!
اصلا دیگر مغزم کار نمی کند. مهاباد را انقدر خلوت و خاموش ندیده ام. من و رامین آمده بودیم مهاباد کار کنیم. مثلا مرد شده سینه جلو داده و گفته بودم درس و دانشگاه برود جهنم، می آیم کار می کنم و یک آجر بیشتر می گذارم روی آجرهای شکسته بسته زندگی‎مان. مگر بد کردم؟ اما این بیماری که معلوم نیست ساخته شده بیاید کلک آدمها را بکند _ و یا پشت بندش، مابقی را به آبادانی برساند _ دربدرم کرد. حالا همه چیز به جهنم، یک جایی باز می شد کارِ ساعتی می گرفتم و یک نان و ماست محلی گیر می آوردم می بردم خانه، دهن این پسره را می بستم. برود خانه، شیپور بر می دارد آبرویم را می برد. آقا جان هم از خدا خواسته می گوید برگرد همین جا و نمی خواهد بروی شهر دیگری کار کنی. اصلا سرش نمی شود قرنطینه یعنی چی. آخر الان وقته نامزد بازی‌ست! آنهم توی هلفتونی من، که بیسکویت و چایی پیدا بشود خیلی هنر کرده ام. انگار من بلد نبودم عاشق بشوم و بیافتم چس ناله و یکی را بیاورم زن زندگی کنم و پاهایم را به خوشی دراز کنم. هول و ولا دارد بدبخت. تف تو شعورت پسر. آخر آدم انقدر نفهم! آقاجان هم از دستش ذله شده بدبخت.
 باز این دوره قرنطینه بگذرد دوباره می روم در مغازه ای جایی کارگری. مهاباد همیشه جا برای کار دارد. همیشه‌ی خدا  به این شهر مهمان می آید. مردم این حوالی تا حوصله شان سر برود، زن‌شان غر بزند یا کمی پول سنگینی کند ته جیب‌شان، می آیند مهاباد و می افتند به جان پاساژها و تاناکوراها. به خیال‌شان اینجا ارزان‌تر است. نرفته اند کوه و سد و در و دشتش را ببینند که بفهمند صفا یعنی چی.  اصلا به من چه، بیایند بریزند و بپاشند. برای من کار نان و آب دار و درست و درمانی باشد. تا چشم هم بگذاری آخر ماه هم رسیده باید دو دستی پول صاحبخانه را  بگذاری کف دستش.  شما که نمی دانید من چی می کشم. چرا نمی میرم راحت شوم. تا می خواهم به کسی دردم را بگویم می بینم از من بدتر وا مانده است.

نخیر، هیچ جا باز نیست. بازار تاناکورا فروش ها هم که تخته بند است! من هنوز
دنیا نیامده بودم که این ژاپنی ها یک فیلمی بیرون دادند و از آن روز مردم گرفتار
این تاناکورا شدند. تف به شانس، نرفتم فیلمساز شوم لااقل این و آن را فیلم کنم! اینجا
هم می آیم رامین لباس کهنه هایش را می ریزد جلو روم و می گوید امتحان کن. نه که
لاغر و استخوانی ام ، پیش خودش مدل ام می کند. اول همراه من توی همین ساندویچی بغل
دست خانه  کار کرد. انقدر خورد و خورد، هم
معده اش سوراخ شد هم بیرونش کردند. رفت سراغ این لباسها. کلی لباس کهنه از همین
اطراف پیدا کرد و آورد. مارک کره و چینی چسباند تنگ‌شان و داد به خورد مردم. کسی
جیک زد؟ بگو یک نفر. هر چقدر گفت تو هم بیا با هم کار کنیم، مارک بگیریم و بچسبانیم
روی جنس های تاریخ گذشته، روی لباس های کهنه ی دهات و به اسم جنس خارجی بدهیم دست
این عمده فروش‌های مفت خور، قبول نکردم که نکردم. می دانید؟ قبل این بیماری عجیب و
غریب برای خودش موتور هم خریده بود ناکس؛ و حتی کم مانده بود مغازه را هم بخرد. گاهی
از این ویروس خوشم می آید. کاسه و کوزه ی این و آن را شکسته. خب من چکار می کردم؟
یک عمر آقاجانم گفته کم بخور درست بخور. نمی توانستم که بروم دستی دستی مردم را با
یک برچسپ اشتباهی مسموم کنم!  
رامین گفت خب بابا! تاریخ آب میوه عوض نکن. بیا مارک لباسها را بزن، به کسی هم ضرر
نمی زنی. مردم دوست داشتند این لباسهای راسته ی تاناکورا را. از کجاها می آمدند
برای خرید. می گفتند: چون لباسها خارجیه جنسش خوبه، طول سال دووم میاره.

همین شکلی کلی مشتری گیر آورد بی مروت. مشتری که پیدا کرد رفت آن طرف ها و
لباس های با مارک واقعی هم آورد. البته برای مشتری های کله گنده، که آن هم  خورد به این ویروس موزی! می دانم جایی ندارد که
برود. به کرکره مغازه اش دو سه تا لگد که می زنم ، اول شکم گنده اش را می‌بینم بعد
خنده ی پت و پهن‌اش را. می‌کشدم داخل و دوباره کرکره را می دهد پایین.
ناکس، مگه قرنطینه نیست تو اینجا وول می خوری؟ ماسک ات کو؟ مادرت تو رو سپرده به
من!
مابین تلی از  لباس تاناکورا ایستاده. می
خندد و شروع می کند به غر زدن: اومدم اینا رو مرتب کنم. یه طور می‌گی قرنطینه
انگار قبلش قرنطینه نبود! مشتری نیست که! مردم فکر می کنن خود این لباسها ویروسه،
انگار که اون طرف آب بهداشت مهداشت سرشون نمی‌شه.

بعد پالتویی سمت ام می گیرد که امتحان کنم.

فکر کردی من حوصله این کاراهارو دارم؟ من دارم دیوانه می شم… می فهمی؟
می رود می نشیند گوشه مغازه و با دستگاه تاریخ زن، روی شامپوهای تاریخ گذشته،
تاریخ روز را می زند. چکار می کردم. شما بگویید. کجا می رفتم. همین دیشب کابوس می
دیدم زن های مردم گیس های بریده شان را کف دستشان گرفته اند و دنبال کسی که نبود
می دویدند و می پرسیدند کجا باید بروند!    

یعنی اگر دلم بخواهد از این ویروس بگیرم و نیست و نابود شم و بروم پی کارم ناشکری
کرده ام؟ آقاجانم نسخه دارویش را عکس گرفته فرستاده به موبایلم. از صبح بازش نکرده
ام. آخر آدم به چه کسی دردش را بگوید. از کدام قسمت دردش شروع کند. انقدر سرفه می
کند و سینه اش تنگ می شود که جرات نمی کنم صدایش را بشنوم.
رامین لقمه ای نخود و نان فرو کرده دهانش: شامپوها رو من کار کنم ، رنگ موها رو
تو.

خفه می شی پسر یا خفه ت کنم! … کم پر کن اون دهن بی صاحب رو!
چشمم می خورد به کت قهوه ای مخملی که آن گوشه افتاده. خیلی بزرگتر از سایز من. نمی
دانم چرا دلم می خواهد تنم کنم. می ایستم مقابل آیینه قدی. بوی گند لباسها که
ضدعفونی شده و فرستاده شده اند تا اینجا، با نخودی که رامین بار گذاشته، حالم را
بهم می زند. اما کت بوی دیگری می دهد. انگار یک آن، خستگی هایم برود و خنکی عجیبی
پشت ام را بلرزاند. نزدیک‌تر به آیینه و دورتر از رامین می ایستم. کت را در می
آورم و به مارکش نگاه می کنم. نمی دانم مال کجاست، اما یک مارک واقعی و یک کت نسبتا
استفاده شده است. احتمالا از آن مردی حدودا چهل پنجاه ساله است، تو پر و قد بلند.
از کجا بدانم! دست توی جیب‌هاش می برم. یک دکمه شکسته با کلی علف خشک شده مانده ته
جیب ها و پره هایی از گل های سفید. پره ها لای انگشتم می شکنند.  دوباره تنم می کنم و یقه اش را درست می کنم. عطر
ندارد اما همین عطر نداشتن اش هم عجیب است. چشم هایم به نظر خمار و خواب آلود می آیند.

چشم هایم را نبندم چه کنم. آنقدر که کت حالم را، درونم را یک طورهایی می کند. خودم
هم نمی دانم چه ام شده. با دو دستم، کت را که آنطور در تن ام زار می زند بغل می
کنم. اندازه ام می کنم.

 
رفته ام جایی. کلنیک هست گویا، شاید هم بیمارستان. کلی آدم روی تخت ها درازکش اند.
صدای آه و ناله می آید. روی برانکاردی چراغ های سقفی را می شمرم. هوای گرسنگی از
سرم افتاده. دستی زنانه بازویم را سفت چسبیده و دنبال برانکارد می دود. به دستش
نگاه می‌کنم. به بازوی خودم، میان کتی قهوه ای و مخملی. دخترک چیزهایی می گوید که حالیم
نمی شود. کلماتش را نمی فهمم؛ اما چشمهایش را چرا، با آن گل های سفید کنار موهاش.
انگار که چشمهاش دو سیاره ی درخشان باشد و هر لحظه بیشتر آدم را توی حفره ای تاریک
و گرم فرو بکشد، خستگی تنم بخار می شود و سرفه های خشک گلویم از تک و تا می افتد. دوست
داشتم ریخت و قیافه خودم را ببینم تا علت آن چشم های بی تاب و پر از اشک و خلسه دستم
بیاید. انگار که روی پل چوبی خیس و باران خورده ای لغزان باشم و او گاهی شانه ها و
دستهام را بگیرد و محکم نگه ام دارد نیافتم. برانکارد سرعت می گیرد و دست او با آن
عطر علف ها و باران و گلها از من کنده می شود. نفسم در نمی آید. ماسک تنفسی روی
دهانم سنگینی می کند. روی سینه ام چیزی می لغزد. آن را با دست دیگرم حس می کنم.
گوشی پزشکی است مانده در گلوگاهم. آدم های اطراف با دیدنم اشک می ریزند. آه می
کشند و دیگر نمی توانم دست از سرفه بردارم. سردم شده. چشم هام را محکم‌‌تر بسته، خودم
را رها می‌کنم تا سیاره های درخشان.  چه سقوط
آزاد دلچسبی.

رامین دارد تکانم می دهد. گریه و تقلا می کنم و او بیشتر تکانم می دهد. جفت دست هام را از کت جدا می کند. چشم هایم را رو به سقف باز می کنم. آینه را دود و دم گرفته. رامین مبهوت و ترسیده، زل زده: یه آن چت شد؟
دست دراز می کنم. کت را می خواهم. باید نان و ماستی پیدا کنم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تبی که سال گاو می‌آید

دانش دولتشاهی

سیل همه جا را با
خودش برده است. امروز اولین برگه های جنایت و مکافات را
دادیم بخورد. قبل از اینکه پیرزن بخواهد سوالی بپرسد و
تبری فرود بیاید، جویده شد و رفت. حالا اینجا همه چیز قاطی شده. راسکولنیکف دست مادام بواری را گرفته و خوش خوشان دارد با کالسکه وسط دهکده
میچرخند.

دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست. پدر همه اش میگوید: ” دختر کم سر بکن تو چهارتا خط کتاب” . درسهای کلاس سوم راهنمایی ام با فیزیک دانشگاه قاطی شده. معلوم است، نمیشود از گاو توقع تازه ای داشت. پدر چسبیده به دیوار و چیزی کشیده روی سرش تا
باران اذیتش نکند. داداش صمد، چند تا کتاب گرفته زیر بغلش و
دارد میرود پیش گاوه. از کنارم که رد میشود نگاهی بهم میکند. ابروهایش را توی هم میکند و رد میشود. کتاب ها از زیر بغلش میریزند. میروم و یکی یکی جمع میکنم کتاب هارا از روی زمین. صدای ساطور و چاقو که روی چوب و آهن کشید ه میشود، با صدای همهمه ی مردم که
دم در خانه را گرفته اند قاطی میشود. خون، از پشت ترک دیوار، آنجایی که پدر
ایستاده، شرُه میکند، می آید توی حیاط خانه. پدر چاقو و ساطور قصابی اش را میکشد روی
دیوار. خون، از زیر تیزی چاقو و ساطور میزند بیرون، جاری میشود توی شیار  دیوار و بعد میریزد توی حیاط. باران بیشتر و بیشتر میشود. خون، قاطی باران میشود. همه ی حیاط، شده خوناب. مادر و صمد نشسته اند توی اتاق. کتاب های خیس توی دستم را میبینم. سقوط رو میبینم و عکس نویسنده که روی جلدش
است، که یک سیگار توی دستش دارد، که سیگارش حالا 
خیس شده و دیگر ارزش کشیدن ندارد. کتاب هام را میبرم میگذارم توی اتاق. میگردم یک دستمال پیدا میکنم. میروم توی حیاط، زیر باران. شروع میکنم خون توی حیاط را با دستمال پاک میکنم. پدر چاقو و ساطورش را دیگر نمیکشد به دیوار. بهم نگاه میکند و میرود توی اتاق. باران که بند می آید، صدای پارس سگ ها، قاطی میشود با صدای شرُه ی ناودون. حالا آسمان یکدست سفید و سیاه است. بخار نفسم، دارد قاطی ابرهای سیاه میشود. 

