بهزاد رحیمی، ابراهیم احمدی نیا، بهزاد کردستانی، عادل اعظمی

دو شعر از:  بهزاد رحیمی

ترجمه : شروین پیرجهان

۱

عروس باران

سوگ وار

مرگ خویشم

مثل

اشک در هم شکسته ی

 عشق .

چشم انتظار

فصل سیاه  گرد و خاک است

افتاب اسمان 

 زندگی .

فریاد

“با پیشک ” *

باران ساکت است

چشم انتظاری

چشم انتظار  مرگ  است .

۲

روز را چید

افتاب

راه هم

ایستاد

تا

گم شوم .

*باد قبل از باران

سە شعر از ابراهیم احمدی نیا

ترجمه: عزیز ناصری

 از
کدام اهریمن پریزاده تر که من نیستم؟

غرق وسوسه باد 

عمر در پرسش و نعناع

در شهرستان آجر 

لبالب از زرق و برق یقین

مرید آسمانی

آلوده با پرواز خفاش!

نابیناست رفیق!

آینده در اتوبان لاقیدی

کدامین هدف برفین

از فتح کوهستان های بیهودگی

تا بازیافتن سرنوشت کافور؟

از کدام اهریمن پریزاده تر 

                               که
من نیستم؟

شباهنگام

دور از قوانین آشوب

اره ی شبح

            بر
گردن عقیق!

تا اطمینان از آنسوی کوهساران مه گرفته

بسی روشن تر از چشمان اعور تردید!

پرتو با نیزه ی افق

غرق در رودخانه ی زمان.

بلغزد پای کبوتر

بر مناره ی کاشی،

تا رسیدن به ملکوتی مه آلود

چند بار دیگر، باید این گونه؟!

بگذار من امپراطور گمراهی

یا من امپراطور گمراهی

یاغی از قامت ترد آب

از رقص ناموزون برگ ها 

                     
خشمناک!

من خانه خراب

وسوسه تر از ترانه های شبانگاهان

در سن تپل چهارده سالگی!

“چراغ ستمی است بر ظلمت”

قدم زدنم 

            در
خیابان های قیر و تنهایی…

انسان رفیع است

تا انزجار گنجشک!

نتوانستم شماره ی همراه هیچ پیامبری

یا حضور در آدرس خدا

لامپ، ستم  زردی
بود بر شب!

پشیمان نیستم

که چراغ را نفرستادم

       به
نبرد با سیاهی!

تا این ۴۵  ویران

عمیق اما  تا
آن سوی وسوسه!

کجا پنهان شده است 

بوی نان و ترس از غروب؟

افسوس از این پایان زرد زودرس

تلگراف تبریکی نفرستادم برای درخت

یا ایمیلی به سوی گرازی پرتاب…

پایان یافت

راهپیمایی نهر در تاریکی

بسته شد آن پنجره

اسمش افق است 

           و
زرد است در سپیده دمان!

خیانت های آب»

دور از نگرانی های سراب

آمیخته با حقیقت های نارس توهم

شبی بسیار تاریک

به ماراتن زندگی درآمدیم.

آیا آب گمراه بود یا لاقید

که با لهجه ی توفان

گیسوی گندم را ویران کرد

          و
چهچهه ی کبک را؟

به سوی کوههای ویران می تازیم

جانمان را بر نوک نیزه ها می رهانیم

در هیئت سیلاب،

سراب 

دستاری از خزه می پیچد

             بر
فرق خشکیده ی درخت!

از هر گونه، نر و ماده 

به عرشه ی آن کشتی ها می رویم 

ناپیدا و سوراخ اند

ملوانی هرگز پای بر آن ننهاده است

نوح هم

نرسیده هنوز

           به کوچه های شریعت!

شعری از : بهزاد کردستانی

ترجمه : عزیز ناصری

ماهی

ماهی را هنوز نداشت بە فصل شکار

همەی زمین را ریخت در پیکش

         سلامتی گفت و سرکشید

حریف هم

             چە سریع سرازیر شد دراین همە حرف و حروف ؛

خدا را شکر  نمی‌فهمد

نمی‌داند نیچە چطور اتفاق افتاد

نمی‌فهمد درخت کە اتفاق افتاد

همان سیب شد ،

                      نیچە را می‌شناسیم

نیچەی چە وقتی اسکل
!!؟

                            نیوتن!!

پرتم کرد بە نقطەی بختی از تختی توپ

         کە همین زمینە

حریف هم حیف شد ، فرررر و فراموش
.

من یارم را خودم نوشتم ، دلرنگی دارد جورکی از جورها

زمینش توپی‌ست بە توری آویزان

هی شوتش کن ازین پا بە آن پا

کنترل هرآنچە در دست  پرتش کن بە هر جا

کە پردە را از هرچە کنار زدم

اسیر آفتابی شد در کنار اسرار
.

قبل از آنکە  یادم باشد

 پدرم گفت : سایە رنگ خوبی‌ست

              همسایە  باشیم

پدرم قبل از آنکە  دلی سیر بماند ، مرد .

مادر می‌گفت
:

               کنترل یعنی ، از راە دور لب بە لب شدن را

                باید خندید

من هم کە دارم می‌نویسم چیزی اکر بگویم وارونە رنگی‌ست بە همە می‌آید ،

                                      مبارک باد
!

دوری کە درد دائمی کنترل شد  و

مادر هم همان استکان ماند و مرد
.

من کە پردە را بە کنترل فهماندەام ، می‌توانم همەی دنیا را بازی کنم ،

همین الان یواشکی انگشتم را بر این شعر می‌سایم

نوشتم ؛ سال هزار و سیصد و درشکە و

       ‌                                     چیزی دیگر

درشکەای از مردان سوار

خنجر زیبایی را بە مردان گفت ؛ همین‌ست کە هست!

مرحبا و آفرین باغ

باغ بی‌شرمانە رنگ را سرخ  ، سرخ را سیب می‌کند

 پسران هم هی خود را بە  محجوب گول بزنند

کە شرم بیشرمانە تسخیر می‌کند
.

بفهم ، باغبان
!

 من و آن دیگری اهل اینجا نیستم ،

خیابان را بیشتر می‌‌فهمیم

باید برکشت بە آن نیچەهایی کە اتفاق نیافتادەاند

حالا دیگر  دنیا و هر چیز دیگری  بە یک اندازە رقیقند

اتفاق می‌افتد و برمی‌خیزد ، بی‌آنکە آسیبی ببیند

آهای کنترل مواظب باش !!!

شعری از : عادل اعظمی
ترجمە : کمال ایل بیگی

نصف ام آغشته انجیر و آفتاب
جان دارى عریانم
به رویای تو مى چرخد / سرگردان
نصف اش سر ریز مى شود در ناگهان
نصف اش در اواسط تن تو هار
یک فرصت دیگر دارى خودت را به من آویزان کنى ( یعنى صبرم لیز بخورد بینی و بین الله / مثل ماهى /ایّوبی هار از پاهایت ظهور کند)
با صبر ام لخته بزنی
در انبوهی از درختان صنوبر
بر گردیم به سال های جیب خالى و دل خوش
کە باد مى دوید در موهایَت ـ سن اش به زوزە رسیده بود
یاد گرفته بود جیغ بزند
لبریزِ قامت کوچە (از گردن طناب ام کنید ! بچه ها خیمه خیمه ام کنید! – خیمه ى سیاه-/ ماییم و مشتی خاک و یک ملت اندوه… زوزە / زوووزە)
گفتە بودمت که/ این پسر آویزان است به یک نجوا.. بی انصاف
مگذار بزرگ شود
انجیر تحمل سرما که ندارد (مغز اش تلخ می شود مثل سگ)
کلاهی دارد و هزار کله
هر روز یکى را به دار مى سپارد ( بقیه هم مى گویند: منم منم / یک بغل طناب مى خواهم)
باور کن سه تا سه تا وُ دار دار
کله از من به باد داده اند زوزه/ زوزه
بعضى وقت ها مادرم نمى داند
براى کداممان مویه کند بهتراست؟
روح کدام یک از ما
به تن کدام میوه
مى آید.
مادر است مادر
مادر چه مى داند که اندوه را
هر جوره که بکارى/ چیزى نمى روید
حنجره اش را به دست یک ترانه داده است: سبزآبی همه کٓسٓم
دست هایش را به مزرعه – خیشی پسرم، خیشی تو، خدایا سبزاش کن!
نمی دانست مهِ غلیظی می آید و
تمام روز را اسب اسب
من را شیهه می کشد در اندام ات/ تیره
تو درخت باش درخت!
جایى باشد در سایه ات بلولم و چروک شوم
غروب ها
قمری در موهایمان چینه کنند(لبریزِ قامت کوچه)
من از دامنِ انارت ایوب هارا اجیر کنم ( سلام به حوت)
سیب بدهیم سیب
بگذارم مادرم کمتر/ از دامن پیراهنش گل بچیند
براى سنگ مزار.

  • بى انصاف!-

لوییز دگا در آب‌نمای بهادر/ داستانی از حبیب پیریاری

لوییز دگا در
آب‌نمای بهادر/ داستانی از حبیب پیریاری

      بیست و پنج نفر هستیم. کجنکاوی برای دانستن
جزئیات دیگران آرامم می‌کند. همه‌مان دست کم لیسانس را داریم. من هم گفته‌ام
لیسانسه‌ام. نشسته‌ایم توی محوطه و منتظریم پیمانکار بیاید. چرا از این کلمه بدم
می‌آید؟ شاید بخاطر وضعیت فعلی است اما حاضرم برای خودم قسم بخورم که همیشه از این
کلمه بدم می‌آمده. مردی که هفتۀ پیش برایمان حرف زد، همان که ثبت ناممان هم کرده
بود، گفته بود شنبه شب بیاییم. مرد کوتاه‌قامتی است با سبیل آنکاردشده، جلوی میزش
قاب کوچکی بود که رویش نوشته بود «مسئول امور پیشه‌وری و» بقیه‌اش یادم نیست. «دوستان
عزیز! شما برای پیمانکار کار می‌کنید. امروز که چهارشنبه است. کار شما از شنبه‌شب
شروع می‌شه، همان‌وقت هم پیمانکار را می‌بینید.» چه استخدام سریعی، بعد از ماه‌ها
بیکاری! پیمانکار می‌آید. ماشین سفیدرنگی دارد. به محض اینکه پای چپش را از ماشین
می‌اندازد بیرون شک‌ام برطرف می‌شود. از همۀ پیمانکارها متنفرم.

«آقایون! اگر
فکر می‌کنید خیلی بدبختید که وارد این شغل شدید همین الان سر را بندازید پایین
برید بیرون. من حقوق شما را از جیب می‌دم.» هم سن و سال خودمان است و این کفر آدم
را بالا می‌آورد. «من کلّی با این حضرات بحث کرده‌م که بگذارن مثل آدم نیرو بگیرم،
گیر دادن که تحصیلکردۀ بیکار زیاد داریم. حالا کاریه که شده. این روپوش‌ها را همین‌جا
می‌پوشید. لباس‌هاتون را همین‌جا می‌گذارید. کار که تمام شد، برمی‌گردید روپوش‌ها
را تحویل می‌دید، تشریف می‌برید منزل. حقوق از ماه دوم، بیمه از ماه سوم.»

صدای غرولند
بلند می‌شود. ایستاده است لبۀ باغچه و سر تکان می‌دهد. یکی می‌گوید «آقا شما اجازه
بدید روپوش‌ها را ببریم منزل که بشوریم و…» می‌پرد وسط حرفش، دست راستش پرت می‌شود
توی هوا: «نخیر آقا! نخیر. ما از این ماجراها زیاد دیدیم. امشب که می‌رید سر کار،
نصفتون تا آخر شیفت هم دوام نیاورده منصرف می‌شید، می‌پیچونید به ماجرا. سَرَم
آمده که می‌گم. یارو نمی‌آد روپوش رو هم پس بده. این‌ها را فکر می‌کنید چند خریده‌م؟
هان؟ شرافتاً هردست هشتادهزار تومن آب خورده. پول داده‌م جاشون.»

چفیه را توی
مشت فشار می‌دهم. سر می‌چرخانم و دور تا دور محوطه را نگاه می‌کنم. چیزی که می‌خواهم
را پیدا می‌کنم. شیر آبی تقریباً در بیست قدمی در ورودی. خوبی‌اش این است که قایم
شده پشت افرای قطوری که کنارش قد کشیده. اگر دست بجنبانم حتی می‌توانم از نگهبان
هم اجازه نگیرم. دنبال نگهبان می‌گردم. ایستاده بیرون اتاقکش، دست‌هایش را بغل
کرده، دارد نگاهمان می‌کند. برای چندمین‌بار دست می‌کنم توی جیب‌هایم. جیب چپ:
صابون کوچک، چند برگ دستمال کاغذی تاشده. جیب راست: یک نایلون تاشده برای لباس‌هایم،
بستۀ جیبی دستمال‌مرطوب و شیشۀ کوچک عطر دانهیل.   

دوتا دوتا
تقسیم‌مان می‌کنند. خوبی‌اش این است که هرکداممان را به منطقه‌ای غیر از محل سکونت‌مان
می‌فرستند. راننده‌ از نیروهای قراردادی است. از همان اول شرط می‌کند که «فس‌فس
نکنید هان!» آخر پیمانکار گفت که کار ساعتی نیست، به قول خودش کنترات است و هروقت
تمام شد می‌توانیم برویم خانه. «شل نباشید سه‌ساعته خَلاصه.»

من و پسری
دیگر ایستاده‌ایم لبۀ ماشین، دست گرفته‌ایم به میله‌ای که احتمالاً جک هیدرولیکی
ماشین است. سعی می‌کنم تصویر خودم را از بیرون، مثل اینکه دوربینی روبروی‌مان
گذاشته باشند تصور کنم:  ماشینی که ساعت نه
شب دارد خیابان‌های شهر را می‌چرخد، دو جوانک که مثل حاجبان بارگاه‌های قدیم که
نیزه‌های بلندی را در دست داشتند، دست گرفته‌اند به میله‌ای از ماشین. یکی‌شان که
منم صورتش را با چفیه پوشانده. آن یکی انگار از شهر دیگری آمده باشد، مدام سرمی‌چرخاند
و همه‌چیز را نگاه می‌کند. دارد زیرلب ترانه‌ای می‌خواند.

  • این را بستی
    که چی؟

منظورش چفیه
است. خودش می‌داند چرا بسته‌ام، اما می‌پرسد. شاید بخواهد سر حرف و معاشرت را باز
کند، اما لحنش نیشدار است و انگار می‌خواهد مسخره کند.

«عین بسیجی‌ها
شدی! فکر کن!» یکهو قاه‌قاه می‌خندد. لای خنده‌هاش می‌گوید «شرط می‌بندم اولین‌بارته
چفیه می‌بندی. اگه قبلاً چهاربار انداخته بودی، حالا این‌جا نبودی.» اعتنا نمی‌کنم.
خیلی زود برایم معلوم شده که اولین تجربۀ شغلی‌ام، بعد از ماه‌ها که از فارغ‌التحصیلی‌ام
می‌گذرد، داشتن یک همکار بد است.

  هنوز به مقصدمان نرسیده‌ایم. فقط راننده است که
می‌داند کدام محدوده سهم ماست. حالا دارد ترانه‌ای از مهستی می‌خواند. از این آهنگ
بدم نمی‌آید. «لیسانس داری؟» سرم را تکان می‌دهم. می‌دانم که فوق لیسانسم هیچ
امتیازی برای این شغل نیست. «لیسانسِ چی؟» حالا مجبورم کرده که حرف بزنم. حس می‌کنم
کاملاً شناخته‌ام‌اش. اول چند کلمه از آدم حرف می‌کشد، بعد دست می‌اندازد و ریسه
می‌رود. «ادبیات انگلیسی.» همزمان به میله‌ای که دستم را بهش گیر داده‌ام نگاه می‌کنم.
چرا هنوز دستکش‌هایم را نپوشیده‌ام؟ حتماً این میله هم آلوده است. فکر می کنم به
شیر آب توی محوطه شهرداری. دست راننده با سیگار نصفه‌ای از پنجره بیرون است. صورتش
با نوری که از روبرو می‌تابد، یک‌دفعه توی آینۀ بزرگ ماشین می‌افتد و دوباره محو
می‌شود. پیر است. انگار شصت‌ساله باشد، شاید هم بیشتر. فکر می‌کنم او هم الان
نباید این‌جا باشد. چرا تا حالا بازنشسته نشده؟

وارد خیابانی
می‌شویم. راننده سرعت را کم می‌کند. کمی جلو می‌رود و می‌ماند. «بسم الله! یکی‌تون
چپ، یکی راست.» صدای راننده از سنش جوان‌تر است، تیز و محکم. پایین می‌پریم. کمی
دستپاچه‌ام. به همکارم نگاه می‌کنم. انگار دقیقاً می‌داند باید چکار کند. خودش را
رسانده به سر خیابان و دارد تنداتند کیسه‌های جلوی خانه‌ها را برمی‌دارد. می‌دوم،
جلوی هر خانه یک کیسه‌زبالۀ سیاه بزرگ یا چند مشمای سفید کوچک هست. یک قوطی خالی
روغن، کنار پلاستیک زباله‌ها واقعاً آزارنده است، چون بلند کردنش با بقیه کیسه‌ها
سخت است. به هر زحمتی هست، خودم را می‌رسانم به ماشین. زباله‌ها را پرت می‌کنم.
ماشین همه را توی خودش می‌‌بلعد.

