در فوائد و فرائد خواندنِ داستان( حبیب پیریاری) … خوانش شعرهای بهمن ساکی( سریا داودی حموله)
در فوائد و فرائد
خواندنِ داستان/ حبیب پیریاری
دنیای امروز، ابزارها و ابزارکهای زیادی
برای کشتن وقت ما دارد که نیازی به نامبردنشان نیست و تقریباً همهمان در سطوح
مختلف درگیر آن هستیم. مشکلات اقتصادی و تنگناهای معیشتی نیز ذهنها را معطوف به
امرار معاش کرده و کتاب را از سبد خریدها دور. نتیجۀ نهایی آنکه ذهنها
کاربردمحور و نتیجهگرا شده است، خواندن داستان در ذهن بسیاری «صرفۀ» کافی را
ندارد و در این میان و در هجمۀ نگرۀ معیشتزدۀ صرفهنگر، علوم انسانی و بهخصوص
ادبیات، بیشتر مورد بیمهری قرار میگیرد چنانکه به گفتۀ «یوسا»؛ «ما در عصر
بدگمانی خودپسندانهای نسبت به قدرت ادبیات و همچنین نسبت به تاریخ به سر میبریم[۱]».
پیرو همین مقدمه
باید این حقیقت را افزود که وقتی بحث بر سر مطالعه و یادگیری در بزرگسالان است،
ویژگیهایی که در آندراگوژی (علم و هنر آموزش به بزرگسالان) مطرح میشود درخور دقت
مینماید. مهمترین این ویژگیها این است که اساساً نگاه فایدهگرا و کاربردمحور،
مؤلفه و شاخصۀ بزرگسالان در مواجهه با علم و آموزش است. بهعنوان یک پیشفرض باید
این گزاره را مطرح کنیم که امروزه ادبیات و بهطور مشخص ادبیات داستانی، در نگاه
بسیاری از مردم به دیدۀ تردید نگریسته شده و فایده، ضرورت و کاربرد آن محل شک و
تردید است. در این یادداشت با رویکردی فایدهمحور، ضرورتهایی از خواندن داستان را
برمیشمریم.
ارتباط ما با
دنیای پیرامونمان با ابزار کلمات است؛ از نوشتن یک نامۀ اداری گرفته تا ارائۀ یک
مقاله، یک سخنرانی کوتاه و غیره. پوستیترین کاربرد ادبیات داستانی که البته
کاربردی چشمگیر و قابل ذکر هم هست، گسترش دایرۀ واژگان است. داستانها با نثرهای
مختلف و در زمانهای مختلفی روایت میشوند. خواندن داستانها انبان کلمات ما را
پُرتر میکند. نمیخواهم از این بند ابتدایی به آسانی بگذرم و باید اضافه کنم که
کلمات نه صرفاً «ابزار بیان اندیشه» بلکه اصلاً «خودِ اندیشه» هستند چرا که کلمات،
زبان فکر کردن ما هم هستند. هم از این رو است که ویتگنشتاین که در باب ارتباط زبان
و استدلال، سخنِ بسیار گفته و حتی عموم مشکلات فلسفی را ناشی از ضعفهای زبانی میداند،
معتقد است آنچه را که نمیتوانیم به زبان بیاوریم، درواقع نمیدانیم.
ژان پل سارتر میگوید:
ادبیات نوعی استتار است. در کلام دیگر و به طریقی تشبیهی میتوانیم کار ادبی را
ایجاد پوست گردویی بدانیم بر گرد مغزِ معنا. دریدا که مهمترین نظریهپرداز
ساختارشکنی است، پیش از ارائۀ مفهوم تفاوت و تمایز (با آن املای خارج از معیار: differrance
که برابرنهاد آن را برخی «تفاوط» قرار دادهاند)، مفهوم «بهتعویقانداختن» را
مطرح میکند. درحقیقت، «تعویق» مقدمۀ مفهوم «تفاوت» بوده و پس از تکمیل نظریۀ
دریدا، در واژۀ تفاوت (تفاوط) ادغام شد. مفهوم تعویق با استتاری که سارتر مطرح میکند
همپوشانی قابل درکی دارد و مسبوق به سابقهای به اندازۀ قدمت هنر است و نه
الزاماً هنر مدرن و معاصر. فقط درمقام یک مثال، وقتی حافظ میگوید «از آن زمان که
ز چشمم برفت رود عزیز / کنار دیدۀ من همچو رود جیحون است»، معنای سادۀ «سوگواری در
غم از دست دادن فرزند پسر» و یا وقتی میگوید «مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو /
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو»، معنای «نگاه کردن به آسمان و ماه، درنگ در
گذر عمر و مرور اعمال آدمی» در شبکهای از شگردهای ادبی چون ایهام، تناسب و تشبیه،
مستتر شده و به تعویق افتاده است.
شگردهای شاعرانه
اعم از استعاره، کنایه، مجاز و تمثیل و… تماماً در ادبیات داستانی بهویژه در ساختمایههای
طرح داستان، کاربرد دارند. کارکرد اصلی به تعویقانداختن معنا و مستتر کردن آن در
حجاب صنایع ادبی، در ادبیات داستانی «کشف» است.
معنا و پیام اثر داستانی در آن مستتر است، بهواسطۀ شگردها به تعویق میافتد
و خواننده باید در فهم این معنا در فرایند کشف آن تلاش کند. این تفاوتی است که اثر
داستانی با یک مقالۀ اجتماعی و یا یک اثر حکمتآموز تاریخی دارد. معنا با دخالت و
مشارکت خواننده برایش حاصل میشود و درست به همین علت، تاثیرگذاری آن بیشتر از
خواندن آن مقاله یا اثر تاریخی است. معنای شکست و پیروزی در «پیرمرد و دریا» و
معنای سرانجام اشتباه و خیانت در «آناکارنینا» مستتر است و خواننده با مشارکت فعال
در خواندن اثر، پی به آن میبرد. این مساله در داستان کوتاه که کیفیتی فشرده و
مهندسیشده دارد به نحو بارزتری نمود پیدا میکند. خواننده میآموزد که باید کلمهها
را یکبهیک تعقیب کند و به اجزاء و عناصر داستان بیتفاوت نباشد تا در انتهای
داستان بتواند تحلیلی از معنای آن برای خود ارائه بدهد. تحلیلی که الزاماً با
نتیجهگیری دیگر خوانندگان اثر یکسان نیست و این از خصائص ذاتی داستان کوتاه است.
غیر از این باید بر تمایز ساده اما معنادار دیگری نیز میان داستان کوتاه و رمان
تاکید کرد و آن «امکان بازخوانی متن» است. مختصر بودن داستان کوتاه امکان خوانش
دوباره متن برای مخاطب و درنتیجه کشف سازههای داستانی و عریانشدن نهفتگیهای متن
برای مخاطب را بیشتر میکند.
با خواندن داستان،
تجربههای زیستی مخاطب ارتقا پیدا میکند. بدون آنکه از خانهاش بیرون برود میتواند
سرگذشت آدمهایی را در موقعیتها، زمانها و مکانهای مختلف پیش چشم ببیند و ذات
خیالانگیز داستان و همذاتپنداریهایش او را غریق دریای متن کند. آنچه پیشتر از
فرایند کشف معنا گفتیم، در اثرگذاری این تجربۀ زیستی بر مخاطب، صادق و موثر است.
ناگفته پیداست که انتقال تجربۀ زیستی شخصیتهای داستان به خواننده و در پی آن
تحلیل و کشف معنای این تجربه، میتواند موجب تکوین شخصیت افراد گردد و دانستگیهای
فرد را در زمینههای مختلف اجتماعی ارتقا دهد.
هستۀ مرکزی داستانها
تقابل خیر و شر است، حتی در داستانهای مدرن این تقابل در کُنه آثار قابل تشخیص
است. از این رو است که آثار داستانی بهواسطۀ اینکه روایتگر انسانها و مسائل
انسانی هستند، ذاتاً وجه و کارکرد اخلاقی دارند. بهرهگیری از شیوۀ داستانی برای
انتقال سوگیریهای اخلاقی کاربردی کهن دارد، متن قرآن بهعنوان نمونهای دینی و
گلستان سعدی بهعنوان نمونهای ادبی قابلذکرترین مثالها است. از این رو یکی از
کارکردهای اساسی و اجتماعی داستانخوانی، تقویت عمومی اخلاقیات است.
انسان معاصر،
تنیده در هجوم انواع فشارهای بیرونی است. زندگی ماشینی، گرفتاریهای مالی و دغدغههای
سیاسی-اجتماعی، ذهنها را خسته و محتاج راهی برای رفع خستگی فکری کرده است. آدمی
در جستجوی راهی است برای لحظهای آسودگی. تجربههای دینی، مکاشفات و مراقبات،
انواع مدیتیشن و یوگا و عرفانهای سنتی و نوظهور دستاویزهای مختلفی هستند که در
کنار وظیفۀ اصلیشان قرار است عمل آسودهسازی و تخلیۀ ذهنی افراد را هم بر دوش بکشند.
هنر نیز با چنین رویکردی صاحب مخاطبانی است. گوش دادن موسیقی دمدستیترین و رایجترین
هنر برای دل سپردن و آسودگی است. ادبیات داستانی، قدرت مسحورکنندهای در آرامبخشی
ذهن دارد. ذهنی که معطوف به دنیای خیالی داستان میشود ساعتی را فارغ از تشویش و
هجمۀ افکار بیرونی میگذراند. از آنجا که مشارکت مخاطب در فرایند خوانش یک اثر
داستانی بیشتر از گوش دادن یک موسیقی و یا تماشای یک فیلم است، میزان این فراغت
نیز بیشتر از نظایر مذکور است.