همه چیز از آن جایی شروع شد که سیل، همه چیز
را با خودش برد. از همان روز اول. قحطی آمده بود. حتی یک تیکه استخوان هم نم انده بود. فقط گاو عمو غُلو بود. مادر گفت: 

  • مردم منتظر گوشتن… 

پدر تندی درآمد که: 

  • چرا من؟ مگه قصاب
    دیگه ای نیست تو این ویرونه؟ 
  • همه چشمشون به
    توئه، به تو امید دارن، قضیه گاوه رو میدونن… 

صمد که داشت لبه ی چاقو را میسابید به تهَ
نعلبکی، گفت:

  • همه دارن پشت
    سرمون حرف در میارن، یه کاری کن بابا. 

مادر خودش را جلوتر کشاند، آمد تا زیر چانه ی
پدر: 

  • دار و ندارمونو
    ریختی پای این گاو که چی؟ شده پوست و استخون. روز به روزم داره بد تر میشه.

دیگه چیزی نداریم، هیچی. 

پدر دستهایش را گذاشت روی زانوش و بلند شد،
رفت طرف اتاق. یکی از کتابهام را از توی اتاق آورده بود،
تندی جلوش ایسادم: 

  • نبرش، این جنایت و
    مکافاته. ..
  • مکافات چی ؟

سرم را انداختم پایین. به صمد اشاره کرد و گفت که ببره و بیندازد جلوی گاوه. گفتم: 

  • همه ی کتابامو
    خورده گاوه. ..
  • به دردت نمیخوره
    دختر، کم مکافات کشیدیم؟ کتاب چی؟ میخوای چی بشی ؟ بعد رویش را برگرداند سمت مادر: 
  • دیگه تمومش میکنم،
    نمیذارم اینجوری بمونه، گاوه شده قد یه مرغ، تمومش میکنم. 

مادر فتیله ی چراغ را بالا برد: 

  • مگه نمیگی نمیذاره
    ؟

پدر که ناخنهایش را داشت میکشید به دیوار گفت: 

  • این مردک نمیدونه
    تمام دار و ندارمون رو دادیم سر این گاو. نمیدونه مردم تو چه حالین. کارشه. از دولت پول میگیره که نذاره ما این گاو رو
    بکشیم. 

مادر دستهایش رو چفت کرد دور چراغ: 

  • بخت همه مون رفته
    به خواب. چهل روزه مردم لب به گوشت نزدن. چرا حالیش نیست؟ مردم منتظرن، بوشو بردن. 

پدر که ایستاده بود توی چهار چوب در و داشت
ناخنهایش را میکشید به دیوار، گفت: 

  • میکشمش، به خاک
    آقام. کِی دیدی که چهل روز در دُکونم بسته باشه …

حالا چهل روز بود که مردم چشمشان را از در
خانه بر نمیداشتن. آنها داشتند پشت سر ما حرف در می آوردند. میگفتند: 

  • سیل اومده پل رو
    خراب کرده. نه میشه بری شهر، نه گوشت داری واسه خوردن. اسماعیلم دست گذاشته روی دست. 

پدر میگفت: 

  • مگه تو این ویرونه
    قصاب دیگه ای نیست که بند کردن به ما. ..

ولی آنها میگفتند. توی دود قلیانی که میفرستادن هوا میگفتند. خانه های مردم خراب شده بود. توی باران ُدُمب اسبم ول نمیکردند مردم. میچپیدند زیر یک گله جا. قشون راه افتاده بود توی کوچه و پس کوچه. خوارمان کرده بودند اینقدر پشتمان حرف درآوردند. بیچاره ها حق داشتند. چهل روز آدم گوشت نخورد… این سیل مصیبت هم نمیدانم سرچی آمده خِر مارا چسبیده، ولمان نمیکند. پدر میگفت :

  • یه گاو گیر آوردم. ..

میگفت: 

  • مال عامو غُلوئه… عامو غُلو نفسای آخرشو میکشه. مریض بده داره …

میگفت: 

  • خیلی وقته افتاده
    سر جا. داره میمیره. مرده گاو به چه دردش میخوره؟ یه چیزی بهش بدم
    خرج چهار تا دونه قرصش بشه. بیفته بمیره گاو براش چیکار میکنه؟ پوزه
    میکشه تو آشغال و براش ماغ میکشه؟ میره سر قبرش بهش سر میزنه ؟

عمو غُلو… عمو غُلو… کتابهام را سفت چسبیده ام به سینه م، 
گفتم :

  • اما… عمو غُلو که خیلی وقته مرده …

صمد از جایش بلند شد. چشمهایش را زاغ کرد بهم، گفت:

  • خل شده این دختره… از بس سرشو میکنه تو چهار تا خط کتاب. ..

گفتم: 

  • به خاک مامان بزرگ
    راس میگم. سه ماه پیش بود که رفتیم سنگ قبر بذاریم رو خاک مامان بزرگ .

وقتی شما داشتین بر میگشتین، روتون که اونور
بود، دیدم عمو غُلو از تو قبر مامان بزرگ دراومد. مرده بود. به استخوناش مورچه چسبیده بود. خواستم بهتون بگم. ترسیده بودم. گفتم عمو اون تو چیکار میکردی؟ خندید و رفت. نمیرفت. باد داشت میبردش. گفت از مرده ها که اینطوری سوال نمیپرسن، خل شدی مگه؟ بعدش بهم گفت از
سرطان. ..

مادر گفت: 

  • زهر مار… اسمشو نیار. ..

پدر گفت: 

  • بگو مریض بده. ..

گفتم: 

  • همون موقع
    میخواستم بهتون بگم. بابا داشت تو ماشین هی بوق میزد. ترسیدم. از بوق جیپ میترسم. 

پدر صورتش سرخ شده بود. چندتا چروک افتاده بود روی پیشانیش. گفت: 

  • مغرت وَرَم کرده… کم سر کن تو این حرفای یامفت. کِی دیدی یکی با داستان خوندن خل بشه؟  بعدش که چروک ها از روی صورتش پاک شدند گفت: 
  • گاو سرحالیه. تعریفشو شنیدم. میشه ازش بخرمش. تا چیزی بدیم دست این بیچاره ها، یه فکری به حال این پل میکنن. گاو خوبیه. سه چهار روز گوشت این مردمو بدیم بسه. از خودم بدم اومد از بس پچ پچای این و اون رو شنیدم. 

پدر به صمد گفت: 

  • تو بمون خونه قمَه
    رو آماده کن. لاجون شده از بس گوشت ندیده. 

پدر رفته بود پیش عمو غُلو. عمو غُلو گفته بود :

  • نه اسماعیل. دیگه خودم باورم شده که مرده م. میدونی کِی تا حالاست آدمیزاد از جلوی این
    خونه رد نشده؟ در که زدی گفتم لابد اومدن حسابرسی اعمالم. همه ی فکر و ذکرم این بوده نکنه معصیت خدارو انجام بدم. 

پدر گفته بود: 

  • تو که دیگه نباید
    بترسی، کم کار خیر نکردی که. ..

عمو غُلو درآمده بود که :

  • پس این عذاب خدا
    چیه که رو سرمون آوار شده؟ کِی تا حالاست آفتاب نزده؟  پدر دست دست کرده بود. کمی که مِن مِنَش تماش شده بود گفته بود: 
  • والا خودت که
    میدونی عامو… چند روزه مردم گوشت به چشم ندیدن. مردم چه گناهی دارن… گفتم یه گاو سرحال داری. خدا رو خوش نمیاد هی کاه بریزی جلوش و پروار ترش کنی، که چی؟ بفروشش عامو،
    میخوام دست و پا گیرت نشه. 

لابد بعد عمو غُلو حرفی نزده. شاید هم کمی توی خودش رفته و بعد گفته :

  • میفروشمش. ..

پدر هم گفته: 

  • خدا پدرتو بیامرزه
    عامو… کار خیر از این بالاتر هم مونده مگه؟ چند میدیش عامو؟ عمو هم لابد دستهایش
    را به هم مالیده و گفته: 
  • یکی نشنفه بگه این
    دم آخری معامله کرده، پول با خودش ببره اون دنیا. ..

پدر گفته: 

  • خرج قرص و شربتتو
    که میده عامو… چند ؟ عمو غُلو گفته :
  • همین که بتونه خرج
    مردنمو بده بسه… سه تومن. 

پدر گفته: 

  • سه ملیون؟ بگو
    نمیفروشم خلاص… سه تومن پول شیش تا گاوه عامو. ..

عمو غُلو غر زده:

  • به کمتر از این
    نمیدم. خدا کریمه. خودت که مردمو میشناسی. بیان تو مراسم ببینن غذا کمه، قرآن خون نداره، خرماش کرم زده ست… هوووو…. میدونی چی پشت سرت میگن؟ تن مرده رو تو گور
    میلرزونن. به کمتر از این نمیدم. ..

عمو غُلو گفته بود :

  • چند شب پیش خواب
    دیدم مرده م. استخونام زده بود از پوستم بیرون. چهل جاشو سوراخ کرده بودن. بارون زده بود و آب از سوراخ ها شرُه میکرد. گمونم یه ماهی از مردنم رفته بود. دیدم یه جیپ شبیه همین که تو داری، داره میاد
    طرفم. اومدین روی قبر مادرت. دم رفتنی یکی از بچه هات اومد طرفم.

یه کوه پنبه داد دستم راه سوراخ ها رو بگیرم. جاش، گاوه رو برداشت برد.  

پدر چیزی نگفته بود، شاید هم توی دلش گفته
بود: 

  • پناه بر خدا. ..

لابد دستهاش را هم گذاشته روی پیشانیش: 

  • پناه بر خدا… امروز دو دفه ست که اینو میشنوم. 

بعد پدر افسار گاو
را گرفته بود و زده بود از خانه بیرون. سر راه تیموری جلویش را گرفته بود.

تیموری گفته بود: 

  • خبریه اسماعیل؟
    گاوو میخوای چیکار ؟ پدر گفته بود: 
  • شوخی میکنی؟ مگه
    میشه از چیزی خبر نداشته باشی؟ گاوو واسه چی میخوان؟ میبرم سلاخی. ..

تیموری نگاهی به گاو انداخته بود، گفته بود: 

  • گمونم گاو آقا
    غلامه… بیچاره رفتنیه. شنیدی که؟ راستش خواستم بگم تو نمیتونی این
    گاوو بکشی. خوب میشناسمش. گاو مشکل داریه. چند روزیه بهداشت داره بهم فشار میاره برم خونه آقا غلام و گاوشو ازش بگیرم. بهداشت میگه گاوه سیاهه. مشکل داره. مام کارمون همینه. پول از دولت میگیریم مراقب سلامتی مردم باشیم. الانم که این گاوه مریضه. ..

پدر رنگ از رویش پریده بود، گفته بود: 

  • جون چی تیموری؟
    سلامتی چی؟ چهل روزه مردم گوشت نخوردن. ..

لابد تیموری دستش را بالا برده و تو چشمهای
پدر زل زده و گفته: 

  • خیلی روشن برات
    توضیح دادم. بهداشت اجازه نمیده با این کارت جون مردمو به
    خطر بندازی. قانون صراحت داره تو این امور. کی دیدی من تو عمرم از قانون سرپیچی کنم؟ مرده تلنبار بشه تو کوچه خوبه؟
    فردا بیا بهداشت یه برگه ای هست باید انگشت بزنی. خداحافظ… 

پدر افسار گاو را ول کرده بود. فرو ریخته بود. تکیه داده بود به دیوار. عمو غُلو از جلویش رد شده بود. لابد سیگار خاموشی گوشه لبش بوده. یک چتر دستش بوده و یک فانوس. عمو غُلو خندیده بود.

لابد همه جا مِه بوده. توی دست عمو غُلو سبدی بوده. عمو غُلو گفته:  

  • کبریت نداری؟ تازه
    از جهنم فرار کردم… 

پدر چیزی نگفته. لابد بعد عمو غُلو گفته: 

  • تو که بیشتر از من
    مردی… برات ماهی آوردم. بیشترشون مرده ن. تا خواب ت نبرده پاکشون کن. ماهیارو بردم پیش یه دامپزشک هندی. تو جهنم دامپزشکای هندی از همه معروف ترن. دیدشون، گفت باکیشون نیست. گفت سرحالن. گیرم یه چندتاشونم مردن. که چی؟ 

 بعد عمو غُلو دست کرده توی سبد و ماهی ها را
ریخته روی سر پدر که نشسته و تکیه داده به دیوار.  لابد پدر عصبانی شده. جیغ کشیده. بعد هم از زمین و آسمان ماهی مرده افتاده روی
سر پدر. به مِه و تاریکی شب و صدای نامفهوم، ماغ گاو و صدای زوزه ی سگ ها اضافه شده. پدر گاو را گم کرده.

خودش میگوید: ” میدونستم گاوه نیومده بود که بشه غذای مردم.” هرچی دنبالش گشته گاو را ندیده.