نبش خیابان
بعدی، ماشین می‌ماند. «حمال‌ها به پیش!» چطور می‌تواند اینقدر احمق باشد؟ این کار،
کار ما نیست اما حمالی هم نیست. کیسه‌های زبالۀ این خیابان چقدر پر و پیمانند. توی
دستم جا نمی‌شوند. می‌رسم به خانه‌ای که برای خودشان سطل زباله فلزی درست کرده‌اند.
کیسۀ مشکی را بالا می‌کشم. گیر می‌کند به فلز سطل و پاره می شود. «یالّا دیگه
مهندس!» کارش را تمام کرده و تکیه داده به ماشین. باید بجنبم، نمی‌خواهم طعنۀ بعدی‌اش
را بشنوم. کیسه‌های قبلی را لای انگشتان دست چپم جا می‌دهم و کیسۀ پاره را بغل می‌زنم.
صدای خندیدنش می‌آید. نباید بیشتر از این به کارهایش حساس بشوم، این تیپ آدم‌ها
عاشق اینند که بفهمند در برابر آزارشان ضعیف شده‌ای. قدم‌هایم را می‌شمارم تا برسم
به ماشین. آشغال‌های کیسه چسبیده‌اند زیر گلویم. بوی تند سیر و میوۀ گندیده می‌زند
زیر دماغم. «مهندس! بیام کمکت؟». از سمت چپ در می‌روند و می‌پاشند روی زمین. بوی
نکبت زباله تمام تنم را می‌گیرد. «بیام؟» به‌جای اینکه از جایش تکان بخورد و
بیاید، فقط حرف می‌زند.

ماشین می‌رود.
چفیه از روی گوش راستم افتاده. می‌خواهم دستکش‌ها را دربیاورم، چفیه را روی سر و
صورتم تنظیم کنم، اما می‌ترسم هرلحظه ماشین توقف کند و من جا بمانم. با شانه‌ام
سعی می‌کنم چفیه را روی گوشم بیندازم. بی‌فایده است. «چرا من گفتم حمال، قیافه‌ت
را اونجوری کردی؟» می‌گویم: «چه‌جوری کردم؟»

  • دیدم دیگه. از
    پشت چفیه‌ات هم معلوم بود.
  • تو خوشت میاد
    به‌ت بگن حمال؟
  • ببین! ما تو
    مملکتمون دو تا شغل بیشتر نداریم.

با انگشت‌هایش
عدد دو را نشان می‌دهد. باد سردی که می‌وزد از لای چفیه رد می‌شود و به پوست سرم
می‌رسد.

  • دکتر و مهندس
    و بقال بهونه‌ است، ما فقط دو تا شغل داریم. همۀ مردم یا دلال‌اند یا حمال. تو
    بابات چیکاره است؟

سعی می‌کنم
جواب را تا جایی که می‌توانم با صدای گرفته و ابروهای گره‌خورده بدهم: «معلمه.»

  • عه؟ بابای من
    هم معلمه. جفتشون حمال‌اَن.

فقط نگاهش می‌کنم.
او هم زل زده به من. چه مرگش شده؟ طلبکار هم هست. سر می‌چرخانم و جای دیگری را
نگاه می‌کنم. سنگینی نگاهش را حس می‌کنم که رو برنمی‌گرداند ازم. من که چیزی نگفته‌ا‌م،
اگر قرار باشد کسی رنجیده باشد منم، نه این ماشین خنده و متلک.

ماشین می‌ماند.
می‌پرم که بروم سمت زباله‌ها. خیز می‌گیرد سمتم. وانمود می‌کنم متوجه نشده‌‌ام.
دارد دنبالم می‌‌آید. دستش می‌نشیند روی شانۀ راستم. روپوش را می‌کشد عقب، می‌چرخاندم.
حالا یقه‌ایم را چنگ می‌زند. دو مشت گره کرده‌اش با بوی متعفن دستکش‌ها، درست زیر
چانه‌ام هستند.

  • حالم به هم می‌خوره
    که این‌طور خودت را برای من می‌گیری. فکر کردی کی هستی هان؟! یکی مثل من. تو عین
    خودمی.
  • بنداز دستت
    را. من اصلاً مثل تو نیستم.
  • یه حمالی مثل
    خودم. فقط مثل سگ ترسیدی. چون فکر می‌کنی تحقیر شدی.

«چه خبرتونه؟
ما کار و زندگی داریم هان!  به صاحب‌کار
بگم جفتتون را می‌اندازه بیرون.» راننده تنش را از پنجره بیرون کشیده و داد می‌زند.
نجاتم می دهد. یارو یقه‌ام را با ضربه‌ای ول می‌کند و می‌رود.

ساعت از
دوازده هم گذشته. کاش می‌شد از راننده بپرسم چند خیابان دیگر مانده است. نوک یکی
از انگشت‌هام از دستکش بیرون زده. این هم از لباس هشتادهزارتومانی پیمانکار! گشته
نازک‌ترین دستکش‌ بازار را پیدا کرده. «فیلم می‌بینی؟» صدایش را شنیده‌ام اما سرم
را به سوال تکان می‌دهم تا مجبور شود تکرار کند.

  • می‌گم فیلم چی
    می‌بینی؟
  • اهلش نیستم.

دروغ می‌گویم.
چطور می‌تواند بعد از آن رفتار وحشیانه‌اش باز ادامه بدهد به وراجی؟ لابد می‌خواهد
جوری تا کند که مثلاً ما شبیه آدم‌هایی هستیم که بعد از یک درگیری، تبدیل به دوست‌های
صمیمی می‌شوند. هرگز اجازه نخواهم داد.

  • از اولی که
    وایسادم این‌جا می‌دونی یاد کدوم فیلم افتادم؟

حتی
نگاهش نمی‌کنم.

  • پاپیون. دیدی‌‌اش
    که؟
  • نه، ندیده‌م.

خدای من! چرا
باید همچه آدمی فیلم مورد علاقۀ من را دیده باشد؟

  • درست عین صحنه
    آخر فیلمه. من عین پاپیونم. که آخر فیلم خودش را با یک مشت نارگیل انداخت روی موج‌ها
    و رفت. تو هم یک آدمی عین اون رفیقش.

توی
دلم می‌گویم لوییز دگا.

  • وایسادی اون
    بالا داری نگام می‌کنی که روی موج‌ها می‌رم.

خوب است. کاش
همۀ توهین‌هایش اینقدر مودبانه و در لفافه بود که بخواهد بگوید من شبیه داستین
هافمن توی فیلمم و نقش یک آدم ترسو را دارم. 
قیافۀ پاپیون جلوی چشمم می‌آید وقتی پشت داده بود به نارگیل‌ها و داد می‌زد
هنوز زنده‌ام حروم‌زاده‌ها.

  • صدبار دیده‌م
    این فیلم را. همۀ جمله‌هاش را از حفظم.

به دیالوگ می‌گوید
جمله.

نگهبان
شهرداری سرش را از پنجرۀ اتاقکش بیرون می‌آورد: «سریع لباس عوض کنین، می‌خوام در
را ببندم.» پس آخرین گروه هستیم. نتیجۀ آن‌همه وراجی و دعوا باید هم این باشد. دست‌دست
می‌کنم تا همکار عوضی‌ام لباس‌هایش را عوض کند و تشریف ببرد. ردّ مادۀ لزجی را روی
روپوش می‌بینم. بوی تعفن می‌دهد. مال همان کیسه‌ای است که توی بغلم پاره شد. این
همان چیزی است که ازش می‌ترسیدم؛ بیماری پوستی. بدترین آفت این شغل که توی نت
درموردش تحقیق کرده بودم، رسیدن آلودگی‌ها به پوست آدم است. برای فرداشب حتماً
باید یک‌جفت دستکش ضخیم بخرم، سرآستین‌هایم را هم گت بزنم تا چیزی ازشان به داخل
رد نشود. خودم را می‌رسانم به شیر آب کنار افرا. جای خوبی است. اگر کند نباشم،
نگهبان حتی متوجه هم نخواهد شد. دستم را می‌شویم. صابون و دستمال کاغذی‌ها را از
توی جیب شلوارم که داخل نایلون است بیرون می‌کشم. پیراهنم را در می‌آورم. می‌خواهم
سینه‌ام را آب بکشم، تصمیم می‌گیرم شلوارم را هم دربیاورم تا کار را یکباره انجام
بدهم. «چیکار می‌کنی؟» قلبم می‌ایستد. ایستاده است پشت سرم. «می‌خوام خودم را
بشورم.»

  • مرد حسابی مگه
    این‌جا حمومه؟! برو خونه‌ت خودت را بشور.
  • طولی نمی‌کشه.
  • آقاجان! این‌جا
    دوربین داره. برای من مسئولیت داره. پاشو ببینم، می‌خوام در را ببندم.

خلوتی خیابان‌ها
را در نیمه‌شب دوست دارم. سوز سرد پاییز با بادی که می‌وزد به سر و گوشم می‌مالد.
به مادرم گفته‌ام نگهبان شیفت شب یک هاپیرمارکت شده‌ام. یک دروغ نسبتاً دقیق. فقط
در محاسبۀ زمان کارم کمی خطا داشتم و فکر می‌کردم دیرتر تمام می‌شود. آدرس را
نگفتم که مبادا به سرش بزند بابا را مجاب کند تا بنشینند توی ماشین، بیایند جلوی
هایپرمارکت و برایم غذا بیاورند که مبادا نیمه‌شب ضعف کنم! دو سمت خیابان‌ را
دنبال یک شیر آب، یا حتی یک آب‌سردکن می‌جورم. خبری نیست. فقط یک گزینه به ذهنم می‌رسد،
شاید به ذهن هرکسی که همشهری‌ام باشد هم جایی جز آنجا نرسد: آب‌نما و حوض بزرگ وسط
میدان بهادر. ساعت از سه و نیم هم گذشته. تا به آنجا برسم دیگر چهار شده و حسابی
خلوت است، من هم که عجله‌ای هم برای رسیدن به خانه ندارم. تصویر خودم را جلوی چشم
می‌آورم. جوانک لاغری که دارد کشان‌کشان خیابان‌های شهرش را در نیمه‌شب راه می‌رود.
در این تصویر هیچ چیز غم‌انگیزی نیست جز کمردرد مختصری که بخاطر ده‌هابار خم‌شدن
برای برداشتن زباله‌ها است و البته بوی بدی که مثل یک ابر قهوه‌ای مات، دور تنش را
گرفته. سعی می‌کنم میدان بهادر را جلوی چشمم بیاورم تا وقتی به آنجا رسیدم وقت را
تلف نکنم. با آنکه نیمه‌شب است، اگر تعلل کنم حتما ده‌ها نفر می‌بینندم. باید از
پله‌هاش بالا بروم. دکمه‌های پیراهنم را بازکنم. دست کف‌آلودم را بمالم به بدنم.
بعد آبکشی کنم. مشکل، شلوار است. می‌توانم بعد از درآوردن، بگذارمش روی پاهام. اگر
کسی آنجا نشسته باشد، مثل جوانک‌های نشئه‌ای که آنجا پاتوق می‌کنند و تا صبح سیگار
می‌کشند و حرف می‌زنند، چه خاکی باید به سرم بگیرم؟

هیچ‌کس نیست.
می‌نشینم لبۀ حوض. ارتفاعش از چیزی که تصور می‌کردم هم بیشتر است. لامپ‌های دایره‌ای
کف حوض خاموش‌اند. روزها این‌جا قلقله است. آب فواره می‌زند، لامپ‌ها نور رنگی می‌پاشند
به فوارۀ آب. روبرو بساط دستفروش‌ها و وسط خیابان، هیاهوی اتومبیل‌ها و آدم‌هایی
که خودشان را از لای آن‌ها رد می‌دهند تا به سمت دیگر خیابان بروند. همین حالا هم
که ساعت از چهار نصف شب گذشته هرلحظه یک آدمی را می‌توانی ببینی که دارد راه می‌رود.
خوبی‌اش این است که از وسط میدان فاصله دارند. هرچند لحظه هم ماشینی عبور می‌کند.
سعی می‌کنم اهمیت ندهم. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم. صابون را می‌گذارم لبۀ
حوض. واقعیت این است که هنوز هم دقیقاً نمی‌دانم می‌خواهم چکار کنم. «مهندس! این‌جوری
نمی‌شه که!» مثل اجل معلق ایستاده بالای سرم. دوست دارم داد بزنم سرش که چی از جان
من می‌خواهد. «عطر بزن به خودت.» می‌نشیند کنارم.

  • ادکلن دارم.
    ایناها. فایده نداره.
  • چه مجهزی تو!
    صابونش‌ را!

برقی توی چشم‌هاش
می‌افتد. نگاه می‌کند به حوض. «فقط یک راه داره. درآر، بریم تو حوض. یک کلّه بریم
و بیاییم بیرون پاک پاکیم.» فقط نگاهش می‌کنم. «اون صابونت را هم بنداز بره.» حالا
وقتش شده که از برج عاجش پایین بیاورمش. می‌گویم: «پس تو هم می‌ترسی بری خونه و بو
بدی». «نع!» مردک دروغگو چه محکم و مطمئن می‌گوید نه. «اگه می‌خوای بری توی حوض
پایه‌تم. بجنب.»

  • توی این هوا؟
  • خیلی هم سرد
    نیست.
  • آدم هست. می‌بینن.
  • نگاه کن! توش
    گوده. کسی نمی‌بینه. اتفاقاً حالا که نشستی این لبه می‌بیننت. فکر می‌کنی من از
    کجا دیده‌مت؟

دستش را به
سمتی نشانه می‌گیرد: «از اونجا.»

  • باشه. پس اول
    خودت.

می‌خندد. در
چشم به هم‌زدنی لخت می‌شود. لباس‌هاش را می‌اندازد لبۀ حوض، پا می‌گذارد توی آب.
«اوف! چه سرده!» می‌نشیند و خودش را می‌سراند پایین. دست هایش را جوری می‌گذارد
لبۀ حوض انگار لمیده است روی کاناپه و دارد فیلم نگاه می‌کند. «یالّا بیا دیگه!»

کف حوض چرب و
لیز است. خیلی زود تمام تنم به لرز می‌افتد. ران پاهام را نگاه می‌کنم که بی‌اختیار
دارند زیر آب می‌لرزند. می‌پرسم «تو سردت نیست» و منتظرم ابروهایش را بالا
بیاندازد و بگوید «نه اصلاً»،  می‌گوید
«چرا والّا، یخ زدم.» می‌خندد. «دهنم سرویس شد.» رو می‌کند به آسمان و با خنده می‌گوید:
«گه خوردم خدا.» من هم خنده‌ام می‌گیرد. 

  • خوبه دیگه. پا
    شیم.
  • تازه داره کیف
    می‌ده. صبر کن حالا.
  • مریض می‌شیم.
    سینه‌پهلو می‌کنیم.

می‌خندد:
«ببین! بابت امشب… می‌خواستم یه‌جوری خودم را آروم کنم، راستش روی اعصابم بودی،
دوست داشتم یکی باهام باشه که بی‌خیالی طی کنیم، بگیم بخندیم تا خلاص شه. شرمنده
دیگه.»

  • اشکالی نداره.

چشم در چشم
هستیم. دندان‌هایم قفل شده‌اند.

می‌گویم: «من
هم عاشق اون فیلمم.»

  • کدوم؟ پاپیون؟
  • آره. محشره.
  • دمت گرم.
    خدایی مطمئن بودم اونقد که نشون می‌دی خز نیستی.

نور قرمز
چرخانی بالای سرمان می‌رقصد. ماشین پلیس است. «برو پایین.» دست‌هایم را هم می‌برم
زیر آب. پوستم دانه‌دانه شده، دندان‌هام داره تر‌ق‌ترق به هم می‌کوبند. نمی‌رود.
لعنتی انگار توقف کرده کنار میدان. صدای باز و بست درش می‌آید. نگاه می‌کنم به
همکارم. حتی دماغش را هم زیر آب برده. چشم‌هاش را بسته. خودم را پایین‌تر می‌کشم.
صدایی نمی‌آید. دارم دعا می کنم که کاش رفته باشد. انگشت‌هایی لای موهای سرم چنگ
می‌خورند. سرم را به پایین فشار می‌دهد. کل سرم را می‌برد زیر آب و یک‌دفعه بالا
می‌کشد. پوست سرم دارد کنده می‌شود. «نگاشون کن! بیا بیرون ببینم نکبت.»

می‌نشاندم لبۀ
حوض. «معتادهای عوضی.» دستش هنوز لای موهایم است، اما فشارش کمتر شده. همکارم هنوز
زیر آب است. «محمودی! اون مفنگی را از آب درآر تا بگم بهشون.» داد که می‌زند فشار
انگشت‌هاش لای موهام بیشتر می‌شود. درجه‌های روی شانه‌اش را می‌بینم. سرباز که
باتومی توی دستش دارد می‌دود به سمت دیگر حوض. باتومش را می‌کوبد به سنگ. «پاشو
معتاد!» بعد رو می‌کند به سمت ما. «سرکار این‌ها توهم زده‌ن.»

