شعر جهان: دو شعر از آدونیس‌/ترجمه: حسین مکی‌زاده‌‌ تفتی

.

.

.

.

به شعر

چرا عوض نمی کنی این جامه سیاه بلند را که هرگاه به دیدن ام
می آیی، به تن می کنی؟

و چرا دوست داری که در هر کلمه ی تو پاره ای از شب را جای
دهم؟

و از کجاست این صدای تو که فضا را می شکافد و تو تنها مشتی
حروف پراکنده ای بر کاغذ؟

نه این سالخوردگی نیست، این کودکی است که چهره ات را پر
آژنگ کرده است.

بنگر اینک چسان نیمروز سر بر شانه خورشید می نهد، در تو،
زان پس که خسته  خوابید در تو میان ران های
شب.

پیک رسیده است، نامه هایی برایت می‌آورد که ناپیدا برایت می
نویسد.

باد را بگو، ای شعر! هیچ چیز بازت نمی دارد از این که زیر
لباس هایم بدوی اگر بخواهی و هرجا که بخواهی. اما بپرس از او:  ای باد کارت چیست و کارفرمایت کیست؟

شادی و غم بر پیشانی ات دو قطره شبنم اند و زندگی بوستانی
است که فصل ها در آن می گردند

هر گز ندیده ام دو پرتو نور با هم در جنگ، مگر این جنگ که
زبانه می کشد بین تو و ناف این زن که در کودکی هایم دوستش داشتم.

یادت هست و من که همراهی این نبرد می کردم زمانه را گفتم:
اگر دو گوش می داشتی به وسواس جهان را می پیمودی نه آغازی  مگر پایان.

آیا وقتی سراغ من می آیی آن لباس بلند سیاه رنگت را عوض می
کنی؟

جنگ ۲

جنگ – با عصای زیر
بغل ساخته از استخوان مردگان زمانه پیش می رود

و سرب ولیمه هایش را بر فرش های
بافته از پلک آدمیان پیشکش می کند.

جمجمه ها خون می‌ریزند، جمجمه ها مست و سرخوش

جنگ  – زنجیرهاست است که پیش
می رود در جشنواره گردنهای شکسته.

تاریخ پاهاست و روزها کفش ها

جنگ – سرها می
افتند در میدان بازی خاک نه دروازه بانی و نه دروازه ای خیابان ها لباس خاکستر به
تن می کند و  پوشیده با پاره پاره های بدن
آدمی آفتاب را حتی توان تابیدن نیست بر این تن ها که خونریزی ظلمات دارند. و گاه
به برق پرتو خویش می گوید: چشمم را بزن که نبینم.

جنگ – سپیده دم
زنگار بسته در انبیق سربی اش در هوایی گندناک انگاری افقی است از جادوی سیاه. در خونی که کتاب خاک را می پیماید، غباری که چهره بشر را می
پیماید.

جنگ – خرد فرومی
پاشد، اندیشه ها ژنده پاره هایی که بسان پرچم در اهتزاز، چه کسی می گوید کجاست
انسان؟ چه کسی تصدیق می کند که این مادرمان زمین است؟ هر لحظه کسی از بجا مانده از
سلاله عشق می میرد. گل سرخ زایش عطر و بوی خود از یاد برد. جنگ –
پوچی می نویسد، مرگ می خواند، اجساد قلم و مرکب اند.

جنگ – مگر از مرگ
برگه ای ساخته ایم تا روازنه های خویش بر آن بنگاریم؟ مگر تازه می فهمیم سکوت سنگ
و هوش کلاغ و دانایی جغد را؟

جنگ – گوساله ی لعنت به چاقوهای تقوا آراسته می شود. انگار زندگی اشتباهی است کشتار تصحیح اش می کند

اندوه نور با اشعاری از: علی مومنی/ سام گیوراد/ رضا بهادر

.

.

علی مومنی

نه آویشنی
نه نعناعی
که خلط کارخانه های اطراف را
کافور ،
از جنازه می شوید
بی بی ،
سیاه از تب مشکوک
کسوف کامل سینه
و سطل های کبودی
که از وسط چاه های تنش
سرفه می کشد بیرون
وشعله های زبانش
از تنور دهان و
جهنم ترس
به شیهه ی گرگ و
به زوزه ی اسب…
نفس بکش بی بی
که خون به جای خدا
قاب چوب دار عیسا بود
نفس بکش بی بی
تمام کتاب های مقدس
به روی نیزه و
اژدها به جای عصا
دست موسا بود
واندوه باد قطع در ختان و
کاغذی ،
که در آن پول و روزنامه
دروغ می گویند…

———————————

سام گیوراد

هستی‌یِ

معلق

در نستعلیق اندامت

نسخ قرار

می‌کندَم

هرباری که بر باد می‌بَرَد

تیرهای مشقی تصاحب

سرخط پنجه‌هایم را

در هواهای بی‌هوایت

———————————–

دو شعر از رضا خان‌بهادر

۱

ماه
شیر‌ طولانی‌ پسرانش را
هلال کرد
گریه‌ کردی‌ که پای آورنده
از اندام بریده
تندخو‌ گذشت
حرام‌جامه‌ در حریر حرز‌
آبستن‌ِ زنِ زندگی‌ است

مرگ‌ را به تیر‌
علامت زدم
از فلان‌ بن فلان شنیدم
گور می‌خواهی یا حدیث و گواهی

نقطه‌ نقطه نقطه
و باقیِ اندام
اضافه‌ آمدند
و… چند را
(و مثلن‌ چون)
حلال‌ کنید

۲

جوشیده در تنفسِ مادر
در دستانم چهره می‌تکانی
برجِ هوا سنگینیِ شکل‌ را
با سایه‌‌ای‌ به جانِ صدا
جمع‌ می‌کند
ستونِ تن‌
بلند‌
دخیل پاهایم
به‌ شفا‌
از بوی لهجه‌‌ات
دو زبان باز کرده است

زمزمه‌ای‌ در خاک
مرده مرده
حجامتِ اسم‌ها را
آب می‌دهد

مزه‌ی حشرات در سایه
مزه‌ی حشرات در آفتاب
مزه مزه به زندگی دست می‌زنیم
برگشته‌ای از پا
بلند بلند
فصل شوخِ سُفره‌
زیاد می‌شود.

شعر کوردی: ابراهیـم احمدی‌نیا

ابراهیم احمدی نیا شاعر و منتقد در سال  1348 در شهر مریوان  استان کوردستان متولد شد . نامبرده  دانش آموخته ی کارشناسی ارشد مهندسی کشاورزی از دانشگاه بوعلی سینا ست. 

احمدی نیا از  هیئت مؤسسین انجمن ادبی «آبیدر»در سال ۱۳۶۹ در سنندج و هیئت مؤسس انجمن ادبی «اندیشه» در سال ۱۳۷۷ در مریوان است . 

ابراهیم احمدی نیا از شاعران و امضا کنندگان مانیفیست جریان موسوم بە شعر “داکار” است . از ابراهیم احمدی‌نیا یک مجموعه شعر به اسم ” مدار سرماریزه ” در سال ۱۳۸۰ بە چاپ رسید کە از لحاظ فرمی و ساختاری و زبانی همچون دیگر شاعران داکار تلاشی بود برای برون رفت شعر کوردی کوردستان ایران از تاثیر شعر کوردستان عراق و همچنین موج شعری چریک نویسی و شعار گونه‌ی دو دهه قبل از خود . همچنین فرم شعر دیگری نیز از داکار در همان سالها به اسم شعر”چرکانه” یا “لحظه نوشت ها” از طرف ابراهیم احمدی‌نیا و اعضا داکار تجربه گردید و رد پای آن نوع از تجربه ی فرمی را در یک دهه ی اخیر  میشود ردگیری کرد . شایان ذکر است که پروژه ی شعر داکار از لحاظ فرم، ساختار و فرم تصویری اشعار تجربه‌ای نزدیک به تجربه‌ی شعر حجم می‌باشد.  احمدی‌نیا از شاعران پیشرو شعر کوردی بوده و همیشه سعی در تجربه‌ی فرمها و ساختارهای جدید شعری داشتە و در سالهای اخیر نیز دو مجموعه‌ی شعر جدید که حاصل  تجارب سالهای هشتاد به بعد است را   آماده‌ی چاپ نموده و نمونه‌های چاپ شده‌ی این دو اثر نشان دهنده‌ی نرم گریزی وی در حوزه‌ی  زبان و فرم شعری  و تجربه ای تازە‌تر به نسبت کتاب قبلیش است . احمدی‌نیا  در حوزه‌ی نشریات ادبی نیز همواره چهره‌ای فعال بودە  که بخشی از رزومه ی کاری وی  به شرح زیر می باشد :

عضو شورای
نویسندگان مجله ادبی- فرهنگی «زریبار» از شمار ۶ تا ۱۰٫

– سرپرستی
و انتشار فصلنامه تخصصی کشاورزی «کشت و کال » به زبان های کوردی و فارسی در تیراژ بالا
از سال ۱۳۸۷ از شماره ۱ تا شماره ۱۴که پس از آن برای همیشه تعطیل گردید.

آثار چاپ شده:

– چاپ مجموعه
شعر «مه داری زوقم» (مدار سرماریزه) -۱۳۸۰

– چاپ دهها
شعر، داستان و مقاله علمی و ژورنال در مجلات و مطبوعات گوناگون .

آثار در دست
چاپ:

– آماده نمودن دو مجموعه شعر و یک مجموعه داستان برای چاپ.

دو شعر از ابراهیم احمدی‌نیا

ترجمه: عزیز ناصری

از کدام اهریمن پریزاده تر که من نیستم؟

غرق وسوسه باد 

عمر در پرسش و نعناع

در شهرستان آجر 

لبالب از زرق و برق یقین

مرید آسمانی

آلوده با پرواز خفاش!

نابیناست رفیق!

آینده در اتوبان لاقیدی

کدامین هدف برفین

از فتح کوهستان های بیهودگی

تا بازیافتن سرنوشت کافور؟

از کدام اهریمن پریزاده تر 

                               که من نیستم؟

شباهنگام

دور از قوانین آشوب

اره ی شبح

           
بر گردن عقیق!

تا اطمینان از آنسوی کوهساران مه گرفته

بسی روشن تر از چشمان اعور تردید!

پرتو با نیزه ی افق

غرق در رودخانه ی زمان.

بلغزد پای کبوتر

بر مناره ی کاشی،

تا رسیدن به ملکوتی مه آلود

چند بار دیگر، باید این گونه؟!

بگذار من امپراطور گمراهی

یا من امپراطور گمراهی

یاغی از قامت ترد آب

از رقص ناموزون برگ ها 

                      خشمناک!

من خانه خراب

وسوسه تر از ترانه های شبانگاهان

در سن تپل چهارده سالگی!

:

“چراغ ستمی است بر ظلمت”

قدم زدنم 

           
در خیابان های قیر و تنهایی…

انسان رفیع است

تا انزجار گنجشک!

نتوانستم شماره ی همراه هیچ پیامبری

یا حضور در آدرس خدا

لامپ، ستم 
زردی بود بر شب!

پشیمان نیستم

که چراغ را نفرستادم

       به
نبرد با سیاهی!

تا این ۴۵ 
ویران

عمیق اما 
تا آن سوی وسوسه!

کجا پنهان شده است 

بوی نان و ترس از غروب؟

افسوس از این پایان زرد زودرس

تلگراف تبریکی نفرستادم برای درخت

یا ایمیلی به سوی گرازی پرتاب…

پایان یافت

راهپیمایی نهر در تاریکی

بسته شد آن پنجره

اسمش افق است 

  و زرد است در سپیده دمان!

———————————-

« کریستاڵه‌ ژیان و خائینه‌ ئاو »

پێچه‌وانه‌ی سه‌وزی مانتۆ
ژنێ رژایه‌ سافبوونی سرامیک
ئه‌وپه‌ڕی چلاوچلی
هه‌وه‌س بوو و ئه‌لکه‌هوول
پاساژ به‌شی ئاوپرژێنم ناکا
زرقوبرق و نهۆمه
کریستاڵه‌ ژیان و خائینه‌ ئاو
سه‌نگه‌ره‌کان
پڕ له‌ سروودی نیشتمانی و وێنه‌ی سێکسی
زه‌وی داگیره‌ به‌ قه‌برستان
خودایه‌ کامپیۆتر بۆ بده‌م به‌ شانا و
چه‌تر که‌ی چه‌قیه‌‌ چاوی به‌فر؟
یا به‌فر له‌ خۆڕا
چه‌رمووتر له‌ هه‌رچی سورمه‌یی
با بچمه‌ نیشتمانی سه‌نگه‌ر
حاجی له‌قله‌ق بکه‌مه‌ پێشه‌وا و
شایه‌تیمانم به‌ شانی له‌رزۆکی تاریکی!

شعرآزاد/ چند شعر از: آناهیتا رضایی، افروز کاظم زاده، زهرا حیدری، نسرین خدادادی

.

.

.

