زندگی و شعر مِری اولیور/ ترجمه: ندا رضوی

 زندگی و  شعر مِری اولیور/ ترجمه: ندا رضوی

مری اولیور در دهم
سپتامبر ۱۹۳۵ در بلندی های ماپِل، حومه کلیولند اوهایو دیده به جهان گشود. در دوران نوجوانی،
مدت کوتاهی را در خانه ادنا سنت وینسِنت میلای در نیویورک سپری نمود تا درنظم دادن
به نوشته های باقی مانده از میلای، خانواده این شاعر را یاری کند. در همان دوران با شریک زندگی اش، مالی ملون کوک آشنا شد.
این زوج به پروینستانِ ماساچوست مهاجرت کردند. طبیعت دماغه کاد که در مجاورت محل
زندگی اولیور بود، تاثیر به سزایی در کار او گذاشت. مری اولیور در اواسط دهه ۱۹۵۰،
در دانشگاه ایالت اوهایو و کالج واسار شرکت کرد، ولی موفق به دریافت مدرکی نشد.
اولین مجموعه از اشعار وی با عنوان «نه به سفر و اشعار دیگر» در سال ۱۹۶۳ منتشر
گردید. پس از آن، بیش از پانزده مجموعه شعر از او چاپ شد. از میان این آثار،
مجموعه «اشعار جدید و گلچین، ۱۹۹۲» جایزه کتاب ملی، کتابِ «خانه روشنی، ۱۹۹۰»
جایزه کریستوفر و پِن، و مجموعه «آمریکایی بدوی، ۱۹۸۳» جایزه پولیتزر را دریافت
نمود.

مری اولیور افتخارات
بسیاری در طول حیات کسب کرده که از میان آن ها می توان به جایزه آکادمی هنر و ادب
آمریکا، جایزه ادبی لانن، یادبود شلی از انجمن شعر آمریکا، جایزه آلیس فِی دی و
عضویت در بنیاد گاگنهایم و موقوفه ملی هنر اشاره نمود. او تا سال ۲۰۰۱
متصدی کاترین اسگود فاستر به دلیل تدریس برجسته در کالج بنینگتون بود. اولیور به
عنوان شاعر و نویسنده ای پرکار، به طور مرتب به چاپ کتاب های جدید پرداخت که مضمون
اصلی آن ها برخورد میان انسان و جهانِ طبیعت و عجزِ آگاهی و زبان بشری
در بیان و فصاحت این تلاقی است. اولیور که به گفته خود تحت تاثیر والت ویتمن بوده است،
بیشتر به داشتن اندیشه های شگرف و امیدوارانه از نظاره هایش بر طبیعت شهرت دارد.
اشعار مری اولیور پادزهری است عالی برای مسموم شدگان از تمدن. او شاعر منطق بود و
سخاوتمندی که می توان از منظرش جهان را خالصانه و فارغ از دست سازهای بشری شناخت.
مری اولیور پس از مرگ کوک در سال ۲۰۰۵ به ساحل جنوب شرقی فلوریدا نقل مکان نمود و
در ژانویه ۲۰۱۹ در سن ۸۳ سالگی دیده از جهان فرو بست. در این جا، پنج شعر از مری
اولیور را می خوانیم.

Death At Wind River

In their dreams
the bullets shine red as roses
in their grandmothers cheeks,
the horses
gallop again over the children
the young men
can’t kill fast enough.

In their dreams
they sleep with the moon.
But mostly they drag their heels in the dust,
they pour whiskey down their throats,
they sharpen their knives on nothing
but stones.

They have raged drunk over their old grandmothers.
They have stumbled on the ghosts of the children.
After that, all their nerves click like frozen leaves.

They walk out under the branches of hopelessness.
They think of this world welcoming
the bodies of their sons.

مرگ در رودخانه ویند

در
رویاهاشان

می
درخشند گلوله ها به سان گل های سرخ

بر
گونه های مادربزرگان،

اسب
ها

دوباره
می تازند گرداگردِ کودکان

تجربه
ای چندان ندارند در کشتار

آن
مردان جوان.

در رویاهاشان

هم بسترند با ماه.

اما بر خاک می کشند
همواره پاشنه هاشان را،

می ریزند شراب در
حلقومشان ،

نیست چیزی جز سنگ

تا جلا دهد دشنه
هاشان را.

می خروشند مست بر
مادربزرگان پیر.

سرگشته
می مانند در میان اشباح کودکان.

از
آن پس می شکافد رگ هاشان به سان برگ های یخ زده.

گام بر می دارند در زیر
شاخه های حسرت.

می اندیشند به جهانی

که استقبال خواهد
کرد نعش فرزندانشان را.

When Death
Comes

When death
comes
like the hungry bear in autumn;
when death comes and takes all the bright coins from his purse

to buy me, and snaps the purse shut;
when death comes
like the measle-pox

when death comes
like an iceberg between the shoulder blades,

I want to step through the door full of curiosity, wondering:
what is it going to be like, that cottage of darkness?

And therefore I look upon everything
as a brotherhood and a sisterhood,
and I look upon time as no more than an idea,
and I consider eternity as another possibility,

and I think of each life as a flower, as common
as a field daisy, and as singular,

and each name a comfortable music in the mouth,
tending, as all music does, toward silence,

and each body a lion of courage, and something
precious to the earth.

When it’s over, I want to say all my life
I was a bride married to amazement.
I was the bridegroom, taking the world into my arms.

When it’s over, I don’t want to wonder
if I have made of my life something particular, and real.

I don’t want to find myself sighing and frightened,
or full of argument.

I don’t want to end up simply having visited this world.

آن هنگام که مرگ
فرا می رسد

آن هنگام که مرگ
فرا می رسد

چونان خرس گرسنه
ای در پاییز؛

آن دَم که می‌آید با
کیفی پر از سکه‌های بَراق

تا بِستانَدَم، و
چفت می کند گیره کیفش را؛

آن هنگام که مرگ
فرا می رسد

به سانِ مرضِ سرخک

آن لحظه که می رسد
مرگ

همانند یخ کوهی
میان تیغه های شانه،

میلی از حیرت می
کشانَدم به وَرای در:

به چه می ماند، آن کلبه تاریکی؟

از اینروست که همه چیز به پندارم

برادرانه است و خواهرانه،

و زمان چیزی نیست مگر یک تصور،

و ابدیت به گمانم شق دیگریست،

گویی یک گل است هر زندگی، 

به تداولِ یک مزرعه آفتاب گردان، همان سان تَکین اما

و هر نام همانند نواییست آرام بر لب،

که رو به خاموشی می‌رود هم‌چو تمام نغمه‌ها،

و هر تَن هژبری است از شجاعت،

و ارزشمند برای زمین.

آن هنگام  که فرجام
یابد، خواهم گفت که به تمام عمر

عروسی بودم در عقد شگفتی ها.

دامادی بودم دنیا را در آغوش کشیده.

آن هنگام  که فرجام یابد
، مردد نخواهم بود

از یگانه ساختن و حقانیت زندگانی ام.

حسرت و وحشتی به خود راه نخواهم داد،

نیز اما و اگر را.

به آسانی پایان نخواهم یافت با دیداری از دنیا.

Spring

And here is the serpent again,

dragging himself out from his nest of
darkness,

his cave under the black rocks,

his winter-death.

He slides over the pine needles.

He loops around the bunches of rising grass,

looking for the sun.

Well, who doesn’t want sun after the long
winter?

I step aside,

he feels the air with his soft tongue,

around the bones of his body he moves like
oil,

downhill he goes

toward the black mirrors of the pond.

Last night it was still cold

I woke and went out to stand in the yard,

and there was no moon.

So I just stood there, inside the jaw of
nothing.

An owl cried in the distance,

I thought of Jesus, how he

crouched in the dark for two nights,

then floated back above the horizon.

بهار

آن
افعی دوباره بازگشته،

بیرون
می خزد از آشیان تاریکی اش،

از
غاری که دفن شده در زیرسنگ های خاکستری،

از
مرگ زمستانی اش.

می
لغزد از میان تیزبرگ های کاج.

و
چنبره می زند بر دسته ای ازعلف های جوان،

به
جستجوی آفتاب.

کیست
که پس از زمستان طولانی در تمنای آفتاب نباشد؟

کنار
می روم،

هوا
را با زبان نرمش می چشد

آبگونه
بدنش را گرداگردِ مهره هایش می لغزاند،

سرازیر
می شود

به
سوی آینه های تاریک برکه.

شبی
که گذشت باز هم سرد بود

بیدار
شدم و در حیاط ایستادم،

ماه
پیدا نبود.

هم
چنان ایستادم، درون آرواره ای از نیستی.