خودش میگوید: ” از پشت کنُارهای امامزاده بود که گم شد”   امامزاده…. امامزاده… خدا به خیر کنه!  امروز جنایت و مکافات را دادیم بخورد. قبل از اینکه پیرزن بخواهد سوالی بپرسد و تبری فرود بیاید خورده شد و رفت. حالا اینجا همه چیز قاطی شده. راسکولنیکف دست مادام بواری را گرفته و خوش خوشان دارد با کالاسکه، وسط دهکده میچرخند. دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست. دیروز سگ ها افتادند دنبال یه گربه تا کشاندنش به یک بن بست که راه پیش و پس نبود. ریختن روی سرش و تیکه تیکه اش کردند. پوستش را درآوردند و تا پلک زدم تمامش کردند. چند روزه همه اش دارم بالا میاورم . 

شـــعر کوردی: شعیب میرزایی/ برگردان: شروین قادری

شعیب میرزایی شاعر، نویسندە، منتقد و روزنامەنگار،  سال ۱۳۶۳ در محله ی چهار باغ سنندج بە دنیا آمد. وی فعالیت‌های ادبی خود را از سن هفدە سالگی و در انجمن‌های ادبی سنندج آغاز کرد. در سال ۸۴  از دانشگاە فنی و رشته‌ی عمران  انصراف داد و بە تحصیل رشته‌ی جامعە شناسی پرداخت. 

از شعیب میرزایی تا کنون سە کتاب شعر بە نام‌های ” پیراهنی نمانده دوریت را در آن نگریم ” ( منتخبی از اشعار دهه‌ی هشتاد خود) .” گرگهای خانم ۱۹۶۸ و “عطا”   کە کتابی مشمول بر دو شعر بلند بود را در بهار و تابستان  ۹۳  بە پایان رساند و کتاب شعر بلند ” تهرانهای این پوست درد می کند ” کە بعد از چهار سال توقیف در ارشاد سال ۹۹ در سلیمانیەی عراق بە چاپ رسید. همچنین مجموعە شعری مشتمل بر شعر های کوتاه سالهای ۹۰ و یک مجموعە مقاله‌ی انتقادی و ترجمەای از شاعران دهەی هفتاد بە بعد را آمادەی چاپ  دارد. “لولاها زنگ نمی‌زنند” هم مجموعە روایت‌های کوتاهی‌ست کە قرار است توسط نشر افق بە بازار عرضه گردد. 

در کارنامەی کاری وی  دبیری  بخش کوردی  هفتەنامەهای  “سیروان” دیارکهن”  دیدگاه” و” ئاگرین روژ” بە چشم میخورد. همچنین در سال ۹۱ مجموعە‌ی “سطر” را کە گزینشی روزنامەای از شاعران کورد بود بە چاپ رسانید. اروتیسم زبانی/ لمپنیسم زبانی/  اجرای زبانی/  ساختار نامتعارف  و بازیهای زبانی/  استفادە از پتانسیل گفتمان عامە و زبان محاورە / لحن انتقادی وعصیان گری و روایت‌گری  و … از جمله  فاکتورهای  مسلط و رایج در شعرهای شعیب میرزایی است .

در ادامه ترجمه‌ی  چند شعر کوتاه از سالهای  92 را می‌خوانیم :

۱

“فواد ” نامی در این سطرها خوابیدە
است

که می‌رسد

یعنی می‌آید

با عجله روی یک مبل عوضی می‌نشیند

قرصی عوضی‌تر را           بالا میندازد

می‌گوید:

تمام غروبها پرند از عوضیهایی

که روی مبلهای عوضی می‌نشینند

مردهای عوضی       خیابانهای عوضی‌تر

وقتی می‌آید

با عجله

خودم را عوض می‌کنم و از غروب بیرون می‌زنم

می‌گوید:

چه خوب می‌شد اگر غروبها، مبلها    مردها را

عوض می‌کردیم.

برگردان به فارسی : شروین قادری

۲

ماشینی  پیرانهای بی کسیت را بار بزند

صنوبری خودش را به کوچه ی علی چپ بزند 

آب انار بگیرد 

یا درختی پیشمان وسط بیمارستان بنشیند 

“دکتر عرق خورخانه ها
” 

در من دستهایش را بشورد و بگوید: 

عرق سلامت 

پاییز سلامت 

شما 
سلامت

 3

مست و پاتیل جاده را گم شوی

خودت را وسط شبی دو نفره پیاده کنی 

با لبخند برایشان لبالب عرق بریزی و

دراز بە دراز وسط بوسه هایشان   بالا بیاوری.

۴

گفتند ببند        بستم

گفتند 
خودمان هوای دستهایت را داریم 

” رسیدیم ”

(این را باید یک ادم کت و شلواری  با عینک کائوچو گفته باشد که از  صدایش بوی خون قی‌کرده می‌آمد )

بونی خون  گندیده

خون خشک

خون خشک گندیده‌ی پاشیده به دیوار می‌آمد

اشوب شدم

سکندری رفتم

بالا آوردم

و پاشیده شدم به خون و بوی گندیده

گفتند:  خیالت راحت خودمان دستهایت را پیدا می کنیم (این را باید  کسی گفته باشد  که دستهای  پهنی برای سیلی زدن داشتە باشد )

من هم 
خیالم راحت بود

و فقط 

دنبال چشم‌هایم می‌گشتم

               قی کرده بودند.

۱۳۹۲

شعــر آزاد با اشعاری از : فرناز جعفرزادگان/ صوفیا آهنکوب/ فاخته حصاری/ سیمین رهنمایی/ ابراهیم بوستانی

.

۱

از هر سخن

 هزار سخن خاموش  

از یک سخن

هزار حرف رها 

که یکی چشم روشن و

از هزار تن خاموش 

تمام سخن اشاره ای ناتمام بود 

تنها یک نامم در تن 

حروف نام دارند 

۲

 آن سو با صدایی می‌وزد 

این سو

 از صدا

 می ریزد 

کور سویی نمی‌خواند 

 سو سوی  نگاه را

پرنده‌های مهاجر 

  باد از کدام سو وزید؟

که از شانه‌ی هر دم

 کبوتری پر می‌کشد 

۳

همه چیز  به آن دو بر می‌گردد

به آن اشاره  

و دست‌هایی

 که می‌ریزند در هر سو 

وقتی که تاریکی را

در گوش اذان می‌ریزند

و  هست را  در هوش هیچ
….

همه چیز به آن دو باز می‌گردد

۴

همیشه 

کودکی در من می‌دود 

تا آن نقطه 

که نیست 

میان آرزوهایی

که در بعد شکل گرفت

شکل های بعد از حرف

حرف از چشم نقطه می‌افتد 

می ماند 

میان بعدهای سر درگم 

همیشه کودکی در من
….

۵

برمی‌گردم

به آن روز

که تنها یک خط بود

ودستی

 اشاره به همه سو 

حالا

روی آن نقطه ایستاده‌ام 

و مانده ام 

میان خط خطی‌های منحنی

که خطوط دستم را

به هم گره زده

۶

ویترین‌ها

مانکن‌ها

خیابان را فریاد می‌زنند

حتی 

عروسک ها هم خسته‌اند 

از رفت

از نخ نما شدنِ آمد

فرناز جعفرزادگان

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به کسی که از جمع کلماتم می‌نوشید

به دیگران گفتم:

غریبه‌ها

جمع قرابت‌های مدفون‌اند

در سینه یک شاعر

همیشه پیش از یک زن

یک چادر سیاه ایستاده‌است

و حنجره‌ای از قلوه سنگ‌ها

همیشه پیش از کندن آخرین بیل

زنی گلاب به دست

از گورستان گذشته است

تا شهر را به شورش‌های لبانش

دعوت کند

باید کلمه ببارد

از دفن نفس در کیسه دود

باید استخوان‌های زیادی  در پاهایت فریاد بکشند

و زرد باشد رنگ پیراهنت

تا بدانی برای آن کس که شلیکی به سینه‌اش سرخ می شود

سیاه رنگ زبونی است

از پایان دست‌هایت

از نامه‌های بی خط

از صاعقه‌های نابگاه

از تیررس آخرین نفس

در بن بست‌های شهر

سطح‌های زیادی سرخ شده‌اند

من دو چشم باز را به خیابان بردم تا اسیدی که در حادثه‌ها حل می‌شود

از بحران نومیدی‌ام بکاهد

و آتشی که بر جوجه‌های مست افتاده

در خانه شما هم بیفتد

و باز گردید از زخم‌های باز

باز گردید از جوانی نیزار

و به بوی خون اعلام جنگ کنید

و یک صدا

یک صدا در شما

تاریکی ناسور و سکوت نومید نباشد

۲

کلاغ بیاید

باغ بپرد

باز کند پنجه زلفی از هوا

نازکی انگشت بشکند

و ناخن ها بریزد

صحن زمخت امامزاده لطیفه بگوید

و شازده خوابش را قیلوله کند

به نماز جماعت زنی که

تکفیر شده است پیچیده در اذان

سنگ بردارد نبشته خودش را

که کافری مسلمان و حبیبی

حبیبم،حبیبم را می‌جوید

میان خروار خروار سنگ

که مبتلا شده‌اند به پوچی سرد

 زائران

و گرد می‌چرخد شماطه چشم‌هاشان

بیرون از کاسه

که سرما دستی بر دست کشیده

تا بهمن بریزد خودش را

روی ذائقه مُشت‌ها

بالاتر از این هم

آسمانی بود تُردِ سحر

که بانگ خروسی و تلاوتِ شبنمی

اهل کجا بودند؟

در آهوی چشم هاشان

راه تبانی گزنده میخی در شرع

و هی گلو

پاره..پاره ..شده بودم

پیراهنم سیاه

از عتیق مانده

در اشکاف دره‌ها، بی دهان

بی شکل، بز شمایل

که شکل ما نبودند

هر چه ریش تراشیده و اُدکلن

و آخ از آن تراوش درد در پیچش جنون

وچکه چکه خون از باریکه لب

که بدرقه‌ای از احوال سکوت را بر کول کشیده‌اند

به من نگفتند اما

از زمختی آن بهمن بالا رفته از دماوند

و سردی سیاه می‌ریخت

در التهاب نفس‌ها

آدم می‌ترسید که بگوید : دوستت دارم را

گم‌کرده است در دوره‌های هفت روزه حوا

چه طواف تباهی دارد باد

روی گلدسته غروبی کلاغان

در قلمرو ابلیس.

سیمین رهنمایی

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چراغ را به کلام تو می‌بندم

به آن صراحت سرشار

و می‌خوانمت به سِحرِ بامداد

که خورشید از بزنگاه گردنت خروش بردارد

و بدمد در آن ظهرگاه بی پرده

آن طاق ملکوتی

در آن سایه‌های مرطوب که فرو می‌رفت

به ضیافت تن

و گلویی که یأس را

به فراغت استخوان و چاقو می‌برد

چراغ از نگاه تو می رفت به تاریکی

و شب با دهان تو حرف می‌زد

با کلماتِ تو که نازل بود در غشای پوست

و آن تمایلِ عصیانی که از تسلیم سرانگشت‌های تو می‌گفت

من از آن رازِ تو در تو در حفره‌های گلوت می‌گویم

سلام به نطفه‌ای که در حنجره‌ات تباه شد

من از آن لخته‌های سرخ بر سیطره‌ی زبان تو می‌گویم

سلام به آن حروف مشتعل

به آن مرگ حتمی که بر بیداریت چنگ می‌کشید

و می‌خواند از کوتاه‌ترین شاخه‌ات به ناگهانٍ شکستن

که دهان‌ تو پیش از آنکه آشیانه باشد،

پرنده بود

ای تاریکی لبالب آویخته از چشمهات

بگو در فقدان نور از آن فصل بی‌سبب

چگونه رنگدانه‌های گونه‌ات را می‌تکاندی

و چگونه از جهات شانه‌ات، خاموشی؟

بگو که مرثیه‌ای به حفره‌های این قبر خالی

و مرهمی به سکوت

و حرفهات همه‌اش ساحری‌ست

وقتی که‌ می‌چمی و سبز از آستانه‌ات بالا می‌رود

که وقت‌های تیره و ناگزیر من

در رنگهای تو هیچگاه به اشتیاق نبوده‌اند

و در آن شکاف که از سینه‌ات پیدا بود

و آن شوقِ مُلَونی که از چهار گوشه‌ات می‌چکید

هرگز به کفایت دست نبرده‌اند

چراغ بمانی به مدارا

از آن جهت که سویِ چشمهام رفته باشد

بمانی در این کسالت چسبنده

این غبار منتشر به اتاق،

که روزنه‌های تو شکیباست

بگو از جُربزه‌ی رنگهای پریده‌ات

بگو که *چهره‌ی آبی‌ات پیداست

و چهره‌ی سرخ تو پیداتر…

صوفیا آهنکوب

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱

خیابان

خیابان

که خونِ حجامت شده‌اش

به صورت ما پاشید..

.

کو گلوی دریده‌ام؟

چگونه خاموش مانده‌ایم؟

رد خونش را

پاک می‌کنیم

هراسان و سراسیمه

بی‌آنکه لب از لب برداشته باشیم..

آینه است که از ما دروغ می‌بافد

از خم ما گذشته است خیابان

به خون‌آبه‌ها

به تاولهای درشتش

که این نقاب نجابت

روحمان را مزدور کرده‌است..

وچقدر خاموشی امن است؟!