«دارم براشون.
پاشو بایست این‌جا ببینم. بذار خوب نگات کنن مردم.» موهایم را به عقب می‌کشد. سرم
می‌مالد به سینه‌اش. بلند می‌شوم. می‌لرزم. دست‌هام مال خودم نیستند، توی هوا
انگار دارند می‌رقصند. باد که می‌وزد به پاها و کمرم، سرما مثل تیغ پوستم را می‌خراشد
و سوزن‌سوزن می‌کند. سرباز داد می‌زند: «پاشو بایست این‌جا.» همکارم بلند می‌شود.
دارد از حوض می‌رود بیرون. درجه‌دار بیخ گوشم داد می‌زند: «بیرون نرو حیوون، همون‌جا
وایسا.» همکارم نفس‌نفس می‌زند: «اجازه نمی‌دم تحقیرم کنی.» درجه‌دار داد می‌زد:
«تو چی گفتی؟ توی آشغال چی گفتی؟ محمودی بگیرش.» همکارم از حوض بیرون می‌پرد. آب
از تنش شره می‌کند روی سنگ‌ها. پله‌ها را دوتا یکی می‌پرد پایین و می‌دود. چند قدم
دورتر می‌‌ماند. برمی‌گردد و نگاهمان می‌کند. سرباز هاج و واج مانده. «محمودی! چرا
موندی، بگیرش گفتم.» لخت و پتی می‌زند به خیابان. سرباز با باتوم توی دستش چند
قدمی می‌دود اما او مثل ملخ از جایش می‌جهد و در پلکی به هم زدن خودش را می‌رساند
به نقطه‌ای دورتر در وسط خیابان. لخت و عور، تنها با یک شرت مامان‌دوز راه‌راه
ایستاده است توی خیابان. یک ماشین کنار پایش ترمز می‌کند و می‌ماند. داد می‌زند:
«من هنوز زنده‌ام حرومزاده‌ها.» درجه‌دار که از من  کمی فاصله گرفته زیرلب می‌گوید: «حرومزاده
پدرته!»، بعد صدا می‌زند: «ولش کن محمودی. برگرد.» سرباز دور خودش می چرخد. راننده‌‌های
اتومبیل‌هایی که توقف کرده‌اند بنا می‌کنند به بوق زدن. مأمور داد می‌زند «ولش کن
بابا، طرف دیوونه است.» بعد زیر لب می‌گوید: «شهر را ریخت به هم». حالا می‌توانم
درست ببینمش. نفس‌نفس می‌زند، خس‌خس‌ سینه‌اش را می‌شنوم. نگاهش نمی‌کنم، فقط دلم
می‌خواهد مثل لوییز وگا رفتن پاپیون را نگاه کنم. ایستاده است تقریباً صدمتر پایین‌تر،
وسط خیابان. فهمیده که دیگر دنبالش نمی‌کنند. داد می‌زند: «من هنوز زنده‌ام
حرومزاده‌ها.» درجه‌دار خیره‌ام می‌شود. کاش از خیر من هم بگذرد. سعی می‌کنم تصویر
خودم را در آن لحظه ببینم: میدان بهادر، جوانک لاغری که ایستاده بالای حوض وسط
میدان. از تمام تنش آب چکه می‌کند. شرت خیس‌خورده‌اش چسبیده به بدنش. خودش را بغل
کرده و خم شده. حتی از دور هم می توان دید که دارد می‌لرزد. ‌یک مأمور و یک سرباز
زیر پایش ایستاده‌اند. چندین ماشین و عابر پیاده دور تا دور میدان مانده‌اند و
دارند نگاهش می‌کنند. امیدوارم این ماجرا به گوش پیمانکار نرسد.

از شعر / یادداشتی از علیرضا مطلبی

از شعر /
یادداشت علیرضا مطلبی

اعتبار و زیبایی هر شعری به‌قدر حرف‌هایی‌ست که برای
نگفتن دارد. حتا کامل‌ترین و مسحورکننده‌ترین شعرها، ناقص‌ترین‌اند چرا که به مخاطبِ
خلاق اجازه‌ی کامل شدن‌شان را می‌دهند و از دیکتاتوری متنی و غالبی از پیش آماده(حتا
در شعر آزاد، به نسبت هر شعرِ یک شاعر) گریزانند. وقتی سطرها به اکران برسند، می‌توان
از زوایای مختلفی به هر کارکتر متنی نگاه کرد و مخاطب را در وضعیتی مانند تماشای یک
تئاتر قرار داد( برخلاف سینما و دیکتاتوری القا توسط کارگردان، البته که شاخصانی مانند
جارموش، کروساوا و… استثنا هستند).

شاعر به معنای شاعر، مخاطبش را باهوش می‌خواهد و فرض
می‌کند. شعرِ شاعر به معنای شاعر، دنبال دیالوگ با پیرامون و مخاطب است نه صرفن مونولوگی
دستوری/احساسی/شعاری

پس مخاطب شعر چندتأویلی و دیالوگ‌ساز، ادامه‌ی شعر
می‌شود و به تکامل اثر کمک می‌کند.

می‌توان در این مقوله از گفته‌ی دریدا هم تمهیدی ساخت
جهت بهتر ادا شدن حق مطلب: «سقراط، آن‌کس که چیزی ننوشت»

می‌دانیم که سقراط فیلسوفی بود که هرگز چیزی مکتوب
نکرد اما به باورم وجه دیگر این سخن دریدا، امتناع سقراط از خلق اثری پایان‌ناپذیر
است. اثری که حرف‌ها و سطرهای فراوانی از بستر خلاقه‌ی چند تأویلی‌اش برای گفتن دارد.
چرا که اعتقاد سقراط به گفتار از جهت انعقاد معنای واحد بود و نوشتار را باعث گمراهی
معنا می‌دانست.

در اکرانِ متنی، کلمه‌ها باید در برخورد با کاتالیزور
ذهن از عینیت به ذهنیت حرکت کنند و‌ فرصتی به مخاطب بدهند تا با کنکاش بصری/ذهنی، در
مقام سوبژه‌ی خلاق به کشف فضای تازه و تجربه نشده برسد و از هم‌نفسی با زبان به مثابه‌ی
موجودی زنده،  به غلیان بیاید.

باید از بضاعتِ زبان در مسیر عینیت بخشیدن به امر
ذهنی و خلق تازگی بهره برد. چگونه؟

شاعر باید مسلط به دکوپاژ و میزانسن خودویژه باشد.
باید توانایی خلق پرسوناژهای خودزیسته و بکر را داشته باشد و البته که این امور برآیند
اصطحکاک او با پیرامونش است، از همین روست که می‌گوییم زیست امروز به خلق زبان و دنیای
آرکائیک ختم نمی‌شود و این امر را با علم به توانایی شاعرانش، یک آفتِ جدی می‌دانیم.

استخدام مستقل کلمات، نوع چیدمان آن‌ها، زاویه‌ی نگاه
و‌ لحن‌شان، فرم برخورد و رابطه‌شان با هم و‌ مفاهیم و پیرامون، همان میزانسن و دکوپاژی‌ست
که شاعر به کار می‌گیرد و در نهایت امر به صفحه و مقابلِ مخاطب به اکران می‌گذارد.

در این مسیر، خونِ واژه‌ها، ارتباط‌شان از منظرهای
متفاوت، بافت و‌ تونالیته‌ی تصویری/فرمی به خلق دنیای مستقل متنی/برانگیراننده، بسیار
کمک‌ می‌کند.

باید در شعر به جای لغت‌بازیِ مصنوع، اطناب، سکونِ
بی‌لحن و صدا، توضیح و تکرار دست‌چندم گذشته و حتا خود، به ایجاز، اکران و‌ در نتیجه
سلطه‌ی خلاقیت پرداخت تا فرصتی برای تنفس، تماشا و حرکت ایجاد شود.

در انتها باید بپرسیم آیا می‌توان با علم به این‌که
هیچ سخنی در این مسیر غایی و به منزله‌ی حکمی ابدی نیست نتیجه گرفت که شاعر باید به
اکت و زنده بودن و ماندن زبان بها دهد وُ در نتیجه اکتور، ادیتور، دایرکتور و دراماتورژ
باشد؟ و صد البته که تمام این امور محقق نمی‌شود مگر با یک زیرساخت معرفت‌شناختی، با
خواندن خود و پیرامون، با زیستِ خودویژه و لمس حقیقی درد. به عبارتی رسیدن به مرحله‌ی
عملکردِ توأمان آپولون و دیونیزوس که این امر نیز منتج شده‌ی کارکردی آگاهانه روی ناخودآگاه
است و تولید محصولی به نام جنونِ فرهیخته.

پس می‌توان در پایان به آن گزاره‌ی تکراری، آشنا و
شاید بدیهی که می‌گوید: «شعر در زبان اتفاق می‌افتد» نگاهی دوباره کرد و تعمقی مضاعف
داشت. به عبارتی دیگر، نگاهی تازه حتا به ابژه‌های بدیهی وُ همیشگی انداخت. و در یک
مثال به ظاهر پیش پا افتاده باید اذعان کرد که شاعر باید حتا اتاقِ زیستنش را هم نابلد
باشد. نابلدی به معنای این‌که اتاق را ناحفظ باشد تا بتواند به کشف روابط تازه و چندتأویلی
بودن آن‌ها ورود کند چرا که حفظ بودن اتاق یعنی افتادن به ورطه‌ی عادت و در نتیجه مرگ
تازگی.

و مگر نه این‌که کار شاعر، خرق عادت و نگاهی از نو،
تازه و حریص به ابژه‌های تکراری است؟

با مشتی ماه در فکِ پنجره: مجموعه شعر زلما بهادر

با مشتی ماه در فکِ پنجره، مجموعه شعری از زلما بهادر است با شعرهایی‌ از دهه هشتاد و نود که برای اولین بار در این مجموعه منتشر شده‌اند.
نشر سیب‌ سرخ برای معرفی این‌ مجموعه خوانشی‌ جمعی از چند منتقد بر اشعار زلما بهادر را ارائه می‌دهد:
مولف با اقتصاد شدید کلمه ها اشاره هایی به ماهیت زبان داشته و این توفیق را پیدا کرده که به درون ذهن خواننده نفوذ کند. مخاطب تیزبین شعر مدرن، در مواجهه ی اول متوجه می شود که با شعر طرف هست و شاعری جدی را دنبال می‌کند.
زلما نشان داده که چه در فرم و چه در محتوا به دنبال دغدغه های تک‌بعدی معمول نبوده و ما از او شعرهای زبانی می خوانیم، شعرهای مفهومی و دریافتی می خوانیم، دغدغه های زنانه و اجتماعی را‌ می‌بینیم و از همه‌ مهم تر، با پرسش طرف هستیم.
زلما‌ در شعرهایش از زن و زنانگی در زیست جهان خود سخن می گوید نه به عنوان مشاهده گر رنج ها و اضطراب و میراث دار رمانتیسم، بلکه پرسش گر حوادث و تقدیری هست که بر زنانگی می‌گذرد.
شعرها همیشه در حال تجربه‌ی زیستی شاعر می‌باشند به طوری که گاه می‌شود خوانش جامعه شناسانه،روان شناسانه از شعرها داشته باشیم و گاه با نگاه پسامدرن به مقوله ی احساسات اشعار او را بررسی کنیم.
شاعر سعی می کند قراردادهای زبانی شناسایی شده ی مربوط به حوزه ی اندیشه را به خدمت عناصرو عادت‌‌های لحنی و زبانی شعر خود در‌بیاورد تا ظرفیت‌‌‌‌‌هایی را برای به اشتراک گذاشتن با مخاطب شعرهایش ارائه دهد.
یکی از ویژگی‌های شعر زلما بهادر پرداخت روایی آن است به صورتی که این روایت، خرده روایت‌هایی را در لایه‌های خود پنهان کرده است و زبان و تصویر کمبودهای یکدیگر را در اشعار او جبران می کنند.
برترین ویژگیِ زبان شعری زلما شخصیت پذیری تمام اشیا پیرامون زندگی ماست که با زبان و بیانی کاملن شخصی جان می گیرند و زباندار و هوشمند می‌شوند. تمام عناصر و اشیا مابه‌ازای آدم‌هایی هستند که بی خبر از هم درگیر و دار زندگی، غافل از هم و مشغول خویشتن‌اند… در شعر او شاعر کمتر حضور مستقیم دارد و این اشیا و عناصر زندگی شهری هستند که بجای او نقش بازی می‌کنند و دارای شخصیت می‌شوند. این همانا نمادی از زندگی امروزی و نشان دهنده‌ی زندگی تجملی اکنون ماست که روح انسانی را به قتل رسانده است و زلما با آگاهی به روایت‌ این زندگی می‌پردازد.

بچه جاسوس از آلفونس دوده/ ترجمه: فهیمه میرزاپور

بچه جاسوس از آلفونس دوده/ ترجمه: فهیمه میرزاپور

اسمش اِستَن بود. اِستَن کوچیکه.

بچۀ پاریس بود و به آن صورت بیمار و رنگ‌پریده‌اش بیش‌تر از ده، پانزده سال
نمی‌خورد. آدم هیچ وقت نمی‌تواند از سن این بچه فقیر‌ها مطمئن شود. مادرش مرده بود
و پدرش، کارمند سابق نیروی دریایی، در محلۀ تِمپِل[۱]
نگهبان بود. پرستار بچه‌ها، خانم‌های مسن ویلچر‌نشین، مادرهای فقیر و همۀ مست‌های
شهر پاریس که برای فرار از ماشین‌ها به این باغ گل محصور پناه آورده بودند، اِستَن
بابا را می‌شناختند و دوستش داشتند. آن‌ها می‌دانستند که در پس آن سبیل کلفت و خشن
که مایۀ ترس سگ‌ها و ولگرد‌ها بود، لبخندی مهربان، دلنشین و حتی مادرانه پنهان است
و برای دیدن آن لبخند کافی است از این مرد دلرحم بپرسی:

«پسر کوچولوت چطوره؟»

جانِ اِستَن بابا برای پسرش در می‌رفت! دلش می‌رفت برای عصر‌هایی که پسر
کوچولویش بعد از مدرسه پیش او می‌آمد و با هم می‌رفتند گردش. در راه به هر که می‌رسیدند
سلام و احوالپرسی می‌کردند و اظهار لطف‌شان را بی‌جواب نمی‌گذاشتند.

از بخت بد، محاصره همه چیز را از این رو به آن رو کرد. محل کارِ اِستَن بابا
بسته و به انبار نفت تبدیل شد و مرد بیچاره مجبور بود از صبح تا شب آن‌جا نگهبانی
دهد و روزگارش را میان درختچه‌های متروک و هرس نشده بگذراند؛ تنها، محروم از کشیدن
حتی یک نخ سیگار، بدون دیدن پسرش مگر شب‌ها دیر‌وقت در خانه. طوری از پروسی‌ها حرف
می‌زد، که باید سبیلش را می‌دیدید. اگر از اِستَن کوچیکه بپرسید، از این زندگی
جدید آنچنان هم گلایه‌ای نداشت.

محاصره! حسابی سر بچه فقیر‌ها را گرم می‌کرد. نه مدرسه‌ای، نه درسی! هر روز
تعطیل و خیابان‌ها هم عین چهارشنبه بازار.

این بچه هم یکسره بیرون از خانه سر می‌کرد و تا دیر وقت در خیابان‌ها می‌پلکید.
وقتی گردان محله‌شان به سنگر‌های‌شان بر‌می‌گشتند، او هم با گلچین کردن آن‌هایی که
اجرای بهتری در گروه موسیقی ارتش داشتند، به دنبال‌شان می‌رفت. اِستَن کوچیکه
استادِ این کار بود. مثلاً خیلی راحت تشخیص می‌داد که اجرای نود و ششمین گروه
موسیقی اصلاً به پای پنجاه و پنجمین نمی‌رسید و آن‌ها خیلی بهتر بودند. بعضی اوقات
هم مشق نظامی سربازان را تماشا می‌کرد. بعد از آن می‌رفت در صف جلوی مغازه‌ها.

صبح سیاه زمستان، سبد به دست در صفی طول و دراز، بدون هیچ وسیلۀ گرمایشی، پشت
درِ قصابی و نانوایی می‌ایستاد. جایی که مردم با پاهایی فرو رفته در آب، با هم خوش
و بش می‌کردند و از سیاست می‌گفتند و همه از او، پسرِ آقای اِستَن، نظر می‌خواستند.
اما از همۀ این‌ها سرگرم‌کننده‌تر، بازی ورق بوشون[۲] و آن
بازی معروف گالوش[۳]  بود که شبه نظامیان بریتانیایی در زمان محاصره
باب کرده بودند. اِستَن کوچیکه اگر در سنگر‌ها و نانوایی نبود، حتماً در میدان
پلاس دو شاتو دو[۴]  سرش به بازی گرم بود. البته بازی که نمی‌کرد. بازی پول می‌خواست.
فقط با هیجان بازی شرکت‌کنندگان را دنبال می‌کرد. به خصوص مبهوت بازی جوانی قد‌بلند
و پیراهن آبی به تن شده بود که هیچ وقت کم‌تر از پنج فرانک شرط‌بندی نمی‌کرد. وقتی
می‌دوید، صدای جرینگ جرینگ سکه‌ها از جیبش بلند می‌شد.

یک روز همان جوان قد‌بلند، حین برداشتن سکّه‌ای از زیر پای اِستَن کوچیکه، زیر
لبی گفت: «چشمت رو گرفته، نه؟! خب اگر بخوای بهت می‌گم کجا پیداشون کنی!»

بعد از بازی او را کنار کشید و بهش پیشنهاد داد که با هم به پروسی‌ها روزنامه
بفروشند. او هر بار سی فرانک به جیب می‌زد. اِستَن کوچیکه اول قبول نکرد. از کوره
در رفت و سه روز سراغ بازی را نگرفت. سه روز لعنتی. اصلاً خواب و خوراک نداشت. شب‌ها
کنار تخت باز گالوش و سکه‌های پنج فرانکی جلوی چشمش رژه می‌رفتند. وسوسه ولش نمی‌کرد.
روز چهارم برگشت به شاتو دو. دوباره پسر قد‌درازه را دید و تسلیم پیشنهادش شد.

یک صبح برفی، کیفی برزنتی بر شانه، روزنامه زیر پیراهن کار‌شان را شروع کردند.
به دروازۀ فِلَندِرز[۵]
که رسیدند، هوا هنوز روشن نشده بود. پسر قد‌درازه دست اِستَن را گرفت و با هم
رفتند سمت نگهبان. او داوطلبی دماغ قرمز و بی شیله و پیله و خوشرو بود. پسر‌ قد‌درازه
مثل گدا‌ها ناله‌ای کرد و گفت: « آقا‌جان تو رو جان عزیزت! بذار ما رد شیم.
مادرمون مریضه. بابامون مرده. من هم دارم با داداش کوچیکه‌ام می‌رم سرِ زمین سیب‌زمینی
بچینم.»