بیآنکه بر آن
باشم که مناقشهای در کلام ایجاد کنم، میخواهم مرزی میان خواندن شعر و داستان
قایل شوم. صدالبته به حکمتآموزی و معرفت شعر صحه میگذارم اما اساساً اقبال به
نثر را محصول توسعۀ خردگرایی برمیشمرم. میل بیشتر تاریخ ادبیات غرب به داستاننویسی
و فربه بودن این گونۀ ادبی در آن جغرافیا و کمرنگ بودن آن در تاریخ ادبیات مشرقزمین
نشانۀ خردگرایی بیشتر جامعۀ غرب است که نمودش را میتوانیم در توسعۀ آن جامعه در
ساحتهای مختلف فرهنگی، علمی و اقتصادی بجوییم. در مقابل، روحیۀ احساسی و عاطفی
شرقی است که بیشتر معطوف به شعر بوده است و قیاس ساحتهایی که نام برده شد و نتیجۀ
ناگفتهپیدای آن. هم از این رو است که در دهههای حاضر با پوستاندازی جامعه و
مدرنتر شدن ناگزیر آن، اقبال عمومی به ادبیات داستانی در بسیاری موارد از جمله
فروش کتابها، از شعر پیشی گرفته است. دیگرآنکه داستان، محصول ایجاد یک «عدم
تعادل» است؛ وضعیتی که حایز کشمکش، گره و تعلیق است. این عدم تعادل، مخاطب را به
درون اثر کشانده و جزئی از آن میکند، حالآنکه شعر (بهویژه در پیکرۀ پهناور شعر
کلاسیک) بهطور عمومی درک و دریافتی شخصی است که به مخاطب «منتقل» میشود[۲].
امروزه آموزش
مهارتهای زندگی (LST) بهعنوان یکی از مهمترین مدلهای پیشگیری
از آسیبهای اجتماعی مورد تایید جهانی قرار گرفته است، تا آنجا که نظام آموزشی
بسیاری از کشورها این مهارتها را بهعنوان اهداف اصلی دورۀ مدرسه قرار دادهاند.
دو مورد از این مهارتها تفکر خلاق و تفکر نقاد است.
تمرین خواندن و
نوشتن داستان، بهخصوص داستان کوتاه بهواسطۀ تحلیلپذیری رفتار شخصیتها و انجام
و عاقبت رفتار آنها، موجب تقویت تفکر خلاق و تفکر انتقادی در افراد میشود. جامعهای
که تفکر خلاق و نقاد پرورشیافتهای دارد، در برابر ناراستیها و نادرستیهای
اجتماعی بهجای پذیرش بیچون و چرا، قدرت نهگفتن و استدلال دارد.
درباب تاثیرات
رواشناختی خواندن داستان تحقیات مفیدی انجام شده است. در تحقیقات میانرشتهای،
تاثیر خواندن داستان بر ارتقای مهارت همدلی (Empathy)
بهواسطۀ خواندن داستان، بیش از مهارتهای ادراکی دیگر تاکید شده است. خوانندۀ متن
داستانی برای پیگیری متن باید همراه شخصیت شود، این همراهی به همذاتپنداری و
درنهایت تقویت مهارت همدلی در افراد منجر میشود.
ادبیات، روح و
روحیۀ جامعه است. جامعهای که داستان نمیخواند از تخیل لطیف تهی میشود. پیوند
مردمان با تاریخ و افسانههای ملی و محلی کمرنگتر میشود و زبان نه فقط بهعنوان
وسیلۀ ارتباطی که در مقام یک میراث فرهنگی، هر روز به سمت انحطاط و افول میرود.
ضربالمثلها، متلها و خردهحکایتها در افواه مردمان جایش را به دستور زبان
تخریبشده، واژگان و ترکیبات نامأنوس، دم دستی، اینترنتی و عمدتاً معیوب میدهد.
[۱] یوسا، ماریو بارگاس، (۱۳۷۷)، واقعیت نویسنده، ترجمۀ مهدی غبرایی.
[۲] تنها استثناء این رویۀ انتقال احساس و معنا را میتوان جریانات کوچک و امروزینی از شعر فارسی دانست که مخاطب در فرایند خوانش اثر، مجاب به مشارکت در آن میشود.
خوانش شعرهای بهمن ساکی/ سریا داودی حموله
(مروری بر دو دفتر شعر؛ آهوان پیر و تا انتهای خستگی ماه)
اگر بنا شود بنا شوم از نو
در دستهای تو جا میگیرم
من مأمور کشتن وقتام
حتی وقتی کنار توام.
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۸۹»
بهمن ساکی با ناسازهگویی پارادوکسیکالی که از تقابلهای
تقارنی «عینیت ـ ذهنیت» بر میآید ساختار شعر را بنیان مینهد. در جهت مؤلفههای
انتقادی، تاریخی و اجتماعی به سمت حقیقتهای تحققنیافته میرود، با زیرساختهای
فرمالیستی، مخاطب را به متن فرا میخواند، بهواسطهی «فلسفه ـ شعر» به شطحگویی
نزدیک میشود و با شگردهای دیالکتیک فراشخصی نوعی سمپاتی ایجاد میکند.
در ساختار سیستماتیک، با جاندارگرایی و تکگوییهای
روایی تغییراتی در فرم بهوجود آورده است. عاشقانههای عصیانزا که در عین
سادگی حاوی تقابلهای تناقضی هستند و در جهت استعارههای معنایی به سمت شعریت میروند.
«آهوان پیر»
شاعر در مجموعهی «آهوان پیر» (۱)
ادراکات حسی را در صور خیال میریزد و با خودآگاهی به جانب اسلوب معادله میرود.
این عاشقانههای اجتماعی بر پایهی تصویرسازیهای معنادار پیش میرود.
این شعرهای کوتاه،
کد و نشانهایی
از جزئینگری و ایجازمندی دارند. در این تقابلهای رئالیسمی، مکاشفهی «هستی» علیه
«نیستی» و «بود» علیه «نبود» است.
ذهنیت غنائی به دو بخش عاشقانههای فردی و عاشقانههای
اجتماعی تقسیم میشود که از دل تجربههای شخصی پدید آمدهاند. شاعر با ادغام عینیت
و ذهنیت به جانب زیباییها گام برمیدارد و با ثبت تصویر اومانیستی، عشق به انسان
را نشان میدهد:
شمردهایم یکایک همه نشانها را
بیا بر آب بزن خشت این گمانها را
هوای دیدن آن آفتاب روزافزون
به کوچه ریخته سودای سایبانها را
شبیه زلزله از راه میرسی ای عشق
ندارم آه دگر تاب آن تکانها را.
«آهوان پیر، ص ۴۲»
لحن تغزلی در انتقال حسهای تصاویری مؤثر است، شاعر
با تصویرسازیهای متقارن به تقدسزدایی و تابوشکنی میپردازد. حرکت طولی در محور
افقی (مصرعها) و محور عمودی (بیتها) ساختار منسجمی دارد. نوعی از عاشقانههای
انتقادی که بر مبنای ذهنیت غنائی شکل گرفته و در جهت المانهای فردی و اجتماعی
اتفاق میافتد:
لبالب از عطش آهوان پیرم من
نفسبریدهی فردای بیمسیرم من
«آهوان پیر، ص ۵۷»
شاعر به وجود و ذات «انسان، هستی، طبیعت، به شکل
استعاره و نمادین توجه میکند. سعی دارد به معیارهای رایج، ذهنیت خویش را از غزل
کلاسیک متمایزکند و با توجه به ظرفیتهای معنایی، آفرینههای نمادینی در غزل
بیافریند.
بهطور معمول به سطح معنا و ساختار میپردازد و
کلمات و ترکیبات ابداعکننده معنا و فرم هستند:
این عکس اول است که با هم گرفتهایم
من بیقرار مستی لبخند کیستم؟
«آهوان پیر، ص ۵۰»
در «آهوان پیر» کلمات تجلی زبان هستند و مضامین از
ذهنیت غنائی نشأت گرفتهاند. در این برهه، شاعر در مسیر تجربهشدهای گام برمیدارد
و مخاطب با رومانتیسم سطحی روبهرو است.
در فرآیندهای معنایی، بیتها نسبت به هم ناهمخوان
هستندکه بنا به ضرورت وزنی، واجآرایی و نغمه حروف نمود بیشتری دارند.
«تا انتهای خستگی ماه»
در مجموعهی «تا انتهای خستگی
ماه» (۲) مدلولهای عینی در تصاویر روایی مستحیل میشوند و اعتبار
شعرها بر الِمانهای ساختاری استوارند.
شاعر از دلمشغولی سوزناک گرفته
تا تغزل، به مدح و خاطره پرداخته است. در این واکاوی بیشترین تأکید بر الِمانهای
«سکوی دلشورهها» و «لختهای پرسش بر پیادهرو» است. (۳)
با توجه به فرآیند تکوینی و تقابل
و نشانههای معنایی، شاعر از قالب افاعیلی (موزون) به شعر منثور رسید تا از ناحیه
معناشناسی ساختاری به محتوا جان ببخشد. هستهی پنهان در متن طنز ضمنی
است که با واقعیتهای هستیمند ممزوج شده است. شگردهای ساختاری دارای ریتم درونی
و حاوی بازیهای زبانی است:
ـ این مرگ است که پیش میآید
با گلولهای در دستش
گویی از من میترسد.