فریاد
می زد بوفی از دوردست،

به
مسیح اندیشیدم، به مصلوب مانده ای

در
تاریکیِ دو شب،

دَمی
دیگر معلق ماندم در فراسوی افق .

The son

The son my father never had

Lived with me

Secretly;

Before sleep

I thought of him

With his strong wrists,

With my eyes.

My mother’s body,

Too torn from my expulsion

To bear again,

Fed me,

But the longing was clear.

Soon

I could fight like a boy

And shoot a gun,

I could get lost

And find my way home.

I could not name the things

I was afraid of,

Like my own body,

As cranky and mysterious

As water.

Of course I dreamed

A miracle would happen.

How they loved him,

His swagger, his long legs!

So, in the end,

I must pity them, I suppose,

For the sorrow

That hangs in the air

Even now

When I greet them

As kindly as I can

فرزند
پسر

پسری
که پدر هرگز نداشتَش

مخفیانه

زندگی
می کرد با من

پیش از خواب

به او می اندیشیدم

با صلابت دستانش

با دیدگانم.

تن مادرم،

دریده  از وازَدَنم

تابی
دوباره نداشت،

غذایم
داد،

اشتیاقش
عیان بود ولی.

طولی نکشید

همچو جوانکی نبرد آموختم

و ماشه را کشیدم

می توانستم گم شوم

و بیابم راه خانه
را.

توان نام نهادن بر
اشیا را نداشتم

ترس در برم گرفته
بود،

همچو تن خویشتنم،

همچو آب

لرزناک و رازآلود.

باری آرزو داشتم

وقوع اعجازی را

چه می‌ستودَندَش

فیس و افاده اش را،
لنگ‌های درازش را!

و دستِ آخر، اندیشیدم،

باید دل به حالشان
سوزاند

به
وقت دیدار

با
ترحمی بیش از پیش

برای
حسرتی که

هم
چنان

نا
تمام مانده بود

Breakage

I go down to the edge of the sea.

How everything shines in the morning
light!

The cusp of the whelk,

the broken cupboard of the clam,

the opened, blue mussels,

moon snails, pale pink and barnacle
scarred—

and nothing at all whole or shut,
but tattered, split,

dropped by the gulls onto the gray
rocks and all the moisture gone.

It’s like a schoolhouse

of little words,

thousands of words.

First you figure out what each one
means by itself,

the jingle, the periwinkle, the
scallop

      
full of moonlight.

Then you begin, slowly, to read the
whole story

شکُفتگی

سرازیر شدم تا لب
دریا.

چه درخشان است
هستی در نور سحرگاهی!

تلّی از گوش ماهی
ها،

گنجه ای شکسته از
سکوت،

صدف هایی گشوده،
به رنگ آبی،

حلزون های هلالی،
رنگ پریده و زخم خورده

هیچ یک بی گزند
نمانده، شکافته و تکه تکه اند،

رها شده از منقار
مرغان دریایی، پژمرده اند بر صخره های خاکستری.

به کتاب خانه ای
می مانَد

انباشته از واژه
های خرد،

هزاران واژه.

نخست به راز تک تکشان گوش می سپاری،           

طنین زنگ دار، رایحه آسمانی، صدفی

    مملو از مهتاب.

از آن پس شروع می شود داستان، آرام آرام

چند شعر از حسین عبدالوند، زبیده حسینی، شجاع گل ملایری

شعری  از حسین عبدالوند

فقدان

بی چیز نمی شود ماند

نمی شود رفت

صدا به صدا که می
رسد

چیزها می گریزند
از حرف

از معلوم!

دور می شوند دور!

تا کمی بعد از مرگ

به غیاب

به «بی»های مشترک

یکی از چیزهاست
«بی»

نه از حضور سر در
می آورد

نه در غیاب تمام
می شود

پیش تر می رسد زودتر
می رود

«بی»نمی
رود به حرف

بی زرد نمی شود رفت
به پاییز

بی درخت به جنگل

بی زن به جنوب

«بی» زن
است

زن تشکیل شده از
چند «بی»

از «بی»های چندی
در ادوار مختلف

زن ضلع اعوج است

که می شکند که راست
نمی شود

بی زن نمی شود رفت
به «غزالی»

ضعیفه ای ست در اهواز

در خانه زندانی

در گرماگرم ضعف و
عورت

در «حق مرد بر زن
عظیم تر است»

بی زن نمی شود رفت
به ابن بابویه

در اهواز کبیره ای
زندگی می کند بی گناه

بی زن نمی شود رفت
به مادر

یکی از «بی»هاست
مادر

»ها» می
کند و گرم می شوم

«ها» می
کند و اهواز می شوم

مادر از «بی» باز
نمی گردد

از زرد

از درخت

از زن

خدا نیامرزدت «عضد»

نامه نامه باد نوشتی
از یزد

به خانه ای در اهواز

«نشاید
زنان را_میاموز خط

که سهوالقلم می کنی
و غلط

که هر زن که او نامه
گیرد به دست

قلم های دستش بباید
شکست»

مذکر از فرایض است
زن!

نامه از مذکر است
زن!

زن از مذکر است تن!

تن از شکستن است
زن!

بی زن نمی شود رفت

می رود و بزرگ می
شود

می رود و بزرگ می
شود

می رود و….

پنجاه شصت هفتاد

خَلال به خَلال

واج به واج

از لایِ دندان هایش

هذیان نمی گوید

دندان در می آورد
از لای واج هایش

ازخِلال تنش بیرون
می کشد

خَلال می کند در
گوشت و پوست

مثله های مؤنث

مثله های مذکر

هرکه زوجی دارد به
جنوب می رود

هرکه عضوی دارد به
شیراز

به «بی»های ناتنی

جنوب و جنوب فرقی
نمی کند

هردو زن را می اندازد
از شکل

بی«بی» حرف و گفتِ
تازه ای نیست

بی شکل نمی شود رفت
به مادر

کوچک کوچک

بزرگ می شود از درد

بزرگ بزرگ

درد می شود از بی

رگ به رگ به رگ به
رگ

چهره ای می دود لای
قلب

چهره ای می دود لای
دست

می دود زیر پوست

جنین به جنین

در شیوع جهاز و مرتبه

در اجابت نطفه و
شکم

ضعیفه ی مکرمه ی
مُسوده ی حتما والده

»بی» از
مذکر است عرب!

عرب از زن است بی!

نام و نامه و حرف
و چیز

مادر از بی بازنمی
گردد

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

دست به دامان خودش

«ها» می کند

چهره ای می دود از
مؤنث

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

سکوت و چروکش را
جمع می کند

با الفبای خودش

«ها»می
کند

چهره ای می دود از
مذکر

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

به دنیا می آورد
می فرستد اهواز

هشت رساله می نویسد

یک به یک جگر از
داغ

می دود در فواصل
اعداد

زن به زن می دود

خسته می شود

نمی میرد…

دو شعر از از زبیده‌
حسینی

۱

با اعضایی متلاشی
، فرار از درنگ ِ عقربه ها را می آموزی

کارگاه ِ عرق کرده
در جیب ات را بر می داری

به هواخوری ِ دریا
دندان نشان می دهی

* پِلیسه
ی آهن در انگشت پای راست

پلیسه ی آهن  در کف ِپای چپ

پلیسه ی آهن در چشم
ها

باران از عینکی که
بر فلز می رقصد  حریص تر است به جستجو

حریص تر است از جراحت
ِ اشیاء بر اشیاء

به سمت ِ بی حوصلگی
ات می غلتم  و شبی که در پیراهنم می لرزد را
/بر بالش ات می گذارم

مؤمن  به لحظه ای که رد می شوی از مانده های تنت / از
پریدن نقطه ها بر پوستت

ایمانی که از حراست
ِ اوراقِ آهنی /به پوست زنت بر تخت می رسد کاذب است ؟

ایمان به رویش خزه
بر تنی در هتل

در اتاقک مخفی ِ
همکارت

در ویلاهای بین
ِراه 

در جاده های دور
از کارخانه

تو کجای آهن و دود
مؤمن تری؟

معصومیتی که رفته
از دست ها  /  به صنعتِ خودرو سلام می‌گوید

سلام سال ِحمایت
از کالای ویرانی !

من ماشین حمل قطعاتم !

آیا زنی که نشسته
بر صندلی ِ عقب زن من است ؟

اندام ِ ملّی و چشمهای
ملّی و پاهای رفته ی من است ؟

 من ماشین حمل ِشبم !

اضافه کاری ام  ! / از تنی که صبح ندارد

دو لیوان خالی ِ
خوابالود و فندکی  غریب

  کنار تخت من است

می سوزم از این سُرخ

 قطره ی بی حسی ام باش

بچکان اشک را در
چشمهای ظهرم

ما کارگران کارخانه
ی کوچکی در شمال

 خواب دیده ایم

زمینهای منتهی به
دریا را

از پاره های ما پُر
کرده اند

قرار است همین جا
بمانیم

و با علاقه ، به
دولت ِ امیّد زُل بزنیم !

