زندگی شعر هوگو کلاوس، شاعر بلژیکی / نیلوفر شریفی
زندگی شعر هوگو کلاوس، شاعر بلژیکی / نیلوفر شریفی
شناخت نامه:
هوگو کلاوس پسر ارشد«Germaine Vanderlinden» « ژرمینه وان دِر لیندن » و«Jozef» «جوزف کلاوس» در ۵ آوریل سال ١٩٢٩ در شهرى به نام « بروخه» « Brugge » واقع در بلژیک چشم به جهان گشود. پدرش در چاپخانه کار مى کرد و براى امرار معاش بیشتر، وسایل مورد نیازِ مدارس را مى فروخت و بعدها به صورت آماتور به بازیگرى تئاتر روى آورد.
پس از چندسال و با تولد برادران دیگر کلاوس آن ها تصمیم گرفتند به شهرى که زادگاه مادر هوگو کلاوس بود به «آستنه» «Astene » نقل مکان کنند. پس از آن هوگوى کوچک از سال ١٩٣٣ تا سال ١٩٣٩ به مدرسه شبانه روزى رفت.
او در سال ١٩۴۶ خانه پدرى اش را ترک کرد و به خانه یک هنرمند نقاش به نام «آنتون دِکلرک» «Antoon de Clerck » در شهر «سینت مارتن»«sint-martens leerne»نقل مکان کرد تا با او زندگى کند و در آن جا به دانشگاه هنرهاى زیبا رفت تا بازیگرى بیاموزد. در آنجا براى گذران زندگى و امرار معاش نقاشی نیز مى کشید و براى کتاب هاى گوناگون تصویر سازى مى کرد. در همین سال ها بود که به نوشتن نیز روى آورد و در سن هجده سالگى اولین کتاب شعرش را به چاپ رساند.یک سال بعد هم اولین کتاب داستانش منتشر شد. اما او هم چنان خود را در مقام نخست، تنها یک نقاش مى دانست.
تابستان آن سال در یک کارخانه تولید قند و شکر واقع در شمال فرانسه به عنوان نیروى کمکى مشغول به کار شد. ورود به فرانسه بعدها افق تازه اى پیش چشم هوگوى جوان گسترانید و دیدگاه او را به نوشتن و هنر تغییر داد. هوگو که از کار و فعالیت روزانه ى طاقت فرسا در آن کارخانه به ستوه آمده بود سه روز براى گشت و گذار به پاریس سفر کرد. درپاریس دریک کافه بار کوچک با «آنتونى آرتاد» «AntoninArtaud» نویسنده بازیگر ونظریه پردازتئاترآشنا شد. این آشنایى چنان بر آیندۀ هوگو کلاوس تاثیر گذاشت که همواره از آرتاد به عنوان، پدر معنوى خود یاد مى کرد.
او در سال ١٩۴٩ پس از آن که خدمت سربازی اش را به اتمام رساند به عنوان سردبیر مجله« سولداتن پست»« Soldaten Post » با همکارى دوستان و همفکرانش و نویسندگان برجستهاى چون «وییس پل بون Louis Poul Boon » و«تونه برولین»« Tone Brulin » شروع به فعالیت کرد. و در همان سال اولین نمایشگاه نقاشى خودش را نیز برپاکرد.
هوکو کلاوس از سال ١٩۵٠ تا ١٩۵٣ در پاریس اقامت گزید و با مکتب های فکری سورئالیسم ، اگزیستانسیالیسم وکبرامدرنیسم را بیشتر شناخت.کلاوس با هنرمندان برجسته آشنا شد و با نویسندگانى چون «هانساندروز» «Hans Andreusa», «سیمون فینکناوخ»«Simon Vinkenoog»و «رودىکوسبروک» « Rudy Kousbroek»هم خانه شد.