«تا انتهای
خستگی ماه، ص ۱۱۴»
شعرها به لحاظ نشانههای معنایی
پرسشبرانگیز هستند. واقعیتهای تخیلی در محوریت استتیک از پتانسیل معنایی
برخوردارند. تلفیق ساختارمندی و غیرساختارمندی، هنجار و ناهنجاری شعر را انتزاعی
جلوه میدهد.
شاعر به لحاظ ساختار ذهنی بیشتر وامدار شاعرانی چون
آدونیس و نزار قبانی است. با طنز تصویری از سایهروشنها میگذرد و در تقابلهای
ساختمندی و
ساختشکنی موازی جذابیتهای مفهومی است.
«تا انتهای خستگی ماه»
شناسنامهدار است. «من» انسانی و «من» اجتماعی معطوف به چالشهای مدرنیسم و پستمدرنیسم
است.
افراط در قرینهسازی گاهی بندها را به کلمات قصار
تبدیل میکند، زیرا بعضی از شعرهای کوتاه، شاخص طرح شدن را ندارند و گاهی اوقات در
حد کاریکلماتور تنزل پیدا میکنند:
نصف این راهها که میروم اضافیست
نصف آنها
که نمیروم.
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۹۲»
دیالکتیک فراشخصی جنبهی ایماژیستی دارد و تضاد و پارادوکس منوط به فاصلهگذاریهای
عمودی سطرهاست.
این نوع شعر سپید منثور، منطبق به سلیقههای شخصی است؛
مثلاً در چارچوب زبان استعاری، دو مقوله فرم و زبان برجسته است که رعایت نکردن قراردادهای زبان معیار با ژانرهای دیگر، سبب
شالودهشکنیهای معنایی میشود:
برای بردن
من آمدهاند
آن چاقوها که
کاشتم
بزرگ شدهاند
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۷۸»
اشیاء بهواسطهی عناصر انسانی
معنا مییابند. تصاویر انتزاعی در دل پدیدههایی چون «درخت، سنگ، نبات، شیء»
استحاله مییابند و پارادوکسهای تقابلی همجهت بُعد تصاویری است.
بنا به این نکته که شعر از کاراکتر شاعر جداست اما
در هر متنی بهطور ناخودآگاه مؤلفی پنهان است. شاعر با هنجارگریزی و آشناییزداییهای لفظی ـ معنایی به اجرای بازیهای تصویری
پرداخته و با تفکر انتقادی (۴) شطحهای محیرالعقولی در مورد اشیاء و
پدیدهها (از جمله چاقو) سروده است. چاقو بهظاهر همگون و ناهمگون و با صورتبندیهای
ساختاری به کشف لایههای متنی منجر میشود. الِمانهای ساختاری، راهی برای دریافت
نگرههای «عین ـ ذهن» است و تلاشی برای رسمیت بخشیدن به رویکردهای معنایی و تقابلهای
علت و معلولی است.
شاعر در هر بندی، تصویر خاصی از چاقو ارائه میدهد
که در کنشمندی هر دالی، مدلولهای متعدد دارد. واکنش
در قبال شیءوارگی، نوعی پیشاندیشی نسبت به چاقوسرایی خواهد بود:
ما فکر نمیکنیم
چاقوهایمان
را تیز میکنیم
حرف نمیزنیم/چاقو نمیکشیم… (ص ۱۷۵)
و یا:
…ـ چاقو در دهانهای بیشمار
تنها یک حرف
یک زبان دارد…
(ص ۱۸۰)
و یا:
من به دستم گفتم صبر کن
بگذار چاقو
بزرگ شود (ص ۱۷۷)
[گزارههای
انتخابی از مجموعهی «تا انتهای خستگی ماه»]
راوی با عینیتمندی و از منظر ضمایر
جمعی به مناظره و مباحثه میپردازد و با دیالکتیک فراشخصی، مضمونها را از عناصر
عینی میگیرد. با تصاویر و مفاهیم مهرورزانه، تضادی چرخشی به وجود آورده است.
(۵) برای اینکه اسیر چنبرهی شعرسازی نشود، به چالشهای اجتماعی روی میآورد.
پس تا «…الفاظ رسا و نارسانا را گم نکند» و متهم به سرایشهای تکراری نشود با
هوشمندی و ذکاوت زبان فرمیک را در طرحی دیگر جلوه دهد: (۶)
ـ در هفتتنان یک تنام
در چهلتنان
یک تن
شیرازهای تو/ تنهاترم میکند… (ص ۱۲۱)
…ـ مرا بفریب
با دستهای بیشمار
برای زندگی ده انگشت کم است… (ص ۱۲۴)
…ـ بتاب ای ماه
ای ماه سعد
بر سگهای
نجس
و حسی که شبانهروز پاسام میدارد. (ص ۱۳۵)
[گزارههای
انتخابی از مجموعهی «تا انتهای خستگی ماه»]
زبان چالشبرانگیز و حادثهجو،
راه بر تعارضهای ساختگی بسته است و فضای دراماتیک انعکاسدهنده باورهای تعارضی
خواهد بود. ساختار زبانی از اصوات مختلط شکل گرفته،
بهطوریکه
کلمات حسی و مفهومی به ترکیبات متناقضنما پاسخهای استقرایی میدهد:
ـ سنگها پرندهاند و/ پرندهها همه سنگ/ از کوچه
شاید تو میگذری. / «تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۶۰»
ذهنیت شاعر در سپیدخوانیها جزئینگر
است. روایتهای منفرد جزو زوایای تاریک ـ روشن هستند و تقابلهای دیالکتیک، بیانگر
پریشانگوییهای شاعراست. (۷) در این جهت عصیانگری را به چاقو نسبت
داده است، پس با ترکیب ذهنیت و عینیت، واکنشی آگاهانه در جهت نشانههای کلامی
دارد:
ـ دستم/ در خیال دستت سوخت/
دلخوشم به این تاولها/«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۵۹»
تغییر قراردادهای زبانی معطوف به آشناییزداییهای لفظی ـ معنایی است. ساختار استتیک وابسته به
«آنِ» شاعرانه و تکنیک زبانی همبافتهای از «من» گوییهای خطی است:
ـ تنها پیراهنی ارغوانی مانده/ از معاشقهی آسمان
با صدای تو/ و حسی که به خانه میبرم. / «تا انتهای خستگی ماه، ص ۲۰۰»
شاعر با وجه
اخباری به توصیف امور و پدیدهها میپردازد. بهطورمعمول به جستوجوی احساس
انسانی گمکرده است، تا گمشدگیهای معاصر را از زاویه دیگری ببیند. آنچنانکه در
«آهوان پیر» هم با رویکردی دیگرگونه به سمت «هیچ»های پرمعنی گام برداشته است:(۸)
ـ شب
نشسته بر
سکوی دلشورهها
تا
ماه
به
خانه برگردد.
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۶۵»
ساکی با ذهنیت «غنائی ـ تغزلی» و ساخت مردمحورانه
به شالودهشکنی روی آورده است. ساختار شعرها همجهت زبان استعاری و متکی به فضای
تصاویر ایجازمند هستند:
ـ نشست بر سیم خاردار
بادکنک
با پرندهها!
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۵۳»
این مجموعه در حوزهی انتزاعی، فاعلیتی پُرانرژی بر
دوش دارد که بیشتر وجوه انسانی را درگیر میکند. در این تکگوییها ساختمندی و ساختشکنی توأمان هستند.
شروع و پایانبندیها از نوعی
غافلگیری برخوردارند. گرچه در بعضی شعرها مخاطب جلوتر از شاعر حرکت کرده است، اما ارتباط
ساختاری مستقیمی بین زبان و محتوا برقرار است و مخاطب از نظام نشانهها به درک آنی
میرسد:
ـ اتوبوس
میگریخت از ایستگاه
شعری به نام مرگ
در جیب
پیراهنم بود.
«تا انتهای خستگی ماه، ص ۱۴۳»
بهمن ساکی تلویحاً با «من» میاندیشمهای دکارتی به
حضور «انسان، طبیعت، اشیاء» تعین بخشیده و «منِ» انسانیاش بین دو جهان «بود ـ
نبود» و «هست ـ نیست» در نوسان است، بهطوریکه تکگوییهای درونی تأثیر شگرفی بر
موتیفهای«تا انتهای خستگی ماه» داشته است.
پینوشت:
- آهوان پیر، نشر کتاب نیستان، چاپ
اول ۱۳۸۱٫ - تا انتهای خستگی ماه، نشر تکا (توسعه
کتاب ایران)، چاپ اول ۱۳۸۷٫ - ۳- «تا انتهای خستگی ماه» شامل چند دفتر است. نخستین آن «مگر که باد
عصا را به مرگ بسپارد» شامل غزلها و «آوار شبی تلخ» رباعیها و شعرهای کوتاه،
«سکوی دلشورهها» و شعرهای سپید «لختهای پرسش بر پیادهرو» است. - «ما همه فرزند انتقادیم.» پل
ریکور - «تنها
تصاویر میتوانند چرخ فعل را در جمله بگردانند.» گاستون باشلار - «تنها شاعران حقیقی میداند که در
آیینه شعر چه چیز هست.» میلان کوندرا - «از من نپرسید که هستم و از من نخواهید همان کس
باقی بمانم.» میشل فوکو - «چگونه هیچ را میسنجیم/ وقتیکه همهچیز را میگوید.»