آناهیتا رضایی

“سنگر جای خودارجاعی نیست “

و بند آخر،  صورت مسموم “تنهایی” بود روی شانه ی چپم

که باید گره میزدم
با روزهای تلخ

دلتنگی ، شانه به
شانه شد

دستش ،خنکای  بالش را برد زیر عصری از رگبار

چتر که نبود

تنگِ دوتن خیس بود
مصداق هتلی از ارگ قدیم

کِل کشیدند

قطره ای اشک درشت
افتاد روی پادری

مادر اخمش را پیچید
توی کوچه

کسی بغض نکرد

دلتنگی مثل  یک آلت مردانه ی ضرباندار از تخت بلند شد

سیفون خراب بود

بوی اوره و  آمونیاک رفت به سمت آبدارخانه ی بخش عفونی

ساعت چهار بار نواخت

به گربه ام گفتم

باید برای شبکه های
اجتماعی معصیتی بفرستیم

دلتنگی رفت تا کشاله 

کورمال  خزید زیر لحاف

پاهایش را تنگ ران
های من  جفت کرد

حفره ی گردنم اشباع
شد از نبود ِعطرِ محرکِ آشنا

بند اول ، گره ای
ناسور بود روی تیزی سقف

 فاصله ای یک لحظه ای از لبه
ی پشت بام

دست کشیدم روی انحنای
بی اندامش

زل زد توی اتاقک  

صورتش را برد به لب
هام تا تکیدنی عمیق

لب نداشت

ما می خندیدیم فقط
میخندیدیم بی هوا

بد خواب شد

کُند و لَخت 

کتری را گذاشت لبه
ی پنجره

آب ، زیر دست و پای
خمپاره می جوشید

بهمن کوچکی آتش زد
روی لبم

آژیر قرمز یعنی بروید
زنده به گوری

می کشیدند

می رفتیم

سفید

بر می گشتیم

 بند میانی ، لولای امنی بود
توی دهلیز چپم

که شبیه گربه ای لای
لباس های درهم برهم کمد

خانه خودی شود

دلتنگی

 نشست روی زانوم

مثل زبان اشاره  منتشر شد توی دهانم

به شکل تجاوزی با
مجوز رسمی فرو شد در ابعاد هولناک عمق

 تا در تشنجی همه گیر

 سر بخورد تا مویرگ های دور

دور دور تر

—————

دو شعر از زهرا‌ حیدری‌

۱

بگذار این شمایل لاینحل

که نمی گذارد مرزی میان روز و شبم باشد ، باشد

قریب شو به یقین

ای احتمال فروریختن!

ازقفل آرواره های جهنم شروع کن

وروی نقطه های صفر مرزی

به احترام باد و پروانه ها برقص

برقص درمقامات باران

بر علف های دو سوی مرز.

ایمان درخت تناور نیست

اصطبل اسب های اصیل است

اراده کن به شفا ، به شعف

اراده کن به کفر

که برای ورزیدن است

چندان که باد برای وزیدن

هیچ صدایی خالص نبود

ای سلسله جنبان تهاجم و ترس

زمین مخدوش نقشه های کیست

اراده کن به کفر و برگرد

از هوس های خفته به طراوت خروسخوان ،

ازسایۀ قدیسان

به ریشه های شیرین بیان

و نقشه جدید جهان را

از خلال خطوط این همه معوج

افشا کن

و اولین چراغ رابرای این شمایل لاینحل

که نمی گذارد مرزی میان روز و شبم باشد  روشن کن !

۲

ای نقطه ای که فرار می کنی از خویش

فرار می کنی از همه سو

ودایره می شوی با قواعد مکتوب

بزرگ می شوی

پر می شوی ازبقایای مردگان

وسوداگران بی مهره

در گوشه های دایره می لولند

کافی ست قرص کامل نان باشی

در مبادله خون

و تقلای بی وقفه جنون

و ما دوایر هم مرکزی

که نظم سیاسی شب را به صبح می برد

و در طواف تو میل مان به نقطه تاریکی است

که فرار می کند ازخویش

فرار می کند ازهمه سو

و دایره میشود با قواعد مکتوب

—————

شعر بلندی از افروز کاظم زاده

هفت بند

۱

قدم به قدم

دم به بازدم

تا که ، هیچی بزرگ
شود

بوی خون بدهد

کلید از دست داده
ها

و برگشتِ ناگهانیِ
صدا

از بیابان

و انعکاس درد

در شبکیه ی درخت

می آید خون

خون می آید

از دل بر دامن

روی برف

۲

شاعری بی لبخند

چشمی بر آتش ، خیره

به دورترین هجای هستی
مشغولم

در خطوط ِ کج ِ انسان

در حافظه ی تهران 

چه بویی می آید از
رخوت

بر سه کنج ِ سکوت

۳

کجا بودم

عطر باد خفه کرد مرا

وقتی امضا بر من بوسه
زد؟

۴

از آغوش آغاز میشوی

وقتی مرگ بر صورتم
پهن است –

کفن ِ مرطوب ِ خیار
بر جراحت پوست –

در بی انتهایی ِ زمان

در تفسیر ِ شک

در تنفّس ِ اشک

از انهدام ِ دوتکه
گوشت ِ صورتی که زیر ِ کفشهات می مردند

زندگی از میان ِ دو
پرده ی آویخته می گذرد

با فاصله ی ِ نور

صدای چکه های اب

در تکرار سوزِ هفت
بند

ای باد !

به موجها بگو

نقره اندودم کنند

و به مهتاب ، ارامتر
عبور

۵

نه می میرد

 نه سر بر می گرداند

در من هزار خیابان
قدم می زند

بی چهره

“من ” هر روز
” من ” می زاید .

به هزار خیابانی که

در چشم ها تکثیر می
شوند .

و لکه ی خون

لزج

چسبناک

کودکی

۶

ساختم

تندیسی از ابری سرخ

که زیر ِ چشمهای وحشی
ام نمیگنجید

آشوبگری کوچک

نتهای ام را می نواخت

در  احتمالی غمگین

ورق می خوردم

فقط این روزهاست

که ساعتها زودتر می
دوند.

و من در غباری کاشته
شده

لای ملافه های زندگی

تا می خورم .

۷

سه گوشه ی چهره

سه گوشه ی زنده گی

 سه گوشه ی تن هایی

 سه گوشه ای ، دو شدنشان محال

 همین نزدیک های بی صدا

همین نزدیک های پر
از تهوع

 فشار ِ خون ِزیر صفر

مغزها سرما زده

روده ها منتشر

 بلند بخوان : “مزد ِ چنین عاشقی نقد ِ روان دادن است”.


‎دو شعر از نسرین خدادادی

۱

غرق می شوم در تو
‎و از انگشت هایم بیرون میزنی
‎مثل سرنوشت تخم لاکپشتی در ساحل
‎مثل سرنوشت سبابه های زنده در اتاق تشریح
‎که از بوسه های میان دو لب برگشته اند
‎من یک نگاتیو هستم
‎در انبوه فیلم های سینما انقلاب
‎در نقش دیواری که میخواست
‎عکس هایت را برای مبادا نگه دارد
‎حالا
‎به دریا دلخوش است
‎وقتی دستهایش را در اتاق تشریح
‎چشم هایش را در خیابان
‎و خودش را
‎در ساحل جا میگذارد

۲

‎من آدمی نبوده ام
‎که بی پله میخواست
‎پرواز کند
‎که روزی برای پریدن
‎محتاج دردی در کشاله ی ران
‎باشد
‎که مغزرا ازکاربیاندازد
‎اصلا اگر زمین جاذبه نداشت
‎کدام پرنده
‎اسمش پرنده بود؟!
‎کدام دار اسمش
‎داربود؟!
‎کدام قناری میفهمید معنای قفس را
‎نردبان ها همیشه
‎درانتظار آدمی هستند
‎که قانون جاذبه را
‎خوب نمی فهمد
 

دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسف‌وند

شبی که مغزم پاشید

علی خانمرادی

ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خواب‌آلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خواب‌آلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده بود.
از خانه بیرون زدم. طفلکی تازه عاشق شده بود. نباید او را می‌گذاشتم و می رفتم. ولی باید می رفتم. خب، باید، چه بگویم؟ باید که می رفتم. چون خودش گفته بود. گفته بود من که خوابیدم برو! چون قولش قول بود. باید که، چه بگویم، باید که می رفتم. در خانه را که بستم کوچه خالی و تنها بود.
چراغی روی تیرک برق می لرزید و صدای تنها ماشین شهر از دور توی سرم وول می خورد.
لباس خواب سفیدم چرا مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود؟ چرا قدم بلند شده بود؟ چرا بلند شده بودم از زمین؟ چرا شده بودم…؟
به خیابان رسیدم؛ تنها مغازه ی خیابان بسته بود. خواستم از عرض خیابان عبور کنم. خط کشی نشده بود. من از کجا باید عبور می کردم؟ من که از لباس کهنه خودم عبور کرده بودم و از هر چه دیوار که در خانه ام پنهان کرده بودم، در خودم، در لباس خواب سفیدم که مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود.
صدای ماشین، تنها ماشین شهر نزدیک تر می شد و من باید تصمیم می گرفتم. باید زمانی از خیابان عبور می کردم که هیچ ماشینی اصلا از این خیابان فرعی می گذرد؟ از خودم می پرسم، که صاف ایستاده ام وسط خیابان.
تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ ناگهان خیابان دو چشم زرد رنگش را باز کرد و بوی لنت سوخته اش را پاشید توی دماغم. اه، گندت بزند!
این دیگر چه کوفتی بود.
پاشو، پاشو خودتو جمع کن! نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟
راست می گفت. چسبیده بودم به آسفالت خیابان و تنها ماشین شهر که هیچ وقت به خیابان های فرعی نمی آمد هراسناک و پریشان دور می شد. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت و می رفت و می رفت تا دیگر نقطه ای شد و در سیاهی ها محو….
سرم چسبیده بود کف آسفالت. سر که نبود. جمجمه ای تکه پاره با مغزی پخش شده.
اه، حالم به هم خورد، با این مرگ مسخره ات! خوب که نگاه کنی چیزهایی می بینی. چیزهایی که چیز نیستند؛ پنیر. مثل پنیر نرم اند اما مثل پنیر، سفید نیستند. قهوه ای اند. نه مالیده شده اند به آسفالت، خاکستری اند. خاطره های خاکستری. هر کدامش افتاده یک گوشه ای. بچگی هایم را می بینم که رفته بودیم اردوی رامسر. با آن سر تراشیده در گروه سرود تک خوان بودم. محمود آن قدر خاکستری شده است و قهوه ای نیست که خوب دیده نمی شود. تنها دوستم، که همیشه دوستم بود. همیشه حتی وقتی برای صبا و شیرین و سپیده و فاطی نامه می نوشتیم یواشکی. می انداختیم روی زمین که بردارند و ریز بخندند. دست شان را جلوی دهان بگیرند و با هم پچ پچ کنند. همسایه بودند. می بینی؟ همه اش پیداست؛ حتی وقتی پدرم نامه ی سپیده را لای کتاب حرفه و فن دیده بود نصف شب؛ که روش خوابم برده بود. خیس اشک بود. پدرم عادتش بود با کمربند می زد. کمربندش چرم تبریز بود. بوی چرمش پره های بینی ام را تحریک می کرد. عجب چرمی بود. بو کن! ببین، بوی چرم است. هی یواش، له اش کردی. مغزه، آجر که نیست!
اینجا را ببین. اینجا روز اول دانشگاه است. این دختر که چهره اش محو و نامفهوم است ماندانا ست. ماندانا، همان که تنهایی روزهای های دانشگاه را پر کرد و رفت. به عقب نگاه کرد و رفت. به عقب…
این، این را ببین. این خاطره ی روز عروسی است. ببین چقدر داغ و خاکستری است. این تکه را می گویم. بگذار بگیرمش توی دست. چه تکه ی بزرگی. جان می دهد برای ساندویچ مغز.
مسخره، گندت بزنند. آخر چه کسی خاطره ی عروسی اش را ساندویچ مغز می کند؟ بیا. بیا اینجا. می بینی؟ این را می گویم. این تکه را که پرت شده آن طرف تر. آه، پسرم! پسر خوب و بازیگوشم!
چند روز پیش او را با نامزدش دیدم اتفاقی.
این خاطره ی بچگی اش است. بگردی خاطرات جدیدتری از او پیدا می کنی. او را می بینم. ماهی یک بار، دو بار.
هی تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ اصلا چه فایده دارد لا به لای این مغز پخش شده بر آسفالت، دنبال خاطره بگردی؟ بیا، آن تکه را ببین که از جمجمه بیرون نپریده. خاطره ی جدایی است. خاطره ی دادگاه. آن قاضی قوزی سگ پدر. به او چه ؟! ما خودمان خواستیم. اصلا مگر مهم است؟ مگر مهم بود؟ اگر بوده حالا دیگر نیست. پاشو، پاشو خودتو جمع کن!
نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟ پاشو بیا بریم، خودتو لوس نکن.
نمی توانم، باور کن چسبیده ام! اصلا چرا آمدم توی خیابان؟ تو هم که با این دشداشه ی عربی ات دراز به دراز افتاده ای کف آسفالت، با این کله ی ترکیده ات. صدای این ماشین را می شنوی؟ همین ماشین که تنها ماشین این شهر است. صدایش توی کله ی ترکیده ام وول می خورد. چرا به محل حادثه برگشته است؟ حتما او هم مثل من و تو مجبور است بیاید. شاید او هم دوباره عاشق شده است. اما چرا نزدیک نمی آید؟ ماشینش را خاموش کرده. باید بروم نزدیک تر ببینمش. از ماشین پیاده می شود. دشداشه ی عربی پوشیده. چی شد؟ چرا برگشتی؟
_یه چیزی به لاستیک ماشین چسبیده بیا درش بیار.!
روی لبه ی چرخ جلو، یک تکه مغز خاکستری چسبیده. خاطره ی شبی را روش می بینم که حالا پس از سالها دوباره عاشق شده ام و مشتی قرص را به رختخواب برده ام.
گریه می کنم. گریه می کنم. قرص ها از لای انگشتانم سر می خورد روی فرش و پخش زمین می شود.
گریه می کنم و حس خواب آلودگی بدی چشم هایم را می بندد.