و زد زیر گریه. اِستَن از خجالت سرش را بالا نیاورد. نگهبان نگاهی به آن‌ها و
بعد به راه متروک انداخت و گفت: «بجنبید!» و از سر راه کنار رفت. حالا دیگر در
جادۀ اُبِرویه[۶]
بودند. پسر قد‌درازه از خنده روده بر شده بود!

اِستَن کوچیکه گیج و منگ کارخانه‌هایی را می‌دید که حالا پادگان شده بودند،
سنگر‌هایی متروک و پوشیده از تکّه پارچه‌هایی کهنه و نمناک، دودکش‌هایی بی‌دود و
شکسته که مه را گذرانده و سر به فلک کشیده بودند. هر چند وقت یکبار، نگهبانی می‌آمد
برای تجهیز سربازانی که با دوربین دوردست‌ها را زیر نظر داشتند و در برابر آتش نیم‌سوز
از چادر‌های کوچک‌شان آب می‌چکید. پسر قدر‌درازه که بلد راه بود، از بین زمین‌های
کشاورزی میان‌بر زد تا به دیده‌بانی برنخورند. با وجود این، گروه شناسایی از تک‌تیراندازان
سر راه‌شان قرار گرفتند و هیچ راه فراری برای‌شان باقی نگذاشتند. تک‌تیراندازان هر
کدام در کابین‌های خود بر لبۀ کانالی پرآب در امتداد راه‌آهن سواسون[۷] کمین
کرده بودند. پسر قد‌درازه این بار هم همان داستان را تکرار کرد. اما فایده‌ای
نداشت. آن‌ها اجازۀ عبور نمی‌دادند. در همین حین که او مشغول نالیدن بود، گروهبانی
پیر با چهره‌ای چروکیده و موهایی سفید، درست مثل اِستَن بابا، از پاسگاه بیرون آمد
و رو به بچه‌ها گفت:

«بسه دیگه بچه ننه‌ها! گریه‌ام گرفت! می‌ذاریم رد شید، برید سیب‌زمینی‌هاتون
رو جمع کنین. اما اول بیاید تو، خودتون رو گرم کنین. انگار این بچه داره از سرما یخ
می‌زنه!»

اما اِی دلِ غافل! اِستَن کوچیکه از سرما که نه از ترس و دلهره به لرزه افتاده
بود. یک گروه سرباز داخل پاسگاه جلوی آتش کوچکی چمباتمه زده بودند و بیسکوئیت‌های
نم‌کشیده‌شان را سر چاقو‌ها‌شان گرم می‌کردند. آن‌ها جمع‌تر نشستند و برای بچه‌ها
جا باز کردند و کمی قهوه مهمان‌شان کردند. همین‌طور که قهوه‌شان را سر می‌کشیدند،
سربازی جلو آمد و گروهبان را صدا کرد و زیرلبی و با عجله چیزی به او گفت.

گروهبان با صورتی خندان برگشت و گفت: «فرزندانم، امشب ماجرایی در پیش داریم.
آن‌ها اسم رمز پروسی‌ها را پیدا کرده‌اند. شک ندارم آن بورژۀ لعنتی را دوباره گیر
می‌اَندازیم.»

صدای دست و خنده اتاق را پر کرد. آن‌ها خواندند و رقصیدند و چاقو‌‌های‌شان را
برق انداختند. بچه‌ها هم از این شلوغی استفاده کردند و دَر رفتند.

بعد از عبور از راه‌آهن، چیزی به جز پهنه‌ای یک دست و دیواری بلند، خالی و
سوراخ سوراخ در دوردست‌ها به چشم نمی‌خورد. چاره‌ای نداشتند جز رفتن سمت آن دیوار.
مدام خم می‌شدند تا وانمود کنند سیب‌زمینی می‌چینند.

اِستَن کوچیکه یکسره می‌گفت: «بیا برگردیم، دیگه جلوتر نریم!»

آن یکی شانه‌هایش را بالا ‌انداخت و به راهش ادامه داد.

ناغافل صدای ماشۀ تفنگی به گوش‌شان خورد. پسر قد‌درازه خودش را روی زمین
انداخت و گفت:« بخواب رو زمین!»

همین‌طور که روی زمین دراز کشیده بودند، پسر قد‌درازه شروع کرد به سوت زدن. از
آن طرف هم صدای سوت آمد. و سوت دیگری از میان برف‌ها پاسخش را داد. آن‌ها سینه‌خیز
جلو رفتند. روبروی دیوار، همسطح زمین، یه جفت سیبیل بور از زیر کلاه‌ خاکی بیرون
زد. پسر قد‌درازه پرید داخل سنگر کنار سرباز پروسی.

به همراهش اشاره کرد و گفت: « این داداشمه.»

اِستَن کوچیکه انقدر کوچک بود که سرباز پروسی با دیدنش زد زیر خنده و مجبور شد
برای آوردنش داخل سنگر بغلش کند.  

آن طرف دیوار پر بود از تل‌های خاکی بزرگ، درختان بریده و گودال‌هایی تاریک در
میان برف‌، و در هر گودال همان کلاه کثیف و سیبیل بور را می‌دیدی که نگاهش که به
بچه‌ها می‌افتاد می‌خندید.

 خانۀ باغبانی محصور در بین درختان در
گوشه‌ای قرار داشت. اتاق طبقۀ پایین پر بود از سرباز؛ عده‌ای ورق‌بازی می‌کردند و
بعضی روی آتشی بزرگ و شعله‌ور سوپ می‌پختند. کلم و گوشت بوی خوبی راه انداخته بود.
اینجا چقدر با اردوگاه صحرایی تک‌تیراندازان فرق داشت. طبقۀ بالا اتاق مخصوص
افسران بود. صدای نواختن پیانو و باز کردن بطری نوشیدنی همه جا پیچیده بود. با
ورود پاریسی‌ها، همه با خوشرویی از آن‌ها استقبال کردند. [بچه‌ها] روزنامه‌های‌شان
را عرضه کردند. بعد به صحبت و نوشیدن دعوت شدند. همۀ افسر‌ها برخوردی سرد و مغرور
داشتند. اما این میان پسر قد‌درازه با شوخی‌های محلی و تکه‌های کوچه خیابانی‌اش سر
همه را گرم کرده بود. همه می‌خندیدند و حرف‌هاش را تکرار می‌کردند و از چرت و پرت‌های
پاریسی او غرق در لذت شده بودند.

اِستَن کوچیکه هم بدش نمی‌آمد حرف بزند تا یک وقت آن‌ها نگویند کودن و لال است.
اما می‌ترسید. بیرون از جمع، روبروی او پروسی سن و سال‌دار، با چهره‌ای درهم‌کشیده
نشسته بود که داشت چیزی می‌خواند یا اینطور وانمود می‌کرد، چون چشم از اِستَن
کوچیکه برنمی‌داشت. محبت و حسرت از نگاهش می‌بارید، شاید او هم در خانه بچه‌ای هم
سن و سال اِستَن داشت و انگار با خود می‌گفت:

« ترجیح می‌دم بمیرم تا پسرم را قاطی همچین کار‌هایی ببینم.»

از آن لحظه به بعد، اِستَن احساس می‌کرد دستی قلبش را می‌فشرد و نمی‌گذارد
درست بتپد.

برای فرار از این عذاب، شروع کرد به نوشیدن. تا به خودش آمد دید دنیا دارد دور
سرش می‌چرخد. از میان هیاهوی خنده‌های گوش‌خراش، صدای رفیقش را به زحمت شنید که
رژه رفتن گارد ملی را مسخره می‌کرد. هشدار آماده باش در لومَری[۸]، یعنی
همان هشدار شبانگاهی بر برج و باروی شهر را تقلید می‌کرد. بعد پسر‌ قد‌درازه صدایش
را پایین آورد و سرباز‌ها نزدیکش شدند و حالتی جدی به خود گرفتند. بی‌سروپا داشت
خبر حملۀ تک‌تیر‌انداز‌ها را به آن‌ها می‌داد.

این را که دید، اِستَن کوچیکه با خشم از جا پرید و با خود‌داری گفت: « این
دیگه نمی‌شه! این رو نمی‌تونم تحمل کنم!»

اما دیگری فقط خنده‌ای کرد و ادامه داد. قبل از اینکه حرفش تمام شود، همۀ
افسران سر‌پا ایستاده بودند. یکی از آن‌ها به در اشاره کرد و رو به بچه‌ها گفت:

«بزنید به چاک!»

و شروع کردند تند تند با هم به آلمانی صحبت کردن.

پسر قد‌درازه مثل یک شاهزادۀ سر‌افراز، سرخوش از جینگ جینگ سکه‌ها، آنجا را
ترک کرد. اِستَن هم سر در گریبان دنبالش رفت. وقتی از کنار پروسی که نگاهش ترس به
دلش انداخته بود، گذشت، صدای غمگینی را شنید که می‌گفت:

«این کار خوبی نبود. نه اصلاً کار خوبی نبود.»

اشک در چشمانش حلقه زد.

بچه‌ها ‌پای‌شان که به دشت رسید، شروع کردند به دویدن و بی معطلی به شهر
برگشتند. کیف‌شان پر بود از سیب‌زمینی‌هایی که پروسی‌ها داده بودند. با وجود آن‌ها،
بی دردسر وارد سنگر تک‌تیراندازان شدند. آنجا داشتند برای حملۀ شبانه آماده می‌شدند.
سربازان بی‌سر و صدا می‌آمدند و پشت دیوار‌ها جمع می‌شدند. گروهبان پیر هم آنجا با
حالتی مسرور مشغول سپردن وظایف به افرادش بود. بچه‌ها که وارد شدند، او آن‌ها را
شناخت و لبخندی دل‌انگیز روانه‌شان کرد.

وای که این لبخند چه زخمی بر قلب اِستَن کوچیکه زد! یک لحظه دلش خواست فریاد
بزند:

« نرید اونجا، ما شما رو فروختیم!»

اما آن یکی به او گفته بود که « اگر حرفی از دهنت دربیاد، در جا با تیر می‌زننمون.»
و ترس دهنش را بست.

در لکورنو[۹]
اول وارد خانۀ متروکی شدند تا پول‌ها را تقسیم کنند. راستش را بخواهید عادلانه هم
تقسیم شد. گناه اِستَن کوچیکه هم بعد از شنیدن صدای جینگ جینگ سکه‌ها زیر پیراهنش،
آنقدر‌ها هم به نظرش وحشتناک نمی‌آمد. تازه داشت به بازی‌های گالوش بعدی فکر می‌کرد.

اما امان از وقتی که این بچۀ بخت برگشته تنها شد! از آن زمان که پسر قد‌درازه
او را کنار دروازه گذاشت و رفت، جیب‌هایش بدجوری سنگینی می‌کردند و دستی که قلبش
را می‌فشرد حالا مشتش را محکم‌تر کرده بود. پاریس دیگر برایش رنگ و بوی سابق را
نداشت. سنگینی نگاه سرزنش‌بار مردمی که از کنارش می‌گذشتند، را بر خود حس می‌کرد.
گویی می‌دانستند از کجا برمی‌گردد. از میان غرش ماشین‌ها و صدای طبل‌ها در امتداد
کانال کلمۀ «جاسوس» در گوشش زمزمه می‌شد. بالاخره به خانه رسید و خوشحال از نبود
پدرش در خانه، با عجله به اتاقش در طبقۀ بالا رفت تا پولی که حسابی بر دوشش سنگینی
می‌کرد را زیر بالش‌اش پنهان کند.

اِستَن بابا آن شب که برگشت جور دیگری شاد و سرخوش بود. از منطقه خبر‌های خوبی
رسیده بود. این کهنه سرباز همانطور که غذا می‌خورد، به تفنگ فیتیله‌ای آویخته بر
دیوار نگاهی انداخت و با خنده‌ای از ته دل به بچه‌اش گفت:

«می‌گم، پسرم، اگر بزرگ‌تر بودی حتماً حساب پروسی‌ها رو می‌رسیدی!»

رأس ساعت هشت، صدای توپ آمد.

مرد شریف که از همۀ استحکامات خبر داشت، گفت: « این از اُبِرویه بود. دارن توی
لو بورژه[۱۰]
می‌جنگن.» اِستَن کوچیکه رنگ از رخش پرید و به بهانۀ خستگی شدید به تختخوابش پناه
برد. اما خواب به چشمش نیامد. توپ‌ها هنوز هم می‌غرّیدند. در ذهن تصور کرد که تک‌تیراندازان
در تاریکی با هدف غافلگیری پروسی‌ها سر می‌رسند و خودشان به تله می‌افتند. یاد
گروهبانی افتاد که به او لبخند زده بود و او را دید که همراه با بسیاری دیگر روی
برف‌ها دراز به دراز افتاده بودند. بهای همۀ این خون‌ها آنجا زیر بالش‌اش پنهان
بود و مقصر همه او بود؛ پسر مسیو اِستَن، فرزند یک سرباز. اشک امانش را برید. در
اتاق کناری صدای گام‌های پدرش را شنید که به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد. پایین
در میدان، ارتش به صف خوانده شده بودند و گردانی آمادۀ ترک شهر می‌شد. حتماً جنگ
تمام‌عیاری در پیش بود. کودک بیچاره نمی‌توانست جلوی هق هق‌اش را بگیرد.

اِستَن بابا همانطور که وارد اتاق می‌شد، گفت: « تو چت شده؟»

این بچه دیگر بیشتر از این نمی‌توانست تحمل کند. از تخت پایین پرید و خودش را
به پای پدرش انداخت. با این حرکت، تمام سکه‌های نقره روی زمین پخش شدند.

پیرمرد ترسان و لرزان پرسید: «این‌ها دیگه چی‌ان؟ تو دزدی می‌کنی؟»

اِستَن کوچیکه، بی‌درنگ و یک نفس جریان رفتن به اقامتگاه پروسی‌ها و هر آنچه
کرده بود را برای پدر شرح داد.

هر چه بیشتر می‌گفت، سنگینی قلبش کم‌تر می‌شد. قبول اتهام او را سبک‌تر می‌کرد.
اِستَن بابا وحشت‌زده گوش می‌داد. وقتی داستان به آخر رسید، اِستَن صورتش را با
دستانش پوشاند و زد زیر گریه.

بچه در میان هق هق گفت: «پدر، پدر!»

پیرمرد بدون اینکه جوابی بدهد، او را کنار زد و پول را برداشت.

پرسید: «همه‌اش همینه؟»

اِستَن کوچیکه به نشانۀ تأیید سری تکان داد. پیرمرد تفنگ فیتیله‌ای‌ و جعبۀ فشنگش
را برداشت، پول را در جیب گذاشت و گفت:

«اشکالی نداره. میرم پول رو بهشون پس می‌دم.»

و بدون گفتن کلامی دیگر و حتی نگاهی به پشت سر، از پله‌ها پایین رفت و به
سربازانی که در تاریکی در حال رژه رفتن بودند پیوست. دیگر هیچ کس او را ندید.      


[۱] Temple quarter

[۲] Bouchon نوعی بازی ورق

[۳] Galoche

[۴] Place du Chateau d’Eau نام میدانی معروف در پاریس

[۵] Flanders

[۶] Aubervilliers

[۷] Soisson

[۸] Le Marais محله‌ای ثروتمند در پاریس

[۹] La Courneuve

[۱۰] Le
Bourget

دو داستان از ریحانه عابدنیا و مریم پورانصاری (داستان کارگاهی)

ریحانه عابدنیا

میان آینه‌ها

چشم‌هایش را که باز
کرد، نیزه‌های نور به سمت‌اش هجوم آوردند. تندی بست‌شان و صبر کرد تا به روشنی تیز
پشت پلک‌ها عادت کنند و آرام شوند. بعد دوباره آنها را گشود و گذاشت تا موج سفید نور
به چشم‌اش بریزد و تاری نگاهش را بشوید. سر‌برگرداند و به دور و بر نگاه کرد. به جز
خودش چند نفر دیگر هم توی اتاق بودند، هر کدام بیهوش یا نیمه‌هوشیار افتاده بر تختی.
نفهمید کجاست. کلاه و پیراهن صورتی به تن داشت. نگاهش به آنژیوکت توی دست‌اش افتاد
که به سرم بزرگ بالای سرش وصل بود. خواست از جا بلند شود اما دردی ناگهان مثل صاعقه
در تن‌اش پیچید. فریاد کوتاهی کشید و روی تخت افتاد. اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش سرازیر
شد و دوباره نگاهش را تار کرد. خواست قطره اشکی را که از گونه سُرمی‌خورد و به سمت
گوش­ها می‌رفت پاک­کند اما درد هنوز بود و دست‌اش بالا نیامد. اشک، کاسه‌ی چشم‌ها را
پر کرد و پرده‌ی تاری ساخت که روی­اش تصاویری آرام آرام جان گرفتند.

 قبلا هم روی همین تخت
خوابیده بود. بعد از ساعتی به بخش منتقل شده و دو روز بعد هم با صورت کبود و بینی ورم
کرده و پانسمان شده، مرخص‌اش کرده بودند. چقدر دل دل کرده بود تا آن ورم لعنتی بخوابد
و بینی تازه و خوش‌ترکیب‌اش را ببیند. ورم خوابیده بود، دیده بود و از این ترکیب تازه
ذوق کرده بود. نوشین می‌گفت: «عالی شدی. عین عروسک!»