آدونیس (علی احمد سعید)
شعرهایی از پل الوار/ سام گیوراد
شعرهایی از پل الوار
به فارسی سام گیوراد
پل اِلوار به فرانسوی: (Paul
Éluard) با نام اصلی اوژن-امیل-پل
گرندل (به فرانسوی: Eugène-Émile-Paul
Grindel) (زاده ۱۴ دسامبر
۱۸۹۵ – درگذشته ۱۸ نوامبر ۱۹۵۲) شاعری فرانسوی بود.
او به همراهی لویی
آراگون و آندره برتون یکی از پایههای اصلی جنبش شعری سوررئالیسم بود و بعدها به عضویت کمونیستهای فرانسه درآمد.
بسیاری از آثار او
نشان دهندهی وقایع مهم قرن هستند از جمله جنگهای جهانی، مقاومت در برابر نازیها
و آرمانهای سیاسی اجتماعی قرن بیستم میباشند.
۱
سیاهرودِ روانِ دریدهترین
چشمها در دلتایِ شب
از ایستادن
افتادن پلک
تن می زنِد
تا خیرهگی متهوارَش
-سخاوتِ سیاه-
شب را از شرم
در لیقهیِ دواتِ شعرم
آب کند
۲
عشق من به تنها تنِ
خود تمناهای مرا بر بامِ لبهایَت به بالای آسمان رساندِه تا ستارهسویِ واجهایت،
بِوسههایت، مناسکِ شبهایِِروشنمان شود
و حلقهْمارِ بیدارِ بازوانَت، نشان آتشِ تسخیر است پیچیده به پنبهزارِ تنم تا به زلالی ازل و دوامِ ابد بمِاند دیبایِ رویایِ من
و آن دَم که تو در
بَرَم نباشی خوابِ خوابیدن میبینم
خواب میبینم که خواب میبینم
۳
و چشمهایِ او باروهای
نورَند
خوابیده در قلعهی برهنِگی براقَش
مردمکانی درخشان
که به انکارِ تردید
و امکانِ ترکیدنِ بغضها میلغزند
و در جوارِ اوست آشفتگی
هر تصویری
و در جوابِ اوست سرسامِِ
ترکشهای عشقی
که او را در رواقِ
فراموشیِ خویش بیدار میدارند
از اندوه نور: عبد نیک پو
عبد نیکپو
۱
تا بنا کنم به نگاه ِ دور
با تو از باطنم میگویم
از گوشههای تنم در آغوشیی مربوط
با عطر ِ دمکردهی شب
در مشام ِ شعری تشنه
تا شفا کنم این گلو را به گُفت
شبیه ِ آبی که مینوشی از آسمان
غرق در دشتهای ِ غایب ِ بین ِ دو بطن
بین ِ دوبازو
بین ِ دوپلک
دو حرف
تا بشنوم که بگویی
منم
به زبان ِ زیبای بین ِ دو انسان
۲
کلمهای
که منم را یافت
چکه میکند
از دهان ِ خاموش ِ نوشاندهی خورشید
و لکنت ِ شب در زبان ِ گوش
تا جواب ِ تنی کویریچشم و چاره چاه
چکه میکند
مُدام از رقص ِ اقلیمی ِ کلمات ِ کال
کدامی که منم
در جنون ِ گوناگون ِ قارهات
تا شنید را بنوشد از آغوش ِ نادانی
چکه میکند
صبر از بیابان ِ گلو
چکه می کند
از ابعاد ِ جدید ِ تن در کرامت ِ درد
از تخفیف ِ حالت ِ حیرانی
کلمهای چکه میکند
کلمهای در جملهی بعد
در جملهای که جغرافی ِ آغشتهگی برنمیدارد
الا میان ِ دشتهای ِ پنهان ِ رخت
وقتی زمان را بدوی
چکه میکند چاه ِ بازوها
آسیمهها سواد ِ ماه میگیرند بر دهان ِ راه
تا باغ ِ بیابان را یافت میکنم
در صحرای ِ پوست
که چکه میکند
کلمهای که منم را تاخت
یافت میکنم
صدای ِ غُرش ِ قلبم را که زیر ِ سینهی چپت میتپد
فرو میریزم
و لکنت ِ شب انتها میشود
بعد
بنا میشود تو شعری از بَر بخانی
من شعری از بلخی
گاهی میخندی و کلمات ِ فرخنده چکه میکنند
گاهی از دهان ِ خاموش ِ نوشاندهی نور
آفتاب چکه میکند
از شیر ِ بستهی آشپزخانه
از اندوه نور(بهنود بهادری): هادی طیطه، مصطفی پروری، عاطفه عظیمی و وحید نجفی
هادی طیطه
۱
ظهر میوزید
به دامن خیال تو؛
و زبانِ بریده را
پرده بر بوسه من
در دهان تو میانداخت:
چه پگاهی بود
ظلمتِ خیال تنت
عصر میوزید اگر به
کُجای تو وُ
شغال شب میگرفتمت
پستان به دندانِ
باران.
تو خیسِ من، زمینِ درد
حامله از مهربانیِ ابر خویشی
کنون بِشِکُف
تمام من در سلولهای تو جاری است
۲
راه که بگذارم
خمیده
نگاه غمزدهی سسکی
لابلای شکوفهی تنهایی
کز میان روزگاران
یکی ترانه خوانِ بس فرخندهتر
به تکیده، عطر برگ
چناری نیکمنش با بالای سَرد
دست و گردن در جیب نهاده
به خرامیِ کبوتری که پاییش بر زمین
خورد نخورد؛
یا به نازکای لبی گیر در گلویِ آه؛
عشق بر خیسِ بالهاش جاری بود.
وین دو
دو روزنه به خامشیِ اتاقی حرف
خیالی اندوه
چراغی افسوس
که نمیدانم چهام کهام برای چه
گشودهاند رو به ویرانیِ گفتوگو.
هست تو را مگر اندیشهی رهایی ز من؟
چنار با زبانِ باد
برگی از قامت قصیده به تن
و صلهاش وصلهی تنِ آن که دوستمیداردش – باد، آوازخوانِ شیطانِ نیک –
گفت.
سسک را یارای رهیدن از بند
چون خواستنت، نیست
بِدامِ راه که پیچید
پیچید
بنفشه، غنچهای در گلویِ حرف
که مرا با تو سر یاری
چون هوا در مشت نیست.
ناگاهِ باد
وین گوش سپرده به قصهی قصیدهی عشق؛
کشته کاسهی دلِ خود به صبر،
کو را که نیست اندیشه جز شکستن
چون عهد که شکستنی است میان مردمان
شاخهی گفتوگو به آواز
شِ ک س ت
سِسک پرید
و خونِ عشق بر بالهای چنار
پر میزد پرواز میشد…
سسک اما مانده بود با خویش
بر قرمز اندیشمندِ افق
خیره و خیرهسر:
آه
دور نیست که راه
دوباره عاشق کنَدم
دوباره سر به ساطور چنار دگری سپاردم
دوباره نفسهای مرا
باد بشماردم
دوباره سر در آستین تنی دگر نهم
دوباره لب بر سکوتِ سرخِ آتشزا نهم
دوباره راه و دوباره آه.
—————
مصطفی پروری
۱
رنجَم بر نَعْنی بخوابد!
و پرندگانْ آواز بخوانند
بر نافهیِ سَلیس—
صبح که باشد وُ
مشرقْ- حیرانیِ ماه بدواند بر قُوسِ قفا
که صورتِ کمان
با خال وُ خَدّ ِ غزال، مُماس اُفتاده.
۲
خواستهام بنْشینم
سایه از سرم گذشته باشد
و دَری از گلوی تو
به شعر باز شود
اینجا که زمان
بر پاشنهی غیب میچرخد!
——————-
عاطفه عظیمی
۱
میگفت بنفشهها که بیایند
دلتنگی با دو پای برهنه از خانه میرود
خون به رگ خیزرانم میریزند
دو ساق کشیده!
دو مجنون!
دو پای نهاده بر چشم پنجره
آن جا که غیاب آفتاب
تعلیق نور بود
به شکستهی نستعلیق ماه
تکه
تکه
تاریکی ریخته
از شب به گیسو
ای تار بر دار!
مدح کدام مرثیهای
به مستی
بنوشم از ساق
بریز رخوت از خم خیزرانم
به پیاله ماه
سلام بر خورشید!
بر صلابت پنهان کوه
زیر لحاف ماه
که از چین دامناش
خورشید به شاخ گوزن میروید
و روشنی به پای آهو بند میزند
حالا که نفس شب بریده
و خاتون خورشید
پنجه به شاخ بنفشه دارد
و پهلو به خوان پرندهها
محو مهار کدام سایهای
که ظهر تنت خوابیده به انحنای آفتاب!
۲
حالا که ماه
روی دست صبح
خودش را به مرگ میزند
خورشید، روی کاکل قمری پشت پنجره مینشیند
کو کو-ی عقربه
بیقرار!