————————————

سگی که پاچه رئیس را گرفت

مجتبی یوسف‌وند

ادیب تندی نشست روی اولین صندلی و خانم بهاری که آن سر ردیف صندلی های پیوسته نشسته بود تکان خورد. آقای سیف دست ها را پشت سرش به هم گره زده بود و قدم می زد. شکمش چند سانتی از لبه کت قهوه ای رنگش جلو زده بود. خانم بهاری رو کرد به ادیب: ببین چه دردسری درست کردی بیا و تمومش کن.
ادیب به چشمان ریز و میشی رنگ اش نگاه کرد و گفت: جناب سیف شکایت کردن وگرنه من که دنبال سگم هستم بانو… بعد رو کرد به سیف: هفده سال بادیگارد وزیر بودم شما پای منو باز کردین اینجا.
سیف ایستاد مقابل ادیب. دست کشید روی ریش مرتب شده ی چانه اش: شکایت کردم چون با فیلم، فیلم کردنت تهدیدم کردی حالا دیگه می فهمی دنیا دست کیه.
ادیب زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. نشسته سرش به نزدیکی شانه های سیف می رسید خم شد جلو: آخه رئیس، من بخاطر سگ نازنینم رفتم دنبال فیلم دوربین ها، الانم فقط و فقط سگم رو میخوام. آخ آلفا آلفا.. نژاد ژرمن.. لعنتی با همه ی وحشی گریش عاشق بچه هاست این نژاد… آلفا رو برام پیدا کنید… فیلم رو خودم محو می کنم همه تون رو هم یک هفته میبرم کیش اونجا بچه ها هستن.
سیف برگشت سمت ادیب: بسه دیگه کم زر بزن… و انگشت اشاره اش را آورد بالا: ببین من از سگت بی خبرم اما این فیلم با آبرو و هویت کل سازمان بازی می کنه برای همین کشوندمت دادگاه حالا می بینی به جرم تشویش اذهان عمومی و هزار کوفت دیگه چه بلایی سرت میارن. صورتش قرمز شده بود. سرش را برد نزدیکتر و آرام گفت: جوری محو بشی که دخترت آرزوی جسدت رو کنه.
ادیب زد زیر خنده: من؟ سر من بره زیر آب؟ بیا دست خط خود وزیر رو ببین. سفارش نامه مخصوص ازشون گرفتم. بعد از سفر روسیه بود و زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و بعد کیف را رها کرد و گفت: ببینم رئیس شما اگه ریگی به کفش نداری چرا از اون فیلم میترسی؟
سیف با پا کوباند به پایه صندلی: د آخه ابله چون فیلم معاشقه اون زن و مرد توی مهمانسرای اداره ست منم رییس اداره هالیته؟ معلومه که برا من توطئه درست کردن وگرنه چرا باید فیلم سایه دو تا آدم رو در حال معاشقه به دست تو برسونن. هیچ غلطی نمی کنن ها اما، اما بحث آبروی سیستم و اداره ست شکایت کردم که یک بار برای همیشه تموم شه داستان این فیلم.
ادیب دست کشید توی انبوه موهاش: آبروی سیستم مهمه سرنوشت سگ ژرمن من مهم نیست؟ مهمانسرای اداری مهمه آلفا مهم نیست؟ آخ آلفا آلفا
هفده سال بادیگارد وزیر باشی بعدش بیای بشی کارمند دون پایه این اداره یِ …
زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. سرش را چرخاند توی راهرو و گفت: باز خوبه این شعبه همیشه خلوت و آرام است ممنون جناب رئیس که پرونده رو آوردین اینجا. صورت گرد و سفیدش را خاراند.
خانم بهاری دو صندلی نزدیکتر شد. کف دو دستش را گرفت سمت ادیب: پول سگت رو اگر جمع کنیم اوکی میشی؟
سیف تند شد به خانم بهاری: چی میگی خانم به ماها چه سگش نیستش این یعنی ما مقصر بودیم.
خانم بهاری بلند شد و ایستاد: آخه جناب رییس کافیه این موضوع رسانه ی شه آبروی همه مون رفته.
ادیب گفت: چرا قدتون بلند شده امروز بانو؟
خانم بهاری دستش را رها کرد سمت ادیب و زیر لب چیزی گفت.
درِ اتاق سمت راست باز شد مرد کوتاه قدی گفت: بفرمایید داخل.
روی تابلوی کوچک بالای اتاق نوشته شده بود: قاضی کشیک شماره ۳.
ادیب بلند شد و هر سه راه افتادند. ادیب خیره شد به راه رفتن خانم بهاری. آهسته گفت: انگار تعادل ندارید بانو. خانم بهاری چیزی نگفت.
پسر جوانی با ریش تُنُک و کم پشت از پشت میزش بلند شد و هر سه را دعوت به نشستن کرد.
با سر احوالپرسی کرد و خواست خودشان را معرفی کنند. بعد خودش را جابجا کرد و از شان و منزلت کارمندی حرف زد و گفت: پرونده عجیب غریب شما رو خوندم آماده ی شنیدنم و نگاهش ثابت ماند روی خانم بهاری. خانم بهاری دستش را برد و موهای زیتونی اش را چپاند زیر شال. قاضی جوان با لبخند گفت: راحت باشید سرکار خانم.
خانم بهاری خودش را جمع کرد قرمزی گونه هایش بیشتر شد.
قاضی رو به ادیب گفت شما بفرمایید.
ادیب سرش را انداخت پایین و شروع کرد: قربان بسیار مسرورم که در خدمت حضرتعالی هستم خدمت شما عارضم که شب چهاردهم شهریور سگ من توی اداره‌ گم شده، جناب سیف رییس اداره هستند…
سیف تند شد: مردحسابی آخه من ناسلامتی رییس اداره ام نگهبان سگ تو که نیستم…
قاضی جوان گفت: آرام تر لطفن. بذارید ایشون حرفهاشون رو بزنه بعدش شما.
نگاهی انداخت به خانم بهاری و با لبخند گفت: چرا دور گرفتید بفرمایید همین جا و با دست به صندلی خالی روبروی خودش اشاره کرد.
خانم بهاری نگاهی به سیف انداخت. گوشه مانتو یشمی رنگ اش را گرفت و بلند شد. قاضی جوان با لبخند نیم خیز شد و رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب پایش را انداخت روی پای دیگرش. هر دو دستش را گذاشت روی چشمانش و گفت: ممنون قربان. من با هماهنگی جناب رئیس چند ماهه سگم رو آوردم توی اداره. سگم تربیت شده ست قربان. ما نگهبان نداشتیم و آلفا شد نگهبان اداره. اون شب هم آلفا اداره بوده روز بعد اومدیم سرکار نبودش. رفتیم سراغ دوربین ها. اما از قضا برای اولین بار کسی اون روز دوربین ها رو خاموش کرده و حافظه اش خالیه من از شما می پرسم قربان این چه پیامی داره؟
قاضی رو کرد به سیف: اداره نگهبان نداره؟
سیف نوک دماغ عقابی اش را خاراند و گفت: نخیر قربان متاسفانه چندماهی میشه نگهبان اداره بازنشسته شدن و هنوز نیروی جدیدی معرفی نکردن.
قاضی پرسید: خودتون کجا ساکن هستید؟
سیف خودش را جمع و جور کرد: بنده انقلاب می شینم. جناب فرماندار در جریان هستن. زنگ زدن خدمت تون؟
قاضی با خودکارِ لای انگشتانش بازی کرد: دوربین ها چرا خاموش شدن؟
سیف خم شد جلو: من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح و اداره نبودم.
قاضی پرسید: چه مدرکی دارید؟
ادیب دست هاش را گذاشت روی زانوها: خودم براشون بلیط گرفتم قربان، درست میگن خودم رسوندمشون فرودگاه و راهی شون کردم قربان.
سیف گفت: بله من با پرواز شماره ۲۱۷۴ راهی شدم بلیط و گزارش هواپیما هم هست. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.‌
قاضی رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب دست هاش را اول گذاشت روی چشمهاش و بعد جمع کرد روی سینه اش: خب یه نفر دوربین رو خاموش کرده اون روز و سگ من رو دزدیده. روبروی ما آپارتمانه قربان. رفتم دوربین های اونا رو چک کردم یکی از دوربین هاشون درب ورودی اداره ما رو نشون میده و یکی دیگه پنجره های طبقه بالای اداره رو. فیلم رو که ملاحظه می کنید ماشینی می رسه به درب اداره بعد با ریموت در رو باز می کنن و چند دقیقه بعد لامپ اتاق طبقه بالا روشن میشه و بعد از پشت پرده زن و مردی دیده میشن که هم رو بغل می کنن و شروع می کنن …
خودکار از لای انگشتان قاضی افتاد و گفت: کافیه
و شما اون‌ماشین یا این زن و مرد رو نمی شناسید؟
ادیب سرش را گرفت بالا: نخیر قربان. ماشین که پلاکش با دوربین خوانده نمیشه متاسفانه. زن و مرد هم دیدید که قربان واضح نیستن و فقط دو سایه اند.
قاضی دوباره خودکار را گذاشت لای انگشتاش: خب آقای سیف به عنوان رییس اداره چی میگین؟
سیف تند و تیز گفت: سگ ایشون جز اموال اداره نیست که
قاضی گفت: سگ رو نمیگم ورود زن و مرد به ساختمان اداره و جایی که مهمانسرای سازمان هست منظورمه، شما باید جوابگو باشین اینا کی هستن که با ریموت وارد شدن، کلید داشتن و بعدشم مشغول میشن… و رو کرد به خانم بهاری: ببخشید خانم
سیف انگشتاش را داخل هم کرد و گفت: من نمیدونم جناب. من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح خانم بهاری جانشین من شدن. نه ماشین رو می شناسم نه اون زن و مرد رو.
قاضی رو کرد به خانم بهاری: سرکار خانم شما چی می فرمایید؟
خانم بهاری لبه مانتوش را کشید پایین تر گفت: حاج آقا من فقط مسولیت اداره در تایم اداری رو داشتم که اتفاقی در اون تایم نیفتاده
قاضی گفت: بله حرف شما منطقیه. این ماشین یا سایه ها هم که براتون آشنا نیستن درسته؟
خانم بهاری دست هاش را گرفت سمت قاضی: درسته حاج آقا من تا حالا این ماشین رو ندیدم و بیخبرم از این جریان.
قاضی خیره نگاهش کرد و گفت: بعد از جلسه بمونید مشخصات تون رو توی پرونده کامل کنید.
خانم بهاری چشم آرامی گفت و لبه ی مانتوش را کشید پایین.
ادیب جابجا شد: قربان خانم بهاری کارمند منضبط و دقیقی هستند و رابطه خوبی با آلفای من داشتن. به عنوان کسی که هفده سال بادیگارد وزیر بوده و آدم ها رو میشناسه میدونم که حقش بالاتر از این پست هست و از طرفی از آلفای من بیخبره قربان.
قاضی خیره اش شد: بادیگارد کدوم وزیر بودین؟
ادیب دست هاش را جدا کرد از سینه اش: بند ۲۴ اوین قربان. بعد سرش را داد سمت عقب.
قاضی گفت: آهان بله.
چند لحظه ای به خانم بهاری نگاه کرد و رو کرد به سیف: شما چند وقت یکبار مسافرت میرین؟
سیف خم شد جلو: معمولن دو سه هفته یکبار
قاضی پرسید: هر بار با هواپیما؟
سیف: بله قربان
قاضی گفت: تا حالا دوربین خراب شده؟
سیف کف دستاش را مالید روی زانویش: اگر هم شده ما متوجه نبودیم جناب.
قاضی جابجا شد: مگه دوربین ها رو چک نمی کنید؟
سیف گفت: مورد خاصی پیش نیومده چک کنیم فقط میدونم وقتی به هر دلیلی خاموش میشن حافظه شون پاک میشه.
قاضی گفت: اینجوری که هیچ کارایی از لحاظ امنیت ندارن دوربین ها.
سیف گفت: بله جناب ما هم انعکاس دادیم به مرکز.
قاضی پرسید: شما اون روز ساعت چند پرواز کردین و چند رسیدین؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: نُه و نیم صبح پرواز کردیم ولی دقیق یادم نیست چند رسیدیم معمولن چهل و پنج دقیقه ست. من گواهی حضورم در هواپیما رو ضمیمه کردم جناب.
قاضی پرونده را برگ زد: بله درسته. خب مدرکی دارید که اون روز برنگشتین تهران؟
سیف گفت: میتونید استعلام بگیرین بلیطی اون روز برای من صادر نشده.
قاضی گفت: از طریق های دیگه مثلن زمینی هم میشه برگشت البته به عنوان مثال عرض می کنم. کسی میتونه گواهی بده شما اون شب شهرستان بودید؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: بله جناب من با یکی از دوستام بودم اون شب و روز بعد برگشتم.
قاضی گفت: با هواپیما؟ بلیط دارید؟
سیف سرش را تکان داد سمت بالا: نه جناب، دوستم منو رسوند و خودش برگشت.
قاضی گفت: اسم و مشخصات ایشان رو بده تحویل منشی.
سیف گفت: چشم جناب
در زدند منشی وارد شد و گفت:
آقای دکتر یه نامه محرمانه از پلیس فرودگاه رسیده.
قاضی اشاره کرد جلو بیاید.
منشی نامه را داد و رفت.
قاضی نامه را گرفت و باز کرد. برگه ای را کشید بیرون و چند لحظه بعد رو کرد به سیف:
شما تنها مسافرت کردین؟
سیف گفت: من بله جناب یک بلیط گرفتم.
قاضی تکیه داد به صندلی: این گزارش اما چیز دیگه ی میگه:
شما با مشخصات تون به عنوان صاحب بلیط با یک خانم به هویت ز. الف کنار هم بودین و با هم صبحانه رو در کافه فرودگاه خوردین. به گفته مهماندارها توی هواپیما هم رفتار صمیمانه ای با هم داشتین. دوربین های هواپیما هم نشون داده که وقتی رسیدین باهم سوار یه تاکسی شدین، منتها از اون لحظه به بعد دیگه خبری از اون زن جوان نشده. دیشب جنازه اون خانم رو توی خرابه پیدا کردن.
سیف بلند شد تعادلش به هم خورد. قاضی برگه را گرفت طرفش.
سیف با دست لرزان برگه را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: من… من سوار هواپیما نشدم اون… اون بلیط رو روز قبل دادم… دادم کسی که توی رستوران کااار می کنه و می خواست بره شهرستان… من… من دیگه بیخبرم… وقتی ادیب من رو رسوند فرودگاه، من… من بلافاصله برگشتم.
قاضی گفت: بسیار خوب ولی باید ثابت کنید.
سیف سرش پایین بود: اون مرد توی فیلم من…
قاضی گفت: اون خانم کیه آقای سیف؟
سیف سرش را چرخاند سمت خانم بهاری
خانم بهاری تند بلند شد و دوید سمت در
ادیب گفت: سگ من سگ منو هم بگو رییس خواهش می کنم.