عروسک؛ این کلمه را
توی بچگی زیاد شنیده بود. بیش‌تر از همه از پدرش. هربار هم از شنیدن‌اش قند توی دلش
آب می‌شد. پدرش راست می‌گفت، عین عروسک بود. موهای خرمایی صاف و پرپشت، صورت گرد با
چانه‌ی ظریف، پوست روشن و چشم‌های درشت قهوه‌ای که زیر طاق مژه‌های بلند و ابروهای
کشیده برق می‌زدند. چند ماهی با بینی تازه و تعریف و تمجیدها کیف‌اش کوک بود اما یک
روز که مثل هر صبح صورت‌اش را به آینه‌ی دستشویی چسبانده و آن را با دقت وارسی می‌کرد
از فاصله‌ی زیاد بینی سربالا با لب‌ها خوشش نیامد. دکتر مرادی گفته بود نیازی به این
کار نیست. نوشین هم گفته بود. اما او زیر بار نمی‌رفت. می‌دانست که تزریق چند سی‌سی
ژل، کامل و بی نقص‌اش می‌کند. بی‌نقص، همان‌طور که پدرش گفته بود. و شد. با لب کمی
برجسته، صورت‌اش کامل و بی‌نقص شد. ذوق‌اش دیگر اندازه نداشت. نوشین کلی قربان‌صدقه‌اش
می‌رفت و از زیبایی­اش تعریف می‌کرد، دیگران هم.

آینه‌ی قدی توی هال
اما پایین‌تر از صورت را هم نشان می‌داد. باریک و بلند و به قول پدرش رعنا بود و انحناهای
بدن‌اش را با وزنه‌زدن و پیلاتس خوب فرم داده و حفظ کرده بود. اما یک چیز هنوز آزارش
می‌داد. دست‌هایش را زیر پستان‌ها گذاشت و کمی بالاتر آوردشان. سن‌اش به سی نزدیک می‌شد
و می‌ترسید اگر حواس‌اش نباشد، شل شوند و به قول مربی­اش، افتادگی پیدا کنند. دنبال
یک کاربلدِ پروتز می‌گشت. نوشین می‌گفت: «مریض شدی! وسواس گرفتی!» نگرفته بود. می‌خواست
بی‌نقص بماند، مثل عروسک‌ها. مثل لبخند پدر وقتی تماشای‌اش می‌کرد.

-حواست کجاست؟ بیداری؟

پرده‌ی تار اشک محو
شد اما رد قطره‌هایش روی گونه ماند. پرستار لبخندزنان نگاهش کرد و گلوله‌ی کوچک پنبه
را روی جای سوزن گذاشت و آنژیوکت را بیرون کشید.

-چندبار صدات کردم. کجا سیر می‌کردی؟

گلوله را با چسب ثابت
کرد.

-دستتُ خم نگه‌دار. تا چند دقیقه دیگه می‌برنت تو بخش

دست چپ‌اش از آرنج خم
شده بود و جای سوزن می‌سوخت. دست راست‌اش را که می‌لرزید، آرام بالا آورد و روی سینه‌اش
گذاشت. روی جای خالی پستان راست. نوشین می‌گفت: «خدا رو شکر که زود فهمیدی!»

لبخند پدرش محو شد. ملافه‌ی روی سینه‌اش را چنگ زد. انگشت‌هایش سفید شدند. چشم‌هایش را بست و پلک‌ها را به هم فشرد. کاش دیرتر فهمیده بود.

فرناز

فوتبالیست تاریکی

من یک فوتبالیست ظرف شورم. یک بار توی فرم مدرسه، توی قسمت مهارت ها نوشتم
فوتبال در تاریکی، بچه ها حسابی به من خندیدند، اما واقعیت همین است. من فقط وقتی
بابا خواب باشد فوتبال بازی می کنم. این را علی هم می داند. علی می گوید: دخترا
اگه فوتبال بازی کنن دامنشون میره هوا، اون وقت آبروی مامان باباشون تو همه ی عالم
میره هیچ کس هم نمیاد خواستگاریشون.

من وقتی بابا می خوابد شلوار گرم کن می پوشم. این طور ابروی هیچ کس نمی
رود. حسابی حواسم را جمع می کنم که به در و دیوار لگد نزنم، برای همین هیچ وقت
پاهایم به توپ نخورده است و حتی یک بار گل نزدم. اما شرط می بندم هیچ کس مثل من
توی تاریکی نمی دود. خوبیش این است که اگر به قول مامان یک روز چشم هایم را در
بیاورند هنوز هم می توانم بازی کنم.

البته همه مثل من توی تاریکی خوب نمی بینند، برای همین از وقتی به پای بابا
لگد کوبیده ام تا همین االن از اتاق بیرون نیامده ام. من خوب بابا را می دیدم او
بود که پرید جلوی دروازه.

قرار است همین روز ها
با پسر سید ابراهیم که فوتبال نمی بیند و از صب توی مغازه تخمه می شکند و به
دخترها متلک می اندازد ازدواج کنم.

شرط می بندم اگر
دامنم جلوی همه ی دنیا باال برود حسابی کفری می شود.

بابا می گوید: وقتی
رفت سر خونه زندگیش فوتبال از سرش میفته. به جاش ظرف میشوره، بعد می خندد.

از توی اتاق داد می
زنم: توی تمام خانه های دنیا شب می شود. آن وقت فوتبالیست ها بیرون می آیند.

مامان می گوید: این
خل و چله.کاش تا نرفته سر سفره عقد جلو دهنشو می گرفت.

غش می کنم از خنده:
آیا حاضرید شما را با مهریه یک دونگ زمین فوتبال و یک عدد دروازه…

بابا می آید که
بزنمتم. البته نمی داند که ماهیچه های یک فوتبالیست چقدر به ضربه عادت دارند.

توی دلم می گویم:
حاال یه ضربه ی جانانه….

و بابا در را با لگد
باز می کند. دستش می خورد توی دهنم. خون می آید. داد می زنم: گل

پسر سید ابراهیم توی
مراسم سرش راپایین انداخته، هیچ مثل توی مغازه نیست که چشم از دخترها بر نمی دارد.

سید مجلس را دست
گرفته است مثل یک گزارشگر حرفه ایی می ماند. بابا نمی تواند چشم ازش بردارد.

واال نیازی هم به این
مجلس نبود. فرناز مثل دختر خودمون میمونه. خونه ی ما فرقی با خونه ی باباش نداره

عروسشان پوز خند می
زند. توی دلم می گویم: بازیکنان تیم مقابل در مقابل ضربه ی جانانه ی حریف مبهوت
ماندن.

بابا می پرد توی
حرفش: کنیز شماست. کی از شما بهتر. واال من زیاد اهل شرط و شروط نیستم.

بعد آه می کشد: قسمت
آدم و سرنوشتش از روز ازل نوشته شده رو پیشونیش.

عاقبت به خیر بشن

به نظر میرسه که
بازیکنان تیم حریف دست به عقب نشینی زدند.

بعد مامان می گوید:
فرناز مامان چای بیار.

چای پسر را حسابی غلیظ
می ریزم. حاال یه ضد حمله حسابی

مادرش از سر تا
برندازم می کنم. ماشااهلل. مثه پنجه ی آفتاب می مونه.

چای را می برم توی
صورت ابراهیم، زیر چشمی نگاهی به من می اندازد. دستم می لغزد. چای می ریزد روی
شلوارش.

همه می جهند سمتش.

دست پاچه می شوم:
واای تو رو خدا ببخشید.

مامانش می خندد.
پسرمون رو دید هل شد.

بابا سرخ می شود.

و کارت قرمز.

توی اتاق نشستم و
قرار است پسر سید ابراهیم بیاید تا زن زندگی اش را از نزدیک خوب دید بزند.

با سوت دارو نیمه دوم
بازی آغاز می شود.

توی چشم هایش نگاه
نمی کنم.

راستش فرناز خانوم،
من خیلی وقته که قصد داشتم با مامان، بابا خدمتون برسم. واقعیت اینه که، چطور
بگم…

یک سالی میشه که
بهتون فک می کنم.

وضع زندگی ما رو هم که می دونید. خرا رو شکر خرج بخور نمیری هست. قول میدم
با وجود شما کم کم سر و سامون بگیرم مغازه رو از بابا جدا کنم.

می دونستی من خیلی
فوتبال دوس دارم؟

بازیکن حریف را جا می
گذارد و به سمت دروازه می دود.

صورت پسر توی هم می
رود. حس می کند حرف هایش را نشنیده ام.

فوتبال؟ من خیلی
فوتبالی نیستم. ولی خب هر کسی یه عالقه ایی داره

اگه دامن زنت بره توی
هوا آبروت میره؟

متوجه نمی شم.

اگه دامن زنت وقتی به
توپ شوت می زنه بره توی هوا آبروت میبره؟

زورکی می خندد. بعد
سرخ می شود.

شوخی خوبی نبود.

نه گوش کن. خیلی جدی
ام. می خوام بدونم.

خب مسلمآ دوس ندارم
همچین اتفاقی بیفته.

بلند می شوم.

خیله خب می خواستم
همینو بدونم. جوابم مثبته. حرف دیگه ایی مونده؟

هاج و واج نگاهم می
کند.

شما حالتو خوبه؟

بله عالی ام

بلند می شود که از
اتاق بیرون برود.

توپ دارید تو خونتون؟

نگاهم می کند بعد سرش
را بر می گرداند و بیرون می رود.

و گل….

مامان می گوید: زنگ
زدن می گن می خوان بیشتر فکر کنن. چی گفتی به پسره مردم؟

گفتم: جوابم مثبته.
همین…

بعد با پا لگد میزنم
به پشتی

بابا از گیس هایم می کشدم: کافیه این ازدواج خراب بشه. تا آخر عمرت نمیذارم
از خونه بیرون بری. خاموش کن اون تلویزیونو، هیچ کس فوتبال نمیبینه.

من بدون چشم فوتبال
بازی می کنم بابا…..

حمله می کند و هزار
تا گل می زند.

شب شده است. بابا
خوابیده. پسر سید ابراهیم و عروسشان و خودش هم به خواب رفته اند.

تور سفید عروسی را از
جلوی صورتم کنار می زنم. به سفره ی عقد نگاهی می اندازم و محکم می کوبم به آینه.

توی دروازه.
گل………………

روزنامۀ آفتاب به شرق/ حسین آتش پرور


حسین آتش پرور

صفحه ی اول:

گزارش خبری:

مهم ترین مشترکینِ روزنامه ی آفتاب شرق عبارتند
از:

۱-قطارهای درجه ۳ مشهد- تهران

۲-سرباز خانه ها

۳-ساکنان جهنم

این روزنامه ی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی
هرشب چاپ می شود. صبحِ زود در رگ های مشهد می دود.غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری
و پوشال می گردد.

شب ها که همه در خواب اند دوباره چاپ می شود. صبحِ
زود در خیابان ها پیاده می رود. با موتورِ هُندا و سوزوکی می رود.با وانت نیسانِ آبی
می دَوَد. با ریوی ارتشی گاز می دهد. با قطارِ شتر می دَوَد. می دَوَد تا زندگی دوباره
خود را شروع کند.غروب، خسته وکوفته با کمرِ خم برمی گردد تا دوباره پوشال شود.

انتشارِ خبرِ خودکشی شاعر و نویسنده نامدارِ خراسان؛
مرحوم شهابی در روزنامه ی آفتاب شرق باعث گردید که سری به تاریخ بزنیم.هر صفحه ی آن
را از دستِ یکی از خانندگان آن، در زمان ها و مکان های مختلف و متفاوت، بدست آورم تا
بشود یک شماره ویژه از شخصیتِ روزنامه ای بین المللی که چهل سال در مشهد منتشر می شود.هر
روز موازی با ساکنانِ این شهردر تیراژِ صد و ده ملیون نسخه در خیابان ها و کوچه های
مشهد نسخه به نسخه راه می رود و زندگی می کند.

البته موازی در مکان. و گر نه در زمان ممکن است
یک نفر ساعت هفت صبح سرکار برود و یکی ساعت ده. یا وسطِ هفته بیکار باشد.آفتاب شرق
راسِ ساعتِ پنج تا پنج و نیم صبح از قلبِ رآکتور هسته ای آن یعنی چاپخانه ی آفتاب شرق
در سوم اسفند طلوع می کند. درسرخرگ ها و موی رگ های مشهد تغذیه ی فرهنگِ این شهر و
جامعه را به عهده دارد.به یک شخصیت از آگهی تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلاب، چکِ
سرقتی و واخورده، لوازمِ مستعمل منزل، وام فوری، برای همه تبدیل شده که تمام بنگاه
های معاملات ملکی و ماشین، مطبِ پزشکانِ عمومی و آرایشگاه های مردانه و در نهایت سبزی
فروشی های شهرمشهد را سیراب و به خود معتاد کرده است.

تا زمانِ خودکشی مرحوم شهابی هیچ کس چیز زیادی از
این روزنامه نمی دانست.شناخت شان تنها در این حد بود که به شکل گذارا جلوی دکه های
مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحه ی اولِ آن را با چشم ببلعند. بعدکه خواستند
راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها
و دوربین هایی که به تازگی در تمام خیابان ها نصب کرده اند،آن را در سطل اِشغال،یا
اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.

ساختارِ این روزنامه درست مثلِ شوفاژ در یک مدارِبسته
حرکت می کند.هیچ چیز در آن از بین نمی رود. همه چیز در آن دور می زند؛ درست مثل نیروگاه
های اتمی. خبر، بعدِ خارج شدن از روزنامه، دوباره برای پوشال به روزنامه برمی گردد.

اخبار از طریق رادیو”آندریا” توسطِ گروهبان
سوم درگی که اصالتن زابلی است، شنیده می شود.تزریقِ آن به روزنامه به عهده ی استواریکم
غیاث آبادی فر که در سابق استوارِ بخش تزریقات بهداری ارتش بوده است، انجام می شود.استوارغیاث
آبادی فر در تحریریه خبر و مطالب را پس از تایید سردبیر؛یعنی تیمسار قدسِ نهری،پمپ
می کند به چاپخانه، در طبقه ی زیرکه ماشین چاپ آن اهدایی مرحوم گوتنبرگ است.

هر روز صبح، پس از حضور و غیاب، دردفتر روزنامه
صبحگاه با حضورِ تیمسار قدسِ نهری از پادگانِ عجب شیر،استوار غیاث آبادی فر از پادگان
بیرجند،و گروهبان سوم درگی از پادگانِ چل دختر، بوسیله ی پرسنلِ روزنامه  در میدان سوم اسفند اجراء می شود.

قبل از ورودِ تیمسار، سربازِ شیپورچی از گروه موزیک
ورود ِتیمسار قدس نهری را اعلام می کند و بعدِ آن، جلوی دفتر روزنامه با نواختنِ گروه
موزیک در میدان سوم اسفند،مراسمِ برافراشتنِ پرچم که اولین نسخه ی روزنامه ی همان روز
است، صبحگاه اجراء می شود.

صفحه ی دوم:

هنوز از ایستگاهِ سنگ بست رد نشده ایم که مهمان
دارِ کوتوله،چُلاق می آید.هیچ کس در کوپه نیست.روزنامه را می آورد می دهد به دستم:آفتاب
شرق.

سرسری تیترهای صفحه ی اول را با یک لیوان آب می
بلعم و آن را تف می کنم به بیرون که بیابان است و برهوت.بعد از مدتی مهمان دار، چلاق
داخلِ کوپه می شود.یک پتوی سربازی رنگ و رو رفته به من می دهد و زرد می خندد: روزنامه
را دور نندازی ها.اموالِ دولتی است.آخرِسفر آن را با پتو از تو تحویل می گیرم.

زرد ، خاکی می خند د: مطالبِ روزنامه را مثل قرص
با آب بخور.

در میانِ تلق و تلوقِ قطار حرفهایش زخمی و مجروح
می شود: درآخرِسفر حتمن باید لاشه ی روزنامه را پس بدهی اگر نه جریمه خاهی شد.

و با تاکید می گوید:جریمه اش مثل کشیدنِ ترمزِ خطرِ
قطار است.از آن گذشته، بدون تحویل پوکه ی روزنامه، هیچ وقت به مقصد نخاهی رسید.

و راهش را می کشد و می رود.هوا گرم است و تب دارد.همچنان
در بیابان ِآبله رو، می رویم.

از پنجره نگاه می کنم.اول و آخرِقطار پیدا نیست.از
کوپه به سالن می آیم.هرچه نگاه می کنم کسی را در سالن نمی بینم تا از او کبریت بگیرم
و سیگارم را روشن کنم.چند تقه به شیشه ی کوپه ی بغل می زنم.کسی جواب نمی دهد.درِکوپه
را باز می کنم؛ در کوپه ی خالی یک روزنامه ی آفتاب شرق جلوی پنجره نشسته است. به من
تعارف می کند:درخدمت باشیم.

خود را عقب می کشم.درست همان روزنامه ای است که
مهماندار، چلاق آن را به من داد. کوپه ی سمت چپ را می زنم.هیچکس نیست.روزنامه ی آفتاب
شرق که تنها جلو پنجره نشسته است، به من سلام می کند. درست همان روزنامه ای است که
مهماندار به من داد.کوپه ی سوم. چهارم. پنجم.ششم و… واگن دوم. سوم . چهارم.پنجم.و…

تمام کوپه ها را باز می کنم.هیچ کس نیست.فقط از
هر کوپه یک نسخه روزنامه ی آفتاب شرق سرش را بیرون می آورد و  با حروف ِسیاه به من می خندد: فرمایشی بود؟

هاج واج می مانم. در قطاری که نه اولش پیداست و
نه آخرش و تلق و تلوق می کند و با تنها مسافرش که من باشم و روزنامه ی آفتاب شرق، معلوم
نیست به کجا می رود؟ مهماندار را پیدا نمی کنم.هر وقت دلش می خاهد خودش پیدا می شود.و
هر وقت عشقش کشید خودش گم می شود.هرچه عقب یا جلو می روم، قطار تمام نمی شود.از طبس
رد می شویم. کسی نگفته این جا طبس است. از درختانِ خرما و ذغال سنگ که در بیابان دپو
شده اند، این را می فهمم.