این پا و آن پا میکند
کو نشئهام؟
بلندم کنی از بندبند جان
ریخته بر آینه
نشت میکند چهرهام
از خانه
به خیابان
به خلسهی سنگفرش کوچهای خمار
خلاصه میشوی آیا؟
میان رجرج باختهی آجر به قمار آفتاب
آنجا که قمریها سر به بالین زنبق دادهاند؟
بگو چگونه شمس و قمرم
جاری ست میان رگ
وقتی که انبساط کلمه
در انقباض رگها نمیگنجد؟
اینجا که وسوسه
از دیوار شکسته سرک میکشد
میان خانه
چگونه بلندت کنم از بند
که باد با بوی تنات
لابهلای ملافهها می رقصد
یک
دو
سه
قدم به جلو
دستها حلقه دور کمر!
پا به پا…
انحنای کمر به دست باد
بند بند تن
میان رختها
به رخوت رمیده در نفس
ها ها ها و هوی باد
پیچیده لابهلای مو
تانگوی باد و موی تو…
پیچ و تاب
و تب میان خون و رگ
رگبهرگ شعلهام
“زین آتش نهفته که در سینهی من است
خورشید شعلهایست که در آسمان گرفت”
حالا که ماندهام روی دست زمین
چگونه ابرها رنگ میبازند؟
به قمار ملافهها
————————
وحید نجفی
۱
از عشق که بگویم:
آتش شراره میکشد
بر خون
از شیوع
به ذرات خون
تا انهدام استخون
-اینرا مادرم میگفت البته-
میگفت:
آرام که بگیری از آغوش
دست که ببری بر آوار
تن میزنی به ازدحام خلوتِ اوهام.
چشم ریختم به راه
از جاده های
مِهریز
هی بروم
هی هی
یکریز
و زمزمهی آب
به جان کشیدم
هر سو نگریستم گریستم
به طغیان بادوُ
نالهی برگ
جا که خورشید
نیزه بر زمین میزد
گریه بر اشیاء میکردم.
۲
“به بهنود
بهادری”
شکسته موی
سپید خیال
نِشتَر زدم به مسیلوُ
گلوی باد
نالهی ارغوانیش
چکیده
بر شمایلِ خوف
فرو از چهره
برغبار افتاد
بلور
بازو شکاندم
بر باریکِ قامتوُ
زانو بر ریگ-زار چکید.
چند شعر از روزبه سوهانی، سایه باقری، زیبا کرباسی و مازیار عارفانی
روزبه سوهانی
۱
یکی هم باید باشد
که گمنامترین گورها را پیدا کند
خاکهای فراموش شده را بشکافد
و به استخوانها بگوید:
تمام شد
حالا میتوانید با خیالی آسوده به خانههایتان برگردید
۲
روزی مردم تنها با خندهها و نامهای کوچکشان به خیابان خواهند آمد
روزی مردم خندهها و نامهای کوچکشان را به هم نزدیک میکنند
تا در عکسهای یادگاری جا بگیرند
روزی مردم عکسهای یادگاری را چاپ میکنند و به دیوارها میچسبانند
آن روز
به خاطر جای خالی خندههایتان
به خراش دیوارها دست میکشم
و با دیوارها حرف میزنم
از نامهای کوچکتان
که در عکسها نیفتاده است
————————-
سایه باقری
۱
روز
قوز کرده در ایوان
از روشنایَش رنگ میبازد
تا شب عیان شود بر گُردهاش
و سیاهی
زمانِ مُکدرش را
بر پوستِ نقره فامِ شب
تیغ بکشد
و دریا فلس ماهیهای مُردهاش را
مَد بکشد
و تا کرانه بیاورد
نگاه کن
به برقِ فلسِ مردهماهیها
در ساحل
که چگونه به آب میزنند و بر میگردند
نگاه کن
به پوستِ مرطوبِ متورمِشان
در مهتاب
که چه بی های و هوی
تسلیمِ شنها میشوند
ببین چگونه این زمانِ مکدّر
زیر نورِ ماه
خمیازه به مرگ میکشد
و تیرگی را به تیرگی
پیوند میزند
۲
زنده باد عنکبوتِ خانهزادِ من
که ما را
میلِ تناولِ خردههای نان و مگس
در امتدادِ یادگارهایِ ویرانمان
به هم پیوند میزند
و آن رغبتِ عجیب به آویختگی
که به طرزی شگفت
در من از بند ناف جریان داشت
وقتی که جهان هنوز
حجم سیّالِ مدوری بود
در حوصلهی انگشتانِ نابالغم
ابرِ بیشکلِ معلقی بودم
در ویارِ خاک
که نامَم را در تقلّایِ
تشکیلِ اندامِ جنسیام
بضاعتِ گلویی
در باریکهای نور منتشر میکرد
و هوشِ کوچکِ ماهیان قرمز
در تنگ استغاثه به فراموشی میبرد
زنده باد عنکبوت خانهزادِ من
که ما را میلِ تنیدن
آن هندسهی دایرهوار
بر تنِ ملافهها و پردهها
به ملالی مشترک
در اصطکاک نامهایمان میرساند
اینک من
اینک تو
بگو کدام فاتحیم؟
—————————
زیبا کرباسی
۱
۲۷۹
الف
آن تجلی که به عشق است و جلالست و جمال
و آن ندانیم که خود چیست تو آنی گل من
محمد حسین شهریار
تو حق داری بخندی
وقتی می گویم باکره ام
خنده مجانی ست
راحت باش
دست هایت را قائم زیر شکم بگیر و
یک دل سیر بخند
چرا که فهم کوچک آدم ها از این یعنا
دنبال پرده ای نازک
در جیک و چیک سوراخ پونجیک می گردد
تو ماه را دیده ای
ندیده ای
وقتی از آسمان با شهوت غلیظی
روی سینه ام می افتد و
تا دم صبح
هفت دور حلقوی ی کامل می زند
چرا که زیر دوش شیر و عسل
روی شاخ دیو درختان معجزه
زیر بوته های وحشی ی آفربیا و آچیلا
عشق بازی نکرده ای
کرده ای مگر
نه در دل صدف های غول مینویی
قعر دریاها
لب تر ساحل ها
نه در قله های قاف با سیمرغ
نه در قلعه های گشاده سر
رو به دشت کوه و آب
که معمار طراح و فانکشویش
خود شخص شخیص خدایت بوده باشد
تو حتی بال های مرا ندیده ای دیده ای
وقتی با حس حال و هوایم
شکل رنگ فرم و اندازه های شان دیگر می شود
دگرگونی ی ناگهانی ی ترد و خردشان را
به هیولای افتون و افشون
تو مرا وقتی مثل ماده شیری
زیر یال های بهادر می خزم ندیده ای
تو خنده ی مجانین را
در ته و توی هم
از ته دل نشنیده ای
هرگز
۲
۲۷۹
ب
هر حلقه ی زلف ترا صد ملک چین درآستین
هر پرده ی چشم ترا صد کافرستان در بغل
صائب تبریزی
زندگی با یونیفورم تازه اش
قصد خیابان داشت
دبش
مشتی
مشق شبش را تاتی می کرد
سرش مثل پاکت پرتقالی ی ساندیس
زیر آفتاب
پلپل می درخشید
شهر در خسران نفس به تنگی می زد
که با بوی قمصر گل های سرخ از راه رسیدی
در دیدرس همه چیز شکل آمدن گرفت
زی ی حذ و لذت
بر قرار کام ریخت
گلوی شهر از هذیان عاشقانه تپید
کیفور شد
کبک سینه اش
این بقعه ها را
تو به رقص آورده ای آهو
به درون استخوان ها
این نقب ها را تو زدی
مرده ها از تو زنده اند
بدم
بدم و با نفس هایت
بر سینه ی خالی ی جهان
گل سرخی نقر کن
به شکل دیوانه ی قلب
—————————
مازیار عارفانی
هر جنازه روی زمین است، زخمه روی سازِ زهیست
یک چیزی شبیه تنبورِ خداوند
یا که عودِ شیطان
یک شبکلاه هم هست واسهی انداختن سکهها
و یک مامان و بابای از پیشآماده برای خانواده شدن
و تو میدونی آیا خورشید چه رنگیست اگه هرگز به
آسمون نگاه نکرده باشی
زیرا من از صف نمیآیم بیرون موقع مرگ که سرگرمم
کنی با دکمههای باز
و این است عقوبتِ اسپرمهای عجول بعد از قدرتنماییِ
بزرگ
شباِدراری و
راه رفتن با گیتاری که فقط فالش میزنه لابلای رختخوابهای
خواهر و برادر
این است عقوبتِ انتخاب یا که تقدیر
سکس بعد از هر بار خرید تلویزیونی جدیدتر
له کردن سیگار روی عکس و
بوسههای دبیرستانی علیه آمریکا در سیزده آبان هفتاد
و چند، پشت تانکر آبِ شهرداری
زیرا همه چیز مهیای یک مارادونای جدید هست که پا
به توپ بشه از بیروت تا پکن
زیرا مردم محتاج دست خدایی هستند که نیست
و مردم نه تنها از دوگانهی مسی_رونالدو خستهاند
که میترسند تکرار بشه تا ابدیت
اما تکراری نشه
میفهمی؟
اسپایدرمن احاطهمان کرده و راه گریزی نیست از حمام