۲

“که بار امانت نتوانست…”

آووخ “از آسمان است

هرچه می‌کشم..”

از آن همه رنگ که در من به رقص می‌آیند

هزار دل تپنده

هزار گل سرخ..

استخوانهای دردناکم

پیغام تسلیم میاورند

که صبور

صبور برزخمهایت برقص..

چرا که

کور میکند

شمع روشن را حرارت تقدیر…

فاخته حصاری

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به کفالتِ کفن برخاستم

به گاهِ ختمِ خون بر خاک

چُنان که برف شولایِ صغیرِ علفی باشد

در ازدحام زرد بر سبز.

چُنان که چشم به چَرایِ گُل بر گلوله بنشیند

و زورقی از لاله بر برف فرود آید.

۲

اگر که سایه صدای بلند سنگ بر صنوبر است

پس سنگ چیست؟

اگر که نسیم نوازش باد است بر چمن

پس باد چیست

اگر که بوسه تنها کفایت مرگ است

سنگ اهتمامِ دریدن باد است برای بوسیدن
تو…

۳

بسان سرو کز صدارت سبز فرو افتاده است

انسان از انسان سقوط کرده

اینسان که سایه ی سنگِ کویر بر سر لاله‌های دشت خسبیده

و خَصم خصیصه آب است و آفتاب

بر سرخس و ساقه

به رقص اگر برآید باد

تنها به کشتن قاصدک

به رقص اگر برآید باد

تنها به یاریِ آذر بر زرع

آری آغاز شب است بر مشاعر صبح

آغاز تکیه‌ی خاک بر آسمان.

ابراهیم بوستانی

.

شعر جهان: مک دنیل با ترجمه‌ی سینا کمال‌آبادی/ نزار قبانی با ترجمه‌ی صالح بوعذار

.

جفری مک­‌دنیل

شاعر امریکایی و متولد سال ۱۹۶۷ است. از همان دوران تحصیل به شعر و نوشت علاقمند بود و در برنامه‌های شعرخوانی و نوشتن شرکت می‌کرد. او از کالج سارا لارنس، مدرک کارشناسی گرفته است، و هم­اکنون در همان کالج نویسندگی خلاق تدریس می­کند. در جوانی برنده­ی بورس بنیاد ملی هنر برای نویسندگی خلاق شد و یک دوره هم داور جایزه­ی ملی کتاب در حوزه­ی شعر بوده است.

در نیویورک زندگی می­کند و شاعر و معلم و مشاور یک کارخانه است. پنج کتاب شعر منتشر کرده و در صدد است کتاب تازه­اش را با نام «ساعت ۴۰۰۰ صبح» منتشر کند.

چند شعر از مک دنیل با ترجمه سینا‌ کمال‌آبادی

راز

وقتی تو روی کاناپه خوابیده بودی
گوشم را به گوشَت چسباندم
و به صدای رویاهایت گوش سپردم.

این است اقیانوسی که می‌خواهم در آن فرو بروم
یکی بشوم با ماهی‌های درخشان، پلانکتون‌ها
و کشتی‌های دزدان دریایی.

در خیابان به آدم‌هایی نزدیک می‌شوم
که نگاهشان شبیه توست
و از آن‌ها سوالاتی را می‌پرسم
که دوست دارم از تو بپرسم.

من و تو می‌توانیم روی پشت‌بامی بنشینیم
و ستاره‌ها را تماشا کنیم
و در دودی که از دوکش‌ها بیرون می‌آید،
از میان برویم؟

می‌توانم مثل تارزان تاب بخورم
در جنگل نفس‌های تو؟

نمی‌گویم کاش در آغوش تو بودم.
می‌گویم کاش سوار بر دوچرخه‌ای
به سوی آغوش تو رکاب می‌زدم.

نبودن، از دل
خوراک گوشت می‌سازد

روی ترازوهای اشتیاق، نبودنِ تو وزن بیشتری دارد
تا حضور یکی دیگر، پس می‌گویم متشکرم

به زنی که تسمه به پایم می‌اندازد هنگامی که
کارت پستالی را در صندوق پست می‌اندازم و تماشا می‌کنم

که مثل قلبی آبی در تاریکی می‌تپد. چشم‌های تو
چنان سبزند که حتما یکی از والدینت

کمی چراغ راهنمایی بوده است. ما هر دو خودخواهیم
اما جهان هم با همان سرعت به دور ما می‌چرخد.

دیشب پهلوبه‌پهلو شدم و وارد ابر سیاهی شدم
امروز صبح همه‌ی ملحفه‌ها پوشیده از پشم بودند.

تقسیم بلند انارِ شنبه را به یاد می‌آورم
هزاران سحابی لابه‌لای موهای تو

و سربازان رژه می‌رفتند، با کیسه‌های ارتشی بزرگ
پر از بادکنک‌های آب، و ما کبریت روشنی را

میان لب‌هایمان عقب‌جلو می‌کردیم، زیر درخت بلوطی
که اصلا نمی‌دانم با آن چه کنم.

کشتکار ارواح

خدا در آغاز تنها چند هکتارْ انسان
برای نگهداری داشت
پس هر روح را با دست می‌کاشت
اما با گذشت زمان، کار و بارش
گسترش پیدا کرد

و بیشتر و بیشتر
از کار روزمره‌ی شرکتش دور شد.
حالا خدا در یک نَنَوی آسمانی لم داده است
و شهاب‌ها را مثل پیش‌غذا
گاز می‌زند

خوشه‌های ستاره‌ها
مانند جام مارتینی برق می‌زند.
فرشتگان مهاجرش
از محصول انسانی‌اش
مراقبت می‌کنند.

آه، طعم غلیظ روح رنج‌کشیده
که به خوبی در تجربه خوابانده شده است.
پیغام‌ها در پیام‌گیرش روی هم جمع شده‌اند.
از آخرین باری که آسمان را رنگ کرد
قرن‌ها می‌گذرد.

یک شب بلند دیگر در اداره‌ی رؤیاها

زنی هست که عاشقش هستم، اما
چهره‌اش را فراموش کرده‌ام، پس قلم‌مو برمی‌دارم
و تصویر خودم را از او خلق می‌کنم.

چشم‌هایت آبی‌اند، مثل صبحِ رفتن.
گوش‌هایت، پیچ‌وتابِ شکننده‌ی منطق. ران‌هایت
خیابان‌های غیرممکنی که در آن، اختیار ماشینم را از دست می‌دهم.

می‌خواهم سکوت را با یکی از استخوان‌های کتفت ببُرَم،
بوسه‌هایی فوت کنم به شکل ماه، که در مدار جمجمه‌ات بچرخند
و تو روی بلندترین لبه‌ی بی‌خوابی من خوابیده باشی.

اما من قرارِ به‌هم‌خورده‌ای هستم در یک بنگاه رهنی
و این تنها یک راز است که پیش می‌آید تا پای تو را به میان بکشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نزار قبانی

نزار قبانی شاعر بزرگ جهان عرب در سال ۱۹۲۳ در دمشق در سوریه به دنیا آمد. به اعتقاد بسیاری از منتقدان و صاحب‌نظران شعر عرب نزار قبانی چه از نظر قالب شعری و چه از نظر محتوای شعری یکی از پدیده‌های شعر نو است. ازآنجایی‌که بیشتر اشعار او مربوط به عشق زمینی است. به همین دلیل او را «شاعر زن و عشق» لقب داده‌اند. شعرهای قبانی به چندین زبان‌ در دنیا ترجمه شده‌اند و طرفداران زیادی دارد. دکتر «شفیعی کدکنی» در کتاب شاعران عرب آورده است: «چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه از شعرش خوشمان بیاید یا نه قبانی پرنفوذترین شاعر عرب است.»

چند شعر از نزار قبانی با ترجمه صالح بوعذار

تو زنی هستی،

که از میوه‌ی شعر وُ

زرین‌رویاها

            آفریده

                     شده‌ای

تو زنی هستی

که میلیون‌ها سال پیش

در تنم

می‌زیسته‌ای!

———–

أنتِ امرأهٌ

صُنعَت من فاکهه الشِّعرِ

ومن ذهب الأحلامْ

أنتِ امرأهٌ

کانت تسکن جسدی

قبل ملایین الأعوامْ.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یا امرأهً..

تخرجُ من أُنُوثه الوردهِ ،

من حضاره الماءِ،

وسمفُونیَّه الجَدَاولِ.

یا امرأهً..

من ألف قَرْنٍ، ربَّما، أسکُنُها.

من ألف قرنً، ربَّما، تسکُننی

یا امرأهً.. تقمَّصتْ فى کُتُب الِشّعْرِ..

وفى الحروف..

والنُقاطِ..

والفَوَاصلِ…

———————-

ای زنی که

بیرون می‌آید؛

از زنانگی گل وُ

تمدن آب وُ

سمفونی جویبارها.

ای زنی که

از هزاران سده شاید،

در او زیسته‌ام

از هزاران سده شاید،

 در من زیسته.

ای زنی که

حلول کرده؛

در کتاب‌های شعر وُ

حروف وُ

نقطه‌ها وُ

فاصله‌ها.

ــــــــــــــــــــــــــــ

عشقت

ای بانوی ژرف‌چشمان

تندروی وُ

    
عرفان وُ

عبادت‌ست

عشقت به‌سان

مرگ و میلاد،

سخت‌ست؛

تکرار شود دیگر بار!

                                ☆☆☆☆☆☆

‏حبُّکِ یا عمیقهَ العینین

تَطَرّفٌ

تَصَوّفٌ

عباده

حبُّک مثل الموتِ والولاده

صعبٌ بأن یُعادَ مرّتین.

معرفی کتاب: مجموعه شعر «دَروا» به قلم محمد بهاروند/ مجموعه شعر« بر من درخت بکش» به قلم فیروزه برازجانی/ رمان «تادانو» اثر محمدرضا سالاری و یادداشت‌هایی به قلم احمد عدنانی‌پور و ناهید شمس

.

.

بر من درخت بکش

کتاب «بر من درخت بکش» که شامل منتخبی از
شعرهای آزاد فیروزه برازجانی است توسط انتشارات آوای سخن منتشر شد. فیروزه برازجانی
متولد ۲۰ بهمن‌ماه سال ۱۳۴۷، در شیراز است.

اولین اشعار فیروزه برازجانی سال ۱۳۶۷ در روزنامه‌های «خبر جنوب»، «نیم نگاه»، «عصر پنجشنبه» و ویژه‌نامه‌های عصر پنجشنبه مربوط به «روزنامه‌ی عصر» و همچنین بخش ادبی روزنامه «خبر» چاپ شد. همچنین شعرهایی از او در کتاب «آنتولوژی شعر زنان شیراز (کتاب سحر دفتر اول)» در سال ۱۳۹۵ به چاپ رسیده است. سال ۲۰۱۶ در شهر پاریس، مقاله‌ای پژوهشی پیرامون اشعار فیروزه برازجانی در چهارمین کنفرانس بین‌المللی پژوهش‌های نوین در علوم انسانی با عنوان: «تحلیل جامعه‌شناختی احساسات» ارائه و چاپ شده است.

کتاب «بر من درخت بکش» ۹۲ صفحه است و با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه با قیمت پشت جلد ۳۰,۰۰۰ تومان به بازار کتاب عرضه شده است.

در شعری از این کتاب می‌خوانیم:

«بر من درخت بکش

آمیخته با انحنای زنانه‌ام

تا خاک را نفس بکشم

در سبزینه‌ای

جنون بزایم

و عقوبت براق چشم‌هات را

ریشه

سرزده‌ی آسمانم

و بی بال‌های کهن

خورشید می‌نوشم

تا پیچک مکرر شب

قصه بپاشد

بر خواب‌های ندیده‌ام

تا گوشه‌های خاک

تنها یک تبر

یک دست

یک بیل

هفت قدم

.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دروا

دروا نخستین کتاب محمدبهاروند است که در زمستان ۹۸ توسط نشر نامه مهر منتشر شد.

 “دروا” که به معنی تعلیق و سرگردانی است، نشانی روشنی از شعر‌های
کتاب به ما می‌دهد و از همان اول می‌دانیم که نباید به دنبال روایت‌های خطی باشیم.
چهل شعر از محمد بهاروند در این کتاب به چاپ رسیده که بیشتر شامل شعرهای کوتاه شاعر
هستند.

در این کتاب به مسائلی همچون جنگ، عشق و مادر پرداخته شده. در اکثر شعرهای
این کتاب عناصر و نشانه‌هایی از زیست بوم شاعر به چشم می‌خورد. این نشانه‌ها در کنارِ
بازی‌های زبانی سعی در ارائه شعرِ محتوایی و ساختارگرا دارد.

 از دیگر ویژگی‌های این مجموعه می‌توان به موسیقی کلام، ساخت تصاویر عینی اشاره کرد.