می افتیم به سمتِ شهداد. کویر لوت.یک قطارِ باری
به موازات و سایه به سایه ی ما می آید. کم کم پوشش گیاهی کم پشت و تُنُک می شود.درختانِ
وحشی و کویری که برگ هایشان به شکل درختِ موز است.درخت چه های گز و نخل بیدار می شوند.بوته
های تاق.بیابان آبله آبله است . انگار به روی  ابد این بیابان تاول زده است.یک کوه از گوگرد چشمم
را می زند. مهمان دار،چلاق پیدایش می شود.می گوید: تعجب نکن .بارانِ این جا جن است:

.می
بارد.

می بارد.

 می بارد.

یک متری زمین که می رسد، غیب می شود.می گویم: بارانِ
جن.

مهماندار، چلاق غیب می شود.

به گمانم وقتی از بارانِ جن گفت اشاره به آن طرف
کرد؛ به قطارِ باری که یک دسته سربازِ مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت می کردند.مهماندار
کوتوله، چلاق می خندد.به او می گویم: این قطار به کجا می رود؟

زرد و خاکی می گوید: با ما همسفر است.آفتاب به شرق
دارد.

قطار همچنان در کویر لوت از میان کلوت ها می رود.نه
اولش پیداست و نه آخرش.از چند ایستگاه متروکه و زنگ زده ی باستانی رد می شویم. تابلو
هایشان با خط میخی برسنگ حجاری شده  است.

صفحه ی سوم:

روزنامه ی آفتاب شرق را صبحِ تاریک یک ریوی ارتش
به پادگان ها می برد.از فلکه ی سوم اسفند در خیابان های خاکستری مشهد این ماشین را
یک تانک چیفتن، خِرِفت اسکورت می کند.لوله ی توپ، یک لحظه از ماشین ریو چشم برنمی دارد.حتا
پلک هم نمی زند.

بلافاصله روی تمام ِ آنکادرِ هرتخت در سربازخانه
ها یک نسخه از روزنامه ی آفتاب شرق شیپور می زند.

سرگروهبان غیاث آبادی فر، دریک صبحگاهِ زمستانی،تمامِ
سرباز ها را جلوی گروهان خدمات به خط و آن ها را توجیه می کند:

روزنامه جزو جیره سرباز است که باید آن را با صبحانه
در برنامه ی سین خورد. درست مثلِ خوردنِ یک قرص. آن را باید با یک لیوان آب بخورید.اگر
فرصت نشد،حتمن آن را ببلعید. منتها لاشه ی روزنامه را مثل پوکه ی فشنگ هر روز تا قبل
از ظهر به سرکار غلامی انباردارِ گروهان که کچل و سبیلوست،است، تحویل دهید.

از آن روزِ کچل ، هرروز سربازهای تمام پادگان ها
جلو انبار صف می کشند تا لاشه ی  بی جان روزنامه
ی آفتاب شرق را مثل پوکه ی فشنگ به گروهبان غلامی تحویل دهند.

صفحه ی چهارم:

در این صفحه ی آفتاب شرق، یک گله شتر از دور پیدا می شود.به
گمانم قطار، قطارِ شتر شده باشد. بارِ قطارِ شتر،آفتاب به شرق است که سربازهای مسلح
به کلاشینکوف آن را اسکورت می کنند.مهمان دارِ کوتوله دیگر پیدایش نمی شود تا از او
سوال کنم.قطارِ شتر روزنامه ی آفتاب شرق را به داخل کویر لوت می برند؟هیچ ساربان یا
موجود زنده ی دیگری همراه شان نیست. سربازها از سربازخانه ی پادگانِ چهل دختر هستند.از
همان عاشق هایی که درگروهان خدمات  سی و نه
سال خدمت می کنند و زیر نقاب کلاه کارشان در کنار قلبی که با تیر سوراخ شده و سه
قطره خون از آن می چکد، نوشته شده: به عشق شهلا- بی بفا.

  تا هر روز ظهر صف بکشند که پوکه های خیس روزنامه
را با یقلاوی تحویل سرکار غلامی بدهند.

خسته می شوم.از کوپه ی قطار بیرون می آیم که قدم بزنم. تمام
کوپه ها با صندلی های چوبی، خالی اند.با خودم می گویم: خدایا این قطارِ درجه سه که
با صندلی های چوبی اش تلق و تلوق می کند و تنها مسافرش در هر کوپه فقط یک نسخه روزنامه
ی آفتاب شرق است،نمی دانم با من به کجا می رود؟!

و راه می افتم تا به مهمان دارِ کوتوله بگویم که: نگهدار.نگهدار.
اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.

مهمان دار، چلاق، زرد می خندد: نترس. ما از خودت بهتر می دانیم.
جای دوری نمی رویم. قطارِ شتر به جهنم می رود.

چند شعر از ایلما راکوزا (شاعر و نویسنده:سوئیس)/ ترجمه : علی عبداللهی

چند شعر از ایلما راکوزا( شاعر و نویسنده ی سوئیسی )

ترجمه: علی عبداللهی

اشاره:

ایلما راکوزا[۱]، شاعر، منتقد و مترجم سرشناس سوئیسی است، زاده ی ۱۹۴۶، از پدری اسلونیایی و مادری مجاری. سالهای آغازین کودکی را در بوداپست، لوبلیاناو تریست گذراند و در ۱۹۵۱، با خانواده به زوریخ کوچید. از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۱ ادبیات اسلاوی و رمی را در شهرهای زوریخ، پاریس و پترزبورگ تا مقطع دکتری تحصیل کرد، با موضوع پایان نامه ی” مطالعاتی در باب درونمایه ی تنهایی در ادبیات روسی زبان”. راکوزا، در ۱۹۷۷ با نخستین کتاب شعرش” همچون زمستان”،  وارد عرصه ی ادبیات شد. از آن زمان افزون بر ترجمه ی بیش از بیست اثر از آلکسی رمیزوف، میخائیل پریشون، مارینا تسه تایه وا و آنتون چخوف از روسی؛ دانیلو کیش از صربوکرواتی؛ اِمرِه کرتِچ و پتر ناداش از مجاری؛ مارگریت دوراس و لسلی کاپلان از فرانسوی و دوازده اثر دیگر، در زمینه ی شعر، داستان، و جستار ادبی منتشر کرده. ایلما هم اکنون در دانشگاه زوریخ ادبیات اسلاوی درس می دهد. به زبان آلمانی می نویسد، به زبانهای ایتالیایی، اسلوونیایی، روسی، فرانسه، انگلیسی و صربوکرواتی تسلط دارد و از زبانهای روسی، صربوکرواتی، مجاری و فرانسوی به آلمانی ترجمه می کند. در مقام روزنامه نگار ادبی و فرهنگی در حوزه ی نقد و نظر، نیز نامی آشناست و در مجلات و روزنامه های مهمی قلم می زند. راکوزا از ۱۹۸۷ تا ۲۰۱۳، بورسیه ها و جوایز زیادی را از آن خود کرده و عضو آکادمی زبان و ادبیات آلمان نیز هست.

     راکوزا گزیده نویس، نخبه گراست که در آثارش، موسیقی، دقت زبانی، تامل و فشردگی کلامی  حرف اول را می زند و به خاطر آشنایی با زبانها و فرهنگهای مختلف، و زندگی در دل چند فرهنگ و زبان، نویسنده ای است جامع و چندفرهنگه، با زبانی بیانگر تجربه های زیستی و زبانی مختلف و مهارت و چیرگی شگرف بر زبان آلمانی. راکوزا، به هم آوایی میان حروف و کلمات، موسیقی و جادوی زبان و تاثیر عمیق آن بر خواننده التفات خاص دارد و جا به جا از امکان نقیضه، پارودی و کلمه سازی: از توانایی های شگرف زبان آلمانی، به وفور بهره می برد. ادبیات، به باور وی، یک جهان موازی به وجود می آورد، جهانی برسازنده ی نوعی تناقض یا پارادوکس که قادر است بیگانه- بودگی شاعر را به آشنایی و قربتی مانوس بدل سازد. یگانه چیزی که این جهان، از وی می طلبد، تیزگوشی زبانی است، درک به موسیقی زبان، کاربرد هدفمند آن و در نهایت کار روی کلام. زبان از نظر وی، زمانی خود را یکسره در اختیار شاعر می گذارد که شاعر از آن مراقبت و تیمار کند. این دغدغه و کار همیشگی، تمامی ندارد و همواره جزو وظایف شاعر و نویسنده است.

    رهاورد تلاشهای خلاقه اش: “همچون زمستان”، “جزیره”،” میرامار”، “زندگی”،” خطی از دل همه چیز”، ” از میان برف”، باغ، قطارها” ، ” دریا، دریا” ، “جستارهایی در باب ادبیات روسیه”، “نگاههای گسسته”(روزنگار برلین)، “تنهایی با “ر” غلتان”،” و چندین اثر دیگر در زمینه های مختلف است.کتاب حجیم “دریا دریا “فرازهایی است از خاطرات وی، از کودکی تا امروز. نویسنده از قضا، در فصل “در باب دلتنگی”  در اواخر کتاب،به سفر به ایران اشاره دارد. به گواه همان فصل، و شعرها و نوشته هایش در مورد ایران، و کتاب “روزنوشته های برلین”(۲۰۱۳) – که در آن، از دیدار خود با اصغر فرهادی نوشته-، ایلما شوقی بی بدیل به سینما، ادبیات و هنر ایران دارد و  یکی از عاشقان و طرفداران پر و پاقرص هنر، فرهنگ و ادبیات ایرانی است.

نگارنده با وی آشنایی نزدیک دارد. از وی کتاب مستقلی در ایران منتشر نشده ، اما آثارش، نخستین بار به همین قلم در سه گزینه شعر به خوانندگان فارسی معرفی شده اند: در “در وقفه ی میان درختان، برف!”( صد سال شعر آلمانی زبان)، ۱۳۸۸؛ “صد سال شعر آلمانی زبان”(پرندگان دریایی دوصدایی می خوانند)، ۱۳۸۹؛ ” دوباره، موهایت موج برمی دارد”(عاشقانه های آلمانی زبان از قرون وسطا تاکنون)۱۳۹۳،  و “ایکاروس”۱۳۹۵٫ ایلما دو بار به ایران سفر کرده، یکبار در مقام توریست، و بار دوم، برای شعرخوانی به مناسبت نمایشگاه کتاب تهران. در سفر آخر به اتفاق وی، به خانه ی محمود دولت آبادی رفتیم، شعر “تهران” را ایلما بعد از آن دیدار سرود و برایم ایمیل کرد. این شعر هنوز به زبان اصلی منتشر نشده و ترجمه ی فارسی اش نخستین بار در اینجا منتشر می شود.

چند شعر از ایلما راکوزا

‍سرودهای ایرانی

چه کس چینها و ماهورها را پرداخته

و نقطه ی واحه ها را تعبیه
کرده ست؟

از فراز دهکده ی پارسی

می نگرم به مسیر خشکرود ِ
دریاچه ی نمک

به زنجیره ی زاگرس

و سیر نمی شوم از نگریستن.

*

بام های کاهگلی قهوه ای-روشن

موج برداشته

همجوارشانچند گنبد مسجد

بر گرداگرد

آوای درون گوید:

سینه ای ارزانی ام کن

(به جای دهان)

*

بادام
تلخ  پسته 
به

انار  پرتقال 
لیمو

خرمالو
در ردیف سروها

رزها  میموزها

باغ
: بهشت.

*

در
نقشمایه های قالی

پرنده
ی کیلیکیلی[۲]

جیغی
رسا

از دلِ
تاروپودها.

*

درویش
کشکول به دست

پیرتر
از پیر

در
بازار شرقی

گام
اش اما خرامان

سبز
است برق دیدگان.

*

ایران
پس از غروب

گرمِ
گلگشت

در جشن
روزه واکنی

بر
میدانها   در بوستانها

گاهی
که آسمان پیروزه

غروب
می کند بر فرازشان.

*

راه
شیری در “زین الدین”

سپیدوار
مانند پنبه ی رنگ ناخورده

کلافی
از آن برای خود برچین

و در
غبار اشتران بیاسا.

*

چند شعر دیگر[۳]

باور
ندارم به پرده

که
این چنین غریب، سبزمی شود جلوی سروها

رخت می
پوشاند بر اندام باد

سرگرم
سوداگری با علایق

خفته
ست در پس آن خواب

و می
دمد بر خیمه گاهش

تیمار
می کند عالم را

به
رایزنی؛

من

افشره
ی سیبهای کاغذدیواری را می گیرم

*

برای
یوزف برودسکی

قافیه
ای برای این مرگ  نیست

به
فراسو می غلتد مثال کلوخپاره ای

به
کجا ؟ سرما برجاست  ما تنهاییم

هیچ
گریزی افاقه نمی کند

تو
یخزارها را دوست داشتی آرایشگر “دوری” را

ستونهای
قدیم گچبری را

سواحل
دریای آشفته سر را

و
آنچه زبان برساحل زبان تو می شست

طنین
شکسته را

*

صحنه
پردازی بی تو

و
چنین که من می چرخم دورخود

به
سمت زوجها  تنها

از
گریه، کاری برنمی آید

زمان،
کاکل دارد و مو

عذاب،
نیش دارد و گزش

و تو
چه دور

میان
نهنگان قاتل

شتابان
پاره پاره می شوی

*

پا
کوبیدیم

چهار
خپله-زن،  خانه ای پر

روسی
بلغور کردیم

پروسی
خندیدیم

قرشمالان
را برگرداندیم بیرون

پیر
بودیم ما جوان بودیم ما

به
بابلی قروقاطی حرف می زدیم

از
عشق ها  و از خطرات

و تک
همسرانه

 به بستر رفتیم.

تهران

برای محمود دولت آبادی

نبودم من، چشم به راه باد

بادی که می چرخاند برگها
را

چنگ می زد به کنج روسری ها

فرامی دمید غبار خیابان را

گردبادی می پرداخت از آن

که می کاوید در بوته ها

به رقص می آورد

کیسه های پلاستیکی را

باد از هر سو

بی وقفه

باد

آن بالا، تفته-کوههای برف پوش

پایین، تیرگی صحرا

و گلوهای خشک

تو فرو می دهی

تو باد را فرو می دهی

تو باد را خورده ای

مزه ی غبار

بوی گرد نمد می دهد

می خزد درون بینی و در
گوشهایت

در شنل ات به دام می افتد

تو می گریی

نه از سر اندوه

تو باد را می گریی

که هیچ نامی ندارد

که هر چه بخواهد می کند.


[۱].Ilma Rakusa

[۲].
این نام آوا، برساخته ی خود شاعر است و مرداش پرنده های اثیری روی قالی های ایرانی
است. م

[۳]از کتاب “خطی از میان همه چیز ” (نود  نه سطری )، نشر زورکامپ، چاپ دوم ۲۰۰۱٫

محل تلاقی شعر و نثر / گفتگو با احمد بیرانوند (علیرضاخسروانی)

گفتوگو با دکتر
احمد بیرانوند

جایی که مرز شعر و نثر گم میشود محلِ علاقمندیِ من 
به حساب  می
آید

گفت و گو: علیرضا
خسروانی

اشاره/ مصاحبه با احمد
بیرانوند برایم بشدت جذاب بود؛ نه تنها به واسطه
ی رفاقت در
محضرش و شناختی که از ایشان داشتم _به خاطر نقش انکار ناپذیرش در انجمن داستان خرم
آباد_ بلکه
به دلیل موضوع وسوسه برانگیز مصاحبه، یعنی «شعر معاصر». این موضوع از آن جهت مهم
است که در آن علاوه بر ابداعات بی
نظیری که از
جانب شاعران و زحمت
کشان ادبیات این سرزمین
صورت گرفته است، ابهامات بسیاری نیز برای علاقه
مندان آن
وجود دارد و شاید این مصاحبه و از این دست گفتگوها، محل صحیحی برای برطرف کردن
آنها باشد. پس در انتخاب پرسش
ها بسیار
وسواس به خرج داده شد و از درون آنها پاسخ
هایی از دل
برآمده
به دست آمد؛ باشد که بر دل بنشیند.

«احمد بیرانوند» که دوست
داران ادبیات می
شناسند،
داستان
نویس، مدرس
داستان، شاعر و منتقد ادبی است؛ اما خود شما به کدام یک از این حوزه
ها بیشتر
علاقه دارید یا مشتاقید با کدام یک از این حوزه
ها شناخته شوید؟

ممنون بابت فرصتی که
مهیا کردید. واقعیت امر این است که ادبیات هر قسمتش  با هر پنجره­ای که به
عنوان مخاطب یا نویسنده یا علاقمند ادبی یا شاعر سراغش بروید، زیبایی خودش را
دارد. در آن ساحت لذتهایی تجربه میشود و در آن فضا شکلی از تجربه را به آدم منتقل
میگردد که گاهی قابل قیاس نیست اما محلِ علاقمندی‌ من آن جایی است که شعر و نثر
مرزش را گم می‌کند و به
عبارتی نثر و شعر را نمی شود از هم تشخیص داد. نه اینکه بخواهم نقد را به نقد
شاعرانه بسط بدهم یا دوست داشته باشم نقدم شاعرانه باشد، نه! در نقد با نگاه
عقلانیِ صرف برخورد می‌کنم. در همان
احساس هم سعی میکنم احساسم متدیک باشد. اما به شکل کلی بعنوان ذائقه برایم شعر و
نثر جایی که به هم می‌رسند محلی
است که دوست دارم در آن جولان بدهم و تجربه‌هایم در آنجا دیده شود. کما اینکه در کتاب «ناگفته‌های جبرئیل» خیلی تلاش
کردم این اتفاق بیفتد و واقعیت امر این است که کار بعدی که انرژی رویَش میگذارم در
همین سبک و سیاق است.