* زائده های فلزی

۲

که من به همین ها
زنده ام

حرکت ِ دوّار  ِ تو در آغاز

تمام شدن میانه ی
راه

و باز از لایه های
دیگر ِ آمدن

فشردگی ِسکوت در
آغوش ِ عمومی  ِاتوبوس

( روزی به شادکامی این اضطراب ِ پنهانی/ صد بوسه بر عبور
ِ درختان ِ رفتنت زده اند )

موزون میان فاصله
ایستاده ای

مرکز به سمت ِ تو
برگشته ست

که من اگر جنون را
نگاهدارم ٬ تمام می شود این
بازی

باید توقف کنند ٬ این
ها که ساز و دهل می زنند

این ها که دست برنداشتند
از نظم

و روی تیغ می دوند

 که فراموش کنند مسیر را

به آغاز برگشته ایم

پس از مسافت طولانی
ِ فرار

(این نردبان ِ عبث
شاهد است )

فرار  ِرنگ ها از فلزات ِ روز

فرار دست ها  و طناب ها

اعدام های پیش و
پس از شصت

که بند ِ ناف ِ مرا
بریده بود کوهستان

(من در هوای ِ جنینی
دوباره در برفم / که سالهای زیادی به تیرگی طی شد)

حالا تو چند می خری
؟

 روان ِ درختی را

که حجم ِ سبز ِپرنده پیرش کرد !

شعری از شجاع‌ گل
ملایری

اما میانِ جوابی که بر می خیزد

شباهتِ یک خانه را

کنارِ خانه ای دیگر ترسیم می کند

تنها   جای فنجان تو    

 که  می تواند بر میز اینگونه گود باشد

 یک کلیدِ
بی جواب

بر کتیبه ی انگشتِ پهن

اگر بایستم     از تهران تیر می
خورد    

و در من پر خواهد شد

حدسی که زن بود

در چهار چوب در  برگشته

وقتی از ابتدا ما به جمع رفته بودیم  

که جمع نباشیم

ازابتدا،

که جزیی از حلقه ی سرِ زلفِ شکنانی

 در من
پیچیده بود

وهمه چیز

از صندلیِ نیامده ی یک کافه آغاز گردید

کسی از رگ های پیچیده دیگری را نمی شناخت

و آدم

از صورت به شیشه چسبیده              

چگونه بداند

زندگی چه کرده است؟!

می رود  وراه ته می گیرد

می رود

وباران

مثلِ شلوغی خیابان جمهوری

به مفهومِ خاصی نمی ریزد

ما،

بخشی از یک صحنه ی خداحافظی مان را 

بُرد   باد،

جهان سرد افتاد

و جنگ،

مثل همه چیز می توانست   کشته شده
باشد

اگر به فعلی مرده اینگونه آفتاب

 تخمیر
نمی پذیرفت

و زن می توانست

در زندگیِ دیگرش             

از زن بودن انصراف دهد

شباهتِ یک کلمه در من          

که از فارسی گریخته ام

و می شود جوری از همه کنار کشید

که اهلِ خانه فکر کنند

گربه ی لنگی هستم میان باران

زردیِ لمبر انداخته ی اثیری روحی بر بارگاه

چون،

کشاله ی شکرستانِ لبخندهای  قرینه
ات میانِ عطر

وقتی به چرخیدنِ خان

نقشِ مادیانی اش را در اتاق تاخت می گیرد

سهمی  از ما            

که تنها تفاوتِ ماست   

و چون تو از مدار مرگ  که به خانه
می گردم

زکیه ام را باد برده خواهد برد

با زلف های پهلو به پهلو وجریحه دارش

وقتی روایتِ یک دردِ فارسی از من افشا می شود

و ما،

چون رنگ همدیگر را نمی دانیم

قطعن،   

گل های داوودی فراوانی را به خانه خواهیم برد

چیزی مثلِ توازنِ یک عرق بر صندلی

که رنگِ مونث را تقلید خواهد پذیرفت

هنگامی که دلبری اش در اتاق تاخت بگیرد

و بر یالِ دیگری  حرام شود

از سه گونه رنگ حرف می زنم

و تنها فعلی ساده ام         

که اضلاع خود را به غیر خواهد داد

هرجا که از من بر آب بیاید   فارسی
ست

وشب های شهرِ دل کنده ام میانِ خیسیِ شمال

چون آیای آیین این خانه

که سخت ایران است

وقتی که روح می پراکند از سه رنگ

و هربار زنگ می خورد        خانه
نیستم …

اندوه نور (بهنود بهادری) و شعر دیگر: الهام مهرانفر، انوش جعفری، میثم ریاحی

(…)

دو شعر از الهام مهرانفر

سفینه بر باد و

صفیران خاموشی

کجاوه بر شن می رانند

اینجا که غبار بر زلف لیلی ام

تلاوت مرگ دارد

آسمان با هزار هزار چشم

مویه می کند

بر بانوی شبانی و عریانی.

(…)

دو ماه سیاه

به من می نگرند

از حصار کتیبه های سپید

بادیه بر فراز تپیه ای تنهاست

صدای شیهه می آید

آنسوتر ایستاده ام

با خیزران و موریانه بیا

برای شکاف قبیله ام

که دستهام به گونه هایت مصلوب است.

دو شعر از انوش جعفری- ۱۳۵۷- ۱۳۹۰

(…)

کهربا

بر پیشانی معابد خواهی شد.

شوریده شب

کشیده تا به تشنج آوازم

با توحش حلقه های گیسوت

بر گلوی سپیده.

رد گذارت بر خاک

پرچین شعله بود و

خواب ندید

رمیده بر پوست کاج!

(…)

به رقص آینه های حیرانی

وقتی که چشم می گشایم باز

کاش  نام خود را از یاد برده باشم.

دو شعر از میثم ریاحی

(حلقه ی دوم)

در خیمه های باد

علف های بازیگوش را

به دریا می خوانیم

-کاش

دریا

حضور گل را

شعله می گرفت!

(…)

بیگانه ام امروز

با گریه های گلاب و

اُفتادنِ گّوّن

آهِ دربه دری هستم

که با رودخانه می رود و

عاشقانه نمی داند

کدام تکه ی برنج

نیم رُخِ اناری تو را

کامل می کند.

از اندوه نور(شعر دیگر): خشایار فهیمی، سعید اسکندری، داریوش کیارس، فرزانه رضایی،

دو شعر از خشایار فهیمی

(…)

با سمتِ از اشاره گرفتم:

آن    که
می رود

از دستِ می رود    می رود.

(…)

چقدرِ چگونه زیبا!

لهجه ی جسمِ تو، دهانِ یکتای شب بود

یک بار

ردای عزیز، حنجره شد و خواند:

با من 
هر بار عریان تر است

-عینِ صدای دستِ او

وقتی بر حاشیه ام می ریزد.

دو شعر از سعید اسکندری

(خیانت)

سرریز سردِ نقره

بر قصیده ی یال اسب

شب است و دشت

دره هایش را

پنهان کرده است

تنها شقایقی شهوانی

در انتهای دره تو را می خواند

سقوط خواهی کرد.

( چهارشنبه سوری)

این شعر با شکوه

این شعله بی شکیب

این شاخه از شکوفه شکوفاست

جشن شراب و شادی برپاست

در من شراب هست

ولی شاد نیستم

از بندهای اندوه

آزاد نیستم.

دو شعر از داریوش کیارس

(…)

۱

پس؛ این خواب و

این تنگه ی برآمده میان دو کتف،

سپیدِ پوستِ بیوه است

که به چرخشِ ناگهانی ش

نیمرخ ام می سوزد.

۲

چون گُل

به وقتِ جوانی

چون سر از خنده بر می داری

دیگر مرا نداری!

(میّت سیروس رادمنش)

به تیره گی ی دشت ها بنگرم

ای مرده ی عزیز

که – بو داده – است

این جهان به اندوه.

کف یابِ 
کارون و

کُشته ی من به دشت گدار

آرام تر از گذر بوتیمار.

شک دارتر از این روزه

چیست ؟

که کوچنده ی فصل هام

تو بوده ای

تو بوده ای ای رفیق.

چاق تر از سلامِ دماغ

اینک منم

که به یاد نازکِ لبی

تر می شوم.

دو شعر از فرزانه رضایی

(…)

رنج ببر!

زیبای من

بسیار پیش از این.

مسافت را مکیده ام

اینک توأم

قرینه ی من

بر تنِ تنهایی

با کابوس های نوچ.