با هم دو شعر از این کتاب بخوانیم:

۱) خوابی شناور

در آبستن سر

بی پارویی از حرفِ آب

                  که سوراخ کند گوش را

دیوانه نمی‌شویم چرا

یا بر کوه سرها

ما که سر نداشته‌ایم         داریم؟

۲) تابوت ایستاده‌ ایست
در

         روی شانه‌های دیوار

فرقی نمی‌کند فلز یا چوب

ردی که می‌ماند زبانه می‌کشد

                                 کِل

“گدازان چنان گدازان”       
که لب‌ها آب می‌شوند

پشت پاهایی که ردشان می‌ماند

بر فرقی که نمی‌کند بر سر خانه‌ای که ترک بر می‌دارد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میان دو تعبیر! (تاملی بر رمان تادانو /محمد رضا سالاری)

   
 بیرون از ما،
 فضا در
هم می نوردد چیزها را. می رباید آن ها را. می خواهی به وجود درخت دست یابی؟ با فضای
درون لبریزش کن، فضایی که درون توست با اضطرار در خویش بگیرش؛ مرزی نمی شناسد …

   آنچه که در  خوانش
رمان تادانو جلب­توجه می­کند، راوی
و نوع بیانش است و  البته
محیطی که در آن وقایع رخ می دهد. راوی تادانو  در طول رمان همواره تلاش دارد با مسائل
برخوردی شخصی داشته باشد. همانطور که می­دانیم  فضا و  روایت در برخوردهایی متناسب با حال و وضع
شخص ساخته می­شوند. هر چند  ممکن است مخاطبینی هم  با خواندن  تادانو و نوع بیان راوی، دچار سرگردانی
و یا سردرگمی شوند.  به آنها
باید حق داد و  به­عنوان
مخاطبینی رئال­خوان  برایشان این­مورد  را درنظر گرفت که  وقایع،  وجه سامانگری 
دارد. زیرا که ذهن اثبات­گرا (پوزیتو) در پی تشریح روابط است و تنها اینطور
می­تواند با جهان  اثر و
وقایع رابطه برقرار کنند. ولی وجود چنین گرایشی نباید باعث شود در نقد یا تحلیل اثر
با رویکردی محدود به دیدگاهی خاص،  آثار
مختلف را بررسی کرد. با اتخاذ چنین رویکردی، تادانو رمانی  است که  نگاهی فرا واقعی (سورئال) به وقایع دارد
و در  فضایی این­چنین
قصد دارد، مخاطب را با جهان انتزاعی راوی آشنا سازد.     گذشته از این، در خوانش آثاری که نگرشی انتزاعی
به مسائل دارند، بررسی روابط میان فرد و محیط اغلب باعث ایجاد درک اولیه و البته دروازه
ی ورود به مسائل دیگر است و از حیث نقد،  چنین
اثری مبتنی بر شناخت رابطه­ی  فرد به
مثابه راوی با محیط به­عنوان فضاست. در این مطلب نیز چنین نگرشی مد­نظر   است. تادانو، اثری است که در آن روایت
و فضا، ماهیتی شاخص دارد. در ساختار این رمان، وحدت
و پیچیدگی  وقایع
قرار است احوالات  شخص را
ترسیم کند. تا در نهایت، از منظر اول شخص و در قامت فردی جستجو­گر شکل گیرد. من راویی
که در بی­زمانی  وقایع،
به­دنبال پیدا کردن بخش از دست رفته­ی وجود خویش، تلاش دارد دغدغه های درونی و پریشان
خود را با مسائل فرهنگی و اجتماعی پیوند بزند. تلاشی که در  جهتی جستجوگرانه و تا حدی  شبیه به تصنیف، می خواهد پیوندی میان جریان
روایت با وقایع تاریخی/ اجتماعی برقرار سازد. اینطور که تکه­های پریشان و گونه­های  پراکنده­ی روایت،  در انتهای هر بخش، با کلیدواژه­ای مثل
مملکت یا  ایران  میل دارد تا پیوندی مستقیم با مسائل اجتماعی و فرهنگی
برقرار سازد.

   در فضای
این رمان، مسائل پراکنده و  یکپارچه
مطرح می­شود تا  بنظر برسد که نویسنده، با استفاده از عناصر خیالی
و فراواقعی، قصد دارد بر ارزش درک وقایع  بیفزاید و  اصلا
به­همین خاطر است که با ورود به فضایی سورئال ارتباطی خاص، میان راوی و فضا ایجاد شده
است. ماحصل چنین ارتباطی چگونگی برخورد راوی با وقایع و نوع پیوندش با مسائلی فراتر
از پریشان­گویی­های شخصی است. ” مملکت را می گویم.” نتیجه­ی
چنین ارتباطی به­وجود آمدن محیطی  خلسه
وار و ماورایی برزخی است. تشکیل چنین فضایی به راوی امکان میدهد  آدمهای داستانش را در  سرنوشت هایشان بازنمایی کند  و سرشت وجودیشان را در چنین محیطی به تثبیت
برساند. تا وقایع،  پلی میان خودآگاه تاریخ
و ناخودآگاه راوی باشند و اینکه  او  بهتر بتواند فضای مخصوص خویش  را  به­وجود آورد.  فضایی برزخی که در بی زمان طی می­شود.
اما وجه تاریخی و منحصر بفرد وقایع، همچنان مد نظر نویسنده است، تا بتواند با استفاده
از  وقایع  تاریخی، بر اهمیت مفهوم اضطرار نزد راوی  بر این نکته تاکید کند که اضطرار غریزی
راوی در بیانی نامتجانس، قصد دارد مخاطب خود را به انکار برساند. انکاری که عرصه ی
ظهور میان مخاطب و اثر
است. فاصله ای میان احساس و عقل، میان نسخه و اصل واقعیت و همه ی اینها آن­چیزی است
که توجه فراوانی به منش و شخصیت راوی دارد. منش هر شخص محصول این است که چگونه می کوشد
وقایع را در منحصر بفردترین حالت بازگو کند و اینکه چگونه قرار است، چنین حالت شخصی  به ارتباطی قابل درک برسد. منش راوی ارتباطی
مستقیم با سبک نویسنده دارد. در واقع سبکی که نویسنده از خود بروز می دهد بیش از آنکه
متکی به وقایع باشد، به منش و نگرش راوی اتکا دارد. به شیوه ی نزدیک شدن و یا روی گردانی­اش
نسبت به مسائل و البته چگونگی وقوعشان. هر چند که در طول خوانش رمان، علی الخصوص  در پنجاه صفحه­­ی پایانی، ردی کم رنگ و
کم اثر  از منش و نگرش
ابتدایی راوی به چشم می­خورد. موردی که  در نوع جمله بندی­ها، پنجاه صفحه پایانی،  منطق روایت و ساختار رمان را به فرسودگی
و یکنواختی می رساند. راوی تادانو، با وجود آنکه فردی سردرگم در  فضایی آشفته است، ولی همواره در اضطراری
غریزی، میلی درونی به سمت تمایز دارد. او کسی است که خود را به شرایط سپرده ولی پذیرنده­ای
بی­چون و چرا نیست. به وضعیت اعتراض ندارد اما راضی هم نیست. این نوع رفتار، راوی  را به عنصری خنثی و در عین­حال مطالبه­گر
تبدیل کرده. عنصری که با وجود بی خیالی ظاهری، در برآورده کردن  غرائز و امیال درونی خویش کاملا دغدغه
دارد. دوگانگی­ای که در عین شخصی بودن دارای حالتی غریب و غیرشخصی هم هست.  اینطور بگوییم:  آنچه بیش از هر چیز همراه راوی است، همواره
به دلایلی از او دور و جدا  می­ماند.
برقراری چنین نسبت دور و نزدیکی که تلاش دارد، قسمی از شاکله­ی روایت را در نگرشی اسطوره­ای
 نشان دهد. استفاده از اساطیر  ایرانی جهت گسترش روایت بر جنبه های هستی
شناسانه­ی اثر  همیشه
تاثیری بسزا داشته، هر چند کاربرد اساطیر در تادانو بیشتر متاثر از المپ­نشینان است،
اینطور که اساطیر یونان بیشتر از نمونه­ی ایرانی مرگ­اندیش بودند، مرگ اندیشی اساطیر
المپ اغلب  باعث
نوعی سرگردانی و جستجوگری می­شود. درحالیکه مرگ اندیشی اساطیر ایران بیشتر در جهت تثبیت
قدرت  و تایید سلطه
عمل می­کردند. با چنین  نگرشی
میتوان گفت  اسطوره
در این رمان کالبدی ایرانی و رفتاری یونانی دارد. دوگانه­ای که میتواند  ماهیت وقایع را در سرزمینی خاص (کالبد)
و در مسیری جهانشمول ( روح) مطرح کند و اینگونه مفهوم جستجو نیمی دربند اقتدار و نیمی
دیگر محکوم به مرگ خواهد
بود. در این میان، راوی تادانو در جستجوی عشق است، عشقی گمشده. هر چند که تادانو رمانی
در مورد عشق نیست و اینکه عشق در چنین روایتی معنا و مفهوم دیگری دارد؛ برداشتی کاملا
جنسی و غریزی از عشق! که یک طرف آن راوی در کالبدی مردانه، همیشه در جستجوی دیگری­ای
از آن خود است و  در طرف
دیگر  زن همواره در
جایگاه دیگری  حضور
دارد. دیگری­ای که اغلب درون مرگ می­ایستد تا زندگی کند!

     تعریف
زن و زن بودن در رمان تادانو، به معنی درک نوعی تکثیر فقدان است، یعنی آنچه که از دست­رفته  و یا درحال  از دست رفتن است ولی در همان  از دست­رفتگی تکرار می­شود. به تعبیری
زن در تکثیر فقدان­های راوی  دست و
پای قطع شده او میشوند.  به قول
یونگ: هر مردی درون خود، تصویری ازلی از زن دارد. این تصویر یک زن خاص نیست. بلکه تصویر
روشنی از زنانگی است.  به این ترتیب راوی در
جستجوی نیمه­ی از دست رفته­ی زنانه­ی وجود خویش همواره تلاش می­کند و تا پیدا کردن
زن وجودی­اش، دست از جستجو بر نخواهد داشت. نکته اینجاست که در چنین مسیری حتی اگر
زنی هم پیدا شود که شد، او همچنان به جستجو ادامه می دهد تا این پیام را به مخاطب برساند
که دنبال یک عشق نبوده و عاشق یک زن نمیتواند باشد، بلکه عاشق تمام زنانی است که با
آنها برخورد داشته و دارد و به همه ی آنها میل می ورزد. اینگونه است که  لحن بیان راوی در هر فصل  با نزدیکی جنسی در افعالی مثل فروکردن،
جا گذاشتن، نزدیک شدن و… آغاز می­شود و  در ادامه فصل، رخوت و فاصله در گفتگوی میان طرفین
ادامه پیدا می­کند و  در مسیری
که میان میل­ورزی و  رخوت
ایجاد می­شود، طبیعی­ست که پایان هر فصل دچار از دست رفتگی شوند که خواست مطلق راوی­ست.
راوی است که همه ی زنان را از دست رفته می­خواهد، مرده می خواهد،اثیر می­خواهد، مصلح
شده،  معدوم و… اگر
بگوییم که تاثیر  بوف کور
درون اثر  مشهود
است، بیراه نگفته­ایم. جایگاه زن در بوف کور هدایت، چیزی بین لکاته بود و اثیری که
نسبتی دوگانه و متاثر از وحدتی مردانه داشت. جایگاه زن  در تادانو چیزی میان اثیری و از دست­رفتگی
است که  اینبار  منشی مردانه موجبات این شکل از اثیری است
و تاثیر حضوری مردانه باعث از دست­رفتگی زنان تادانو است. به این ترتیب  روایت در نظرگاه سوژه­ای جستجوگر، تنش­ها
را در دو قطب متضاد شکل  و به آنها جهت می­دهد.  اینطور که طرفی را زنانه و سمت دیگر را
مردانه معرفی می­کند و همچون نقاشان انتزاعی، هر طرف را رنگی می زند، فضا را سفید و
تا حدی خنثی در نظر می­گیرد،  زنان
را بیشتر با رنگ قرمز نشان می دهد و مردها را در  نوعی از تیرگی فرو میبرد. اگر بخواهیم
جهان آدمهای تادانو را در تابلویی رنگی ترسیم کنیم. تابلویی سه رنگ خواهیم داشت که
در آن پوسته­ای از کنکاش و مشاهده­گری به چشم می­خورد.   تفاوت  در انتخاب  رنگها، ناشی از تفکیک جنسی افراد  است که بعد از تشکیل رنگ و نقش زن، جایگاه مرد را  در  خلاف جهت زن بودن (تکثیر فقدان)  و در جهت میل به تشکیل شمایلی واحد، در
نمایش قدرت و میل به سلطه­ورزی نشان می­دهد. با این توضیح که توجه به مردان، نه شبیه
آثار هدایت بلکه  بیشتر
حال و هوایی کافکایی دارد. مردان تادانو پیش از آنکه تیپ باشند، شبیه موجوداتی هستند
که مشابهش را در رمان های کافکا بخاطر داریم. والتر بنیامین آنها را با اصطلاح وردست یا دستیار خطاب می­کند. مردان تادانو
هر جا که راوی باشد حضور دارند و آخرین چیزی که از آنان می توان چشم داشت،  کمک است. به قول بنیامین آنها آفتند و
حتی گاهی پررو و هرزه و ظاهرشان به قدری به هم شبیه است که فقط با نام یا عنوانشان
می توان از هم تشخیصشان داد… و با این همه، رصد کننده هایی شش دانگند چابک، چالاک
و…  مردان تادانو
به صورت نگهبان، دکتر  و…
همگی حکم دستیارانی را دارند که هر کدام گمارده­ی قدرت به حساب می­آیند، هر کدام اهرم
تادانویی است تا زنی را بالا بکشد، اثیر کند و اینکه همه­شان  جسد زنی را می خواهند تا  به خورد امیالشان بدهند. هر چند که با
ورود ناهنجارگونه­ی  مهندس
منطق دستیاری  تا حد  زیادی دچار خدشه می­شود و ساختمان روایت
آسیبی جدی می­خورد. مهندس وسعت عملی بیشتر از یک دستیار دارد و  اندام بسیار بزرگش همچون فرستاده­ای از جانب نویسنده
مبعوث شده تا ماجرا را سر و سامان بدهد.  فرستاده­ای
که وجودش می­تواند دلایل متفاوتی داشته باشد، دلائلی مانند: خستگی، سردرگمی و یا تغییر
فضای نویسنده و یا هر چیز دیگری که قرار است مانند جارو ظاهر شوند تا ریخت و پاش­های
قبل را سامان دهند و…