از کی و با مطالعه کدام
نوعِ ادبی یا مشخصاً با خواندن چه نوع آثاری به ادبیات علاقه
مند شدید؟

* در کودکی و همین‌طور دوران  ابتدایی 
شاید به خاطر شرایط اجتماعی یا انتقالیهای پی در پی پدرم از این شهر به آن
شهر هیچ وقت فرصت نمیشد که ما در یک جا باشیم و مستمر با یک کتابخانه در ارتباط
باشم. بیشتر کتابها خانگی بودند تا موقعی که خودم توان پیدا کردم که با یک
کتابخانه، نه به شکل مستقیم، رابطه برقرار کنم- اکثر کتابهایی بود که در خانه بود
و کتابها خیلی‌هاشان با سن
من همخوانی نداشتند. روایتها و روایت‌های کهن، باعث علاقه ام به ادبیات شدند و جلوتر که رفتم
هر چه روایت به سمت نمایشی‌تر شدن میرفت
اشتیاق من بیشتر می شد تا جایی که مدتی درگیر نمایشنامه و بازیگری بودم و بیشتر
البته درگیر نوشتن تا بازیگری ، اما در فضای تئاتر میلَم به تصاویر بکر بیشتر شد و
همین من را به سمت شعر و داستان سوق داد یعنی در واقع میل به بازسازی تصاویر بود
که من را به آن سمت برد.

اولین کتابی که خواندید
یادتان هست؟

*اولین کتاب بعید است.
معمولا از کتابهای مصور که ممکن است در کودکی دیده باشید و قصه‌هایی که با ملودیها و
شعر آموزش بدهند به فراخور تربیت خانوادگی که آدم دارد ممکن است محل تلاقی کتابها
و ذهن باشد.

کدام شاعر یا شاعران شما
را به شعر علاقه
مند کرد؟

*در دوران ابتدایی یک
کتاب بود به نام «هزار سال شعر فارسی» این کتاب چکیدهای از شعرِ شاعران گذشته بود
به عنوان اولین شاعر از «رودکی» به عنوان پدر شعر فارسی اسم آورده بود که جالب
اینجاست در آن هم اشاره کرده بود که نوخسروانی‌هایی هم هستند قبل از
رودکی -به عنوان نمونه‌های شعر
فارسی که سه مصرعی هستند، خسروانی‌ها که از گاتها گرفته شدند و در ادبیات آورده شدند.-یا
مثلاً از فروغ و شهریار و… به عنوان شاعر اسم آورده بود. این کتاب آنقدر روی من
تاثیر گذاشت، جوری که من در همان ابتدا به فرض مثال عاشق شخصیتی مثل   «مسعود
سعد سلمان» شدم؛ در حالی‌که شاید هنوز
که هنوز است، کسی که خیلی هم مطالعه داشته باشد، شخصیت «مسعود سعد سلمان» در
علاقمندیهایش قرار نگیرد اما چون در آن کتاب بود در خاطرم نقش بست. در این کتاب،
اول شعر هر شاعر، مختصری از زندگی‌نامه‌اش بود مثلاً از رابعه بنت کعب هم اشعاری در این کتاب
بود یا اینکه نمونه شعرهایی نیمایی که «شهریار» تجربه کرده و در وصف مادر گفته و
سعی کرده در قالب نیمایی عرض ارادتی به «نیما یوشیج» داشته باشد. این کتاب یک
مجموعه بود که باعث شد خود به خود خیلی از شاعران را دوست داشته باشم . مثل مسعود
سعدسلمان …حالا بماند شعری از رودکی که هنوز هم در ذهنم مانده با این مطلع:

مرا بسود و فروریخت هرچه
دندان بود       دندان لا بل چراغ تابان
بود

از شعر تعاریف زیادی شده
است و شاید کهن
ترین تعریف شعر این جمله باشد که شعر سخنی
است خیال انگیز که البته تعریفی کلی و عمومی است به عنوان یک شاعر  و محقق ادبی تعریف شما از شعر چیست؟

*مقاله‌ای هست،
تاریخش یادم نیست، راجع به شعر؛ از فن شعر ارسطو تا فرمالیست‌های روسی که
به فکر تعریفی از شعر بودند تا شعر را توضیح بدهند.  می‌دانید که بعضی از حکما می‌آیند شعر را
به اینگونه برسی می‌کنند که مثلا تأثیر فلان قسمت بدن یا فلان طبع جسمانی بر
فلان قسمت بدن ماحصل‌اش می‌شود شعر؛ بطور مثال اگر بلغم بر صفرا غلبه
کند و… یعنی تا این حد تعریف شعر را جسمانی می‌کنند. – حکمتی
نگاه می کردند چون دوست ندارند با متافیزیک سراغ تعاریف بروند. شاید تتمه‌ی نگاه
یونانی باشد- مایل هستند که شعر تعریف فیزیکال داشته باشد. دلیلش فیزیکی باشد. تا
امروزی‌ها که به دنبال این هستند که شعر را با شعر تعریف کنند. کسی مثل استاد شفیعی
کدکنی که می‌گوید: «حادثه ای در زبان». اتفاق خودش یک مایه شاعرانه
دارد در زبان، ولی تعریف نیست. تعریف وقتی است که شما بخواهید معرف چیزی باشید و
واضح‌اش کنید. پیچیده‌ترش نکنید. یا شکلوفسکی که می‌گوید:
«رستاخیز واژگان» نشان دهنده این است که هر تعریفی از شعر بدهید پیچیده‌ترش می‌کنید؛ روشن‌ترش نمی‌کنید. در
عرفان مثلی هست که می‌گوید شما هر راز عرفانی را توضیح بدهید پیچیده ترش کرده
اید. از این جهت تعریف کردن شعر جز طبع آزمایی نخواهد بود. طبع آزمایی نه هوش
آزمایی. شعر هم یک طبع آزمایی است و من هم تعریفی از آن ندارم. فقط میدانم که
اتفاقی وجود دارد در کلمات که در ساختار خبری زبان نمی‌گنجد. یعنی
ماهیت خبررسانی زبان را نادیده می‌گیرید. اما به هر صورت دنبال تعریف از شعر
نبودم و اکنون هم نمی‌توانم تعریفی از شعر داشته باشم.

همین بیتعریفی شعر
هم می
تواند تعریف نوعی از آن باشد؟

* فقط باید مواظب بود که
تعریف ما در عین حال که تعریف گریز است ژانرگریز هم نباشد. دقت کنید ما هفت هنر
داریم این که می‌گویند هنرهای هفتگانه و آنها را می‌شمارند؛ شعر
هم عملاً جزو هیچکدام از این هنرها نیست. نباید بی‌تعریفی ما
منجر به این شود که شعر، سر از یکی از ژانرها دربیاورد . ژانر ناپذیری شعر به این
معنا نیست که با هیچ کدام از مکاتب ارتباط ندارد؛ در ارتباط هست اما همچنان مستقل
است؛ اگرچه خیلی از هنرهای مدرن تلفیقی و یا ترکیبی هستند، خیلی از جاها می بینید
از همدیگر کمک می گیرند اما شعر همچنان مستقل است.

نمی دانم چقدر معتقد
هستید که این مسئله نباید منجر به انحراف در شعر شود؟!

* شما در داستان هم گاهی
ترکیب می‌بینید. با این شکل، میل به نمایشنامه هست، میل به روایت
هست مثلا داستان‌های پست مدرن و خیلی از روایت‌ها. بخشهای
مختلفی از ژانر را در آن می‌شود تجربه کرد اما شعر کمتر. شعر همچنان در
عین حال که رهاست به قول هایدگر: «رهایی در زبان» است اما بسیار بسیار جدی است.
حریمش جدی است و هر چیزی نمی‌تواند واردش بشود و بدترین، حالا بدترین کمی
مطلق گرایانه است، می‌توان گفت یکی از بدترین بدفهمی‌ها این است
که شعر را ساده انگاشت.  حال خود حدیث مفصل
بخوان ازین مجمل. چیزی به نام شعر ساده وجود ندارد و یا شعر اس ام اسی و
کاریکلماتوری. آنها را نباید شعر شمرد.

درشعر موزون یا کلاسیک
اگر محتوایی عمیق در کنار وزنی درست و آهنگین قرار گیرد شاید کمالِ شعر باشد و در
اشعاری که تنها وزنی درست دارند و از درون
مایهای ژرف
محرومند، آهنگین بودن آن همچنان شعر بودنش را حفظ می
کند. با این
تفسیر، شعرِ پسانیما که در آن وزن جایگاهی ندارد یا خیلی کمتر از شعر موزون است،
چه خصوصیاتی آن را به کمال می رساند؟

* بعضی خصوصیات در شعر
عمومی هستند؛ «خواجه نصیرالدین طوسی» که شعر را کلامی مخیل می‌داند، یا
کلامی خیال انگیز، خوب این تعریف تاکیدی بر موزون و مقفا بودن ندارد و در کلاسیک،
سپید یا هر ژانر، گونه یا قالبی در شعر ما به دنبال تخیل و خیال هستیم و در شعر
کلاسیک پیرایه‎ها و زیباییهای دیگری هم وجود دارد که آنها باعث میشوند
کلام زیباتر هم باشد؛ مثل چی؟ مثل اشاره شما به وزن در کنار وزن، قافیه، موسیقی‌های کناری،
قافیه‌های درونی، نوعی ریتم، این‌ها همه شعر کلاسیک را بارورتر میکند. شعر
سپید که البته با تعریف احمد شاملو شعرِ سپید و با تعریف احمدرضا احمدی‌ها، شعر
آزاد. این‌ها دو تا مقوله‌اند؛ در شعر سپیدشاملویی همچنان موسیقی به
قوت خودش وجود دارد حتی از دیگر ظرفیتهای کلامی استفاده میکند؛ مثلاً از نثر کهن
وام می گیرد، سعی می‌کند کلام به وسیله فاخرانه‌گویی یا کمک
گرفتن از زبان آرکائیک، آنجا که مثلا می‌گوید: «شیر آهن کوه مردا که تو بودی» ترکیب
شیرآهن کوه مرد را می آورد و بعد از «تاریخ بیهقی» کمک می‌گیرد در
زبانش. ریتم حماسی می‌آورد که این ریتم حماسی، مال روزگار ما نیست، از گذشته
آورده: «دراین جا چار زندان است…» ریتمی دارد که از ادبیات کلاسیک وام می‌گیرد.

 احساس میکنم شاید نظر شما این است که شعر حتی
بدون وزن هم به کمال می
رسد؟!

*بله بله. اما وزن به
زعم بنده! خیلیها از شاعران نوسرا وزن را وبال میدانند، زنجیر می‌دانند،  قالب می‌دانند. حتی در جایی رویایی میگوید: « غزل
قالب خشت‌زنی است». اما واقعیت امر این است که در بسیاری از
شعرهای موزون ما هم ممکن است به واسطه‌ی وزن دست و پای شاعر بسته شود اما شکلی از
نبوغ هم دیده می‌شود که قابل انکار نیست و ما نمیتوانیم وزن را در آنجا
پیرایه بدانیم، ممکن است در آنها به هایدگریِ مد نظر شاعر نرسیم اما آنچنان دور هم
نمی‌شویم از آن و جاهایی شعر کلاسیک به «آن»هایی می‌رسد که
ظرافتهای شاعرانهاش واقعا دیوانه کننده است. نمونه‌ی بارزش
حافظ، کسی مگر میتواند به واسطه وزن، حافظ را نادیده بگیرد؟ و در واقع آنجا وزن
منجر به خلق شگفتی دیگری می‌شود؛ یک پنجره‌ی دیگری است.
اما در شعر بعد از نیما راه شاعر درگیر «آن» و نبوغهای شاعرانه‌ای شد که
تاکنون در شعر ما تجربه نشده است و از این جهت دیگر وزن اولویتی ندارد، آنقدر ساحت
تجربه نشده پیدا کردیم که باید برویم زبان را در آن‌ها بارور
کنیم و اگر کسی هم کلاسیک بسراید بد نیست اما اگر به سبک ساحت‌هایی که در
شعرنو، شعرکلاسیک هم گفته شود می‌شود تجربه‌های جدیدی هم
پیدا کرد، در غیر این صورت شعر کلاسیک ما انگار کنار یک اتوبان چند طرفه، یک جاده
خاکی هم بزنیم ،می‌شود رفت اما کنار این اتوبان‌ها بی‌معناست.

در اینجا نگاه مخاطب چه
وضعیتی خواهد داشت؟ شاعری که چنین شعر میسراید، به مخاطبش فکر میکند یا نه؟ بحث من
درباره شعر بعد از نیما یا شاعران امروزیتر است. آیا فکر می
کند که
مخاطبش چه می
خواهد؟

* ما مخاطبهای گوناگونی
داریم. یک مخاطب داریم که هنوز در دنیای معاصر قرار ندارد، در یک باور کلاسیک به
سر می‌برد. یعنی همچنان وقتی میخواهد بگوید کار نیک انجام بده و می‌خواهد مثالی
بزند سریع و دم دستی میگوید: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز/ مرده آن است که نامش
به نکویی نبرند» و ذوق می‌کند که یک مثال شعری آورده است اما من که در اکنون زندگی
می‌کنم، میدانم که این بیت اصلاً شعر نیست، یک کلام موزون است. ولی وقتی میخواهم
از سعدی مثال بزنم میگویم: «سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال‌ها گذر کرد و
گذر نکرد خوابی. برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن/ که هزار بار کوفتی و نیامدت
جوابی» این«آن» است و نمی‌شود مثالش بزنم برای یک ماجرا.  شعر مثال زدنی نیست. شعر فقط خودش است. آنجایی
که کارکرد دیگری پیدا میکند؛ یعنی مَرکب یا بهتر است بگویم خر دیگر علوم است، خر
حکمت است، خر آموزش است. بعضی وقت‌ها سوارش می‌شوند و یا
برای چندتا قواعد و صرف و نحو عربی را در شعر جا بدهند. یا می‌آیند الفبا
را در شعر می‌گویند. این شعر نیست. اگر مخاطب من اکنونی باشد، آمده
باشد که شعر پیدا کند، نیازمند این است که وقتی فرِ خانه‌اش را نو می
کند یا یخچالش را نو می‌کند بفهمد که جهان هنر هم تغییر کرده است.

حالا مخاطب عصر من کمی
کم حوصله است. در این میان جنس بدل هم زیاد به او می‌اندازند. کما اینکه
مطمئن باشید در عصر بزرگان شعر هم شاعران بیخود بسیار بوده اند، شعرفروشان بسیاری
بوده‌اند ولی آن
چیزی که خواص نسل به نسل بپسندند و عوام دوست بدارند؛ چون فقط دوست داشتن عوام
کافی نیست برای شعر، خواص هم باید بپسندند. فقط رکن پذیرفتن عوام کافی نیست. مخاطب
در آزادی انتخاب‌هایش می‌رود سراغ شعرهای مختلف،
یکی سپید شاملویی دوست دارد، یکی مرض کلمه دارد می‌رود سراغ رویایی، اگر
کنکاش کلمه به عنوان دغدغه‌ات باشد نمی‌توانی شعر رویایی را
دوست نداشته باشی. یکی دیگر هم هنوز دوست دارد با تصور کلاسیکِ معشوقه‌اش حال کند پس می‌رود سراغ ابتهاج، بر او
خرده‌ای نیست ولی
چه ابتهاج بخوانی و چه سعدی که البته قابل قیاس نیستند و قطعا اولویت با شاعران
بزرگ است. چون فقط او زنده است و دیگران در خاک‌اند ممکن است شعرش دم
دست‌تر باشد و
چون به موسیقی و موزیسین‌های ما نزدیک
بوده شعرش بیشتر رواج دارد. از این جهت مخاطب خاص هم راه خودش را پیدا می‌کند ولی به فراخور
خواسته‌اش و
مطالعاتی که دارد.

بعضی وقتها شاعری
شعری می
سراید که از
لحاظ محتوایی شاید تنها تصویر دارد و صحنه
ای مثلا عاشقانه را
ترسیم می
کند که ممکن
است «آنی» چشم
گیر برگرفته
از فرمایشات شما در آن نباشد اما از قضا آهنگین و جذاب باشد. آیا چنین شعری به
کمال رسیده است؟ اصلا شعری کمال یافته سروده شده است؟ بعنوان مثال برای این
خصوصیت، از شاعری (به گمانم احسان پارسا باشد) در دنیای مجازی دوبیت دست به دست می
چرخد:

 ((سرد است و اثر نمیکند گرمی
پند/ سرد است بیا مقابلم گرم بخند

جز دست تو اندازه من
شالی نیست/ سرد است بیا شال مرا تنگ ببند))

با توجه به این مثال نظر
خود را بفرمایید؟

*یک شعر کامل یا به کمال
رسیده هنوز سروده نشده است. خلق زیبایی در شعر مجموعه‌ای از پارادوکسیکال بودن
در فضاهاست؛ هم در تصویر، هم در معنا و هم در آهنگ. اتفاقاً این شعر، شعر خوبی
است.آرایه‌ی ادبی هم
دارد. در شعر قرار نیست موضوعات مهم جهان حل شوند. در شعر اگر آغوشی حل شود اوج
هنر است و اگر کسی انتظار دارد در شعر جنبشی را رهبری کند بهتر است برود مقاله
بنویسد.