و ذهن

یعنی

زجرِ مدام.

اینک توأم

رنج می برم

بسیار پیش از این.

(…)

آسوده یی در من

هر بار مرورم که می کنی

ردِ راهت پوست ام را شیار می زند.

از گودیِ گداخته ی کمر که بگذری

دیگر به یاد نمی آیدت.

آشفته ام از تو

می ماند ادامه ی هوایت، بر اشیا

رد گم می کند

به یاد نمی آید.

مجله شماره شش (ویژه نامه نوروز ۱۳۹۹)

(احمد بیرانوند و بهاریه: رضا بهادر)

سالی که نکوست از …

من نکو نبوده ام. در تمامی متن های پیش از من همیشه بهانه ای برای اخم بوده
است. این بار اخمی در کار نیست. فقط به تماشا آماده ام. گرچه این ماه ها، راه خانه
نمی دانسته ام اما اگر این وطن وطن شود چیز بدی نیست. همان طور که خوبی در خانه
ماندن اگر از خود رفتن باشد، چیز بدی نیست.

بهاریه نمی دانستم. رضا نوشت. رضا بهادر. آن هم از راه دور، بلکه نزدیک شویم.

احمد بیرانوند

بهاریه‌

شعار ما این بود
که هر دمی‌ دو عید کنیم و حالا رسیده‌ایم به چند سالی یک بهاریه‌ آن هم در هشتمین‌
روز از ماه اول سال… تقویم‌های قدیمی را انبار می‌کردم و دیدم چند خطی شعر افتاد
کف‌ دستم و فکرم‌ را خوانده نخوانده‌ سطرهایی‌ از محاق‌ِ مشتی ماه بیرون زدند. این‌طور
شد که دوباره به تو برگشتم‌. به بهار…

یک سال قبل اینجا،
کفِ زبان در حال مردنم‌ و گل‌های قالی خوابم‌ را هم جا نمی‌دهند‌. یک سال بعد گفتند:
باید کسی‌ صدای شاعر را از توهمِ ظریفِ زندگی تمیز دهد‌. کسی که اسمِ حقیقی‌اش را گوگل‌
کنید و برسید به بهار‌. *با تو بهار، دیوانه‌ایست که از درخت بالا و پایین می‌پرد و
برگ می‌خورد در دفترِ مدرسه… سه نقطه در آخر مدرسه یعنی ادامه دارد این غم نان اگر
بگذارد.

*دوزخ
تو‌ را طلبید و زجر روانت‌ شطح خوانت‌ کرد‌ که پوست دف را پاره کنی تا این صدا به گوش
درخت برسد: تنها کلمه کافی نیست. تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه، یعنی تو از درخت بالا
می‌روی و همین طور که رویا می‌بینی من در این جا خواب می بینم دارم در یک زودپز‌ خیلی
بزرگ زنده زنده می‌پزم که صدایی می‌پیچد و می‌گوید: محکومی به آزادی به آزادی به…
به… آزا… دستی می‌آید در کادر‌، نخاع‌ام را از ستون‌ فقرات بیرون می‌کشد و در ظرف
را هم می‌گذارد.

هنوز از درخت پایین
نیامده‌ای که می‌خوانی: پس آخرین، اولین‌ بوده و اولین، آخرین.

انجیل متا‌ هم خواندنی‌ست
اما من از روی دست یوحنا می‌نویسم بهار و کلمه آغاز می‌شود در ادامه‌ی آبی‌… با همین
آقای‌ روز قدم‌ به قدم‌ سنگ می‌شود در کوه، سبز می‌شود در چشم، سرخ در قفس و خاکستری
در باد. طالع ما همین است که هست. تمام کلمات از این‌جای سال آویزان می‌شوند تا بگویند:
زمانِ زایمانِ خدا را ثبت بکنید. در پیشانی تو نوشته است! اما این چهره… نه… ماسیدن‌ِ
شکست روی صورتت‌ طاقت‌ فرساست‌. همه می‌دانند. خوشبخت‌ کسی‌ است که بگوید:  جناب کافکا سییییب‌، زمینی که روی آن ایستاده‌‌ام،
به وسعت ناچیز کف‌ پاهایم‌ است و نه بیشتر… اینجا فصلی‌ست که هیچ شاعری در آن نمی‌خوابد‌.
حتی وقتی که خواب می‌بیند‌.

آقای روز را ندیده‌ای
تازه؟ از صفحه‌ی اینستاگرام بی بی سی که رد‌ می‌شد، غریزه‌ی بهار، برخورد اول شخص خسته
با جمع را نشانش‌ داد و بعد از آن به دنبال یک ساختمانِ سه‌ خوابه‌، به بوشهر رفت.
نرسیده‌ بود که قل‌قل‌ قلیان‌ و صدای نی‌ با قیافه‌ی او قاطی‌ شد و از ابتدای سفر دو
کوچه‌ی باریک‌ از دریا به چشمانش‌ پیوست‌. دریا که در بهار شکوفه داده است! این چه
ربطی به شخص مورد نظر دارد؟ این آقا در آب گل‌آلود ماهی‌ کباب می‌کند. (کار بهاریه‌
به کباب و ریحان و ترشی‌ بندری با سیر‌ کهنه کشید) این سطرها که بو گرفته‌اند حذف می‌شوند.

شورای‌ محلی زبان
از تنِ خالی دل و جرائت‌ در می‌آورد که بیا و ببین‌. در برابر چشمانت جای کلمه‌ را
خیس می‌کنند و به جای آینه، بوسه می‌آرند‌. جای نماز، نوازش و جای کشیده، ناز می‌کشند.

از پشت تلفن، زبانِ
زخم را می‌بندند و قاب می‌کنند بر سر در چله‌ خانه‌ی شیخ‌ ابوالحسن‌ِ خرقانی‌.  در جلد دوم اسرار‌، عوض می‌شود این ساختار…

پیدا کنید سریِ سقطی‌
را‌، که دریای اندوه و درد بود و اول کسی که در بغداد، سخن حقایق گفت. وقتی که می‌خوابید،
دخترِ کوچک‌اش مجبور بود صدای خُرخُر او را از امواجِ دریای وحدت جدا کند و یکی یکی
صداهای اصلی را در حلقه‌های سی و پنج دور، به دامنِ پیرِ طبیعت بریزد‌ تا خزانه‌ی شفقت
از رموزِ خلقت سلامی را شاید از کوهِ معذور، به جانب بهار بفرستند و ما، بگیرمش‌ میان
گوش‌ و دست… یک دست به کشفِ گلِ آدم و دستی بر دل درویش که ریش‌ ما را ول نمی‌کند
دیگر…

پدر و مادرم به فدایت.
ای صدای غایب. ای رنگ چشم طلوع در روز هفتم آفرینش‌. از آسمان پایین بیا و به یاد بیاور
که پنجاه سال پیش، همچین روزی را میان کدام سینه می‌سوختی؟ چهل سال پیش، در خانه‌ی
کدام اقلیت مذهبی شراب انداختی؟ سی سال پیش، فارسی را سوار ماشین‌ِ حمل‌ جنازه، تا
خاوران چطور تحمل کردی؟ برگشتنی در خیابان ولی.عصر مادر‌ کلمه را اسکان دادی؟ شیر حلال
در کف راه‌آهن فروختی؟ بعدش از صورت شش تیغه‌ی هوا، جز پوستی خشک و خشتکی‌ خنک، از
ابرِ شلوار‌پوش چه پرسیدی؟ باران نداشت تا دلِ آسمان نگیرد؟ بیست سال بعد هم برای خودت.
باز هم که آسمان لب نمی‌زند به صبح!

ده سال، پنج سال،
دو، یک، سال نو مبارک. موش از صورت سال گاز می‌گیرد و چند ویروس‌، از پُرزهای‌ زبان
مادری، پرت می‌شوند میانِ ماهی‌ها‌… دیدی تو هم نازلی؟ بودن به از نبود شدن، خاصه
در بهار. آزادشان کنید. هشتگ: نه به احکام کیلویی، هشتگ: زندانیان سیاسی آزاد باید‌
گردد. هشتگ: حقوق کارگران در اول بهار، گلوی فروردین را میگیرد و در جستجوی آن لغت
تنها، بودن‌ها را بدونِ سانسور، لخت می‌کند. لعنت‌ به جای زندگی که همیشه در بهار درد
می‌گیرد‌. خاصه در بهار.