در سال ١٩۵٣ دو اثر بسیار مهم از کلاوس منتشر شد ، رمانى به نام «روزهاى سگى » و یک نمایشنامه به نام « عروس فردا » ، که نمایشنامه ى عروس فردا بارها تجدید چاپ شد و با اقبال عمومى ویژه اى مواجه گردید، به زبان هاى گوناگون ترجمه شد و بارها جوایز متعددى را نیز از آن خود کرد. و کارگردانى هلندى به نام « تون لوته»«Toon Lute » آن را به روى پرده برد. این اثر هنوز هم در کارنامه کلاوس مى درخشد و در کنار آثار قدرتمند او مانند رمان «عشق سرد » از مهمترین آثار او محسوب مى شود.
سپس او به ایتالیا نقل مکان کرد و دو سال آن جا زندگى کرد.در آن جا با خانم بازیگرى به نام « الى اورزیر Elly overzier» که مدل نیز بود آشنا شد. چندى طول نکشید که این آشنایى به ازدواج آن ها انجامید و کلاوس صاحب فرزند پسرى به نام «توماس» شد.
تجربیات او از زندگى مشترک و عشق و عاشقى زمینه ساز پیدایش اثرى جاودانه و بی نظیر به نام «عشق سرد» و صدها شعر شد که در کارنامه درخشان کلاوس براى همیشه ماندگار خواهند بود. کتاب شعر « سه شعر آبى براى الى» نیز در همان سال منتشر شد.
کلاوس در سال ١٩۵۵ به بلژیک بازگشت و در شهر« خنت Gent » در دانشگاه سلطنتى و در دانشگاه هنرهاى زیبا به ادامه تحصیل پرداخت. سپس در سال ١٩۵٩ از ایالات متحده آمریکا بورسیه ادامه تحصیل گرفت، به آمریکا رفت و در آن جا با نویسندگان و هنرمندان شهیر و نام آور آمریکایی آشنا شد.
او در دانشگاه با نویسندگانى چون ایتالو کالینو همکلاس بود.
سال ١٩۶۵ هوگو کلاوس که تازه تحصیلاتش را به پایان رسانده بود و به آغوش وطن باز گشت تا فعالیت هاى هنرى اش را آغاز کند ، در مزرعه اى آرام سکنا گزید و بیشتر به نوشتن نمایشنامه و شعر براى اجرا در اوپرا همت گماشت. او در آثارش به مسائل مهم اجتماعى و سیاسی آن دوره اشاره مى کرد و به مخالفت با امپریالیسم آمریکایى مى پرداخت و در اجراى نمایش نامه هایش از مجسمه چگوارا استفاده مى کرد و از مبارزات آزادى خواهان آمریکاى جنوبى سخن مى گفت. او صد ها شعر نوشت و بیش از بیست رمان زیبا از خود برجاى گذاشت، کارگردانى مى کرد و در این میان به خاورمیانه ،ترکیه و خاور دور سفر مى کرد. او به اسپانیا ، مکزیک ، آمریکا سفر کرد و حتا به اتفاقِ نویسنده برجسته ى هلندى به نام « هرى مولیش Harry Mulisch»به کوبا رفت و فیدل کاسترو را ملاقات کرد.
پس از بازگشت به بلژیک دادگاه بلژیک نمایش هاى تئاتر او را مخالف و مغایر با خط مشی دولت خواند و منافى با عفت دانست و باتخفیف او را به چهار ماه زندان محکوم کرد. وقتى این خبر منتشر شد دوستداران و طرفداران کلاوس با مخالفت ها و اعتراضات خود نسبت به سانسور اندیشه ها توانستند این حکم را به جریمه ى نقدى تقلیل بدهند. کلاوس در کشاکش این معضلات از همسرش جدا شد و به هلند نقل مکان کرد و در آمستردام به فعالیت هایش ادامه داد. تا اینکه با زنى بازیگر، خواننده، کارگردان و مدلى به نام « سیلویا کریستل »که۲۶سال از او کوچک تر بود آشنا شد و با او ازدواج کرد و از این ازدواج جنجالى صاحب فرزند پسرى به نام « آرتور» شد.