کما اینکه این چیزی که
گفتید من را یاد یک شعری انداخت از آقای حسین صفا که در آهنگی آقای چاوشی آن را
اجرا می‌کند:

((تو در مسافت بارانی/ و
غم درشکه‌ای از اشک
است/ و اشک شیهه‌ی کوتاهی/ من
و تو آخورمان مرگ است/ ازین درشکه بیا پایین/ تو نیز شیهه بکش گاهی…))

این شعر باید بگویم قالب
کلاسیک دارد اما از نظر ساختاری کاملاً شعر نویی به حساب می‌آید و دیگر یک شعر
کلاسیک نیست. نه به واسطه خوانش آقای چاوشی. این شعر از نظر تصویرسازی درگیر بداهه
است و موسیقی درونی این کار به واسطه ساختار افقی و عمودی که در کار هست توانسته
است منجر به خلق زیباییِ غیرکلاسیک شود. شما ببینید از عناصر کلاسیک به عنوان
اینکه از وزن استفاده شده است و قافیه درونی و موسیقی، منجر به خلق تصاویری امروزی
می‌شود که دیگر
در شعر کلاسیک ما جایی ندارند حتی قالب غزل را هم بر نمی تابند؛ یک شکلی از رهایی
از قالب هم در اثر دیده می‌شود. تصاویر
تلاش می‌کنند مفهوم
قطعه را برای ما متواتر کنند. این کار تلاش می‌کند، شعر به واسطه‌ی ابیات، جزیره جزیره
نشود و هر بیت جزیره‌ای باشد.
ارتباط عمودی در کار است، اما نه ارتباط عمودی که دکتر شفیعی کدکنی درباره آن حرف
می‌زنند، نه!
این ارتباط دیگر یک ارتباط عمودی نیست بلکه یک حرکت ساختاری است. در شعر کلاسیک
الزاماً یک ارتباط عمودی منجر به ساختار نمی شود. در شعر بعد از نیما علاوه بر
این، کار باید مفهوم یک قطعه را نیز داشته باشد. کلیت اثر به آن قطعه نزدیک شود.
ارتباط عمودی الزاما منجر به مفهوم قطعه نخواهد شد. چیز ظریفی است این مسأله و یک
نمونه است که شاید در میان ترانه‌ها گم شود اما من این خصوصیت را در آن می‌بینم. این ساختار
کلاسیک  نظر ساختاری کاملاً شعر نویی حساب
میشود و در شعر کلاسیک نیست و نه به واسطه خوانش آقای چاوشی این شعر فارغ از مضمون
که توأمان آقای چاووشی دارد.  این شعر
درگیر تصویر سازی ها، درگیر بداهه است و موسیقی درونی این …

با توجه به اینکه برای
شعر پسانیما چهارچوبی معین و مشخص از نظر فرمی به مانند شعر کلاسیک وجود ندارد و
همین باعث شده است در پیدایش این سبکها، انحرافات زیادی پیش بیاید و بسیاری حتی
اسم یک متن عاشقانه یا دل
نوشته را شعر بگذارند، آیا بهتر نبود شاعرانی مثل شاملو
یا دیگر شاعران آوانگارد برای این شعر مشخصههایی معین تعیین کنند؟ اصلا از نظر شما
نیاز بود یا نه؟ اگر نه چرا؟

*واقعیت امر این است که
در زمان شاعران بزرگ هم، شفیعی کدکنی اشاره می کند که شاعران کلاسیک مدرن هم آن
موقع اگر میخواستند صناعتی در کار داشته باشند یا حرکت خلاقانه‌ی نویی انجام بدهند؛
مثلاً کسی به نام طرزی افشار میاید به جای این که بگوید: «ماه رجب شد» می‌گوید: «رجبیدم» یا پلو
خوردن را میگوید: «پلوییدم». همیشه بوده است چنین چیزهایی و سره از ناسره همیشه
معلوم است. الان هم در شعر پسا نیما ساختارها مشخص هستند.

پس معتقد هستید که اکنون
هم، فرم و ساختارها مشخص هستند؟

*بله. قالب نیستند؛ ما
از قالب بیرون آمدیم اما تمرین فرم و ساختار میکنیم. تجربه‌های فرم و ساختار وجود
دارد اما اینکه چرا هرگونه کلام ناشکیبِ نازیبایِ نتراشیده‌ای به شعر غالب می‌شود علتش این است که شعر
دیگر رسانه نیست و رسانه‌ها تریبون
هستند. زمانی شعر رسانه بود و شما به واسطه یک شعر یک وضعیت ادبی را درک می‌کردید. اما در هجمه‌ی جریانهای کنونی که
انسانِ تنهای معاصر در آنها زندگی می‌کند، کسی که یک صفحه ادبی دارد، کسی که دسترسی به
انتشاراتی دارد یا کسی که دسترسی به صفحه وبلاگ یا سایت دارد راحتتر می‌تواند نوشته‌اش را در معرض دید قرار
بدهد. به همین علت ما فکر میکنیم شعر پسانیمایی در و پیکر ندارد؛ نه اتفاقا دارد
خیلی هم جدی است. ولی چون اینها تریبون‌های مختلفی هستند و دیگر شعر مثل قبل از انقلاب درگیر
محکمه‌ها یا نقدهای
صریح نمی‌شود؛ دنبال
کننده های شعر و نقد هم آن چنان نیستند و  رسانه‌ها آنقدر زیاد هستند که دیگر شعر نمی واند رسانه باشد و
مال خلوت است.، ما فکر می‌کنیم که
هرکسی نمی‌تواند بنویسد.
اما امکان نمایش بیشتر شده است. علت اصلی امکان نمایش است. الان رسانه‌ها مختلف شده‌اند. ما یک چیزی داریم
به نام شباهت، شبیه بودن و شبیه‌سرایی که دامن همه چیز را گرفته است. نه تنها شعر، اگر
دقت کنید همه چیز شبیه به هم شده است. می‌گویند همه شعر می‌سرایند اما چرا نمی‌گوییم همه شبیه هم شده‌اند. صورت‌ها و آرایش‌های مردان و زنان را دقت
کنید، همه داریم شبیه به هم می‌شویم. تا جایی که باید گفت اگر دندان افتاده‌ای دارید بگذارید بماند،
بلکه چیزی برای وجه تمایز داشته باشید از دیگری؛ داریم به عمومیت می‌رسیم. انسان‌ها در خودشان چیزی برای
وجه تمایز ندارند و تنها، شباهت دارند. آن چیزی که در معرض دید بیشتری برای دیده
شدن هست بیشتر مورد توجه قرار می‌گیرد و بیشتر داریم شبیه همدیگر می‌شویم.

 یداله رویایی و شعر حجم چه چیزی را در درون شما
قلقلک میداد یا بهتر است بگویم چه چیزی را در درون شما بیدار می
کرد که به
سمت آنها کشیده شدید؟

* چند سال پیش، یک نامه
سرگشاده به یداله رویایی نوشتم که بنا به دلایلی منتشر نکردم.  در یک مصاحبه ای جایی عرض کرده بودم حجم مرجعی
برای تقلید ندارد؛ تقلید ناپذیراست.  شما
نمیتوانید شبیه رویایی بنویسید. یعنی تابلو می‌شود که دارید ادا در می‌آورید. ولی میتوانیم
شبیه شاملو بنویسیم. شما می‌توانید شبیه سهراب سپهری بنویسید اما نمیتوانید شبیه
براهنی بنویسیم. اینها کسانی هستند که برای فهمیدن شیوهشان باید شخصیت شاعرانه
خودت را پیدا کنیم ولی دیگریها متدی برای شبیه شدن دارند. آنها دعوت میکنند به
تربیت شاعرانگی در کلمات. مفهوم تربیت شاعرانگی در رویایی و براهنی رخ می‌دهد بالاخص رویایی؛ از
این جهت برای من رویایی پنجره است. از زاویه‌ای که او باز کرده است
به سمت ادبیات به ادبیات مینگرم و هم ادبیات کلاسیک را در آن می بینم هم نگاه به
آینده را. در شعرِ بسیاری از شاعران، شما میبینید که طرف مثلاً متاثر از شعر
اروپاست یا طرف فقط درگیر هنرهای تجسمی یا پست مدرن است یا یک نفر فقط درگیر ادبیات
کلاسیک است که می‌خواهد آن را
بیاورد داخل شعرش اما امثال رویایی جامع‌الاطراف هستند؛ از زبان در همه جا کمک می‌گیرند و نگاه نویی هم
ارائه می‌دهند. این‌ها به جای این که شبیه‌شان شوی، شبیه خودت می‌شوی. حالا من این نامه
سرگشاده را اگر عمری باشد بزودی در ویژه‌نامه‌ی آوانگاردها منتشر می‌کنم و به شما هم خبر می‌دهم. نامه‌ی سرگشاده مفصلی هست که
در آن به حجم گرایی و اجزای آن نگاه کرده‌ام. در واقع نقدی است بر این گونه‌ی ادبی.

یأس فلسفی یک اسب را
خواندم و خیلی از شعرهایش را چندین بار و همانطور که نصیحت کرده
اید شعرهای
بلندش را تند و شعرهای کوتاه را به آرامی و دقیقاً به همان شکلی که فرمودید. اما
سوالم در رابطه با همین اثر است و می
خواهم فهمم را کامل
کنید؛ چرا اسب؟ شاید در خلال این پاسخ من جواب
های با ارزشی دریافت
کنم!

*شعری در کتاب هست که
گفتگوی درونی بین اسب و سوارش شکل میگیرد:

سوار باد را دید

وقتی که نیزه‌اش

توی چشم آسمان چرخید.

اسب به مرد گفت:

در رسیدن تو

سهم من کجاست؟

که اسب میگوید: در رسیدن
تو سهم من کجاست؟ این را به عنوان یک گپ دوستانه در نظر بگیریم نه پاسخ جدی به
سوال شما. در کتاب قلعه حیوانات نوشته جرج اورول، اسب یعنی شخصیت باکستر، طوری
تعریف می‌شود که
حیوانی است که همچنان امید دارد به وحدت، امید دارد که شرایط بهبود پیدا کند اما
همان امیدوار، جز قربانیان است که وقتی لازم باشد کارش تمام می‌شود. اما این اسبِ یأس
فلسفی… اسبی است که دیگر خوش‌بینیِ آن اسبِ قلعه حیوانات را ندارد با این وجود نقشش
را رها نمی‌کند. باکستر
عاقبتش را نمی‌داند و هنوز
خوشبینی درونش هست اما در وجود این اسب دیگر خوش‌بینی وجود ندارد و سرشار
از یأسی فلسفی است. عطار می‌گوید:

به هر راهی که دانستم
فرو رفتم به بوی تو

 کنون عاجز، فرو ماندم رهی دیگر نمی‌دانم

در واقع شکلی از عجز اسب
که نمی‌خواهد انفعال
انسان معاصر را داشته باشد. اما دستش هم برای تفاوت و تغییر کوتاه است. در اصل اسب
یک عنوان نامکشوف دارد.

عرض کردم که هویداست در
پاسخِ این سوال به ظاهر ساده چه زیبایی
هایی نهفته است. نکات
باارزشی نصیب
مان شد.
واقعا همین گونه است، من بارها آن شعر را خوانده
ام و اسب داخل شعرت را
دوست دارم. ولی نمی
دانستم که
چنین پیشینه
ای دارد. ذات
وحشی

اسب را که می
بینی و در
گله زندگی کردن
اش را متوجه
می
شوی که رام
شدن و سواری دادنش هم از سر نجابت است. و البته تفاوت فلسفی میان این اسب و
باکسترِ جورج اورول بسیار شنیدنی بود و حقیر بعنوان مخاطب شعرهای شما به خوانندگان
این گفتگو پیشنهاد می
کنم حتما یأس فلسفی یک اسب را بخوانند.

سه شعر از حسین مدل و سمت غیاب (یادداشتی بر شعر مدل)

سه شعر از حسین مدل

۱

شب بود و

مشتی تابستان

پوستم را شبیه سرخ کرده بود و

بی سایه می دویدم       به سمتِ زود

لبِ پرنده ای در هوا

صدای خسته ام را صید کرد و

به نفرینِ کسی دچار شدم

که دست هاش      از دیر

مرده بود

۲

در دل ام کبوتری است که

بالهایش گیر کرده         به غم هام و

در دلم سوخته

شعور پرواز و         لبخند

       آه!

نمی نشیند به لب هام و

به انتظار کی ام؟      پس

کجاست 

آن پنهان

۳

نیمه شب از مجرایی محال

جار می زنم حرفی از حال

 تا پیدا کنم

 گذرگاهی را

که گم کرده ام در راه و

حالا

 ترس

که نعشی در حال صعود است

تنِ تپش ام را تار می کند

تا نرسد سکوت ام

به هیچ مقصدی

سمتِ غیاب

بهنود بهادری

شعر حجم ، تعریف دادن جدید است از پیرامون. یک در پرانتز قرار دادن خصائص اشیا و معنا. این تعاریف نه بواسطه‌ی ترکیب سازی( وصفی، اضافی) صورت می‌گیرد، بلکه بواسطه‌ی بازی با زبان. شیء یا سوژه از زوایای مختلف با دیدی سه‌بعدی شرح داده می‌شود. (سمتِ حرف) مجموعه شعر محمدحسین مدل را باید این‌گونه خواند. فضای شعر لیریک است و شاعر (ناظر) در حالات و زوایای مختلف شرح ( ابژه) می‌دهد. با جابه‌جایی در ارکان جمله ، کلمه را از حالت خود خارج می‌کند: ( نَفَسم را وقتی می‌دیدی/ نَفَست بودم) یا: ( ای مادر! دعای تو/ آن‌جا/ ادامه‌ی دعای تو این‌جاست). این واریاسیون‌های مختلف از سوژه چند رخداد را به همراه دارد: ۱_ حضور دائمی یک تِم ۲_ ایجاد یک داستان در قطعه.
حضور دائمی یک تم مشخص در مجموعه شعر (سمتِ حرف) عشق، حرف و نگاه است. مرکزیتی که سایر اجزا را از خود فرار میدهد و در این فراری دادن نوعی جذبه‌های شدیدی هم هست. کهکشانی دوّار که اجزا را نه پرت می‌کند و نه جذب : ( زبانم را باز / باز با/ حرفی نیامده / بنشینم و / باز…… ص۱۹) یا : ( تمامِ سمت‌ها بی معنا می‌شوند/ آن جا/ که تمامِ معناها / سمتِ معنای تواَند.‌ص۳۸) یا : ( کلمه‌ای رمزِ شروعِ تمام حرف‌ها؛ / بیاید اگر بر زبانم و باز برسد میان ذهن و زبانم). در کلیت کتاب شاعر با خطابه‌های جذاب و در زمان‌ها و مکان‌های مختلف در برابر گفتن چیزی( عشق، گوهر هستی) دچار امر نگفتن است و غیاب اصلی آن حرف بیان نشده است: ( و با تمام جانم/ در حوالیِ لبانت/ لبی می‌شوم/ از گفت و گوی تو/ و سکوت می‌کنم) یا: ( تا لایقِ حرفی شوم / و نگفتنِ چیزی را/ بهانه‌ای / برای گفتنِ چیزی) یا: ( حرفِ آخرم/ خاموش‌تر از حرفِ اوّلم).
به چند خطاب قرار دادن نامعول و شاعرانه‌ی مجموعه نگاهی بیاندازیم: ( ای داعیه! / پیش از نشستن بر لب/ آخرِ نیّت/ را بریز بر لختی دیدن) یا : ( اَنجام من! / بنویسم کی‌ام؟). چیزی که در چینش اشعار به چشم می‌خورد این است که هر چه رو به جلو می‌رویم خط روایی اشعار چون روایت زندگی رو به افول دارد. عشق آمیخته با مرگ و گریستن می‌شود. عشق خودش را به اهمیت حرف( غیاب معنا) می‌دهد. شاعر با جاری کردن یک دیدگاه روانشناختی و فلسفی ( دیگری_ غیریت) را بزرگ می‌کند و ابژه قابل لمس را خط می‌زند و دید را به سمت یک ابژه ( به ظاهر ابژه) سوق می‌دهد. اندوهی که در شعر جاری است و فضا را تراژیک می‌کند همین فاصله و غیاب است.
ایجاد یک داستان در قطعه( شعر): والتر بنیامین معتقد است قصه در یک اثر، عامل ثبت در حافظه است. اما محمد حسین مدل برای روایی نکردن و خطی نکردن شعر جهت لاغر نکردن معنا نزد مخاطب از این گزاره خوانش یدالله رویایی را پی میگیرد جایی که رویایی میگوید: (شعر یعنی تداعی و تجرید).
مدل با قرار دادن یک خط نامرئی در کل شعر جهت ثبت ، گام بر می‌دارد و تصاویر بکر و بدیع و رفتار زبان، میل به تجرید دارید. موقعییت این مجموعه شعر در همین رفتار خطرناک است. جایی که اگر قلم رام نباشد تجرید محض شعر را خالی از معنا و مضحک می‌کند. دیده‌ایم که برخی با کج فهمی شعر حجم را اشتباهی فهمیده‌اند و این افداط در تجرید شعرشان را بی‌سرانجام کرده است. گام برداشتن محمد حسین مدل ما بین تداعی و تجرید شعرش را در هاله‌ای از ابهام می‌برد. اصولا شعر باید توهم ایجاد کند که تصاویر و روایت با پیرامون این‌همان است یا با پیرامون غیریت دارد.
بازی زبان در نزد مدل تنها جابه‌جایی منظرگاه ناظر نیست یا تغییر زمان و مکان. به تعبیر قُدما او از یک صنعت زیبا جهت ایجاد صداهای مختلف بهره می‌برد، التفات.
جایی که شاعر از گوینده به شنونده یا راوی از از مغایبه به مخاطبه می‌رسد. جاهایی هم که شنونده و گوینده در هم مستحیل می‌شوند : ( مرا نمیر/ که خشنودم از/ همین که در بیداری…) یا : ( در من/ دور از من/ منم).
مجموعه شعر ( سمتِ حرف) همان جهتی را در معنا دارد که ادبیات شکیل ثبت شده فارسی نزد مخاطبانش دارد. ایجاد شک در تنانگی یا فرا تنانگی انسان و عشق پس از هبوط در وقت مرگ. مجموعه شعر در خودش، خود بسنده است. عشق را، مرگ را، میل را، تنهایی را، شور را، نفرت را… به همراه خود و در خود دارد.
خطری که مجموعه شعر ( سمتِ حرف) را تهدید می‌کند یک چیز است: مغاطیس هولناک تصاویر و قیاس با یدالله رویایی .