رضا بهادر

خوانشی کوتاه بر شعر بلند «عطا» سروده شعیب میرزایی/ عثمان هدایت

عصیان و رجعت نوستالژیک

  یکی از مشخصه های شعر نو (کُردی)، تعهد شاعر به بیان مسائل اجتماعی است، این تعهد، او را وا می­دارد که در برابر مسائل، موضع گرفته و احساس شاعرانه­ ی خود را دستمایه نقد و بازاندیشی کند. او موضع گیری خود را در قالب شخصیت اصلی راوی، [که می تواند قهرمان او  باشد] نشان می دهد. موضع گیری­ ای که بن مایه ­ی آن دیدگاه­ ها، احساسات و گرایشات او را در بردارد. این موضع گیری ممکن است به دلایلی موجب ناامیدی او از این مسائل شود و شعر شاعر را به ورطه­ ای برساند که به هجو، سرزنش و عصیان شود. شعر عطای شعیب میزایی (١٣٩٣) آکنده از این عصیان است. عصیان نسلی شکست خورده و ناامید که  قهرمان آن « بی کس ­تر از وطن نشسته و دست­ هایش بە برف می ماند» (میرزایی، ١٣٩٣: ۴٣). این نسل، همچنان که از شعر پیداست، نسلی با آرزوهای بزرگ برای وطن، رسیدن به معشوقه و شهر [سنندج] … که در آن عطا نماد و قهرمان آن­هاست. عطایی که معتاد شده است و در قبرستانی که [تایله] رفقای شهیدش را آنجا دفن کرده ­اند دنبال سرم برای تزریق می گردد. (بنگرید به شعر :۴۵). روایت از توصیف رفیق بازی­ ها و عشق دوران آن نسل (نسلی از جوانان سنندجی بعد از انقلاب )، پیرنگی می شود برای بازخوانی آن آرزوها و گرایشات و عصیان در برابر آنها.

اندیشه عصیانگری، همان ناامنیی است که به پندار شاعر در همه چیز رخنه کرده و باعث هراس و وحشت از ویرانی و ابتذال اضطراب و پریشانی شده است و چون راه گریزی نمی بیند علیه حصارهای زندگی، گذشته و آرزوهایش عصیان می­ کند. نمودهای این عصیان با لحن رکیک، دلخراش، همراه با یاس و ناامیدی به پیش می رود.

اروتیسم (Erotism) و مضامین شعری  

شعر عطا سه مضمون اصلی دارد که شاعر مدام با آنها کلنجار می­رود: عشق به وطن، به زن و رفقا. این سه مضمون هریک ارزش­ هایی بوده­اند که در شهر [سنندج] برای قهرمان متجلی شده ­اند. این تجلی  اما در اکنونیت قهرمان به مضامینی بدل شده اند که ناشی از شکست، عصیان و دربدری برای او هستند. ارجاعات مکرر شاعر به آنها در خطاب به قهرمان نشان دهنده مثلثی است که زندگی ­اش را بر پایه ­ی آنها قرار داده اما در نهایت به اعتیاد روی می آورد. و با هریک از آنها برخوردی مایوسانه دارد. »«عشق وطنی است بی ارزش[۲]»« زن نابودشده ای است که روش رو به طرف باد کرده» «اون دختره سرگرادانه مثل تهران میمونه[۳]»، « اونایی که با افتخار به در جنگ برادر کشی[۴] جنگ کردند و برادران خودشون رو به خاطر چیزی به اسم وطن … فت[کشتند]»، «سرگشتی اولین حرف وطنته وطن زنی است با چمدانی غمگین اینو بدون[۵]» و… در این سه مضمون، شاعر عشقی اروتیسمی دارد که مدام از آن ها گریزان است و بدون آن ها هم هست که به دام اعتیاد افتاده است. اعتیاد نماد شکست همه ­ی این عشق هاست.

رمانتیسم منفی [۶]و
تغیان

رمانتیسم منفی ­ای که مخاطب را هم از همان ابتدا تحت تاثیر قرار می دهد ناشی از سرخوردگی، یاس و انزوایی است که قهرمان شکست خورده [عطا] تجربه می کند. شاعر روایت قهرمان را با گلایه از خدا شروع می کند: « خدا گناهم گردن تنهاییت/ چقد واسه خودت سرخوش و سرمستی/ خدا اتاقی تاریک است عطا ». این تقدیرگرایی[۷]، هم بسته اوضاع و واقعیت ­های اجتماعی ­ای است که قهرمان از سر گذرانده است و مکرر به آن اوضاع رجوع می ­کند. او خود را درگیر تناقضاتی می بیند که برایش لاینحل شده ­اند. می­ توان نمونه ­های این تناقضات را چنین برشمرد که عشق به وطن که الان او به آن بی توجه و حتی متنفر شده است. عشق به معشوق­هایش که به مثابه اروتیک می توان از آن یاد کرد، عشق ­هایی که اکنون برایش جسمی شده اند و علیرغم دوست داشتن آنها، از آنها گریزان است. دوستان قهرمان که زمانی نام و مرام همدیگر را بر روی بازوهای خود خالکوبی کرده اند، اکنون در کنارش نسیتند و شهید شده ­اند…  این سه مورد مضامین شکل دهنده­ ی شعر هستند. مضامینی که بیشتر دنیای نسل ذکر شده را تحت پوشش خود گرفت است. مضون دیگری که خود را نمایان می­کند اسامی محلات و خیابان­های شهر سنندج (چهارباغ، سیروس، سرهنگ و تایلی و … ) است که با زندگی این نسل توامان است و هویت آنها را به خود گره داده است. این محلات و خیابان ها هم هر یک نماد مکان هایی است که در آن مبارزه، بازی، عشق بازی و… در آن ها جریان داشته اما اکنون جای معتادین شده است که عطا در آنجاست و سرگشته به دنبال گذشته­ ی خود از سویی و از سویی دیگر گریزان از آن است. این احساس نوستالژی با گلایه و عصیان همراه شده است.

از این رو رمانتیک منفی گرایی که در این شعر نمایان است «دوره‌ای از شک، یاس، انزوای اجتماعی و مذهبی و جدایی خرد از نیروی خلاق» را تجربه می‌کند و «هیچ نوعی از نظم و قاعده حتی از نوع شیطانیش» را درک نمی‌کند و این شک و یاس را در قهرمان آثار خود منعکس می‌کند  استفاده مکرر شاعر از مرگ و نابودی و غم و … حکایت از دوران نامیدی و سرگشتگی است. دورانی که در آن ارزش­ ها به باد انتقاد گرفته شده اند. ارزش­ هایی مثل وطن، رفقا، وفاداری و تعصب نسبت  به شهر و محلات آن و عشق و زن و… برای قهرمان شعر  که معتاد شده است و همه رو به موادی می فروشد تا شب و روزش را با آن بگذارند. این حس عصیان به همراه یاس و حس نوستالژی گره خورده و شاعر را مجبور به ادای کملات در هم و برهم (عدم نظم شعری) در نکوهش قهرمان کرده است. همچنین این امر او را به سمت سوی دعا، استخفارات و خرافات و… کشانده و می­گوید : «احِضَر فُلان بنِت فُلان عَلی حُبِّی و عشقی فُلان ابن فُلان اجعل اجعل الساعه الساعه الساعه هوو بکه ئهلف ۱، ج ۳، ب ۲، ر ۲۰۰ و…. ستاره مون به اندازه وطن از ما دور است…  ».

بازنمایی فرهنگ عامه

فرهنگ عامه جایگاه اساسی به ویژه در فرهنگ مشرق زمین دارد. این تاثیر به حدی است که بازتاب آن در ادبیات به عنوان ستون و اساس استدلال ادبی قلمداد شده است. شاعران در این زمینه چیرگی زیادی داشته و با استفاده از زندگی روزمره مردم، آداب و رسوم و اصطلاحات کوچه و بازاری آنها دست به آفرینش آثار خود شده اند. این بازتاب بیشتر خود را در کنایه­ ها، استعارات و تشبیهات نشان داده است تا گیرایی و فهم اثر را بهتر کنند و بتوانند منظور خود را به مخاطب برسانند. فرهنگ لمپنیسم که خرده فرهنگی است از فرهنگ عامه از بعد از مشروطه در ادبیات ایران وارد حوزه ادبی شده است و بیشتر خود را در مضامین مردانگی، مروت، و فداکاری و … نشان داده است. در شعر عطا، شاعر با توجه به اینکه قهرمان خود در این فرهنگ قرار داده است به خوبی توانسته است که فضای زندگی او را ترسیم کند (برای مثال بکار بردن اصلاحاتی من جمله «قمه»،«قمار»،«کبوتر» و… . روی آوردن شاعر به خرافات، دعا، و تمناهای که رنگ و بوی اعتراض می گیرند نشان از تسلط او بر فرهنگ عامه و اصطلاحات محلات قدیمی شهر [چهارباغ، تایله، سیروس، سرهنگ و.. ] دارد که مردم از آنها استفاده می کنند. تقدیر گرایی یکی از پایه­ های این فرهنگ محسوب می شود که در شعر عطا به وضوح نمایان است. (بنگرید به صفحات ۴۶_۴٧). نکته جالب آن است که همچنان که برای بیان موقعیت قهرمان و مکان و زمانی که در آن زندگی کرده است، شاعر به ساختار لمپنیسم زبانی روی می اورد  اما عصیان عطا به این فرهنگ و ارزش های آن حاکی از دست رفتن این فرهنگ و دگرگونی ارزش ­های آن دارد.