آفتاب
یا ظهور در دهههای نحس و بمبارانهای ارباب
و ما نمیتونیم به داریوش مهرجویی نامه بنویسم که
دیگه فیلم نساز و بذار صدای گاوت رو بشنویم که اومده برای چریدن زیر سازهی عظیمالجثهی
برج میلاد
و کلی ماشین دارن بهش چراغ میزنن
و التماس که ما نیاز داریم به چیزی فراتر از کوئید
۱۹
چون معشوقههای متعددمون هربار موهاشون رو رنگ کردند
غیبشون زد در یک دریای دور و
غرق شدند در کشتی پناهندگان
و سالوادور دالی داشت نقاشی میکشید روی یک موشک
دوربرد
برای پرتاب روی اقلیتی یا که ابرقدرتی
چه فرق میکنه؟
پس بگذار تشکر کنیم بخاطر مقالات سکسی در روزنامههای
صبح دربارهی آنهمه اعدام لوس
که منجر به شیوههای نوین ورزش شد حین پرسیدن سوال
و عوض کردن میل جنسی در تمرین روی پوست
و خالکوبیهای خون
بگذار حالا که مطهرم توی این لحظات برزخی
بگم که مارکسیست ترجیح میدم برای سکس
که استخوان پهلو نداشته باشد
و تمام بدنش را به مساوات قسمت کند
بعد دهنِ بازش رو بیاره جلو
بپرسه کجاست اینهمه دندان پوسیده را جگری
و من بخندم
اینطوری
دقیقن همینطوری
به آفتابِ بزرگوار
که چندهزارساله
یا که کمتر
محترمانه
میتابه
بر
چیزها
و
البته
خانوادهها…
چند شعر از: آیلین فتاحی، محمد علی حسنلو، بهمن ساکی و الهام حیدری
آیلین فتاحی
۱
عقربه
باور متروکی ست برای زمان
وقتی صبح از ضربه ی پلکِ تو می افتد
روی گونه ام
نور
بوسه می شود
حالا که نیستی
عبورِ وقت
مقاومت است
از سقف خانه ام روز می رود
سال ها رد پاهایت
از هوشیاری ام گذر نمی کند
در غیاب تو همه چیز بلعیده می شود
وچای بعد ازظهر
با حبه ایی از خیال
زمستانی ست
که از دهان می افتد
۲
جهنم
از پاهایم سقوط میکند
و گمراهی اش
دست می برد به نیلوفرم
کبود
در نوازشم می شِکُفد
پهلو به
پهلوی بودا
بر نور مرده می ریزم
و در حرارت رفتن
روشنم
در زنانگی تکمیل می شود
——————————————
محمدعلی حسنلو
۱
سهم یک مهاجر
بیش از اندازه خوشبین بود به آمدن آنها
باور نمیکرد روزی برسد
چشمهای همسرش نباشد، عکسهای کودکانش وُ چند خاطره
پیوسته در سلولها وُ اعضای مغزش باقی باشد
باور به جنگ، باور به کمک از دورهای غریبه از کشورهای
نزدیکتر
همسایهها چه دورند این روزها
وَ دورترها، بدشان نمیآید نزدیک باشند
تحقیر؟ تسلط؟ آرمانهای از دست رفتهی انسانی؟
استعمار فکرهای کوچک وُ بزرگ!
آنها به چه فکر میکنند.
به ارتباط مرگی در نیمکرهی غربی
و تیری شلیک شده از نیمکرهی شرقی!
فکر کردهاند که هر مغزی براساس کیفیّتاش توانایی
حمله وُ دفاع دارد
مرگِ آن زن وُ کودک تصویرِ چه مرحلهای از تربیت
است.
چه مرحلهای از مراحل مختلف اصول:
اصل اول: شما بودید که نظم را بینظم کردید.
اصل دوم: رنگِ پوست دیگر مهم نیست رنگِ افکار چرا!
اصل سوم: هیچ اصلی مهم نیست مگر وقتی ما بخواهیم.
ما توانایی این را داریم که دوست باشیم
حضورمان را نزدیکتر کنیم در کمال صمیمیت ( پایان
سخنرانی ).
در مسافرخانهای نامعلوم
بیتفاوت به خبرها وُ گفتوگوها
گذشته همچنان در رگهای او میوزید.
۲
رقمهای معنادار
درونِ فیشهای بانکی
فاکتورهای امضا نشده
قبضهای برق، گاز و …
اعداد میخواهند متفاوت باشند
در جابهجاییها
سرقتها
در حقوقهایی که فرقهای زیادی دارند
اعداد میخواهند
اعداد نباشند
بعضیهایشان سر تکان میدهند: که بله
وَ ضرب میشوند
تکثیر در تکثیر
بعضی ثابت نگاه میکنند وُ میمانند بی هیچ تکانی
کسریهای هر هفته نیز هستند
با رشدی بدون کنترل
و تُهی که میمانَد در جیبها
درماندگی آخر ماه
نگاههایی مضطرب
چه میشود کرد
چیزی بیشتر، یا
کمتر از واقعیّت
_ اعداد میخواهند _
—————————————–
بهمن ساکی
۱
پرسه
با دهان باز چهار سال
چهارسال با دهانِ باز
خوابیدنِ موهایم از خواب
خوابیدنَِ دستِ زیرِ سرم
آدم تا با خودش حل نکند با این جدولها کنار نمیآید
یکی از تلنگرها به سَرم میزند
یکی به خودکار BIC
یکی به پایم
که از پرسه در خیابان خسته ست .
هی راه
هی راه
هی پشت راه راه
گاهی بیراهه از فرط رفتن راه میشود
دنبالم بیا
خواب من کوچه بنبست کم ندارد .
۲
راهها
نصف این راهها که میروم اضافی ست
نصف آنها که نمیروم
نصف پشههایی که با فیزیک هالیدی میکُشم نصف سرعت نور
نصف سرم که برای درد ورم میکند
با چای غلیظ
به جای بوسههای تو شب کش میآید
و من برای گوشههایی از سَرم برنامه ندارم
شب کش میآید و من دستم معطل است
کنار دیوانگان دویده در لیوان
برگشتگان سراسیمه از خیال و قیاس و گمان و وَهم
نصف خبرهای بد
نصفِ نیمههایی از آن مرغِ طرب .
———————————————–
الهام حیدری
۱
و تو ای اختلال عظیم
از خلال خوابهای من خودت را خارج کن
از خاطرات خوب من
ای خالی خلل ناپذیر قلب من
**
خراب
مثل نوار قلب من روی خطوط اخیر
خراب
مثل رسیدن پشت میزهای خسته با تاخیر
خراب مثل همین کلمه
همین خراب
۲
بازگشت
بازگردی از مرگ
و با قاتل گپ بزنی
اما کلمه کوو
که تجربه چاقو
در قلب و در گلو
هی بگویی من مرده ام باز بگویی هی! من مرده ام
و او بگوید آه آری من تو را کشته ام.
(کشته ام ماضی است
و استمرار دارد)
و قتل قلب که به قاتل متتقل نمی شود
می شود؟
درست مثل انقلابی در گلو که رخ نمی دهد
شب است و کلمه کم است
لعنتی
کلمه کم است
پس تو آرامی
و به آرامی نگاه می کنی
می گوید صبح بخیر می گویی بخیر
می گوید شب بخیر می گویی بخیر
آرامی
آرام
مثل مرگ
مجله شماره هفت (در قرنطینه)
نه این که فکر کنید هرکس در قرنطینه است می تواند حبسیه بنویسد. نه! نمی تواند. این روزها همه حرف می زنند و کم می شنوند. در این ساعت که می نویسم سرنوشت ادبیات نگرانم نکرده. کاری از دست کسی هم ساخته نیست. جز تماشا… . دوستان شاعر، دوستان نویسنده، دشمنان شاعر، دشمنان… عجیب تر این که برای جهان و کائنات هم نه دوستان مهم اند نه دشمنان. حالا ما جزئی از جهانیم! جایی روی کاغذ!
که فقط توشتن بلدیم و هرکس بنویسید آنچنان که … . قدم ِ قلمش روی چشم. قدم قلمش روی خود تخم چشم.
آخر ادبیات، این روزها دوست دارد با نوک قلم چشم نویسندگانش را درآورد.
با مهرِ بی دلیل
احمد بیرانوند
شعر کردستان: پرونده بهزاد کردستانی/ شعیب میرزایی
بهزاد کردستانی ال ۱۳۴۹ در شهر مریوان از توابع استان کردستان بە دنیا امد . وی تحصیلاتش را تا سال ۱۳۶۲ در مریوان بود و ادامه ی تحصیلات را تا پایان تحصیلات دانشگاهی ( سال ۱۳۷۵) در دانشگاە علوم پزشکی کوردستان ، در سنندج ماندگار شد .
۱۳۶۹ فعالیتهای ادبی در انجمن ادبی مولوی سنندج را اغاز نمود و ۱۳۷۵ با بازگشت بە مریوان در شبکە بهداشت مریوان استخدام گردید و در سال ۱۳۷۷ با ارسال نامه ی اخراجی از کار، از طرف هستەی مرکزی گزینش برای همیشە از مشاغل دولتی محروم گردید .