معرفی کتاب: «اسرارعمارت تابان» شیوا مقانلو/ «تباه شده» لین ناتج با ترجمه فاطمه سواعدی

.

.

لین ناتج

تباه شده

تباه شده (Ruined)اثر لین ناتج، نمایشنامه‌ی برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر سال ۲۰۰۹، نمایان‌گر وضع اسف‌بار زنان کنگوی گرفتار جنگ داخلی است که تروما جسم و روانشان را به دام انداخته است. این زنان، که به نقل از آن‌ها، بدنشان سلاح و زمین جنگ است، گرفتار دوئل بین ارتش دولتی و سربازان شورشی شده‌اند. نویسنده به خوبی، چهره‌ی واقعی جرایمی را بازنمایی می‌کند که زنان را به بردگان جسمی و روحی مبدل کرده‌ است. سرنوشت این زنان که به ناخواه، وسیله‌ی لذت شده‌اند، طرد شدن از جامعه و حتی خانواده است بدون این‌که به عواطف و روانِ زخمی آن‌ها اندک‌توجهی شود. بدنِ آسیب دیده‌ی این قربانیان، ترومای درمان نشده‌ای باقی می‌ماند که سایه بر زندگی و هویت اجتماعی آن‌ها می‌افکند. هم‌چون شخصیتِ سالیما که بی‌خانمان، بی‌گذشته، بی‌ریشه و بدون هیچ آینده‌ی مشخصی به جایی پناه می‌برد که در آن نه تنها دردش تسکین نمی‌یابد، بلکه توسط سربازانِ مهمانِ خانه‌ی ماما نادی، دوچندان فریاد برمی آورد. مثال دیگر، ماما نادی، زنی رنج کشیده است که برای بقا و فرار از گذشته‌اش سکه‌ی دو روی بین دولت و شورشیان می‌شود، یا سوفی…

فاطمه سواعدی

پاره‌ای از نمایشنامه:

یکی از سربازا با پاش نگهم داشت؛ وزنش خیلی سنگین بود، مثل یه گاو درشت و چکمه‌ش کهنه و پاره بود، انگاری هفته‌ها بارون خورده بود! با چکمه‌‌ش سینه‌مو فشار می‌داد و تَرَکای چرمش مثل ذرت خشک بود! پاش خیلی سنگین بود و تنها چیزی که می‌تونستم ببینم فقط پاهای سربازا بود؛ من رو بردن! بچه‌م داشت زار می‌زد؛ دختر خوبی بود؛ بئاتریس هیچ وقت گریه نمی‌کرد، ولی اون روز گریه می‌کرد، ضجه می‌زد! بهش گفتم:

《هیییس هیییس》بعدش..‌.یکی از سربازا با چکمه رفت روی سرش و بعدش دیگه صدایی ازش در نیومد!باهاشون جنگیدم! من باهاشون جنگیدم! ولی با این حال من رو بردن! من رو بردن بوته زار، دزدای مهاجم وحشی! ابلیسای لعنتی! یکیشون گفت: 《این زنه واسه‌ی همه‌س، مث یه سوپه که همه قبل شام می‌خورن.》پاهام رو بستن به یه درخت و هر موقع سوپ دلشون می‌خواست، می‌اومدن سراغم! براشون آتیش روشن می‌کردم، غذا درست می‌کردم،خون روی لباساشون رو می‌شستم و و و…اون جا دراز می‌کشیدم، اونا اون‌قدر بهم حمله می‌کردن تا وقتی که خونی بشم! پنج ماه، پنج ماه مثل یه بز زنجیرم کرده بودن! این مردا واسه آزادی ما می‌جنگیدن

—————————————————-

شیوا مقانلو

اسرار عمارت تابان

پیشتر شیوا مقانلو را با داستانهای نو و ترجمه‌ها و تجربه‌هایی در حیطه داستان و سینما می شناسیم. شیوه فعالیت‌های او در فضای نقد و نظر هم باعث شده تا کارنامه وی روشن‌تر شود و از جامعیت بیشتری برخوردار باشد.
رمان ” اسرار عمارت تابان” که به تازگی در نشر نیماژ منتشر شده، تجربه دیگری‌ست که این بار روحیه کنجکاوی و جستجوگرانه مخاطب با ذائقه پلیسی را به چالش می کشد. گرچه به کل نمی‌توان تم رمان را بواسطه معمایی بودن آن در ژانر خاصی محصور نمود اما مشخصا نویسنده این بار مایل است بار معنایی را به موازات بار فرمی برای مخاطب عام قوت ببخشد تا طیف مخاطبان و سلیقه‌های بیشتری را پوشش دهد. این توجه و تعمد در بازخوردهای عمومی بازار نشر و استقبال مخاطبان نیز به وضوح دیده می شود. به خصوص آنکه این رمان در زمانی منتشر می شود که فضای بسیاری از فعالیت های فرهنگی کدر و کم رونق است.
در تورق ها می خوانیم:
رمان معمائی- ماجراییِ اسرار عمارت تابان، مخاطبش را به سفری رازآلود می برد که در آن باز شدن هر گره گرهی جدید به دنبال دارد. هیچ کس و هیچ چیز آن چه می نماید نیست. خانم دکتر تابان رودکی باستان شناسی جدی و خوش نام است که به دعوت استاد قدیمش دکتر نادران و در کنار محققی جوانی به نام آیدین، عازم کاوشی محرمانه در قلعه ی بلقیس در خراسان شمالی می شود. این تیم کوچک در عمارتی اربابی و خلوت، به نگهبانی پیرمردی لال و مرموز، اقامت می کند. با رخ دادن حوادثی عجیب و خطرناک، پای قاچاقچیان و پلیس هم به این کاوش باز می شود و ناگهان تابان خود را در دل ماجرایی می بیند که یک سرش به قرن هفتم و شب حمله مغول به این منطقه می رسد و یک سرش به ماجرایی خان و رعیتی در نیم قرن پیش. عشق نقطه اتصال این ماجراهاست و پایان غیر قابل انتظار. بی شک خواننده عام و خاص از خواندن این کتاب ارزشمند لذت بسیار خواهد برد.

قسمتی از رمان:

وقتی چیزی رو که نداری با تمام وجود می‌خوای، ساعت‌ها و روزها نقشه‌ی به‌دست آوردنش رو می‌کشی؛ و به ده‌ها راه مختلف و گاهی متضاد فکر می‌کنی که چطوری بهش برسی.
بعد، اون لحظه که به‌دستش می‌آری و به خودت می‌گی «بالاخره شد!»، اون لحظه یکهو تمام گذشته صفر می‌شه: هم ناراحتی‌ها و سختی‌ها، هم اشتیاق‌ها و نقشه‌ها. حتی یک جورهایی می‌ترسی، چون تازه آتیشت فروکش می‌کنه و یادت می‌آد واسه رسیدن به این نقطه چه کارهایی که نکردی… شاید واسه همینه که آدم‌های عادی و بدون رؤیا فکر می‌کنن ما غیرمعمولی‌ها که رؤیاهای بزرگ داریم، آدم‌های سنگدلی هم هستیم. ولی نمی‌دونن سنگدلی و بی‌رحمی ما به‌خاطر اینه که قبل‌ترش آدم‌های جاه‌طلب دیگه‌ای بودن که پا روی ما گذاشتن و به‌خاطر زنده‌کردن رؤیاهای خودشون به ما ظلم کردن.

معرفی کتاب: مجموعه شعر«بوی پیراهنت را پست نکردی» اثر نصرت الله مسعودی با خوانش سریا داودی حموله/ خوانش مجموعه شعر« خر» با خسرو بنایی/ «تیرنامه» مجموعه شعر محمدعلی حسنلو

نصرت الله مسعودی

خوانشی از مجموعه شعر«بوی پیراهنت را پست نکردی» اثر نصرت الله مسعودی

سریا داودی حموله

…….. پاره روایت های محسوس…………

اگر در ناکجای نبودن باشی

 هیچ راهی دست اش به تو نمی رسد.

 راهی نبوده که آن راسرگردانی نکرده
باشم./ شعرِ ۶۳

در مجموعه شعر«بوی پیراهنت
را پست نکردی»(۱)،نصرت الله
مسعودی با جزیی نگری در پی کشف ظرفیت های پنهان و آشکار کلمات
است.
برخورد شگفتی با ساختار روایی شعر دارد.در تلاش است، تعلیقی در
معنا بیافریند تا تغییر در زاویه دید بوجود آورد.

با ادغام 
واقعیت در خیال و خیال در واقعیت به روایت گری می پردازد. با ارجاعات  مختلف روایت ها را از
صافی ذهن و زبان می گذراند و
با زبان معنایی  مضمون سرایی می کند:

می بینی از خودت رفته ای.

 می بینی در پیچِ کرشمه ای سقوط کرده
ای

 که تکه از آسمانی رنگ و رو رفته

 بالینه ی سرت نیست.

 و وهم، از دلِ سنگی دریده دهان

 به سراغ ات می آید:

 به افطارِ گیجی می روی تا سحر

 و تعقیباتِ نمازت

 می شود نام مبارکی که کنج دلت

 پا روی پا لبخند می زند.

چقدر بد است عاشقی

 وقتی شاعر نیستی

 و سوسوی هیچ ستاره ای

 لا به لای شعرت

 بیداد نمی کند./ شعر ۱۰

در
این خرد روایت های
متنوع سطرهای 
به ظاهر ساده جذابیت شنیداری دارند. فضا با
رویکرد نو چند لایه است.
تناقض ها جذب بافت کلام شده اند، همدیگر را
همپوشانی می کنند و تحت شعاع قرار می دهند.

شاعر با روایت نگری محض سعی دارد مخاطب را در گیر
کند.با پاره روایت هایی در سطح زبان به
تکثیر معنا می پردازند. سعی دارند با تناسب های لفظی موجب ارتباط معنایی شوند.

 امیدِ مانده بین دو هیچ!
 کی پرنده می شوی

 و گم کرده ره

 می نشینی بر ویرانه ی این بام؟ شعر ۱۲

شعر دارای
اندیشه عمیقی است. از ساختار خطی پیروی می کند.
سطرهای عینیت
مند و ملموس ساختار منعطفی دارند.

ارتباط حسی بین کلمات در جهت پیوند بین فضای ذهنی و عینی است. وقتی
اشیا، افراد، هستی و جهان  در زمینه ای
انتزاعی قرار می گیرند،

سطرهای به ظاهر ساده­ سرشار از تکثرهای موضوعی می باشند. در این کلام حسی-  مفهومی زبان در خدمت
ساختار معنایی است:

آن قدر بلند بالا عاشقم

 که کمتر بنی آدمی

 این گونه که منم

 از تن ارزه ی دیده نشدن

 در امان است.

نه از پرنده های پناه گرفته

زیر گیسوی  بلندت چیزی می گویم

 و نه از نشانی ِ ماه

 که بام به بام

 سراغت را می گیرد.

 ناتمت را تنها و تنها

با خودم در میان می گذارم

 که سال هاست از جان گذشته ام./ شعرِ
۳۲

از منظر
زیباشناختی سطرها ساختاری متعارف دارند. ارتباط
بین سطرها از منطق مضمونی تبعیت می کنند.
حس های مفهومی  و عواطف گرایی در  ساختار روایی دخیل است. از لحاظ فرم روایی،
سطرها از عینیتی توصیفی برخوردارند و ساختار زبان بر اساس مونولوگ گویی ها بنا
نهاده شده است.

در این تصاویر روایی مضمون گرایی نقطه
روشن شعر است. سطرهای تک ساحتی در خط روایی حرکت می کنند. ارتباط سطرها با هم  به لحاظ مضمون 
و روایت گری است.

ساختار معنایی شعرهادر خط روایی شکل می
گیرد،
آن چنان که زبان عاطفی واحساسی
هم جهت جهان نگری های

آن قدر شعر شده ای

که بی نیازم می کنی از هر چه واژه و هر چه
ترکیب

 آشتی ام داده ای با خودم

 از پسِ سال ها قهر

 می بوسمت ای سکوتِ پر از ترانه!/ شعرِ ۵۵

نصرت الله مسعودی از نام های قابل اعتنا و شایسته ی تامل درشعر معاصر است. درونمایه‌های
«عشق و مرگ»از فرآیندهای ذهنی  وی محسوب می‌شود.در
این جهت سعی
دارد مفاهیم نو را به بدنه ی شعر تزریق کند.