همچنین استفاده مکرر شاعر از نمادگرایی[۸]و بکاربردن استعارات و تشبیهات و کنایات از ویژگی­ های بارز این شعر است. یکی از کارکردهای عمده ­ی بیان نمادین آن است که سعی می کند به جای ارائه مستقیم یک پیام فکری، با خلق یک وضعیت عاطفی آن را  به نمایش بگذارد و به گفته مالارمه ، فکر را به صورتی که حواس را مخاطب قرار دهد، بیان کند، و در این راه به جای استفاده از شکل­ های عرفی، عادی و روشن زبان، از شکل­ های غیرمتداول و مبهم بهره بگیرد. یکی از مشخصه­ های این شعر توسل به نمادپردازی و بهره گیری از زبان و فرهنگ عامه است. نمادپردازی­ ها و استعارات و کنایه ها و تشبیهات بی نظیری که در این شعر به کار رفته اند، بیشتر خود را در خفقان  و یاس جای داده است و ناشی از فضایی لمپنیسمی و رسوخ کلمات و اصلاحات فرهنگ عامه است. نمونه های این چنین«دام و کلاغ نماد جاسوس و خبرچین[۹]»، «در گلوم میخه[۱۰]»،«سینه ­ی مظفرم»، «روز پریوده»،««شب پریوده»، «این شهر رو باختیم[۱۱]»، «پنجره باردار[۱۲]»،  «عاشقی کوچه ای است که بن بستی  گرفته»، [۱۳]« زن نابودشده ای است که روش رو به طرف باد کرده »[۱۴] ، تاریخ بین النهرین پوستم و….حاکی از تصدیق گفته هاست.

نکته ای که می توان به آن استناد نمود و مورد بررسی هم قرار داد سیاسی نمودن فرهنگ عامه است که شاعر نیم نگاهی به آن دارد. شرایطی که در آن شهر پر از کلاغ شده و تو باید درد دل هایت را برای سوک توی حمام در میان بگذاری (برگرفته از شعر). . نگاهی که ناشی از بدبینی، شکست نسلی و افول عقاید و ازرش­ هایی دارد که قهرمان و رفقایش زمانی برای آن  شهید شده اند. شاعر در پایان به همین شیوه، در پی نجات قهرمان و باز اوری وی از راه بازاوری خاطرات میکند او را از مردن و تنهاییش منع می کند  اما قهرمان شعر در پایان با تمام تلاشی کە شاعر در زندە نگە داشتنش می کند , اووردوز کردە و می میرد.


[۱] شەوێ بەم بێ شارییه شڵپاوەو عەتا زاماره (گورکه کانی خانمی ١٩۶٨)_
دو شعر بلند از شاعرنوگرای کرد هستند که در سال ١٣٩٣_٩۴ به چاپ رسیده اند. از او
همچنین اشعاری به زبان کردی (کراسێ نەماوە دووریتی تیا نەگریم/ کۆمەڵە شعر١٣٩٠ _پیراهنی
نماندە دوریت را در ان نگریستە باشم/ مجموعه شعر)،  (تارانه کانی ئەم پێسته ئێش ئەکا ١٣٩۵_٩۶
_تهران های این پوست درد می کند)،  و (لوله
ها برعکس زنگ می زنند_ مجموعه روایت های روزانه ١٣٩٧ ) .

[۲] ئەشق نیشتمانێکه پەت پەتی عطا

[۳] ئەو کچه وێڵه له تاران ئه­چێ

[۴] اشاره به جنگ داخلی در کردستان بین احزاب کردی در دهه های قبل
دارد.

[۵] سەر شێواوی ئه وەڵ پیتی نیشتمانته،  نیشتمان  ژنێکه به جانتایێکی خەمگینەوە بزانه

[۶] اصطلاح رمانتیسم منفی را «مورس پکام» در شرح بن مایه‌های ناهمگون
و واگرای رمانتیسم وضع کرد و آن را در برابر رمانتیسم مثبت علم کرد. او در مقاله «به
سوی نظریه رمانتیسم» (۱۹۵۱) نوشت: «… [رمانتیسم منفی] بیان گرایش‌ها، نگرش‌ها، احساسات، باورها و اندیشه‌های
انسانی است که قوالب ثابت مکانیکی را ترک گفته اما از دیدگاه ذوات یکپارچه متحرک و
زنده به اتحاد دوباره اندیشه و هنر خود نرسیده‌است

[۷]Fantalism

[۸] نمادگرا(Symbolism) شرح مستقیم بلکه از راه اشاره و استفاده از نمادهای هنر بیان افکار و عواطف نه از طریق بیی القای عواطف و تأثرات روحی و روانی شاعر به خواننده توضیح براست (Chadwick, 1971: p.3 )سمبولیسم به ژه سمبولیسم اجتماعی به طور جدی با نیما یوشیج و پس از وی»افسانه «وارد شعر معاصر فارسی شد و صدای این شیوه را در اعران پس از نیما یوشیج هم نظیر شاملو، اخوان، فروغ وش … می­توان شنید.(شفیعی کدکنی، ۱۳۸۰ :۵۵ ). دستیابی نیما به این شیوه بیانی – گذشته از شرایط سیاسی جامعه که شاعر را به استفاده از زبانی نمادین و ابهام اجتماعی آمیز وادار میکرد – یجه آگاهی او از نهضت سمبولیسم بود؛ نهضتی که در سال نت۱۸۵۷ م .با انتشار گل های شر «Les fleurs du malتوسط شارل بودلر شروع شد و با پیوستن شاعران دیگری به ادبیات قرن نوزدهم سراسر اروپا را تحت تأثیر قرار داد.(Abrams, 1993:p209).

[۹] به کردی: دال و قاڵاو

[۱۰] کنایه از انسداد در گفتن و ادا کردن احساس

[۱۱] استعاره از شکست خوردن

[۱۲] په­نجره­ی ئاوس

[۱۳] ئاشقی کؤلانێکه ته­نگی لێ نیشتووه

[۱۴] ژن فه­وتانێکه که رووی له با کردووه

چند شعر کوتاه از بهزاد بهادری

(…)

از کجا

از
کجا که عاشق

موش
کوری نباشم

مومن

به زیبایی جفت­ اش

با دو
چشم بسته

از کجا

(…)

از
دچار تو خسته ام

حوصله ­ام باش

ای واحه ­ی من

در
کنار تو

کنار
می آیم

با
کنار رفتن

از کنار تو حتا

(…)

چون آرامِ آرام  دور
می شود

سخت نیست

تحمل جدایی سخت نیست

برای لاک­پشت

(…)

لاک­پشت وارونه

هنوز منتظر است

کسی بیایدوُ

برگرداند

               دنیا
را

مجموعه شعر «یأس فلسفی یک اسب» سروده احمد بیرانوند

«یأس فسلفی یک اسب» مجموعه شعریست به قلم «احمد بیرانوند» که در آذر ماه ۱۳۹۸ در حدود صد صفحه به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعه شعرهایی کوتاه است که به تجربه هایی از موسیقی، ریتمِ معنا و تصویر برمی گردند. شاعر در این کتاب به دنبال مسیری تجربی میان شعرِ کوتاه، طرح، هایکو و شعر حجم بودهاست. مجموعه ای مستقل که بتواند ظرفیتهای تازهای از فرم و زبان را تجربه کند. این کتاب، با حضور «هرمز علیپور» از شاعران معاصر، رونمایی شد.

در مقدمه این کتاب آمده است:

«شعرهای بلند را با ریتم تند بخوانید و شعرهای کوتاه را به آهستگی.

در غیراین صورت مسئولیت خوانش با شماست.

تمام حرف همین بود: تندخوانی شعرهای بلند و آهسته­خوانی شعرهای کوتاه!