   حرف آخر اینکه،  در جهان تادانو هیچکس، وجود کاملی ندارد، هر کس در پی چیزی است و راوی هم به دنبال روح خویش در بیان وقایع  مرزی نمی شناسد،  حدود اتفاقات را شخصی می­کند ولی در  بیان همان اتفاق خود را به خیالات نامتناهی وامیگذارد تا اینگونه از فضایی فراشخصی گفته باشد. مفهوم  زن به کمک چنین تخیلی ساخته می شود تا همچون  روح،  او را در جستجویی سرشار از نقصان همراهی کند. … مرزی نمی شناسد درخت تنها زمانی واقعی است؛ که در خلوت دل تو جای گیرد. (ریلکه)

احمد عدنانی پور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

“تاب قلاب
تادانو “

  روح جامعه
تکه­پاره شد. از اینجا به بعد آرام آرام تباه می­شود. (باب دیلن )

” من یک زن
هستم. مرا مثل یک مرد اعدام کنید.
تیربارانم کنید. این حرف ایران شریفی قبل از اعدام بود. دست بر قضا، اولین زن
اعدامی ایران اسمش ایران بود. “

      فصل
اول تادانو  با این جملات که به اندازه­ی
کافی اثرگذار هستند شروع می­شود و اینجاست که خواننده  درمیابد که با اثری متفاوت روبروست که مخاطب را
ترغیب به خواندن ادامه­ی داستان می­کند و در واقع با راویی غیرمعمول و تا حدودی
عصیانگر روبروییم.  چرا که به قول ادوارد
سعید،  بدون داشتن ذره ای از احساس آغاز،
هیچ اثری را نمی­توان شروع کرد، همان­طور که بدون این احساس، پایانی هم در کار
نخواهد بود.

    راوی از همان ابتدا تکلیف خودش را با خواننده
روشن می­کند که منظور او از ایران و عشق، همان مملکت است. “ایران
حکایت عجیبی داشت. مملکت را می­گویم .” و حکایت او در
واقع حکایت عجیب مملکت است.

   در فصل
دوم و از همان خطوط اول،  نویسنده اطلاعاتی
را در مورد راوی می­دهد. اینکه او مرد زنده­ی مثله شده­ی دستفروشی­ست  و عاشق زنی­ست که نامش ایران نیست و همین عذابش
می­دهد.

“مردم ازکنارم رد می­شدند و به
سی­دی­های خام و عکس و پاسورم بی­توجه بودند. برایشان وجود من با یک پا و یک دست
مصنوعی و خرت وپرتهایم علا السویه بود.”

   گویا هردفعه  برای راوی هر واژه کلیدی می­شود تا دردلش را به
روی رنج و ماجرایی باز کند. با شنیدن کلمه ی ایران او از ایران شریفی می­گوید که
اعدام شده و از ایرانهای اعدام شده و خیانت­دیده که بر تادانو تاب می­خورند و مردم
برای دیدنشان جمع می­شوند.

” ایران را بالا کشیدند و از دور
انگار او وگردنبندش بر جاذبه غلبه کرده بودند. چیزی شبیه لنگر، توی هوا غوطه­ور
بود. انگار کشتی ی که چپ شده بود. “

 گویا در
ذهن راوی این ایران است که به گونه­ای حماسی بر، دار می­رود و بر تادانو تاب می­خورد.
“پایه های جرثقیل قرمز بود. پایه ها همچون چهار زن بودند که سرخ پوشیده بودند
و زیر جرثقیل ایستاده بودند. ” و مردمان مسخ شده و بی­تفاوت فقط نظاره­گرند. “ما
همه طنابهایی بودیم که به گردن ایران بودیم .”

 راوی
مثله شده­ای که از واگویه­ها و حدیث نفسش پیداست، 
نه تنها جسم که روحش هم مثله­ شده و باز همان شاهدان اعدام، با بی تفاوتی
از کنارش رد می­شوند.” ملت بی تفاوت از کنارم گذشتند.
” امادر این میان تنها زنان سرخ پوش هستند که توجهشان به
او جلب می­شود. “دخترهای جوان ایستادند و به دامن نگاه کردند. دامن دست به
دست شد. دامن روی رانها و ساق­های پا اندازه زده شد. دخترها جادو شدند و دامن بلند
قرمز یاقوت را پسندیدند. ”  

 در تادانو،
راوی در زمان گیج و گم است. درست مثل مردمش، عشقش، پدرش و…  نویسنده در هر فصل گویا پرده­ای از زندگی راوی
را کنار می­زند .

     در فصل
سوم درمیابیم که معشوق راوی گم شده و او دربه­در به دنبال او می­گردد
و فصلهای بعد، روایت این کنکاش بیرونی و درونی­ست­. یعنی راوی، همزمان ازدرون به
بیرون و از بیرون به درون یکسر در حال حرکت است و نیرو محرکه­ی رمان در واقع این
دو حرکت موازی­ست. گویا راوی در این حرکتها خودش ،معشوق و جامعه ش را عیان و عریان
می­کند. جامعه­ای که همه چیز تحت کنترل است و به­هیچ چیز و هیچ کس نمی­توان اعتماد
کرد. حتا به یخچال خانه­ت که ممکن است چشمهایی آنجا منتظرت باشند. در جامعه ی
تادانو، باید از خورجین خطری نگهبان روزنامه 
ترسید.

“خورجین دوباره تکان خورد. انگار
حیوانی در آن جاخوش کرده بود. ” که به خودش
اجازه می­دهد برای راوی تعیین شغل و کار کند. ”
بزن
تو یه کار نون و آب­دار. گوسفند زنده تحویل در محل. آگهیش
هم با خودم. مسئول آگهی آشناست و کافیه لب­تر کنم. یکی دوباری هم آگهی چاپ کرده
اونم صفحه اول. یه موتور هزار هم بخر با دو تا کلاه ایمنی. بزن تو کار گوسفند زنده تحویل در محل. یه کلاه رو سر خودت . یه کلاه هم
برا گوسفنده …”
و
از گل آدمخوار نگهبان خوابگاه دختران هم باید حذر کرد.

” نگهبان بشقابی کنار دستش بود
که تکه­های لخم گوشت توی آن رها بود. گوشتها صورتی بودند. نگهبان تکه­ای گوشت را
با انگشت اشاره و شست برداشت و در دهان باز شده­ی گل انداخت. گل گوشت را بلعید و
دوباره گلبرگهایش را باز کرد. گوشت در ساقه نمایان بود. “

     
تادانو داستان نسلی ست که قلاب تادانو،  یکسره 
بر فراز سرش تاب می­خورد و قربانی
می­گیرد. علی رغم آنکه کشور سازنده اولتیماتوم می­دهد، اما تادانو آموخته شده که
بیکار نباشد و عطشش جز در به هم پیچیدن با آدمها فرو نمی­خوابد. او یک صیاد سیری­ناپذیر
است که تا با صیدش درهم­­نپیچد و او را بالا نکشد و
نبلعد آرام ندارد.

     
تادانو شیفته­ی زنان است،  شیفته ی
عشاق، شیفته­ی ایران. تادانو داستان زنانی ست که عاشق می شوند. (دل آرا ،ایران شریفی ، شهلا جاهد و …) و به خاطر این عشق بر قلاب تادانو تاب می­خورند و  هر بار معشوق به آنها خیانت می­کند و به نوعی
می­گریزد.  “از
شوهر ایران هرگز خبری نشد.  انگار آب شد و
رفت توی دل زمین. فقط یکبار او را دیده بودند توی یک کافه بین راهی که کوبیده با
نوشابه می­خورد. یک زن چادری همراهش بود. زن را دو بار ایران صدا کرده بود. اسم زن
سومش هم ایران بود . ” تادانو داستان
ایران است. “ایران برای خودش حکایتی داشت. ایران
شریفی را می­گویم. بچه های زن اول شوهرش را کشت …”ایران
که هربار عاشق  می­شود و خیانت می­بیند و
از تادانو آویزان می­شود. اما ایران همیشه عاشق است و عاشق می­ماند و در زن سرخ
پوش میدان فردوسی تکثیر می­شود. چرا که به قول اوریپید عشق همه­ی چیزی ست که ما در
چنته داریم. تنها راهی که هریک از ما می­تواند به دیگری کمک کند.

    ایران
همان زن سرخ پوشی ست که راوی دامن سرخش را به زنها می­فروشد و این عشق در شهر
تکثیر می­شود. حتا اگر خون حیض، این زنانه­ترین
و مادرانه­ترین لک بر آن تکثیر شود. “دخترها با بوی
گس و ترش خون ماسیده بر دامن جادو می شدند…”چراکه
در هیچ جا و هیچ زمان به قول او هنری ،دشمن نمی تواند بر محبت غلبه کند.

    ایرانی که پای مصنوعی شاعرش، آب دهان و موهای
رشد کرده در گورش معامله می­شود. “منم پای شاعررو دارم. ما به هم می آییم.
همه چیمون شبیه همه . من پا رو دوس دارم. یه مدت مثل تو ازش استفاده کردم. شبا
باهاش می خوابیدم. ولی همه­ش خواب آشفته می­دیدم. باورت می­شه ؟پاشو بردم از این
کافه به اون کافه باورت نمی شه تونستم یه جا اجارش بدم، گذاشتمش رو میز توی یه
کافه، ملت جمع میشن دورش …”

   تادانو
داستان زن­کشی ست. ایران­کشی ، ارنوازکشی. تادانو داستان زن­خوری ست . “هیچ
کس توی شهر به روی خودش نیاورد که آن زن را خورده­یم. آب از آب تکان نخورد. همه
توی چشم همدیگر نگاه کردیم و راست راست راه رفتیم و از قیمت ماست حرف زدیم و به
روی مبارک نیاوردیم که آدمیزاد خورده­یم. دست و پا و سینه حل شده در آب را نوشیده
بودیم .”

     تادانو
داستان پدری ست که سایه­ی مخوفش در خواب و بیداری بر سر راوی سنگینی می­کند. پدری
که چنگ بر همه چیز راوی انداخته است و می­خواهد همه چیزش را تصرف کند. “او حس
مالکیت در سرش از بین نرفته بود. انسانها را از آن خود می­دید. عشق مرا نیز از آن
خود می­دانست .”پدری که همه جا نفوذ دارد حتا دفتر روزنامه. “خانم
سردبیری که قرار بود ببینم سرد و گرم روزگار چشیده بود.  هم بالایش را دیده بود و هم پایینش را. زنی بود
که به پدرم ارادتی دیرینه داشت و پیگیر ماجرا بود. ” پدری که هر چه آب می
خورد سیراب نمی­شود. آبی که زنان در آن حل شده­اند. “هرچه آب می­خورد سیراب
نمی­شد . “

    تادانو
داستان راوی زنده­ی مثله شده­ای­ست که دستفروش گوشه­ی خیابان انقلاب است. “اما
دستفروش میدان انقلاب شده بودم. دامن چرک قرمز می­فروختم با نقاشی خون ماسیده بر
ران زنان. ” 
اوهمیشه گیج زمان است.  به قول
پاسترناک او اسیر ابدی ست در زندان زمان. “صبح
زود از خواب پریدم. نمی دانستم چه سالی بود. “و در
به در به دنبال عشق گمشده­ش می­گردد و او را کشته میابد و با کمک دوستانش اورا نبش
قبر می­کند و با استخوانهایش معاشقه می­کند و عیسای به روز، را به کمک می­گیرد تا
جان دوباره به ارنوازش ببخشد.

  اگرچه تلخی تادانو ،گاه گلوی مخاطب را سخت می­فشارد اما چه باک که به قول یونگ آدمی هرگز با تجسم اشکال نورانی به روشنایی دست نمیابد. بلکه با آگاه شدن به تاریکی ست که به روشنایی می­رسد.

ناهید شمس

جهان دیگری‌ها، جهان انزواست

انزوا را نمی‌فهمیم. گویی فرد منزوی کسی است که همیشه بوده ولی حالا دیگر نیست و از همه به یک هیچ گریخته است. ما دوست داریم همیشه همه باشند تا انزوا مفهومش را از دست بدهد. اما اگر کسی که منزوی است از یک هیچ به یک همه گریخته باشد چه؟ اگر انزوا جهان دیگری باشد به موازات جهان اکنون چه؟ اگر ‌فرد منزوی پرویز اسلام‌پور باشد چه؟
با شاعران حجم، با شاعران دیگر با شاعران …. می‌بایست با احترام و احتیاط قدم برداشت. اینان جهانِ انزوایشان، چنان است که جهان چنینیِ دیگران در آن محاط می شود. اگر نه آنچنان، ما این چنین، در شعر این شاعران، عرفان می‌کنیم.