پی نوشت:

  1.   بوی پیراهنت را پست نکردی، نصرت الله مسعودی،
    نشر پریسکه، چاپ اول ۱۳۹۷٫

————————–

خسرو بنایی

خسروبنایی

مجموعه شعر «خر»

وقتی سیاست به تخیل تجاوز می کند

کتاب  ” خر “را از طرح روی جلدش باید خواند
. طرح همانند کمیک استریپ ها به نظر می رسید که در آن  اندام و احشاء را به سطر ها بدل می کند . درواقع
حیوانی که درون خود سطرهایی دارد . ( می توانست از گرافیکی کردن شعر ها بیشتر استفاده
کند )

در واقع در
القا اولیه ، خر خود دفتری گشوده متنی ست که تخیل در آن وجهی عینی و از آناتومی برخوردار
است . اما محتویات متن به رویداد های شخصی و گزارش وار خود وصل است . صداها و جملات
جدا از هم  به گوش می رسد . طنز ، طنزی گزنده
و تلخ است . انگار این سیاست است که به تخیل تجاوز می کند .  و تخیل را سیاسی می کند .

این سیاسی
کردن تخیل برآمده از زیست جهانی ست  که دائمن
از جنگ و کشتار و هجوم خبر ها پر است . نمی توان به آن بی اعتنا بود یا خود را به خریت
زد . اما در اینجا خریت نه بی خبری که انباشته از خبر است . یعنی در اینجا ” خر
” نه استعار و صفت ، که محل تلاقی صدا ها شنیده شده و پژواک دگرگون شده صدا هاست
.

حتی در پیشگفتار
ما با عنوان رابطه بدن و سیاست مواجه ایم . گفتار به شدت ماتریال و سخت و سنگین و مهاجم
است . با طنزی سیاه که بیشتر با نمای بیرونی رویداد ها مواجه ایم . همه از شکل افتاد
و ناپایدارند . اشیاء و بافت ها و اخبار و شکل سیاست ، علی رغم بار دراماتیک ، مبدل
به روایتی فانتزی می شوند . این جهان برساخته متنی نوعی پسماند و استفراغ ،جهان واقعی
ست  . جهانی که امکان بازنمایی اش اگر باشد
مبتذل است . برای همین خرده سطر هاو خرده روایت ها ،بلورهای شکسته اند که گاه در تمایل
استعلایی ، سبک و بی وزن می شوند .

نمونه ها
: عق می زنم / از دهانم گلوله می چکد / تازه از همخوابگی جنگ بر گشته ام    ( ص۹ )

این شعر شکل
حادتری از سیاست و بدن است که با  تصویری سرراست
و محسوس و قابل دریافت  بدل شده . و جنگ بمثابه
فوران لیبیدو و برون ریزی میل است .

یا در این
قطعه :

سر برهنه است
. / پا برهنه است ./ صدا برهنه است ./ خدا در عراق برهنه است .

انگار تمام
بدن و انگاره ها و برساخت ها ذهنی روی یک خط قرار می گیرند . برهنگی یعنی رویت پذیر
شدن آنچه دیدنی نبود .

کالوینو در
اواخر قرن بیستم مقاله پیشگویانه  برای ادبیات  هزاره بعد دارد .از کتاب  شش یادداشت برای هزار بعدی .

می گوید
:” در عصری که رسانه های رایج با سرعتی فوق العاده و شعاع حرکتی گسترده دارند
پیروز می شوند و این خطر را دارند که تمام ارتباطات را به یک سطح یکنواخت واحد محدود
کنند ، کاربرد ادبیات این است که چیز هایی متفاوت را فقط به دلیل این که متفاوتند به
هم مرتبط کند و آن هم به طرزی که نه تنها اختلافشان را کاهش ندهد ،بلکه مطابق طبیعت
زبان نوشتار ، اختلافشان را واضح تر نشان دهد .”

در واقع زبان
شاعران شدت هم نشینی جهان های نامتقارن است . از تمنای شخصی و رویاگون تا کابوس های
واقعی جنگ . جنگ هم تحقق کابوس های منفرد است و هم حفره هایی که در خلل زندگی پر نمی
شود . شعر گاهی زبانمند کردن فرآیند های گسسته این کابوس ها در ناباوری ست . زبان شعر
لکنت زبانی  این  روایت است :

خون های قائدگی
پروانه های سقط شده را بیرون می ریزد / دیکتاتور ها را بیرون می ریزد / تانک ها را
بیرون می ریزد / دلال ها را بیرون می ریزد / سیاستمدار ها را بیرون می ریزد .

ویژگی تخیل
در کار مجموعه” خر “به شدت فانتزی ست و این به شاعر نوعی خودمختاری می دهد
،برای خلق تصاویر غیر مرتبط و عجیب ومحسوس و غیر تجربی . انگار آنچه ما با آن مواجه
ایم ،موجودیتی متنی دارد . جهان و تمام متعلقاتش به اشیایی بدل می شوند که از زمینه
اش جدا شده تا آن فانتزی ساخته شود .

…آنگاه دیواره
رحم فروریخت / و غروب بر پوشک غلتید …این اولین رویارویی انسان با فرازمینی ها بود
.

ما با یک سطر
غریب ما بین دوسطر معمولی مواجه ایم .

در سطردوم
نوعی غریب گردانی نامتعارف شعر را جهت فانتزی ، انرژیک می کتد .

یا : سر جنگ
با کس ندارم / و از لوله تفنگم / جز چند سوسک و نیمه ی دوم یک قورباغه پرتاب نمی شود
.

در غالب تصاویر
فانتزی ما با نوعی شگرد های ساده کودکانه و کمیک مواجه ایم . روایت ها کوتاه و نیم
بند و ناتمام و استهزار گونه هستند .

مجموعه شعرخر سروده زهرا آزادی کیا

در واقع سخیف
ترین وضعیت بدل به شکلی بازی در کلام می شود . و خشونت به درون اندام ها می رود .

 شعر ” خر ” خانوم زهرا آزادی کیا ممارست
گرافیک _ فانتزی از جهانی ست که بطرز هول آوری مضحک و خنده دار است . جهانی که قابلیت
شاعرانگی اش را هنوز از دست نداده .ولی خنده اش را باید از کف رودخانه شنید :

درچین از من پرسیده بودی : بدون دخالت کمونیست ها نطفه ها چگونه بارور می شوند ؟!

در مصر هرم
نوک بینیم را لیسیده بودی

و درهای آسمان
برایت طاق شده بود .

گفته بودی
از رنگ های نساجی سفید رنگ شایسته تریست   
پیچیده در تور نازک

کف رودخانه خندیده بودم .

———————————

محمدعلی‌ حسنلو‌

تیرنامه‌

مجموعه شعر جدید محمدعلی‌ حسنلو‌
این کتاب برای نخستین بار به صورت الکترونیکی و به همت سایت ادبیاتِ اقلیت‌ منتشر شده است‌.

محمدعلی حسنلو شاعر و نویسنده‌ی معاصر متولد ۱۳۶۵ از شهرستان شمیران می‌باشد. حسنلو فعالیت ادبی خود را به‌صورت حرفه‌ای از سال ۱۳۸۴ آغاز کرده است و در سال‌های اخیر شعرها، یادداشت‌ها و مقالاتی از او در نشریات کاغذی و سایت‌های ادبی منتشر شده است. او علاوه بر فعالیت‌های ادبی به تحصیل در رشته‌ی ریاضیات پرداخته است و در سال ۱۳۹۴ با مدرک کارشناسی ارشد ریاضیات کاربردی از دانشگاه صنعتی امیرکبیر فارغ‌التحصیل شده است. حسنلو در حال حاضر مدرس ریاضیات در دبیرستان‌های متوسطه‌ی اول و دوم می‌باشد.

آثار:

۱. مجموعه شعر یک دقیقه سکوت، انتشارات الکترونیکی هشتاد ادبیات رادیکال ایران، ۱۳۸۹

۲. مجموعه شعر گنجشکی با حنجره‌ی زخمی، انتشارات الکترونیکی کندو، ۱۳۹۱

۳. مجموعه شعر تعمیر با جراحت‌های اضافه، انتشارات نصیرا، ۱۳۹۳

۴. مجموعه شعر سوال‌ها!، انتشارات نصیرا، ۱۳۹۵

۵. مجموعه شعر روابط واژگون، انتشارات نصیرا، ۱۳۹۷

۶. مجموعه شعر تیرنامه‌، انتشارات الکترونیکی، سایت ادبیات اقلیت‌، ۱۳۹۹‌

http://www.aghalliat.com/تیرنامه-مجموعه-شعری-از-محمدعلی-حسنلو/

در پیشگفتار تیرنامه‌ آمده‌ است:

هنگامی که ده سال پیش نخستین کتاب شعر خود را به‌صورت الکترونیکی منتشر می‌کردم نمی‌دانستم که مسیرِ زندگی ادبی من چه راهی را خواهد پیمود. نمی‌دانستم روزی خواهد آمد که خودم و شعرهایم را به تاریخِ سرزمینم گره خواهم زد و تن به گفت‌وگو در جاده‌ای را خواهم داد که بی‌شماران زنده‌گی را در خود دفن کرده است. در این راه مانند کودکی که میل به کشف کردن و جست‌وجوگری دارد خود را به خواندن تحولات و تغیّرات سپردم و خود نیز در این راه دگرگون شدم. می‌دانستم که قرار است کتاب متفاوتی نسبت به قبلی‌ها بنویسم اما نمی‌دانستم چه‌طور و چگونه خواهم نوشت. از دلِ این انتخاب رفته‌رفته وجوهات مختلفی درونم شکل گرفت. برجسته‌ترین وجه شاید شاعرِ بی‌قراری بود که با تقلای بسیار به چهره‌ها چنگ می‌زد، در جلدِ انسان‌ها و گروه‌هایی با گفتمان‌های مختلف فکری فرو می‌رفت و آن‌ها را به مختصاتِ اکنونِ تاریخیِ خود و به شعرهایش احضار می‌کرد. در این تجربۀ تازه هم رنج سراغم آمد هم لذت. هم خشم گلویم را گرفت هم اندوه درونم وزید. تخیلم بمباران از جزئیاتی شد که حقیقت در لای اعضای آن‌ها پُر از غبار شده بود.
ششمین مجموعه شعر من حاصل کشف و شهودی شاعرانه با تاریخِ وطنِ خود علی‌الخصوص صد و پنجاه سال اخیر است. تاریخ مانند موجود زنده‌ای ا‌ست که تازه وقتی به گفت‌وگو با اجزایش می‌نشینی عمیقاً خواهی فهمید که او چه حیاتِ بلندبالایی دارد. در برخورد با آن هرکس خوشه‌چینِ انتخاب‌هایی است که از باورها و برداشت‌هایش ناشی شده‌اند. من نیز چنین بوده‌ام. احساسم این است که خواندنِ تاریخ و تأمل در آن یک ضرورت است. شاید این یک شروع با پایانی نامعلوم باشد. اما باورم این است که آیندۀ بهتر در گروِ شناخت درست و هرچه دقیق‌تر گذشته است و اکنون زمانی می‌تواند سازنده و اثرگذار باشد که با شناخت همراه گردد. امیدوارم که تیرنامه چنین بوده باشد. امیدوارم که این اندک تلاش توانسته باشد علاوه بر حفظ خلاقیت و شاعرانگی، پیشنهادهای تازه‌ای را در سپهر شعر امروز مطرح کند و روشنگرانه راوی اصیل حقیقت و انسانیت باشد.

با مهر و دوستی

تقدیم به خوانندگان دغدغه‌مند شعر امروز

محمدعلی حسنلو، شهریور ۱۳۹۹ شمسی

سه داستان: فرمت قتل‌ از فاطمه دریکوندی/ سورنجان از لیلا تقوی/ چهل و چهار بز از سیمون هریس، ترجمه: آرزو محرم خانی

فرمت قتل‌ از فاطمه دریکوندی

انگشتانت به سرعت برق و باد می‌روند روی حروف، کپه‌ی بزرگ
کاغذهای جور واجور با خط‌های خرچنگ قورباغه نگاهت را می‌تارانند به سوی پنجره. لای
پرده‌ی جمع شده‌اش عنکبوت تارتنیده. اشتیاقی مرموز در دلت زبانه می‌کشد؛ اگر بتوانی
سرعتت را بیشتر کنی به آرزویت می‌رسی. محکم‌‌‌تر ضرب می‌گیری روی صفحه کلید،
مواظبی استحضار را عرض ننویسی و یا … با اینکه مدت‌هاست دیگر از این خطاها نمی‌کنی
اما وسواس رهایت نمی‌کند. حروف از پی هم می‌دوند و تو از پی چند لحظه. صفحه‌ای را
که تاکید فوری دارد زود تمام می‌کنی و حالا با فلش جهت دار سطر به سطرش را
می‌دوی تا تصحیح اش کنی . دلت ضعف می‌رود اما فلش را رها نمی‌کنی، دست دیگرت توی کشوی
میز می‌گردد دنبال‌سیب سه روز پیش. گاز محکمی ‌به سیب می‌زنی تا می‌رسی به کلمه‌ی بیگاری
که جای بیکاری نوشته‌ای، سیب از دستت می‌افتد گوشه‌ی خاک گرفته‌ی میز. سعی می‌کنی
به خودت نگیری، مجاورت ک و گ را بهانه می‌کنی اما بدجوری مورمورت می‌شود از لفظ
بیگاری. شانه‌هایت را که مضطرب خم شده اند بالا می‌اندازی، فکر می‌کنی به هر حال‌این
کار به مراتب بهتر از مثلا  منشی گری  شرکت قبلی؛ بالا بردن آن همه کارتن از خیابان
تا طبقه‌ی سوم، دیسک کمر و… یا اون مرتیکه مدیر شرکت اولی که فکر می‌کرد تن به
هر ذلت و … چشم‌هایت را محکم بازو بسته می‌کنی بهتر است فکرش را هم نکنی. می‌رسی
به پایان فایل. دنبال‌کاغذ می‌گردی تا پرینت بگیری، لیوانت را از چای فلاسک پر می‌کنی.
کار پرینت که تمام می‌شود اولین قلپ چای را می‌خوری و کاغذهای باقیمانده را زیر و
رو می‌کنی، تمامی‌که ندارد! تقریبا همه‌اش مال‌شرکت‌های همسایه است. دوباره بیگاری
میخ می‌شود توی چشمت. ” چه می‌شود کرد بیچاره رئیس که با این سودهای میلیونی
سیر نمی‌شود، حق دارد، اینجا هم سرمایه‌اش خوابیده؛ بابت این دستگاهها حقوق من
و…”