بیشتر شعرهای بلند به قبل­ تر برمی­ گردند؛ به تجربه­ هایی از موسیقی، ریتمِ معنا و تصویر. اما شعرهای کوتاه با من پیوسته و آمیخته ­اند. آنها با من بزرگ خواهند شد حتی اگر رشد نکنند؛ در آنها به دنبال فهم مجددم: جستن راهی میان طرح، هایکو، شعر کوتاه و شعر حجم. در قوام دادن ساختارآن ها، امیدوارم بشود تدارک مجموعه­ ای دیگر دید؛ مجموعه ­ای مستقل که بتواند ظرفیت­ های تاز­ه­ ای از فرم و زبان را تجربه کند. »

از دیگر آثار «احمد بیرانوند» می توان به «اشراق در بی شمسی»، «شرح حاشیه»، «ناگفته های جبرئیل»، «بوطیقای شعر حجم» و «جنگل آدم ها» اشاره کرد.

دو شعر از فرناز جعفرزادگان

شعر اول

جادو می کند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکره گی ماه
در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مار ها می خزند
در آستین

مارهایی که می خواهند عصا شوند
تا ما را
به قدم هایی نامرئی برسانند

دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشم هام ایمان بیاورم

شعر دوم:

درد 
واپسین واژه بود 
در قلمرو تن 
که آغاز را
 با شراره های شر
می سرود 

همیشه
 یک چشممان اشک بود و
یک چشممان خون
آه تش 
در تنمان تنیده و
پای در گل 
حواس زمین را پاسبانیم 

به پاسداشت کدام پاس بنشینیم
وقتی
 تی پا خورده ی
 پاس های متوالی ی مرزیم 

نگاهی به مجموعه شعر«خلسه در رود- خانه» /راضیه موسوی

نگاهی به مجموعه شعر «خلسه در رود- خانه»

راضیه موسوی

خلسه در رود-خانه نام مجموعه شعر احسان براهیمی ست که  در سال ۹۷، توسط نشر آوای کلار در ۱۰۷ صفحه و ۹۹ شعر به چاپ رسیده است. مجموعه­ ای­ست خیال­ انگیز، پر از تصاویر و تشبیهات با زبانی استعاری و گاهاً شیوه ه­ای خاص در نوشتار که همین­ ها باعث دوری از ساده­ گویی و عمق بخشیدن به اثر نیز شده است. شاعر در انتخاب واژگان، دقیق است و کوشیده واژگانی را برگزیند که بتواند بیشترین بار معنایی را به جمله ببخشد و یا  بتوان از چینش آنها در کنار دیگر واژگان، به تفاسیر و معناهای گوناگون رسید. وی با رعایت نکردن  برخی اصول و علائم نگارشی و ویرایشی در اشعار خود، کوشیده است دست مخاطب را در برداشت آزاد و تأویل باز بگذارد و در برخی موارد هم بسیار موفق بوده است. این مجموعه که دغدغه­ ی فرم و زبان دارد  پر است از آشنایی­ زدایی­ ها و هنجارگریزی­ ها در ساحت زبان اعم از هنجارگریزی­ های واژگانی، نوشتاری و نحوی. در ادامه به برخی ویژگی­ های این مجموعه اشاره خواهد شد:

حضور پررنگ تشبیهات و استعارات در خلسه در رود_خانه:

با توجه به اینکه در طرح روی جلد کتاب، نقاشی دریا و خورشید اثر «ماکس ارنست» نقاش آلمانی جنبش سورئالیسم و دادایئیسم را می­ بینیم؛ و از سویی نام کتاب «خلسه در رود-خانه» است، بیجا نیست اگر منتظر مجموعه­ ای باشیم خیال انگیز پر از تصویرسازی و استعاره های مرتبط با عناصر طبیعت از جمله دریا، خورشید، آسمان، ستاره، امواج، باران، رودخانه، خاک، ماه، درخت و… با ورق زدن و خواندن چند شعر نخست، می­ بینیم که درست حدس زده­ ایم و  حضور پررنگ این عناصر را در جای جای اشعار می­ بینیم. حضوری پررنگ که گاه اشعار براهیمی را به یک بوم نقاشی  خیال انگیز تبدیل می­ کند. شاعر در خلق تصاویر و در وصف حالات و احساسات خود  همواره از این عناصر بهره می ­گیرد. پس می­ توان یکی از ویژگی­ های مهم این مجموعه را حضور پر رنگ تصاویر، تشبیهات، استعارات، کنایات و سمبول ها در اشعار دانست.

کنار چشمه­ ی ماه

آغوشت،

رود_خانه ­ای­ست

که می­ سوزد

در خلسه­ هایم

( بخشی از شعر ۳۹)

یا

بندری

که تابوت ماه را

سوزانْد

به احترام ملاحان عزادار

از سر برداشته است کلاه

می­ دانم

این صبحگاه

در خواب دریا

گم می ­شود. (شعر ۴۱)

یا

وقتی که ماهِ سوخته از سراب

بیدار می­ کند حیرت دریا را

تکه ابرهای مشتعل

در چشم­ های کویر

جمع می­شوند. (شعر ۸۵)

دغدغه­ های زبانی شاعر

زبان به عنوان یک نظام با همه داشته­ هایش اعم از داشته های آوایی، واژگانی، دستوری و حتی معنایی تنها ماده نظام ادبیات است. براهیمی در این مجموعه ثابت کرده شاعری­ست که در حیطه­ ی زبان دغدغه­ مند است و تمام تلاشش را به کار می­ گیرد که از تمامی امکانات زبان استفاده کند و شعرهایش نه تنها از لحاظ شنیداری بلکه از جنبه ­ی دیداری هم قابل توجه است. وی در این مجموعه به هنجارگریزی ­های زبانی بسیاری دست زده است که به صورت یکی از ویژگی­ های کلی شعر وی درآمده است. هنجارگریزی یکی از موثرترین روش­ های برجستگی زبان و آشنایی­ زدایی در شعر است.  به نظر شکلوفسکی، هنر، ادراک حسی ما را دوباره سازمان می­ دهد و در این مسیر، قاعده­ های آشنا و ساختارهای به ظاهر ماندگار واقعیت را تغییر می­دهد و هر چیز آشنا را به چشم ما بیگانه می­ کند. (احمدی، ۱۳۸۵: ۴۷) در زیر به برخی ویژگی­ های زبانی این مجموعه اشاره خواهد شد:

الف/ هنجارگریزی نوشتاری:  تغییر در شکل نوشتاری کلمات

یکی از اتفاق­ های خوبی که در حوزه­ی زبان شعر در این مجموعه به کرات رخ داده است، تغییر در شکل نوشتاری واژگان است که باعث عینیت بخشیدن به مفهوم آنها شده است. «گاهی شاعر در نوشتار شعر شیوه­ای را به کار می­برد که تغییری در تلفظ واژه به وجود نمی­آورد؛ ولی این شکل نوشتن، مفهوم ثانوی به مفهوم واژه می­افزاید.» (انوشه، ۱۳۷۶: ۱۴۴۵) درست خواندن شعر، انتقال احساس و اندیشه، دیداری کردن شعر، نشان دادن فاصله­ های زمانی و مکانی و برجسته­ سازی تصاویر از مهمترین کارکردهای این نوع از هنجارگریزی ست. (صالحی نیا، ۱۳۸۲: ۸۳-۹۴) از بهترین و موفق ترین نمونه ­های این نوع هنجارگریزی، شعر ۲۸ اوست که در نوشتار با خلاقیت بسیاری همراه است. شعر با «پروازیدن» آغاز می­ شود و شکل نوشتاری آن به سمت بالاست، سپس به «آشیانه ماه» می­رسد که این واژه در بالاترین نقطه شعر قرار گرفته است و سپس با مفهوم «پراندن» ادامه می­ یابد که به صورت عمودی و رو به پایین نوشته می­ شود و پایان شعر واژه ی «دره­ی متن» است که در پایین ­ترین نقطه­ ی نوشتاری شعر قرار گرفته است. و یا در شعر ۴۶  حروف  واژه «فرو می­ ریزند» را به شکل عمودی و زیر هم نوشته است که این شکل نوشتاری بسیار با معنا و مفهوم واژه منطبق است و باعث عینیت بخشیدن به مفهوم آن شده است.

تکیده ام بر کویر آسمان

سنگی،

در سراب می­ اندازم

ستارگان فرو

          م

          ی

           ر

          ی

          ز

          ن

          د

(شعر ۴۶)

یا

از هلهله ­ی قابله همزادم

        می

        با

       ری

بر خاک درویشان (شعر ۴۹)

در برخی موارد مانند نمونه­ ی زیر، شاعر با جدا­نویسی اجزای کلمه توانسته دایره­ ی معنایی و ارتباطی آن با دیگر اجزای شعر را گسترد ه­تر کند و امکان  بسط معنایی را به واژگان بدهد و به نوعی از تمام امکانات خود در حوزه­ ی زبانی شعر کمال بهره را ببرد و این شگرد را از همان آغاز و بر روی جلد کتاب هم می ­توان دید یعنی در نام «خلسه در رود– خانه».