احمد بیرانوند

شــعر دیگر: پرویز اسلام‌پور

سه شعر از کتاب طبقات جنون

۱
*

آخرش

دانستم
و دانستم هیچ را بتوانم‌ تا
بسیار‌ که هیچ‌ را
بگویم‌ بعدها‌

۲

*

پس اول
آخر اولست‌ و آخر
و پس تا
نوشتم از این همه تا
نوشتم
آنچه را که باید

۳

*

سوگند

به رویتان‌ اگر چشمانم باز بوده‌ باشد
بخاطرِ جهان می‌آید آخرش روزی یاد و نام من می‌دانم‌
یاد من آرید از هم اینک
که به یادتان‌ می‌خواهم‌ از جهان دلبُرم‌
و فراموشتان‌ دیگر که نمی‌شوم‌
فقط ایکاش‌
این‌ چند ستاره‌یی‌ را که بنام‌ او تا
صبح بردم بیعشق‌ نمیرند‌ و به دلیل‌ها و
بِنور‌ بسیار
دوستان آبیاری‌ کنیدشان‌

با پرویز اسلام پور به مناسبت چاپ طبقات جنون: نازنین آیگانی/ مهران شفیعی/ بهنود بهادری

 

.

.

.

.

نازنین آیگانی

آن که مقیم پل‌هاست

او را خطاب‌ کرده‌اند: 

«فرشته ساکن حجم‌های سریع!»*
فکر می‌کنم این بهترین خطاب است برای شاعری که زبانش مدام در سفر باشد. پرویز اسلام‌پور آدمِ زمان است بیشتر تا زبان. گرفتار آزادی در زمان است.
در رفت و آمدی بی‌وقفه، مدام سوغاتی از حال برای گذشته می‌برد، از گذشته برای حال می‌آورد.
او «ارجاع» را حضور مهم‌زمان در زبان می‌شناسد و ترجیح می‌دهد قربانی سنتِ فارسی باشد تا قهرمان شعر نو. تمام مکاشفه او و کامیابی‌اش در یافتنِ طرزِ شخصی شعر، نتیجه این عبور و مرور است. دیالکتیکی که نه تنها در زمان بلکه در تجربیاتی میان جهان درونی و رازواره‌اش با اجتماع‌گرایی‌های ذهنی اوست. این دیالکتیک درون و برون، گذشته و حال، شعر او را به آگاهی بی‌واسطه‌ای نسبت به تجربه‌های روانی ِ ناخودآگاه مبدل می‌کند که در روند ویرایش شعرهایش نیز با همین رویکرد، کم‌کم ‌آگاهی از تنِ شعر برمی‌دارد تا به شکلی انتزاعی از معنا برسد. او در این حرکت‌های مدام، مجالِ نگریستنِ از دور را می‌یابد. دیالکتیکی که نقبی آگاهانه میان دو جهان را می‌طلبد و شعر او کارکرد این نقب را دارد . نقبی که زبان اسلامپور و شاعران هم‌مسلک او را عقیم نمی‌گذارد، این پل است. رصد جهان و جهان‌ها از روی یک پل که خودِ اسلام‌پور اقرار می‌کند که گاهی چنان رقیق به آن نگریسته که انگار از آن گذشته و آن سو در تفرجی به باغ‌ها رسیده. می‌گوید: «… با یک شبح آن طرفِ همه‌چیزها یک دیدار خیلی ساده خواهم‌ داشت که در آن صورت همه‌چیزهام گفته می‌شود.» راستی این همه اصرار بر عبور، گذر، نرسیدن و از دور دیدن است که زاویه چشم را در شعر اسلام‌پور پررنگ می‌کند؟ اصرارش در کم‌گویی، ویرایش چندباره، حذف قاطعانه گفته‌ها، کاستن و کاستن تا جایی که کمترین حرف، بیشترین طعمِ معنا را ببرد، از همین نگاهِ از دور نمی‌آید؟ همین انزوای ایستاده روی پل که با چشم غیرمسلح قادر به دیدن ریزنقش‌ها نباشد تا بتواند پدیده‌ها را در مجاورت هم، در کلیتی پیوسته معنا دهد؟ نه اینجا و نه آنجاست، نه پرویز و نه مهدی، نه تهران و نه پاریس، اسلام‌پور روی پل ایستاده ‌است با کرورها اُبژه که همه نشان از فقدان دارند. فاصله امکان حفظ بی‌معنایی واژه را بیشتر می‌کند و قدرت تعلیق شعر در فضای تاریک را بالا می‌برد. همانطور که خودش در بیانیه حجم می‌نویسد: «حجم، سکوت پرتاب است و ظرفیت پرتاب‌های دورِ جهان‌های ناپیدای شعر…» «طبقات جنون» بلندترین شعر اسلام‌پور است که بر یک نوار چندین متری دستمال‌کاغذی نوشته. یاد اثری از خوان میرو می‌افتم -که از قضا در ایران هم هست-. خطوط و لکه‌های پراکنده و مستحکمی که همه رد انگشت‌های او را دارند بر طومار کاغذی چهارده متری.
کنش‌های بصری اسلام‌پور، قابل تامل است. انتخاب دقیق و با وسواس ِطرحواره‌هایی برای مجموعه‌های مختلف و تاکید بر حضور طرح‌ها، نشان از تعمدی در بیان بصری همراهِ کلمه دارد. وقتی در بازنویسی «طبقات‌جنون» در ۱۰ صفحه کاغذ، باز مناظر شعر بر او نمایان می‌شود و دوباره زبانش را بر آن می‌گذارد و شعر را تا پانزده صفحه ادامه می‌دهد، زیر ِنام، عکسی از دوران جوانی پدرش می‌نشاند و این شعر را با عکسی از راه‌پله چوبی خانه زیرشیروانی‌اش همراه می‌خواهد. برای صفحه‌ نخستِ دفتر «اثراتِ عطر»، طرحی برگزیده است از شمایل انسانی حلق‌آویز که در پایین آن نوشته شده: «مهدی پرویز اسلامپور».
این دفتر که ابتدا نام «گُل‌آب » گرفته بود، متشکل از چهل شعر است که با همان وسواس کم‌گویی سه بار ویرایش شده و تا حد ممکن حذف اضافات (از نگاه شاعر) بر آن اعمال شده است. با این وجود انگار طرح جزئی از شعر قلمداد می‌شود. می‌ماند و کنار نامِ کاملِ شاعر نما می‌گیرد. بر دفتر «رودخانه و دو چیز دیگر» پرتره‌ای در کنار یک فرم اریبِ فعال بر خطِ قُطری می‌بینیم که در زیر آن واژه فرانسه «la peur» به معنای هراس نوشته شده است. واژهایی که در کنار طرح، شعر مستقلی را رقم می‌زند.
اسلام‌پور برای آغاز دفتر «فرشته پیشترها» که هدیه به لیلی، دختر اوست، نقاشی کودکانه‌ای از خود لیلی را برگزیده است. توجه اسلام‌پور به هنرهای بصری، تنها در کنار شعرهایش نمود ‌یافته ‌است و جدای از شعر او و شاخه مستقلی از آن نیست. طرحواره‌ها گویی شکل تازه‌ای از واژه‌ها هستند که در هیاتی آزادتر از بیان به کلمه پیوسته‌اند. در نامه‌ای به رویایی می‌نویسد: آیا تراژدی امکان وجود نیافت مگر وقتی که ما کلمه نخست را گم‌ کردیم؟ و کلمه گم شد وقتی که ما به آن معنایی دادیم. آنان کلمه را در شعر کشتند، چنان که صدا را در موسیقی!» این دیباچه‌های منقوش، همه نشان از زند‌گی کلمه در شعر اسلام‌پور دارند؛ حتی وقتی چون اولین ثبتِ «طبقات جنون» به یک کنشِ بصری مدرن در قالب پرفرمنس مبدل می‌شوند، باز شعرند. شعری که نه روشی برای بیان، که تعالی بیان است. آنجایی که می‌نویسد: 
«رازت را به من بگو، ‌ای واژه زیبا!»

 
* یدالله رویایی در نامه‌ای به اسلام‌پور چنین خطابش می‌کند.

—————————-

مهران شفیعی

طبقاتِ رام

بر طبقاتِ جنونِ پرویز اسلامپور  

“برای تو بچشم / غایبم از جهان / مثل این خورشید / وقتی می سوزد اینجا و / همگی می دانیم / آنسوی جهان / در تاریکی ست”۲۲ .

 و چه کسی می‌داند آنسوی جهانش چیست ؟ چه بود و در چه شمایلی خورشیدش را برآن می‌سوزاند؟ وقتی که این سوی روشنش وصلت در منحنی سوم ، نمک و حرکت ورید و پرویزاسلام‌پور است . اسلام‌پورِ جنون در این سه کتابِ نخست که در نمک و حرکت ورید به اوج خود می‌رسد که حتا شاملو نیز بر جنون او گرچه به سخره و کنایه شهادت می‌دهد. پرویز اسلامپور دیوانه‌ترین و فرمال‌ترینِ دیگران بود که در تک تک شعرها و کتاب‌هایش بازی‌هایی داشت. بازی‌های فرمی، زبانی و حتا ادابازی‌هایی که خاص و مالِ او بود. در نمک و حرکت ورید اثر انگشت پای صفحات کتاب می‌گذارد که مالِ من است. تنها من و این امضای من است . که اثرانگشت برای هر فرد مختص و یگانه است و این شعرها تنها و تنها برای اوست. یگانه شعرهایی که در حجم و دیگر نیز بی سابقه بود. که حتا جاهایی به جرات می‌‌توان گفت شخصِ رویایی نیز از دریافت تام و تمام اسلام‌پور می‌ماند؛ او که حجم را فهمید و پایه گذاشت. یا درکتاب پرویز اسلام‌پور بی هیچ عنوان و نامی که تنها نامِ پرویزاسلام‌پور، نام خود ارجح بر عنوانی برکتابِ خود می‌داند که همه نشان از ثبت یک امضا دارد . یک اسم : مهدی پرویز اسلام‌پور. و خود نیز گویی جنونش را می‌شناسد که ” پس حس خداوند نجاتم می‌دهد “ را امید شفاعتی می‌داند از حسِ خود آوندش.

حالا پرویز اسلام‌پورِ طبقات جنون، آرام و نجیب تر شده. بی هیاهو، ساکت، بی که رویای درهم شکستن و شنای خلافِ جهت داشته باشد. اسلام‌پوری که امر می کند تا همه خفه شوند و او شعرش را بخواند حالا موعظه می‌کند ، پند می‌دهد و درنهایت به نتیجه‌گیریِ در شعرها می‌رسد . او که کوششی همواره در معناگریزی‌ست حالا روایت بر شعرِ محضِ او می‌چربد و خود معنا را آرام و بی‌ بازی‌های خودش تقدیم می‌کند. با توجه به تصویری که از او در حافظه‌ی شعر باقی‌ست، طبقاتِ جنون طبقات جنون نیست بلکه رام‌تر و بی نشانه‌هایی از آن جنون اسلام‌پوری‌ ست که در دهه چهل درخشید و یک تنه تنها کسی بود که آن حجمِ رویا را آنگونه که رویا می‌گفت و می‌خواست اجرا کرد و به آن رسید و درنهایت می‌توان گفت تنها کسی بود که حجم را مرحله‌ای جلوتر برد و حجم اسلام‌پور را پدید آورد .

“نه رفته ست و نه / جایی که رفته / چیزها
را   با خود / برده ست / که رفته ست و آن
که / رفته / مارا با خود / برده ست”۶۳
.

 ارتباط یدالله رویایی و اسلام‌پور چنانکه از کتاب نامه‌ها نیز پیداست، گویا دوستی بی نهایت نزدیک و تنگاتنگی بوده ست و اسلام‌پور گویی همیشه مشتاق تحسین و تایید رویا بوده ست و برای او بسیار مهم است که رویا شعر او را می‌پسندد یا نه. با این حال خود را نیز دست کم نمی‌گیرد و در نامه‌ای به رویا می نویسد : ” پایین نیا و همان بالا منتظر من باش . به کمی بالاتر که نگاه بکنی مرا درخواهی یافت  “ . همین است که جاهایی رویا نیز به جد از او می‌ماند . پس بی ربط نیست اگر بگوییم اسلام‌پور و رویایی می‌توانستند در جاهایی تلاقی داشته و مشترک باشند . در نگاهی بهم برسند یا از یکدیگر تاثیر و نه تقلید و توارد بگیرند . چنانچه از شعری که در بالا ذکر شد (صفحه ۶۳ کتاب) تاریخ نگارش آن به زمستان ۵۷ می رسد . و حال این شعر رویایی که در کتاب هفتاد سنگ قبر گویی به سال ۷۷ نگاشته شده است :

“همیشه آن که می رود / کمی از ما را با
خویش می برد / کمی از خود را ، زائر / با من بگذار”

حال تاثیر رویاست از اسلام‌پور یا او از رویا . یا به شعر دیگری که عکس آن اتفاق افتاده و شعر رویا پیش تر نگاشته شده و می‌توان تقریباً در نگاه و فضایی با هم مقایسه‌شان کرد:

“اینک آنچه باید از درخت / سایه هست و درسایه / سایه ی توهست / اینچنین که آباد است این سرزمین و / این سرزمین پرسایه هست / آنچه هم باید از درخت / سایه اش تا/ ساعتها بجوییم و آخرش / رویمان که بیفتد / پسِ اینهمه سال / عقربه ی بزرگ روی عقربه ی / کوچکتر “  که این شعر اسلامپور در دفتر فرشته پیشترهای طبقات جنون بین سال های ۵۴-۵۷ نوشته شده و این شعر رویا که در کتاب دلتنگی ها به سال ۴۶ نگاشته شده است : “زخم ظریفِ عقربه در من بود / وقتی که دایره کامل شد / معماری بیابان / همراه با روایت عقربه تکرار شد / من با خیال و عقربه مخلوط بودم / و عقربه ، / بر روی یک بیابان / بیابان دیگری می ساخت ” .