از این که می‌بینی زندگیت لنگ این حقوق
ناچیز است حرص ات می‌گیرد. بغض ات را قورت می‌دهی و می‌چسبی به صفحه کلید، حرف پشت
حرف برای کلمه‌های تکراری تملق‌های بی‌معنی و… تو فقط باید درست تایپ کنی معنی
بدهد یا نه، راست باشد یا دروغ مهم نیست. با شکل‌گرفتن آخرین کلمه‌ها نفس راحتی می‌کشی
و کش و قوسی می‌دهی به انگشتان کرخت و شانه و گردنت، بی‌اعتنا به تیر کشیدن مچ‌هایت
تند تند تصحیح می‌کنی و پرینت می‌گیری. بلاخره آخرین برگ را پرت می‌کنی روی بقیه و
می‌رسی به عمیق ترین نفس، ساعت را می‌بینی که به گمانت بی‌هیچ حرکتی از هفت و نیم
صبح پریده به یک و نیم بعد از ظهر. از اینکه نیم ساعت وقت اضافه آورده‌ای در پوست
خود نمی‌گنجی، اولین بار است اغلب یکی دو ساعت هم رویش می‌گذاشتی. می‌دوی به طرف
پنجره، حالا می‌توانی با خیال‌راحت بهاری را که نزدیک یک ماه از آن می‌گذرد سیر
تماشا کنی، کافی است صندلی چرخ دارت را بچرخانی. پنجره را باز می‌کنی و می‌نشینی.
ذوق زده لذت می‌بری وقتی پشت می‌کنی به دیوار چوبی بد رنگی که تو را از دفتر شرکت
جدا کرده و توی این دو سه متر جا گیر انداخته. لحظه‌ای بر می‌گردی تا پیروزیت را
به رخ اتاق و وسایلش بکشی، چای سرد حلقه‌ای سیاه انداخته دور تا دور لیوان و دندان‌های
سیاه روی سیب انگار ادایت را در می‌آورند. به سرعت می‌چرخی و ریه‌هایت را پر می‌کنی
از طراوت بهاری. پنجه‌های کوچک و بزرگ چنار به شیشه می‌خورند؛ پنجه‌های پر از
گنجشک. دست هایت ضرب می‌گیرند روی هره‌ی پنجره که پر گرد و خاک آستین‌های مانتو ات
را‌ هاشور می‌زند. از وقتی رئیس کار تایپ شرکت‌های مجاور را هم قبضه کرده فرصت سر
خاراندن هم نداری تا چه برسد به نظافت که خواه ناخواه به عهده‌ی توست. صدای گنجشک‌ها
را توی صفحه کلید فرضی می‌نوازی؛ جیک جیک جیک. گوش ات را تیز می‌کنی این واژه هرگز
تلفظ درستی از آواز گنجشک نیست؛ یک قرارداد اجباری است. سریع بک اسپیس می‌گیری و همه‌ی
جیک‌ها را پاک می‌کنی. زل‌می‌زنی به رده چنارهای آنطرف خیابان با برگ‌های به مراتب
بزرگ‌‌‌تر از چنارهای سمت شما توی آفتاب می‌درخشند. سرکی هم می‌کشی به چمن‌های سبز
روشن بلوار. نسیم ملایمی‌می‌وزد و تو زمزمه‌ات را ضرب می‌گیری، ابر آذاری بر آمد
باد نوروزی وزید، اما هر چه می‌گردی جای بقیه‌ی حروف شعر را پیدا نمی‌کنی، تنها
حروف ملتمسانه‌ی آقایان در تبریکات نوروزی شان می‌لغزند زیر انگشتانت. چقدر شعر
حفظ بودی و حالا! دست‌هایت می‌پرند توی هوا و چشمانت می‌دوند به خلوت خیابان،
ماشینی می‌گذرد و تو بی‌خودی سراغ حرفی برای بوقش می‌گردی. خش خش شاخه‌ها توی باد
هم بی‌هیچ حرف و تصویرِخطی سر در گم روی دستت می‌ماند، دست‌ها به حرکت در می‌آیند:
ساقیا آمدن عید مبارک بادت! حس می‌کنی از میان لبان کلفت رئیسی در آمده نسبت به
بالا دستش و تو هرگز مصراع دومش را ندانسته ای. عصبی داد می‌زنی: شکر ایزد که به
اقبال‌کله گوشه‌ی گل‌    نخوت باد دی و
شوکت خارآخر نشد! حتم داری چشمت به سطر بعدی خورده که شد را نشد نوشته ای.
پاکش نمی‌کنی گیج و منگ نمی‌دانی کی شعر از لب‌ها به دست‌هایت پریده. دلخوری از
حافظ که شعرهایش این همه توی دهان این جماعت می‌چرخند؛ یا نکند خودش هم …

غیژ ناگهانی موتوری که می‌ایستد دست‌هایت
را توی هوا معلق می‌گذارد. بی‌آنکه بر گردی در جواب رئیس می‌گویی: آره تمام تمام.
ذوق زده گی‌اش را پنهان می‌کند و با تبختر می‌گوید: نگفتم این کار به نفع خودته؛
دستت روز به روز داره تندتر می‌شه. می‌آید سیخ کنارت می‌ایستد جوری که سایه‌اش روی
سرت باشد. جمع و جور می‌کنی تا حالا که برای نگاه کردن به این منظره خالی هم شریک
پیدا کرده‌ای رو بر گردانی . مرد موتور سواری که لحظه‌ای پیش دویده بود توی مغازه
روبه رو می‌آید بیرون پیچیده به پسری که یقه‌اش را در چنگ دارد، بطری نوشابه را به
زور از دست پسر درمی‌آورد و توی سر پسر خُرد می‌کند. گنجشک‌ها همه می‌پرند از
جرینگ ناگهانی شیشه. قبل‌از اینکه کلمه‌ای بهتر از جرینگ پیدا کنی تکه‌های شیشه
روی زمین تکرار صد باره ” ش” را به تو القا می‌کنند. برق چاقویی که مرد
سه بار فرو می‌کند توی شکم پهلو و قلب پسر و خونی که می‌ریزد فقط انگشتت را خم می‌کند
روی حرف ” خ ”  نفس ات را حبس می‌کنی
صدای قلبت گنگ و مبهم می‌پیچد توی گوش‌هایت، همراه  غرش ناگهانی موتوری که می‌گریزد. پسری از پنجره‌ی
کناری تیک تیک دو عکس می‌گیرد و می‌دود به را ه پله اما دستت اصلا نمی‌رود به حرف
” ت ” . وقتی پسر داد می‌زند: ” عجب سوژه‌ای مثل‌اینکه خواب می‌بینم!
” انگشت تو همچنان روی حرف ” خ ” خشک شده. چشم‌ها را باز و بسته می‌کنی
اما بیداری! جنازه تاق باز افتاده و دورش شلوغ شده. رئیس هی سرش را جلوتر می‌برد و
چشم‌هایش را تنگ‌‌‌تر می‌کند. آژیر ماشین پلیس انگشتانت را وا می‌دارد به حک حرف آ
اما خسته حوصله‌ی حرف ژ را نداری که همیشه گوشه‌ای دنج مثل‌پ منزوی است. تازه صدای
آژیر هم مثل‌همهمه‌ی مردم، خرخر بی‌سیم‌ها و بوق ماشین‌ها ملغمه‌ای از صداهای بی‌صورت
و نشانه روی دست چوب شده‌ات آوار می‌کند؛ بعلاوه صدای پرده که به سرعت باز می‌شود
و اتاق را پر می‌کند از گرد و غبار. رئیس به ناچار لامپ را روشن می‌کند. تو هم می‌چرخی
همهمه توی سر و دست‌هایت پیچیده، چشم می‌بندی سراسیمه دنبال‌ماوس می‌گردی تا صفحه
را سیاه و با یک دلیت همه چیز را تمام کنی. رئیس زبانی به لب‌هایش می‌کشد و خم می‌شود
طرفت.”  تو هم بهتره ذهنت رو  فرمت کنی، حوصله‌ی پلیس بازی و درد سر نداریم.
” راست می‌شود و چند لحظه‌ی بعد محکم می‌کوبد روی میز و با همان انگشت خاکی
اشاره می‌کند: زود برو رو فایل‌تسلیت، از طرف خودمون و همه‌ی شرکت‌های همسایه  برا آقای اسفندیاری تسلیت بنویس!”

می‌خندد :” باید بهشون خبر بدم و گرنه از دستمون می‌پره می‌دن از بیرون …
”                                                             
.

 داد
می زنی:” مرحوم باشه یا مرحومه” بر می‌گردد و چار چوب در را پر می‌کند،
منحنی لب پایینی‌اش را می‌کوبد به بالای و صدای خفیفی از دماغش می‌دهد بیرون، دستش
را از جیب شلوار در می‌آورد و اشاره می‌کند به پنجره:” مقتول‌بود دیگه به
عبارتی می‌شه مرحوم؛ تو نشناختی؟ اخوی آقای اسفند یاری بود مدیر کلِ‌… ”

و حالا دیگر کلمه‌ی اسفند یاری را حک کرده‌ای جای اسم  قبلی  که هم الف داشت هم دال‌و ی به نفع تو.


سورنجان از  لیلا تقوی

یکی ازخدمه‌ی کشیک
کلافه ازپیج بی وقت ایستگاه پرستاری ، وقت عبور از سالن نیمه تاریک به باریکه نوری
که ازاتاق سوم بر زمین افتاده ، کنجکاو می شود ومی‌رود ببیند، چرا چراغ اتاق درمانگاه اینوقت شب
روشن مانده. اما بعد ازدیدن دونفری که‌توی اتاق گرم گفتگو هستند، سری تکان می‌دهد و
ازاتاق فاصله می‌گیرد. چشم‌‌هایش را می‌مالد؛ آه بازهم این‌ها…دیگر عادت کرده به
دیدنشان میان چرت‌های نصفه نیمه‌ی شب‌های کشیک. فکر می‌کند حالا که بادرخواستش
برای جابجایی به بیمارستان دیگری موافقت شده، شب‌های شیفت آینده را بدون این اتاق
و این کابوس تکراری صبح خواهد کرد، خمیازه‌ای می‌کشد و دور می شود.

دکترکا عینک را از
چشم های خون گرفته‌اش برمی‌دارد و دستش را می‌کشد روی رد کبود افتاده بر بینی، معلوم
نیست قطره‌های ریز نشسته برشیشه‌ی عینکش شبنم‌اند یا بخاراشک همینطورکه به حرفهای
زن گوش می کند، چشم هایش اتاق را به جستجوی چیزی می کاود، بعد از تمام شدن صحبت
های زن می‌گوید :

 – با این وضع به روانکاوی احتیاج داری.

زن شانه‌هایش را بالا
می‌اندازد :

– همیشه همین حرف را
میزنی .

– خب بنظرت باید
اینبار چطور می‌گفتم ؟

– شاید اگر بگویی به
درمان شناختی-رفتاری یا مثلا آکت احتیاج دارم، خودت که می‌دانی نظریه های روانکاوی
را قبول ندارم..با بی حوصلگی در صندلی جابجا می شود و می‌گوید:

– اصلا ولش کن، من
حرف هیچ نظریه پردازی را قبول ندارم، از فلسفه و فیزیک  بگیر تا همین روانکاوی مدرن .

-روان تحلیلی…

– اصلا هرچی …همه
اش یک مشت چرندیاتِ بی سروته شاعرپسند… یارو نوشته‌ های دیگران را با
چند تجربه‌ی  شخصی زندگی گند خودش مخلوط
کرده و نظریه بیرون داده. همین فروید خودمان، سال‌ها کوکائین کشید و نظریه پشت
نظریه بیرون داد. لابد خودش توی یکی از همان عوالم نشئگی با سر شیرجه زده توی ضمیر
ناخود آگاه خودش و از آن توها دوران دهانی ومقعدی وآلتی اش را بیرون کشیده .

–  میگذارم به حساب خواب آلودگیت !

– ولی آنشب خوابم نمی‌آمد،
تازه تپش قلب هم داشتم و نگذاشتی همه‌ی این‌ها را بگم، یادت نیست؟

-دکتر کا آه بلندی
همراه خمیازه بیرون میدهد.

– بهرحال روان تحلیلی
روشِ نه نظریه، روشی که روی خیلی‌ها جواب داده.

– شاید روی من هم
جواب میداد اگر تو…

دکتر، از این‌که هیچ
نقطه‌ی سفیدی روی روپوشش نیست تا شبنم یخ بسته بر شیشه‌ی عینک را پاک کند، خلقش
تنگ است. خواسته بود تخصص روانپزشکی بگیرد تا کمترخون ببیند، اما حالا خونابه های
روی روپوشش چکه می‌کنند روی زمین.

-فروید فقط بخش
مقدماتی نظریه روان تحلیلی را ارائه کرده. و این‌ها هیچ ربطی به زندگی خصوصیش نداشت،
اگر اینطور است، پس لابد نباید توصیه‌ی متخصص‌های قلبی که خودشان از سکته ی قلبی مرده‌اند و می‌میرند را بکاربست.  