به خاطره­ ها دست می­ کشم

در تاریکی­ ات

تا

چشم سومم را

بی

دار

کنی

قبل از حکم اعدام

ای خواب عمیق (شعر ۲۴)

یا

با زخم های پوشیده در خویش

اکنون

که ایستاده­ ام

لب پرتگاه دنیا

سهمی از اسب بال

               دار

                می­خواهم.

(شعر ۱۵)

از نمونه‌ی موفق دیگری که براهیمی در آن دست به تغییر شکل اصلی نوشتاری واژگان برای بازگذاشتن دست مخاطب در خوانش و تأویل و نیز به کارگیری تمام امکانات زبان زده است، می­توان به نمونه­ ی‌ زیر اشاره کرد:

هنگام خسوف

چشم ­های گربه آزادی

خا

موش

می شود و

زوزه می ­کشد دسته کلید

در

سلول؛

فکرهای قفل

اما

در_مانده

نمی ­دانند

بخت تمام درها

باز شده است

در بکارت دیوار.

ب/ هنجارگریزی در ساخت واژگان  بدیع و جدید

گاه شاعر دست به ساخت واژگان تازه با گریز از شیوه­ های معمولی ساختن واژه در زبان هنجاری می ­زند. این نوع هنجارگریزی­ ها بر شکوه، طنطنه، شگفتی و تأثیر شعر می­ افزاید و باعث غنای زبان می­ شود، چرا که بسیاری از واژه­ ها آرام آرام جذب زبان می­ شوند و در نتیجه اعتبار ادبی آنها به نفع زبان از دست می­ رود. هنجارگریزی واژگانی یکی از شیوه­ هایی­ست که شاعر از طریق آن زبان خود را برجسته می­ سازد. (صفوی، ۱۳۷۳: ج۱: ۴۹) «اگر میان واژه­ها برخوردی نباشد، شعر به وجود نمی ­آید. شعر از زبان فرا­تر رفته، قواعد آن را در هم می­ ریزد.» (حقوقی، ۱۳۷۱: ۳۴۲) یکی از ویژگی­ های براهیمی در این مجموعه ساخت واژگان مشتق و مرکب  جدید از طریق ترکیب واژگان  و اشتقاق است که بسیار به چشم می­ خورد. مثلاً وی در شعر ۱۴ از طریق اشتقاق دو واژه­ ی زندان و زندگی به واژه­ی جدید «زندانگی» رسیده است.  وی همچنین از طریق ترکیب کلمات و ایجاد آشنایی ­زدایی در شکل آنها به خلق­ های تازه­ ای  رسیده است. مانند  شاعرْوظیفه، گوراب، آه زار،  دهانی شدن، علفبای هرز، کلمه باز، غزل – حصار آزادی و لذت لرزه :

در جهان موازی

کشیده کار رهایی ­ات

به دهانی شدن

از سطح زود انزالی

لا به لای علفبای هرز

 (شعر۴۹)

یا

دیوارها

کوتاه می ­آیند و

می ­لرزانند

دستِ رنجم را

                  در              

  غزل_حصار آزادی‌. (شعر ۱۴)

یا

تا چشم باز کردم؛

در تأویل تاریکی

سوسو می ­زد

چشم­ های رفتگانم

لالایی می­ خواندند زن جره ها

کنار گهواره­ ی گورهایم

لذت لرزه ای میان حدس و سکوت (شعر ۷۱)

پ/ ساخت ترکیبات اضافی، استعاری و تشبیهی خلاقانه
و بدیع

 ترکیب­ ها از سازه ­های زبانی هستند که به گونه ­های مختلف در زبان رواج دارند. سخن ­سرایان توانمند گذشته، همواره با آمیزش واژه­ ها و ساختن ترکیب ­های گوناگون به توسع زبانی و خلق معانی تازه دست زده­اند. ترکیب­های تازه به نو شدن شعر کمک می­ کند و اغلب در ایجاز سخن کارساز است. (حسن لی، ۱۳۸۳: ۱۶۳) بنابراین ساخت ترکیبات اضافی، استعاری و تشبیهی خلاقانه و بدیع همواره می­ تواند یکی از تاثیرگذارترین شگردها در اعتلای شعر به ویژه اشعار کوتاه ­تر باشد که شاعر در این مجموعه از آن چشم نپوشیده است و خلق­ های موفقی نیز در این زمینه داشته است. مانند: خاکسترپوش­ های کلمه باز (استعاره از شعر)، قلب روسپی آسمان، بردگی درخت، رقاصه­ ی سؤال، فرسوده­ های فکر، پایانه ­ی دانستن، اشرف مخروبات، مقاربت­های مجازی، قدیسه ­ی عصیان، سکته­ های یقین‌ و …

ج/ هنجارگریزی نحوی:  برهم زدن ترتیب ارکان جمله

براهیمی در این مجموعه پایبندی خاصی به اصول نحوی نوشتار یا رعایت ترتیب قرار گرفتن ارکان جمله ندارد و این کار تا آنجا اتفاق افتاده است که به یک ویژگی زبانی و سبکی در زبان او و مجموعه ­ی شعرش تبدیل شده است:

تا دوراهی دنیا

ردپای همزادم را

دنبال کردم

آن جا

رازدار من

      بر
می داشت

              صورتک رفته ­ها را

چه نازها می کرد شیطان

          
در اعتراف اشیاء

چه نازها می ­کرد. (شعر ۶۳)

وی همچنین با رعایت نکردن برخی قواعد ویرایشی مانند نیم فاصله و تمام فاصله در برخی اشعار، باعث ایجاد مکث و توجه و امکان برداشت­ ها و معنا­های مختلف شده است:

هربار که می گذرم

       از دنیا _
دیده های هیز

زیر درخت­ های چه کنم

خمار افتاده­ اند بیکاران

                 
در ظهر پارک (شعر ۳۳)

  فرم

به نظر می­ رسد آنچه بیش از هر چیز دیگر در این مجموعه برای شاعر اهمیت دارد توجه به فرم، استفاده از امکانات زبان و زبان استعاری اوست.  فرم آن چیزی ست که از کلیت یک شعر در مقابل دیدگان و قضاوت مخاطب قرار می­ گیرد و مجموعه ­ی عناصر سازنده­ ی یک شعر است. در فرمالیسم، اصل «تقدم صورت بر معنا» حاکم است. ولی این بدان معنا نیست که فرمالیست­ های روسی وجود معنا را نادیده گرفته ­اند. بلکه بدین معناست که آنان موجودیت متنی اثر را از امور برون متنی مستقل درنظر گرفته­ اند. «دلالت­ های ویژه ­ی یک اثر، یک واحد را تشکیل می­ دهد که همان درون­مایه است. می­توانیم همان قدر از درون مایه ­ی کل اثر حرف بزنیم که از درون مایه­ ی بخش­ های آن.» (تودورف، ۱۳۸۵: ۲۹۳) یک شعر باید یکدست و دارای یک فرم ویژه باشد. براهیمی نشان داده است که به فرم توجه خاصی داشته است و غالباً بین اجزای شعر او نوعی تناسب، هماهنگی و ارتباط­ های پنهانی­ست. وی تمام تلاش خود را کرده است تا کلمات و ترکیب­ هایی را برگزیند تا با کلیت شعر متناسب باشد و ایجاد  ابهام کمتری بکند و در موارد بسیاری هم موفق بوده است. همچنین می ­توان گفت وجود یک فرم ویژه، علاوه بر اشعار وی در کل مجموعه نیز هم در ساحت صورت و هم در ساحت معنا وجود دارد و بیشتر اشعار مجموعه در عین جدایی و تفاوت، با کلیت مجموعه در پیوند و هماهنگی هستند.

منابع

احمدی، بابک (۱۳۸۵). ساختار و تأویل متن، تهران: نشر مرکز.

انوشه، حسن (۱۳۷۶). فرهنگ نامه ادبی فارسی (۲)، تهران:
سازمان چاپ و انتشارات.

تودوروف، تزوتان (۱۳۸۵). نظریه ادبیات: متن هایی از
فرمالیست های روس. ترجمه عاطفه طاهایی. تهران: اختران.

حسن لی، کاووس (۱۳۸۳). گونه های نوآوری در شعر معاصر ایران،
تهران: ثالث.

حقوقی، محمد (۱۳۷۱). شعر و شاعران، تهران: انتشارات نگاه.

صالحی نیا، مریم (۱۳۸۲). «هنجارگریزی نوشتاری در شعر
امروز»، فصلنامه پژوهش های ادبی، شماره ۱، صص ۸۳-۹۴٫

صفوی، کوروش (۱۳۷۳). از زبانشناسی به ادبیات، جلد اول،
تهران: نشر چشمه.