بهزاد کوردستانی از شاعران و بنیان گذاران جریان موسوم بە شعر “داکار ” است . داکار مانیفیستی شعری بود کە در دوران خود نقطە عطفی در شعر کوردی بە شمار می اید . هرچند کە بعدها انتقادهای زیادی بە بیانیەی شعر داکار و جریان شعری داکار و شعر انان وارد شد اما در زمانی کە شعر کوردی از طرفی بە شدت متاثر از جریانات شعر فارسی و از طرف دیگر شعر شاعران کوردستان عراق بود شعر داکار نوعی واکنش بە شعر شعارزده و محتوا محور بود کە میل بە اهتمام دادن به فرم و تکنیکهای نو داشت و تاثیر غیر قابل انکار بر جریانات شعری بعد از خود گذاشت . شعر بهزاد کوردستانی شعری استعاره گرا و فرم محور است (خصوصا در اثار جدیدترش) کە با تکنیکهای زبانی و به کار بردن ایرونی و پارودی زبانی و توجە بە لحن و ریتم کلام سعی در نو گرا بودن و نوگرا ماندن دارد . لازم بە ذکر است با توجە بە پارامترها و مولفەهایی کە این جریان شعری در بیانیه ی خود عنوان کردەاست می توان گفت نزدیکترین فرمت شعری بە شعر حجم فارسی می باشد .
بهزاد کوردستانی ، ابراهیم احمدی نیا، ازاد رستمی از چهرەهای اصلی شعر داکار هستند.
فعالیتها و اثار بهزاد کوردستانی :
۱۳۸۰ چاپ اولین دیوان شعری تحت عنوان ” غارت دستنبو “(غارەتی شه مامه)
۱۳۸۲ با نمایشنامه ی” مجسمه ای برای حرکت “(په یکه رێک بۆ بزووتن) شرکت در جشنواره نمایش مریوان و کسب مقام دوم نمایشنامه نویسی .
از سال ۱۳۹۲ بە مدت دو سال قلم زدن در بخش ادبی هفته نامه ” چاودێر” در شهر سلیمانیه کردستان عراق ،
از سال ۱۳۹۳ بە مدت یک سال همزمان با کار در چاودێر بعنوان مجری برنامه ی فرهنگی ــ ادبیِ “کلچر ” در تلویزیون ” ریگا ” مشغول به فعالیت بوده است .
آثار چاپ شده :
ــ دیوان شعری ” غارت دستنبو ” ( غارەتی شەمامە ) سال ۱۳۸۰
ــ ترجمه شعرهای برگزیده از شاعران کوردستان عراق تحت عنوان ” سفر بە سرزمین شعر ” سال ۱۳۹۳
ــ ترجمه کتاب “دستنوشته ها نمیسوزند” اثری از بولگاکوف نویسنده ی روس ، سال ۱۳۹۴
آثار چاپ نشده و آماده ی چاپ :
ــ مجموعه شعرهای کوتاه تحت عنوان ” هفدە ونیم”
(کۆی چرکانه شعرییه کان)
ــ دیوان ” معکوس رنگیست بە همه می آید ” (پێچه وانه رەنگێکه له گشتی دێ )
ــ دیوان شعری ” دیوار ” رٶیاهای ۸۴ روز در سلول انفرادی .
ــ مجموع دوازده داستان کوتاه تحت عنوان ” روزی کە خضر کشتە شد ” (ئه و رۆژه ی خدر کوژرا )
ــ سێ نمایشنامه
۱-مجسمه ای برای حرکت (پەیکه رێک بۆ بزووتن )
۲- برای این عکس راست بایست. ( بۆ ئه م وێنه راست بوه سته)
ٓٓٓ ۳- تنها چرتی زدم . ( تەنیا یه ک وه نەوزم دا )
ماهی
ماهی را هنوز نداشت بە فصل شکار
همه ی زمین را ریخت در پیکش
سلامتی
گفت و سرکشید
حریف هم
چە سریع سرازیر
شد دراین همه حرف و حروف ؛
خدا را شکر نمیفهمد
نمیداند نیچه چطور اتفاق افتاد
نمیفهمد درخت کە اتفاق افتاد
همان سیب شد ،
نیچه را
میشناسیم
نیچه ی چه وقتی اسکل !!؟
نیوتن!!
پرتم کرد بە نقطه ی بختی از تختی توپ
کە همین زمینە
حریف هم حیف شد ، فرررر و فراموش .
من یارم را خودم نوشتم ، دلرنگی دارد جورکی از جورها
زمینش توپیست بە توری آویزان
هی شوتش کن ازین پا بە آن پا
کنترل هرآنچە در دست پرتش کن بە هر جا
کە پرده را از هرچه کنار زدم
اسیر آفتابی شد در کنار اسرار .
قبل از آنکه یادم باشد
پدرم گفت : سایه رنگ
خوبیست
همسایه باشیم
پدرم قبل از آنکه دلی سیر بماند ، مرد .
مادر میگفت :
کنترل یعنی
، از راە دور لب بە لب شدن
را
باید خندید
من هم کە دارم مینویسم چیزی اکر بگویم وارونه
رنگیست بە همه میآید ،
مبارک باد !
دوری کە درد دائمی کنترل شد و
مادر هم همان استکان ماند و مرد .
من کە پردە را بە کنترل
فهماندەام ، میتوانم همەی دنیا
را بازی کنم ،
همین الان یواشکی انگشتم را بر این شعر میسایم
نوشتم ؛ سال هزار و سیصد و درشکه و
چیزی دیگر
درشکه ای از مردان سوار
خنجر زیبایی را بە مردان گفت ؛ همینست
کە هست!
مرحبا و آفرین باغ !ْ
باغ بیشرمانه رنگ را سرخ ، سرخ را
سیب میکند
پسران هم هی خود را
بە محجوب گول بزنند
کە شرم بیشرمانە تسخیر
میکند .
بفهم ، باغبان !
من و آن دیگری اهل
اینجا نیستم ،
خیابان را بیشتر میفهمیم
باید برگشت بە آن نیچه هایی کە اتفاق
نیافتاده اند
حالا دیگر دنیا و هر چیز دیگری بە یک اندازه رقیقند
اتفاق میافتد و برمیخیزد ، بیآنکە آسیبی
ببیند
آهای کنترل مواظب باش !!!
نوێژانە
بێهزاد کوردستانی
نیهتمه!
فهرزێ چوارگۆشهی ئهم
ژیانه حازریه
کوره نه، حازری چی؟!
نیهتمه!
فهرزێ چوارگۆشهی ئهم
ژیانه بهجێ ماوه
به قهزا
به جێ بێنم
بۆ بێتاقهتی!
ههتااااااااااااکوو ئهوسهر.
واز له وازم بێنێ
واز له وازی دێنم
قهیناکا با ئهویش ببێ!
به ناوی
بێتاقهتترین بێ لهشی
ههمیشهی تاونهتاو!
ئێمه قهت سپاسی شیر
ناکهین
که،ههڵئهچێ!
سپاسمان بۆ ئهو پاسانهی
بردن کڵاوهی سهریانه و
هاوردن عهسای دهستیانه و
پیرۆز!
پێزانینمان بۆ ئهو کاته
تاریکانهی
باوکمان به چراقۆیهکهوه
تا تۆ بڵێی درێژ،
لهشی دایکمانی پشکنی و
ئێمهی له چاڵێکی موبارهک
هێنایه دهر
بۆ خۆشویستنی
موبارهکی چاڵ
ههتااااااااااااااااکوو ئهم سهر!
ئێمه!
باوهڕمان به پاکیی بێتاقهتی
بێ لهش هێنا و
سوور ئهزانین درۆ خۆشه!
ئهم بێ لهشه هیچی له بهرد
ناچێ
بیستن نهبێ
نهکهی ههرگیز به بهرد بڵێی ههچه!!
ناچێ و
نابیسێ و
ناڕۆ،
ههتااااااااااااااااااااکوو هیچ سهر!
بۆنی پاکیی داوێنی کێ؟!
کێ بۆنی پاکیی
داوێنی دێ؟!
ئهم بهشه لهم فهرزه به جێ نایهت
سهردانهواندن کاری نامهردانه
نا
قانعی ناکهم به خوو
قهناعهت ئهمباتهوه بۆ نان بهڕوو
ههتاااااااااااااااااااکوو سهری سهری سهر!
ژیانێک که ڕانهکات
له باوهشی تهواوبوونی
پاڕانهوهی ناردنی بۆ ههرکوێ بێ
ناخۆشه.
سڵاوی چی؟!
من!
شایهدم که ههرشتێ بوونی
چیه؟
نهخێر نییه
غهیری ژیان
ئهویش تهنیا به بوونی من.
من!
شایهدم که هیچ کهسێ شایانی
ناردنی نییه
پێم بڵێ وا!
ئهگهر پێشی دڵخۆشن
سڵاو له ههموو لایهک
سڵاو!
بهرله تهواوبوونیش بڵێم:
ڕوو لهههرلایهک بکهی
تابلۆیهکه له یهک ناچێ و
فهرقی نیه!
جنێوێک بۆ ڕاست،
ستایشێکه بۆ چهپ!
جنێوێکی تر ستایشێکی تره!
ئهملا و ئهولا ،ههڵهیه
پا لێ به و بڕوانه دوورئهمهیه
ڕهمزی فێربوونی
ئهم دونیا دووچهرخهیه.
یا بێتاقهتترین بێ تاقهت!
خهریکه شێت ئهبین و دههری
بمانپارێزه له تاقهتی ئهم
دیواره
یا بیتاقهتترین بێ تاقهت!
ئێمه ئهرۆین بۆ ئهو شوێنهی تۆ نهتوت
و
نزیکین لێی
دوور ئهبینهوه لهو شوێنانهی
ئهمرت کردووه
بۆیان ڕاکهین!
یا بێتاقهتترین بێ تاقهت!
ئێمه له ئاو بووی ئاوێکین
پێکهنینمان به تاقهتی
ئاگر دێ
کۆتایی به تاقهتی ئاگر
بێنه!