زن نگاه میکند به سیگار بین انگشتان خیسش ومی‌خندد، طوری که خلط توی ریه‌هایش
به سرفه‌اش می‌اندازد، انگشتش رامی‌گیرد سمت دکتر، که دارد شیشه عینکش را با گاز استریل وتف
پاک می کند،

  • کنایه‌زدن هم بلدی بودی؟خب، زدی به هدف … راستش من فقط به ژن اعتقاد دارم، ژن‌هایی
    که حتی من را هم سیگاری کرده‌اند. البته عمل من به سنگینی عمل پدرم نبود. اما از
    ژن هایی که بهم داده هم نتوانستم فرار کنم. پک عمیقی به سیگارمی زند و نگاه می کند
    به رد دود توی هوا و باز با خنده می‌گوید:
  • تا بحال این قدر به اهمیت چوب سیگار پی نبرده بودم، اینجای حرفم همیشه سیگارم
    نصفه و نیمه خاموش می شود. اگرچند کام بیشتر فرصت داشته باشم ، شاید سیگار را ترک
    کنم.

آتش سیگارکه نیمی‌ش صورتی شده میرسد به خیسی انگشتان خون‌آلود زن و با جِز مختصری
دودش خفه می شود، می‌اندازدش توی لیوان قهوه و خیره می‌ماند به نقطه‌ای نامعلوم در
هوا. دکتر کا فکر می‌کند؛ زیبا بود اگر این حلقه های سیاه، دورچشم ها و لب‌هاش
نبودند، سعی می‌کند به‌خاطر بی‌آورد بار اول که نیمه‌شب با زن به این اتاق آمده هم
به این فکر کرده یانه . رد خفگی روی گردنش نیست،  پک‌های عمیق پی‌درپی به سیگارهم نمی‌تواند رنگ
چهره‌ای را به این روز بیاندازد. زن همیشه برای دانشجوهای بخش قلب درس می‌داده که
لب‌های آدم سکته‌ای سیانوزه می‌شود، هیچ وقت به آنهمه اسلایدکه درباره‌ی سیانوز بردیوار
کلاس می انداخت و از علایم نارسایی قلب و عدم خونرسانی به اندام ها نکته می گفت، دقت
نکرده بود، که رنگ صورت بی‌هوا به آبی نزدیکتر است، یا کبود، تا این‌که  چشمش افتاد به انعکاس چهره‌ی خودش بر در استیل
سردخانه، و یاد آن انترن شاعر مسلک افتادکه وقت دیدن صورت‌های آبیِ بی‌هوا بر
دیوار، شعری که بعدها فهمید از گیوم آپولینر است خوانده بود:

هنگام پاییزچمنزار زهرناک اما زیباست

گل سورنجان ،به رنگ هاله‌ی کبود ویاس در آنجا میشکفد

آن گل بنفش فام شبیه چشم‌های توست

به رنگ هاله‌ی آن‌ها، شبیه پاییز

و زندگی‌ام به خاطر چشم‌های تو به آرامی مسموم می‌شود.

آن موقع نمی‌دانست گل
سورنجان گل حسرت است، نمیدانست وقت مرگ صورت خودش هم به رنگ گل حسرت می‌شود،حسرت
زندگی نکرده، جاهای نرفته، حرف‌های نزده… شاید هنوز هم نمی‌خواهد بفهمد، حالا که
در این ساعت ازشب، مشغول افشاکردن حقایق رقت باروضعیت روحی وروابطش با آدم هاست،
ودلش نمی‌خواهد هربار به مرگ قریب الوقوعش فکر کند. تنها کاری که می‌تواند بکند لم
دادن توی صندلی معاینه است و حرف زدن و برون ریزی برای روانپزشک،  که  با
حرکتی دورانی، گاز را می‌کشد دور شیشه‌ی سمت راست عینک.  ی

دکترکا به ساعت روی دیوار نگاه می‌کند، می‌خواهد حرفی بزند اما اجازه می‌دهد
زن همه‌ی دل‌پری‌هایش از روزگار را بگوید ، از کودکی‌اش، مادر صورت سنگی‌اش، پدرعیاش
قماربازش پای بساط، از خاطرات اولین شکست عشقی‌اش.حالا که قرار نیست گره‌ی پیچیده‌ی
شخصیت خانم دکتر به دست داروهای اعصاب یا روانکاوی یا هرروش دیگری باز شود، حالا
که این حادثه‌ در امشب تا ابد تکرار شودو تقدیر گریز ناپذیر هر دوشان بازسازی همین
ثانیه‌ها است، بگذار حرف بزند، فقط تا سحر وقت دارند، شاید بشود هنوز میان حرف‌ها
به گره‌ای باز شدنی از گذشته‌ی او بربخورد، شاید دفعه‌ی بعدی یادش بیاید؛ آیا در
اولین شب به زن گفته بود چقدر زیباست ؟ چشمش می‌افتد به ساعت روی دیوار اتاق …  زن میانه‌ی گلایه‌های ریز و درشت از همه کس و
همه چیز، یکباره نیم خیز می‌شود و دلگیر می‌گوید:

-باز هم اینکارو کردی!

– کدوم کار؟

– نگات به اون ساعت لعنتی، تو همه چیزو با همون ساعت بدرد نخور که پنج دقیقه
جلو بردنش به باد دادی …می‌تونستی یه نگاه به ساعت مچی خودت بیاندازی و درست وقت
مورنینگ ریپورت بری تو بخش … می‌شد یکم بیشتر اینجا بنشینیم ،اما از من خسته شدی
.

– نه اینطوری نیست، خودت میدانی که من …

– چرا تو از من وحرفام خسته شدی، بهونه‌ی دفتر تلفنتو آوردی، اگه ده دقیقه
زودتر بلند نشده بودی، دارو به  اون مریض
اثر کرده بود به جای سفره کردن شکمت با چاقو ، می‌افتاد و می‌خوابید… حق نداری
بری و منو با این قلب نارسای نصفه و نیمه بکشونی اونجا تا شاهد این صحنه باشم.

دکتر کا بلند می شود و با حالتی تدافعی دستهایش را بالا می آورد رد خونابه
هایی که توی روپوشش جمع شده می پاشد روی میز .

-خب تو خودت چرا یه اکو یا نوار از
قلبت برنمی‌داری خانم دکتر ؟ چرا می‌خوای  همین حالا شماره‌ی روانکاو رو بگیری و صبر نداری؟
من فقط گفتم به روانکاو احتیاج داری چون پدرت…نگفتم کی وکجا ،گفتم؟

-من؟ من تو رو تو بخش
می‌کشونم؟ خودتی که عینکت تار شده و باید قبل جلسه با دانشجوهات عوضش کنی… زن با
حالتی عصبی به عینک توی دست مرد اشاره می‌کند …حالا کدوم یکی رو چشمته؟

– نمیدونم اما این
اونقدر رفته توی فریزر سردخونه و در اومده که خوب نمی بینم .

دکتر کا به ساعتش نگاه
می‌کند وقتشان دارد تمام می شود، نمی شود این را به زن درست بفهماند که هر دو
ساکنان ابدی این چند لحظه هستند، هرشب می شود همین حرفها را در حال ذوب شدن زمان و
مکان بهم بگویند، هرشب امیدوار است بشود میان گفتگو راه حلی به‌جز روان‌کاوی پیدا
کند، اما هر بار، هر چقدرکه دیالوگی یا حرفی جابجا بشود، باز آن ساعت باید بروند
بیرون، به زن نگاه میکند:

-برویم ؟

– برویم… میشه سر
راه بریم از دفترت شماره تلفن روانکاو رو بهم بدی؟

– حتما…خودمم باید
برم عینکمو عوض کنم .


چهل و چهار بز از سیمون هریس، ترجمه: آرزو محرم خانی

بر اساس سنّت ما، تنها سه گزینه وجود دارد : ازدواج، انتقام یا بز. فامیل او پیشنهاد ریش سفیدان ما، مبنی بر ازدواج ما، را رد کردند؛ می گفتند طایفه ی ما طایفه ­ای پست است. بعد گزینه­ ی انتقام مطرح شد ولی جنگیدن همیشه پر هزینه بود و اگر شروع می شد دیگر امکان نداشت تمام شود . در ضمن، آن­ها برای آب و شتر می­جنگند نه برای زن. پس می­ماند بز. عرف و سنت این بود که تعداد بزهای مورد نیاز برای حل مشکل ، چهل و چهار تا باشد .

آن­ها امروز رسیدند . بزها را عمو و پسر عمویش آوردند در حالی که شازده خودش در روستایشان مانده بود. پدرم دم ورودی ایستاده بود و من از پشت پرده ­­ی پنجره نگاه م ی­کردم . پشت بام روبرویی خالی به نظر م ی­آمد اما می ­دانستم برادرهایم آنجا مخفی شده اند. پدرم به آن­ها دستور داده بود تا اگرعلامت داد همه را بکشند.

پدرم به آن­ها گفته بود که در صورت بروز هرگونه بی ­احترامی یا حتی یک بز کمتراز چهل و چهار بزِ مورد توافق، با تپانچه ­ای که پشتش قایم کرده بود به جلودار گروه شلیک خواهد کرد؛ بعد از آن هم برادرهایم بودند که شروع به تیراندازی می ­کردند.

همین که بزها را دیدم شروع به شمردن کردم، ولی از دور شمردن­شان آسان نبود. گلّه­ ای حرکت می­ کردند، کوچکترها پشت بزرگترها مخفی می ­شدند و مدام جفتک می­ انداختند، ده دوازده تا بزغاله ­ی کوچک هم همدیگر را هل می­ دادند تا یا زیر سینه­ ی مادرشان شیر بخورند یا زیر پا له نشوند. همانطور که پسر عموهایش بزها را یکی ­یکی برای شمارش به خدمتکارمان می­ دادند، چشم هایم را بستم و از خدا خواستم که تعداد بزها کم باشد.

سه کتاب سه نویسنده: دفترهای شسته (یدالله رویایی)/ خرس و تبِ مارکز(ری را عباسی)/ تهران های این پوست درد می کند(شعیب میرزایی)

دفترهای شسته

یدالله رویایی

نشر مشر

۱۳۹۹

دفترهای شسته به قلم  یدالله
رویایی به همت نشرمشر منتشر شد. این کتاب 
در ۲۱۲ صفحه به تازگی در دسترس مخاطبان قرار گفته است. از کتاب:

همیشه کسی هست که کنجکاو ِ تو و مواظب تو می‌ماند، تو هم با او رابطه برقرار می‌کنی، و هی خودت را به آن رابطه مربوط می‌کنی، خود را به آن رابطه می‌دهی، و رابطه گسترش پیدا می‌کند، آن‌قدر که دیگر نمی‌توانی رابطه با او برقرار کنی. همه‌ی دوستی‌های من همین‌طور تمام شده‌اند.

خرس و تبِ مارکز

ری را عباسی

نشر علم و انتشارات تمدن علمی

۱۳۹۹

تیراژ: ۱۰۰۰جلد

داستان «خرس و تبِ
مارکز» نوشته ری را عباسی به نوعی
ادای دینی است که وی به نویسنده مورد علاقه‌اش گابریل گارسیا مارکز داشته و پیوندی
بین دریافت‌های پیرامونش با استفاده از شخصیت نوشتاری مارکز روایت شده است. چند داستان
این مجموعه و همین داستان در سال ۱۳۷۸ نوشته شده‌اند.
هسته اصلی داستان‌ها روایتی از باورهای مردمی است که در گوشه و کنار زندگی می‌کنند،
با ترس‌ها، بخشش‌ها، قضاوت‌ها و ندامت‌ها، زندگی زنانی که به ظاهر از ما دور هستند
و بافت زندگی‌شان تفاوت‌هایی دارد.

شاید این کتاب توجه دارد به خلوص مردمی که از این فضا دور شده‌اند و یا هر چه جلوتر می‌رویم خیلی عناصر هنوز به صورت عادت در ما وجود دارد. آن باورهای عادت‌شده و اسطوره‌هایی که ناگزیر زندگی ما را تا به امروز شکل و وسعت داده‌اند.

تهران های این پوست
درد می کند

شعیب میرزایی

 انتشارات رونان سلیمانیه عراق

۱۳۹۹

 تیتراژ:   500 نسخه

کتاب «تهران های این
پوست درد می کند» جدیدترین کتاب شعر شاعر اوانگارد کورد شعیب میرزایی به چاپ رسید .

کتاب تهران های این
پوست درد می کند سومین  اثر این شاعر سنندجی
کە سال ۱۳۹۵ نوشتن ان به پایان رسیده بود  بعد از چهار سال  ممیزی در 
مرحله ی  گرفتن مجوز نهایی از سوی ارشاد
بە حالت تعلیق درامد و 
به همین دلیل کتاب مذکور از سوی انتشارات «رونان» شهر سلیمانیه عراق در تیتراژ  500 نسخه به چاپ رسید .

این اثر حاوی یک شعر بلند است که به دو زبان کوردی و فارسی نوشتە شده و با ضمیمه ی یک یادداشت و سی دی دکلمه ی شعر توسط شاعر  در این روزها روانه ی بازار می گردد . گفتنی ست این اولین شعر کوردی است که یک روایت را همزمان در دو زبان و گفتمان مختلف به صورت  موازی پیش می برد .

سه کتاب سه نویسنده: فاطمه دریکوند،پری شاهیوندی و ناهید شاه محمدی

رمان غریبگی و بازگشت از فاطمه دریکوند

انتشارات: امید صبا

 تیراژ: هزار نسخه

۱۳۹۹

غریبگی و بازگشت رمانی است با درو نمایه ی غربت و تنهایی انسان معاصر، غربت از
مهاجرتی  ناخواسته و تحمیلی از شرایط و
زمانه تا غربت از خویشتن خویش و از عشق و زندگی. آن هم  وقتی که فراتر از مسائل سیاسی و اجتماعی، ذهنیت
ها ، کهن الگوها و ناخود آگاه  به همراه
انتظار جمعی و قضاوت دیگران نمی گذارند خودت باشی و برای خودت.   