کتاب طبقات جنون کتاب مهمی هست و هم نیست. از این رو مهم است که نزدیک به پنجاه سال از آخرین کتاب شاعر می‌گذرد که دنیای نشر و کتاب از نام پرویز اسلام‌پور خالی و بی بهره ست . و مهم نیست زیرا که این کتاب اگر در طبقات نخست شعرهایش می‌بود و قبل از آنکه اسلام‌پور جنون زبان و فرمش را در شعر به نمایش بگذارد و به رادیکال‌ترین و دیوانه ترین دیگران تبدیل شود قطعاً اتفاق بهتری بود . این کتاب که شعرهای آرام‌تر و حتا در بعضی موارد شعرهایی در سطح و به عمق نرسیده ، آن سه بُعدی که به معنای واقعی شعر محضِ در نمک و حرکت ورید می‌خوانیم، اینجا پرویز اسلام‌پور پرشور دهه ی چهل بسیار با اسلام‌پور دهه پنجاه که شعرهای طبقات جنون شاعر است تفاوت دارد. هرچند اسلام‌پور شاعرِ مرگ زودهنگام نیست و باتیزهوشی‌ای که از او سراغ می‌رود شاید از انتشار این کتاب منصرف بوده یا گویی اگر خود دست به انتشار آن می‌زد تغییرات و حذفیات بیشتری در آن اتفاق می‌افتاد. شعرهایی که در آرایش کلمات کنارهم، در تقطیع هایی که خاص و ویژه‌ی او بود که در این چاپ حتا جاهایی تقطیع‌ها خوانش را به سکته می‌اندازد و بازی‌های عجیب و دیوانه‌ی خود ، چیزی متفاوت از آنچه پیش روست پدید می‌آمد . گرچه در نهایت کتاب بدی نیست و کشف و سطرهای درخشانی هست که بی‌شک نمی توان شعریت آن‌ها را انکار کرد اما طبقات جنون مناسب‌تر است برای پرویز دهه‌ی چهل که این کتاب با طبقاتِ رام پذیرفته‌تر می‌نماید.

—————————-

بهنود بهادری

( اسلامپور، در مشتاقی غوطه ور است
)
۱

۱ –  دقیقاً پس از نیم قرن کتابی با عنوان (( طبقات جنون)) از پرویز اسلام‌پور( مهدی اسلام‌پور- پرویزمهدی اسلام‌پور- آنگونه که در برخی از نامه های او آمده است) توسط نشر ((رشدیه)) به چاپ رسیده است. اسلام‌پور در سال ۱۳۴۶(( وصلت در منحنی سوم)) و در همان سال (( نمک و حرکت ورید )) و در سال ۱۳۴۹ مجموعه شعر (( پرویز اسلا‌م‌پور)) را به چاپ رسانده بود. در برخی منابع نام مجموعه شعر (( پرویز اسلام‌پور )) را به اشتباه (( پس حس خداوند نجاتم می دهد )) آورده‌اند. علت این اشتباه، نداشتن عنوان بر روی جلد کتاب است. بر روی جلد کتاب آمده است: پرویز اسلام‌پور. کتاب را که باز کنیم به جمله‌ی (( پس حس خداوند نجاتم می دهد))، بر می‌خوریم و این علت اشتباه در منابع مذکور است. می‌توان گفت پس از چاپ کتاب (( طبقات جنون )) از این پس بحث درباره‌ی اسلامپوررا می‌ توان اینگونه آغاز کرد: کدام اسلام‌پور؟ اسلام‌پور ۳ مجموعه شعر دهه ی ۴۰؟ یا اسلام‌پور ((طبقات جنون))؟

علت این پرسش‌ها را سعی می‌کنم به صورت کلی و با آوردن چند مثال شرح دهم. پرویز اسلام‌پور در میان حلقه‌ی اصلی شاعران ((شعر دیگر))، متقاوت‌ترین و رادیکال‌ترین فرد آن حلقه شعری محسوب می شود. شدت بخشیدن در رفتارهای زبانی شعر، فرم نوشتن و حتی اجرا آن بر صفحات مجموعه هایش، از فیگورهای رادیکال منحصر به فرد اوست. شعر بخشی از هدف  در مجموعه های دهه ۴۰ اوست. میزان سفیدی کاغذ، نوع نگارش، رنگ کاغذ و ….. پا به پای شعرش منحصر به فرد است. ساخت تصاویر شعر او، فاصله گذاری هایش میان سطرها و حتی نوع جهانبینی او با سایر اعضای شاعران ثبت شده در دو کتاب (( شعر دیگر)) به شدت متفاوت و قابل شناسایی است. او بر عکس سایر شاعران ذکر شده به شدت با زبان، خشن رفتار می‌کند و دقیقا شعر را در مرز یک هیچ مطلق و بی معنایی محض قرار می‌دهد. کم درباره‌ی مضحک بودن شعرش ناقدین محافظه‌کار نقد ننوشته‌اند. اما سعی اسلام‌پور چون سعی هوشنگ ایرانی و یا تندرکیا ایجاد یک وضعیت یگانه و پیشرو بوده. در مجموعه شعر (( وصلت در منحنی سوم)) او با دایره های درشت سیاه رنگ شعرش را اپیزودیک می کند. به سختی و با دقتی زیاد باید روایت نهفته در پس هر اپیزود بخشی از شعرهای این مجموعه را یافت. گزاره‌هایی غیر معمول او در این کتاب از دیگر مشخصه‌های بارز او در شعر آن سالهاست : ((   گیسوی علف را – / الکل- مبارک کرد)) یا : ((به چهره فیروزه را صلا داده ای )) یا : ((نهرهای قهقهه/ روح را وحشت‌زده کردند)) یا : (( بر توسن فلزی عشق/ دنیای کبوتر/ تقلید کردنی ست)). سال ۱۳۴۶ زمانی که اسلام‌پور کتاب دوم خود (( نمک و حرکت ورید)) را چاپ کرد، از شمایل یک شاعر جن‌زده و به شدت رادیکال پرده‌برداری شد. او در هر شعر اثر انگشت خود را ثبت کرد یا به شهادت و گواهی و یا به گردن‌کشی نزد نسلی که او آنان را ضدادبیات می‌دانست. در آذر ماه سال ۴۷ او شاعری عجیب و نه چندان جدی نزد شاعران محافظه کار و یا ادبیان چپ زده به حساب می‌آمد. ولی در ((کلوپ رشت)) در شب شعرخوانی، اسلام‌پورِ ۲۵ ساله وقتی پشت تریبون رفت و در مقابل خود شاعران نامدار آن سالها و حتی هم اکنون را نشسته دید، اینگونه بحث را شروع کرد: (( وقتی من شعر می‌خوانم، همه باید خفه شوند ))۲٫ از اسلام‌پور در دو کتاب ((شعر دیگر)) شعر چاپ شده است و در سال ۱۳۴۹ مجموعه شعر (( پرویز اسلام‌پور)) کتابی بدون عنوان و صفحاتی بدون شماره را چاپ کرد. حرکات او در ادبیات پُر از اطوار و ادا است. هنرمند را با متن یکی می‌دانست و چه خوش می‌‌‌دانست. تصاویر عجیب و دور از ذهن  در کتاب (( پرویز اسلام‌پور )) فراوان دیده می شود: (( اِل بارها/ با بارهای باد/ اِل بی صدای ترحم…)).

۲ – با توصیفات اشاره شده، کتاب (( طبقات جنون)) چهره ی جدیدی از پرویز اسلام‌پور را به مخاطب نشان می‌دهد. شاعر جن زده ‌ی دهه ی ۴۰ چون مجنون عاشقی است عیان و از جنونِ زمینی می‌نویسد و از جنونِ الهی. تعریف خواجه عبدالله انصاری از جنون روشی است که اسلام‌پور در اشعار سالهای آخر خود اجرا کرده است : (( جنون در مستی نهایت است، و در درویشی بدایت. جنون آن باشد که مرد در عین آگاهی از خود بی‌خبر باشد)). (( طبقات جنون)) با کتاب (( فرشته‌ی پیشترها)) شروع می‌شود . گردآورنده‌ی کتاب اشاره می‌ کند شاعر در حال و هوای دخترش لیلی این اشعار را سروده است. آیا عشق پدرانه فرشته‌‌ی راهنمای او در مکاشفات شاعرانه‌اش بوده؟ عشق را شاعر اما بی‌تعریف، تعریف می‌ کند : (( اولِ عشق     اولِ مرگ ماست/ می رویم اگر آخرش هم مرگ باشد/ شروع عشق   پس اولِ گفتنِ ما از مرگست)). شاعر بی‌خبری خود از خود را اینگونه می‌نویسد: (( می دانم    آنچه شنیده ام را/ نوشته ام/ فرشتگانی که آمدند خاندند و رقصیدند)) . جنون اسلام‌پورِ جدید، چون جنون اسلام‌پور رادیکال دهه‌ی ۴۰ نیست. جنون او از کشف یک معنای عظیم است و این از خود بی خودی حاصل کشف حجاب‌های عقلی انسان است: (( اما   وطنِ عجیبِ ما آسمان/ در آن سفر که می کنیم نه از شهری/ به شهرِ دیگر/ می رویم از خود/ به دیگرِ خودمان)). شاعر سرکشی که در میان قهر و جدلهاش با بیژن الهی وعده‌ی دو سه مشت به او داده بود در نامه‌هاش، و بیژن الهی درباره‌اش گفته بود: (( از این پس شعرهای تو را از دور می‌خوانم)) ۳ در دفتر (( فرشته ی پیشترها)) غرق چیز دیگری است: (( برای تو بچشم/ غایبم از جهان    مثل این خورشید/ وقتی می سوزد اینجا و/ همگی می دانیم/ آنسوی جهان/ در تاریکی ست)).

در دفتر دوم این مجموعه (( رودخانه و دو چیز دیگر)) اسلام‌پور زیر طرح انتخابی کتابش آورده است :

La peure

به معنای ترس. اشعار این مجموعه حاصل دیدن‌های شاعر است. دیدن‌های او از مناظری که دهشتناک است، همان مطلقا عظیم یا امر والا : (( دانستم/ و     دانستم هیچ را بتوانم تا/ بسیار که/ هیچ را/ بگویم بعدها)).

۳ – در مجموعه شعر (( طبقات جنون)) اسلام‌پور از سمبول‌های اسلامی بسیار استفاده کرده است و نام مجموعه بسیار برای شناخت ذهنیت شاعر کلیدی محسوب می‌شود. نمی‌توانم قضاوت کنم اسلامپور به شدت فرمال در اجرا، اگر خود قصد چاپ این مجموعه را داشت ، اینگونه ساده و بی آرایش و بعضا سردرگم تن به اجرای کلمه بر کاغذ می‌ داد یا نه ( مثلا عدم تفکیک اسامی اشعار با سطرهای شعر) اما به هر جهت، اسلام‌پورِ (( طبقات جنون)) سویه‌های دیگر جنون اسلام‌پور دهه‌ی ۴۰ است. اسلام‌پور و درخشش در نوشتن و اجرا در سه مجموعه‌ی اولش سوزنده بود و در کتاب تازه چاپ شده‌‌اش از سینه‌ی سوزناکی برخاسته است. اسلام‌پور در دستگاه زیباشناسی ((شعر دیگر)) چهره‌ی درخشانی بوده و هست و تلاقی این جریان شعری با ((شعر حجم)) بی شک متن اوست. رفتار او در شعر نزدیک‌ ترین رفتار با مکتوبات یدالله رویایی درباره‌ی شعر است. بی دلیل نبوده که جلسات نوشتن مانیفست ((شعر حجم)) در خانه اسلام‌پور مکتوب گردیده است.

۱ – پرویز
اسلامپور، وصلت در منحنی سوم، (( اوفیلیا در مشتاقی غوطه ور است))

۲ – داریوش کیارس،
تجسم های حجمی، ویژه نامه هنگام-شماره ی هشتاد و شش، دی ماه ۱۳۸۳

۳ – نقل قولهای
یدالله رویایی و توضیحاتش در مکاتبات فراوانی که با اسلامپور داشته است.