یا بێتاقهتترین بێ تاقهت!
تۆ بیت و خۆت
واز بێنه ئێمه بین
و کهیفی خۆمان
ئێمه تهنیا به ڕهزای خۆمان
ڕازی به یهکترێک ئهبین
جیا له ئێمه و به دڵمان بێ!
دڵی ئێمه گوێ بهتاڵی ئهمری
تۆیه و
عاشق ئهبێ لهسهر حهزی لاخوارووی
خۆی
نه ئهمری تۆ!
یا بێ تاقهتترین بێ تاقهت!
ئێمه ئاواین
تۆش کهیفی خۆته
تا ئهتوانی بێتاقهت
به!
چند شعر از مهدی رضازاده، الهام گردی، محسن توحیدیان
شعری از مهدی رضازاده
بی بازگشت
تکه ای از من
در منقار پرنده ست
تکه ای دیگر
در ابر ناپیدایی
گره خورده و نمی بارد
با سر انگشتان باد
می رقصند
پاره های تنی که
بی تن رهایش کردهاند
بر پاره های این راه
گام های گمشده ای ست
که بر نگشته اند
پاره های این نگاه را کسی نمی دوزد .
دو شعر از الهام گُردی
۱
برای چه دوستم داری مادر؟!
تکه کاغذی دارم در نشست صندلی
میپرم به شبی غریب
فکر کردی پرندهام؟!
نباتِ تنِ توام مادر
و زمان، گودبرداری چشمهایم را آغاز کرده
زمان که هیبتی عریان دارد
و از گلدستهها، سه بار تکرار میشود.
گوش بر گوش گذاشتهام
دهان بر دهان
و زمان در کف دهان چال میشود.
آب بریز مادر
آب بریز
به آنور آبها
به کاسکو
استار باکس
و صورت ویکتوریا سکرت
به حراج بزرگ یکشنبه
تخفیف جمعههای سیاه
و هجوم در نشئگی خرید
_حی الفلاح مادر
حی الفلاح
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه
به پوست تو اشاره میکنم
به چهل تکه میان سینهات
یکی آه
دیگری خانهی حسرت
آری اندام شگفتی دارد مهاجرت
رنجی دوپا
سری بزرگ
دهانی ساکت.
چه میگویی مادر؟
فکر کردهای پرندهام؟!
۲
چند لیتر از خون تو
بر کف بنزین شره کرد؟!
تقطیر دست تو بود
در تقدیر خیابان
نوش باد
نوش باد
معشیت ما بر بستههای خالی
پسر کسی بودی
نامت را نمیدانستم
و چالهای جوانت را چاه های نفت، پر میکرد.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ
خواندم
خواندم
خوابهایت را
و از مادر تنهای فارسیام جدا میشد.
جریب جریب پیشانیات
از ترکهی درختان، چین میخورد
باید حواست را پرت کنم از مردن
از باران
و اشغال خودت
باید نروم جایی دورتر
که نروی به جایی دورتر
باید از طرهها و صورتها وطن کشید
از مشت
خاک
و فشفشههای کلام
باید که در خیابان سال را تحویل کرد.
یَا مُقَلِّبَ …
لعنت بر جوانی پلکهایت
وقتی فرو میافتند
آن کس که در سرت، فشنگی کاشت
شرم درو خواهد کرد.
شعری از محسن توحیدیان
میراث
پوستی از من بر بدنش کشیدند
مقاوم در برابر هیچ
به ضمانتِ مادربزرگِ مادرم
که با آن
از سلاطون پوست
و سلاطین رنج مخفی شد
و به او خانهای کوچک
در گورستان «منورتپه» دادند
نقشهای بر تختهبندی
که خالها و لکههایش
به دروازهای کوتاه
در خیابانِ خوش میرسانَد
و آن دروازهی تباهی است.
از من به او استخوانی دادند
صلیبی که با آن
بار قلبش را
به ماهورها بکشاند
و پوشیده از چشمان علفزار
در برابر بادهای قطبی
ویران و استوار بماند
از من به او سنگریزهای
که در رگهایم
به سوی تناهی میلغزد
و در جنگل اشارات
و در خیابان همه جمعهها
به پیش میراند
از من به او دهانی
و کلماتی
که به وقتِ خداحافظ میگویند
و به زیر باروهای شکسته دست تکان میدهند
شعر کوردستان: پرویز ذبیح غلامی، یونس رضایی، شعیب میرزائی
پرویز ذبیح غلامی
ترجمە: فاتمە فرهادی
۱)
در
مرده شورخانه
همه
چیز برق میزند
هم
گلوله ی توی جمجمه ام
هم
آوازهای مرده شور .
(۲)
در
می زنم
در
را به روی خودم باز می کنم
خودم
را به خانه تعارف می کنم
سرم
را روی شانه ی خودم می گذارم و
گریه
می کنم
…
نمی
دانم خبر مرگ چه کسی با من است؟
(۳)
هر
شب از تلویزیون بیرون می آید
در
رویای قالی ها مین می کارد
و
در تنهایی پیراهن ها
مرده
.
صبح
که به تلویزیون بازمی گردد
در
یک آن
گوینده
ی اخبار سیاسی می شود.
(۴)
درخت
ها نمی دانند جنگ چیست
اما
کلاغی که صورت سرباز را به منقار می گیرد
و
برای جوجه هایش می برد
می
داند
می
دانم که می داند
(۵)
تو
ماهی ساده لوحی هستی
در
اعماق دریای نفت
صیادی
که به رویت لبخند می زند
به
صید دریا آمده است
(۶)
آفتاب
و مرده شور خوابیده اند
کلاغی
لبخند
مرده را به منقار می گیرد و
می پرد
یونس رضایی
ترجمه: کامیل نجاری
خانه ای که هر رجش
از زمان
هر اتاقش از جاودانگی – برای تو
که شبیه لحظه ای هستم
در هزارەی نگاهت …
آیا زمانم من … کە
بگذرم بر دیدەگانت
که بمیرم رهگذر آسا
و گذشته باشم؟
شاخه ای از جاودانگی زمانت
بر منقارم
یعنی
پرندەام و
در گذرت کز میکنم ..
در قفست
که هر اتاقش زمان
و هر رجش جاودانگیست.
چه رها
منقار بر مردمک ساعت
صیقل میدهم
و خودم را در تو می یابم…
ـمردانه
می میرم
میگذرم
به افق خودم
به جان خودم
به جان تو…
شش شعر
از شعیب میرزائی
برگردان
: شروین پیرجهان
۱
دروغ دروغکی نگاە
می کنیم
دروغ دروغکی
لباس می پوشیم
دروغ دروغکی
در صف بنزین و نان و اب و هوا و بازار می ایستیم
داد می زنیم
دروغ دروغکی
بە همدیگر تلفن می
کنیم
دروغ دروغکی
عرق می خوریم مست می کنیم گریه می کنیم
دروغ دروغکی پول می شماریم
می شمارندمان
دروغ دروغکی
عاشق می شویم
دروغ دروغکی
می بوسیم بوسیدە می شویم
دروغ دروغکی
همیدیگر را به خانه می بریم
دروغ دروغکی
پوست بە پوست می شویم
ویران می ریزیم می میریم
دروغ دروغکی
زندگی دروغی
چینی ست رفیق میدونی ؟
۲
اندازه ی
جهنم دوستم داشت و می سوختم
خودش می
گفت
می گفت
:
تو از اسمان مردتری
وگرنه من
خودم کفترخانه ی تمام سنندج و غروبها بودم
اندازه ی
تمام ماهی ها دوستش داشتم و خفه می شدم
خودم می
گفتم
می گفتم
:
تو و زن
از ماهی لیزترید
وگرنه او
خودش راننده ی تمام تهرانها و خرابه ها بود
.
۳
که میرسد
یعنی می
اید
با عجله
روی یک مبل عوضی مینشیند
قرصی عوضی
تر را بالا میندازد
می گوید
:
تمام غروبها
پرند از عوضی هایی
که روی مبلهای
عوضی مینشینند
مردهای عوضی خیابانهای عوضی تر
وقتی می
اید
با عجله
خودم را
عوض میکنم و از غروب بیرون میزنم
میگوید
:
چه خوب میشد
اگر غروبها ، مبلها ، مردها را
عوض میکردیم.
۴
ماشینی پیرانهای بی کسیت را بار بزند
صنوبری خودش
را به کوچه ی علی چپ بزند
اب انار
بگیرد
یا درختی
پیشمان وسط بیمارستان بنشیند
“دکتر
عرق خورخانه ها ”
در من دستهایش
را بشورد و بگوید :
عرق سلامت
پاییز سلامت
خودتان سلامت
۵
مست و پاتیل
جاده را گم شوی
خودت را
وسط شبی دو نفره پیاده کنی
با لبخند
برایشان لبالب عرق بریزی و
وسط هردوتا
شان
دراز به
دراز وسط بوسه هایشان بالا بیاوری .
۶
از جاده
خسته تر
این خطوط
را سفید می روم تا
/ نروم /
نمی دانی
عافیت گورش کجابود؟
-: از چنار از چنار چه ؟
از چنار
مردی را کشیده بودند
د
ا
ر
دار سنگدل است
بنویس درخت
این روزها
جرثقیل
کارهمه ی
ما را……. میکند و
کلاغ از
سربیکاری
جلو باران
کلاه میریزد.