 رمان روایت موازی زندگی از هم گسیخته
ی یک زوج  میانسال ایرانی است. زنی که در
کنار فرزندان جوانش با دغدغه های جوانان در سال های پایانی دهه ۸۰ رو بروست و بحران
بیکاری و رفتن یا ماندن فرزندان و در این میان  بار مضاعف جدایی و دغدغه های ذهنی گفتن یا نگفتن
قضیه طلاقش به بقیه با معلق بودن میان عشق و علاقه ها، غرور و تردیدها و توهم کهنه
و مرموز توطئه. معضلات  پیری و بیماری و
تنهایی  پدر و مادر این زن در فراغ  پسران مهاجرشان هم بر دوش زن سنگینی می
کند.  سفر به لرستان برای او به همراه پدر
و مادر و فرزندانش و به عبارتی  دو نسل پیر
و جوان همراهش، سفر به گذشته است و خاطرات ، سفر به طبیعت بکر و زیباییهای بی
بدیلش به سرزمین جادو و خرافه و موسیقی، آواها  و نواها، سور و سوگ از گذشته های دور تا اکنون.

روایت زندگی زن  فصل به فصل موازی می
شود با حکایت سرگشتگی مردی که در گیر مهاجرت بوده و به دنبال کار از کشوری  به کشوری می رفته و حالا که برگشته در گیر گذشته
است و دغدغه های ذهنی اش ، جدایی ناخواسته خود و زنی که هم عاشقش بوده و هم به
نظرش همیشه برایش یک غریبه و ناشناس بوده، یک راز بزرگ که هرگز درک درستی از او
نداشته.  مرد وقتی مجبور می شود به دنبال
خانواده اش به لرستان سفر کند،  ناخواسته درگیر
گذشته اش درآن  سرزمین می شود، از کودکی و
نوجوانی تا ازدواج  به رغم میل مادرش، مادری
درگیر غرور، گذشته ی پر افتخار و توهم خان زادگیش و فقر و تنگدستی.  ترس و توهم و  تردیدها اما نمی گذارند مرد به خانواده اش ملحق
شود پس  دورادور مواظب  بچه ها و زنش هست با توهمی قدیمی و آزاردهنده در
باره ی زن و نامزد سابقش شکی کشنده و مرموز.

آمدن هر دو شخصیت زن و مرد به سرزمین آبا واجدادیشان باعث می شود رمان در قسمت
میانی  وارد ظریفترین روابط اجتماعی و انسانی
و خرده فرهنگ های زیست بوم لرستان شود.

 بازگشت همه به تهران آنها را در گیر روابط و و الزامات سیاسی و اجتماعی سال ۸۷ می کند.   زن در غوغای آن روزها به دنبال رد و نشانی از توطئه ای نیمه خیالی نیمه واقعی از دنیای بیرون بر رابطه و زندگیش می گردد و حضور گاه گاهی نامزد سابقش که دستی در قدرت و معادلات سیاسی و اجتماعی سالیان دور و نزدیک هم داشته بر این توهمات می افزاید. مرد اما در انزوایی خود خواسته و با ماندن و انتظار کشیدن در خانه ی یک دوست تلاش می کند گره های کور زندگی و رابطه شان را باز کند، یا بگذارد تا گذشت زمان بازشان کند. هر چند  باز این تصورات  ذهنی ، روابط و مناسبات اجتماعی و سیاسی و اتفاقات جانبی هستند که فراتر از توان و اراده ی فردی آنها تاثیر می گذارند.


مجموعه داستان :پرکاری بیهوده گیجی بیهوده از پری شاهیوندی/
مریم هومان

انتشارات: امید صبا

 تیراژ: هزار نسخه

۱۳۹۹

تلاشی برای ایجاد یک
سبک نوشتاری هدفمند، پر از پیچ و خم، همچون طراحی یک هزارتو. کتابی مخصوص برای مخاطبانی
مخصوص. “پرکاری بیهوده، گیجی بیهوده” نخستین کتاب نقاش- نویسنده ای جوان
و پویاست. پری شاهیوندی سالهاست که قلم و قلمویش را در بوته ی خلاقیتی شگرف آزموده.
خلاقیتی که ناشی از مطالعات حرفه ای او در زمینه ی داستان و تحصیلاتش در رشته های ادبیات
و نقاشی است. در این کتاب با فضایی وهم آلود ،سرد و تا حدودی گروتسک روبه روییم. فضایی
که تنها با کلمه ساخته نشده بلکه انگاره هایی جادویی همراه با آدمهای عجیب داستان ها
در کشاکش خیل استعاره ها، دنیای مورد نظر نویسنده را به ما معرفی می کند .

مخاطب عام در تلاش
برای درک مفاهیم داستان ها باید تن به سپید خوانی، حتی در نام کاراکترها بدهد. چنان
که “قدی” می تواند مخفف قدیس و “اشی” مخفف اشرف باشد. و باز این
هر دو می توانند استعاره ای از انسان در مفهوم عام کلمه باشند. (اشرف مخلوقات ) اما
در وضعیتی ناجور.

تفاوت وضعیت ها، تلاش
ها و نتایج هر مخاطب می تواند به بینهایت خوانش های مختلف از هر داستان منجر شود. که
هر کدام خالی از لطف و معنی نیست. چه بسا معنی شاهکار همین باشد. همین که اثری در هر
وضعیت دارای معنی باشد. اما در کل مفاهیم جاری در سرتاسر مجموعه که همچون یک ریسمان
نامرئی همه ی داستان ها را به هم مربوط می کند، به تصویر کشیدن منجلابی همگانی است
که کمتر مخاطبی ممکن است به آن نرسد.

امیدهایی واهی، سراب،
ترس و انحطاط . آن هم برای همه ی فرزندان آدم. چنانچه در داستان “پله ها را با
حس پا بیا پایین” اسم یکی از شخصیتها آدم است. و انگار این همان آدم است. و ما
همه آدمیم. حتی آن جنازه که باید از پله ها پایینش بکشند، جنازه ای سنگین و وارفته.
و انگار که قابیل هم با جنازه ای به دوشش همان آدم است.

در نتیجه تفاوت درک
هرکس از موضع و دیدگاه خویشتن آن چنان است که حتی از دیدگاه عام و همه زمانی فلسفی
هم می توان منجلاب را توصیف کرد و به وضعیتی همگانی برای همه ی جهان رسید.

از دیگر جنبه های خواندنی
و قابل توجه اثر ترکیب زیبای کلمات در چینشی فلسفی است. که به زبانی خاص و منحصر به
فرد منجر شده که تا حدودی می توان گفت همین زبان امضای نقاش – نویسنده
در پای هر داستان است. زبانی که اگر داستان را با صدای خود نویسنده بشنوی دیگر نمی
توانی با چشم های خودت آن را بخوانی. البته استفاده از علائم ویرایشی تا حدودی این
زبان را برای خواننده روان می کند، اما هیچ چیز به لطف شنیدن آن با صدای خود نویسنده
نیست .

🔸در این کتاب ده داستان با روایت هایی منسجم، زبانی محکم و تصاویری شگرف فارغ از زمان و مکانی خاص، سعی در بیان معانی فلسفی سنگینی دارند که انحطاط نوع بشر در همه ی زمان ها و مکان ها را به ذهن متبادر می کند .سردی ترسناک و مضحکی همچون تاولی در پا .


رمان دویدن در
تاریکی از ناهید شاه محمدی

انتشارات: حکمت
کلمه

تیراژ: پانصد نسخه

۱۳۹۹

در آغاز رمان با حادثه‌ای
تلخ مواجهیم که در ادامه پیامدش منجر به مشکلات زندگی جاوید (شخصیت اصلی داستان) می
شود. جاوید که در پی آن حادثه با فقدانِ عمیقی روبرو شده است، در جستجوی عشق از دست
داده، شیفته ی معلم مدرسه ای می شود که هرگز روی نیمکت های آن نشسته است. چرا که جبرِ
زندگی از او یک شاگرد مکانیک می خواهد. چه بر سر جاوید می‌آید لابه لای آن آهن و ابزار
فلزی وقتی قلبش به نرمی برفِ تازه نشسته برای عشق می تپد. اما صدایی که می‌شنود جز
تق وتق فلزات نیست.

بسترِ اصلی حوادثِ
رمان گنجی است که چند نسل را گذرانده است. گنجی زنانه که هر مادر به دختر بالغ شده
اش سپرده است تا او نیز دختری به دنیا بیاورد و از ابتدای تولد گنجی عظیم با خود داشته
باشد. این گنج که مدتی به دستِ نااهل افتاده است، سر آخر از زن به زن می رسد.

در بخش دوم داستان،
جاوید به دلایلی به کوه پناه می‌برد و در آنجا با گروهی مبارز آشنا می شود که این امر
تحول در شخصیت او به وجود می آورد. در این اثنا بار دیگر عشق به سراغش می‌آید…

قسمتی از متن:

از چاله ها و ناهمواری
ها می گذشتیم. غار تودرتو بود خسته شده بودم و حس میکردم تا ابد ادامه دارد. برادرم
گفت:

« دیگه دستت رو ول نمیکنم»

 دست هایم را فشرد و لبخند زد. شمع هنوز خاموش
نشده بود. دست مودیلیان بود. هرچه می رفتیم تمامی نداشت. در جایی از غار راه عبورمان
آن قدر تنگ شد که ناچار شدیم یکی یکی تنمان را از تنگه ای که شکل لوله بود، به سختی
بیرون بکشیم. توی تنگه حسِ بودن در قبر و این که نکند از آنجا خلاصی پیدا نکنم، به
وحشت انداختم. سعی کردم به خودم امید بدهم. بچه ها هم از دو طرف تنگه تشویقم می کردند.
محمود که کمی چاق بود با مصیبت بیشتری از آنجا رد شد. قسمت هایی از دیواره ی لوله ای
شکل را با بیلچه کند و جلو آمد تا هم جا برای خودش باز باشد و هم جسد عطا را بتوانند
از آن عبور دهند. بچه ها همزمان از هر دو سرِ تنگه برای عبور دادنِ جسد، تلاش کردند
تا بالاخره موفق شدند.

سرآخر به یک محوطه
باز رسیدیم؛ فضایی وسیع و هوای دلنشین، مطبوع و پاک. صدای شرشر آب می آمد و چکه هایی
که مدام فرومی ریخت. بچه ها چراغ قوه هایشان را روشن کردند. دریاچه ای زلال در دل غار
نمایان شد؛ زیر سقفی نخراشیده و عظیم از جنس سنگ هایی زبر و خشن که به شکل اسفنج و
مرجان دریایی در آمده بودند. آب وسوسه انگیز و شفاف بود. هوس نوشیدنش در دل هایمان
دوید. عمقش به نیم متر نمی‌رسید و گویی که سنگها سال‌ها کفَش نشسته و شسته شده بودند.
همه از آب نوشیدیم. از بس گوارا بود از نوشیدن شیر نمی‌شدیم. برخلاف جاهای دیگر غار
آن قسمت هوایی معتدل داشت مثل قسمتی از بهشت بود که می درخشید. ناچار بودیم در آب راه
برویم تا به یک باریکه که از دور پیدا بود برسیم. باریکه ی راهرو از گوشه ی جایی شروع
می‌شد که آب خودش را در پرتگاهی می‌ریخت. به آن قسمت که رسیدیم،  آن پایین افق بزرگتری روبرویمان بود. مدت کوتاهی
از بالا به آن فضای باز خیره شدیم. یک حوضچه ی بزرگ دیگر آن پایین می درخشید. رسول
و محمود هم در حالی که جسد عطا را با برانکارد گرفته بودند، آنجا را تماشا می کردند.
حنیف گفت:

« اون جا رو ببینید! اون جا یه مار بزرگ هست!»

همه مان تصویر نیمه
و ناقص یک مار بزرگ که برق می زد و با درخششی غلتان، در آب می لغزید، را در عمق و تاریکیِ
آب دیدیم. جاوید گفت:

«احتمالاً این مار
نگهبان غار باشه. نباید از اون جا رد بشیم.»

 برادرم با اسلحه تیری سمتش شلیک کرد. صدای گلوله
توی غار چند برابر معمول بود. همه دیدیم که گلوله به مار اصابت کرد ولی مار از جایش
جُم نخورد. برادرم گفت:

«مار نیست. مجسمه ست.»

 باور کردنی نبود. یک مجسمه ی مار، عظیم و پیچ
در پیچ، با آن درخششِ شگفت انگیز نقره گون که به نظر می‌آمد مثل جیوه می لغزد و در
آب لیز می‌خورَد، آن پایین روبرویمان می رقصید. تصویرش گم و پیدا می‌شد و همه مثل سحرشده
ها محو تماشا بودیم. آبِ زلال و سرد از پسِ پاهایمان می‌گذشت و در چند قدم جلوتر روی
خزه های سبزی که همه جای اطراف را پوشیده بودند، به پایین می‌ریخت. صدای دلنشین آب
که از بلندی فرو می ریخت، به جان های خسته مان نشاط داد. خفاشها در دل تاریکی از سقفی
به سقفی دیگر می گریختند و سر و صدایشان با صدای لطیف آب که آرام و نرم از کف می جوشید
و پیش می رفت، قاطی شده بود. جاوید گفت:

«شک ندارم که این مجسمه
روی یک گنج بزرگ خوابیده. دکتر، اجازه بدید با طناب برم پایین ببینم چه خبره.»

برادرم گفت:

«چی می گی، جاوید؟
چه اهمیتی داره اون جا چه خبره. ما برای هدفی دیگه اینجاییم. درضمن باید هر چی زودتر
خودمون رو از این مخمصه نجات بدیم. دوستان، ردِ اون راهرو رو بگیرید بریم.»