هوگو کلاوس در سال ١٩٧٧ به بلژیک بازگشت و در همان زمان پدر و مادر خود را نیز ازدست داد سپس شهر آنتورپن را در بلژیک برایِ زندگی انتخاب کرد و در آن جا به سفر و نوشتن ادامه داد.در همین شهر مرکزى به نام پژوهش و مطالعه و شناخت هوگو کلاوس و آثارش تاسیس شد و این اولین بار بود که موسسه ای در بلژیک برای آثارِ نویسنده اى که هنوز در قید حیات است پژوهش و تحقیق می کرد.
هوگو کلاوس، نویسنده ای جسور،رند و تابو شکن بود کسى که از کودکى رویِ پای خود استوار بود و سختیهای عدیده ای را از سرگذراند وبی دلیل نیست،مادربزرگش او را «اندوه بلژیک» خطاب کرد. کلاوس با ازدواجهاىِ بحث برانگیزش و به خاطر دخالتش در سیاست روز و به علت چندوجهى بودن هنرش و به دلیل این که صدای مردم تنگدست در روستاها وشهرستانهای دورافتاده در فلاندر بود و از دورویی و کارشکنیِ یک جامعه پدرسالار و مذهبزده انتقاد مى کرد، در بلژیک به یک چهره عصیانی و بحثبرانگیز بدل شد. او بزرگترین، شاخص ترین و پر آوازه ترین مرد در عرصه ادب هنر وفرهنگ بلژیک است که به زبان فلاندرى مى نوشت. احاطه او بر زبان،تاریخ و فرهنگِ کشورش با بیان شیوا و اندیشهاى ناب چنان در هم آمیخته بودکه او را براى همیشه زنده نگاه خواهد داشت. مرد اندوهگینی که تمام عمر رنجِ بلژیک را بر گرده های زخمی اش تاب آورد. نابغه ای که در سن ۷۸ سالگی با اوتانازی (حق مرگ انتخابی) در گذشت.
١
عاشقِ کسى خواهم شد
که نامم را
همه چیز دارم
نان
پنیر
گربهای مُرده
و بمبى
که رستگارم میکند.
حتی درونم
چیزهایی دارم
پرسشها
اشکها
حرف هایى پوچ
و مقدارِ زیادی
تسکین
اگر این همه را
با خود حمل نکنم
زندگى
فقدانیست
غیرقابلِ تحمل
حیوانِ مُرده ای
که درخود دارم
چنان
مرا لیسیده
که دیگر چهره ای
برایم نمانده است.
——————————————————————————
۲
روز
کنجِ قفس
نشسته است
و من
در پیراهنم
باد
مى کوبد
در را
شیشه هاىِ پنجره را
که بر آن
زمستان نشسته است
باد
بیرونِ خانه
مى کوبد
بر قابِ پنجره ها
شبِ جمعه است
و دخترانِ زیبا
با چکمه هاىِ بلندشان
با شتاب
مى روند
مى دوند
و زخمى مى کنند
رخسارِ خیابان را
شب ِجمعه است
باد مى وزد
و تَل ماسه ها
هنوز
پا برجا
من
به طلاوتِ عشقم
با موهایى طلایى
فکر مى کنم
فکر مى کنم
او نیز
با همین باد
فریبم داد
خیانت کرد
و من
تنها
بیست سال دارم
اما باد
یک میلیون و
چهارصد هزار سال است
که زنده است
همسایه ام
در پیراهنش نشسته
و مى گوید :
«شاعران
همیشه بازنده اند »
مى گویم :
اما من
باد را
شکست خواهم داد
خواهمش گرفت
خواهمش کوبید
محکم
بر شیشه هاىِ پنجره
حبس
خواهمش کرد
خُرد
خواهمش کرد
به هزارانِ تکه
و آنگاه
اندام نحیفش را
به دخترانِ لوچ
مى بخشم
که از شب هاىِ جمعه
بیزارند!
همسایه ام
هنوز
در پیراهنش
نشسته است
و هنوز
در آینه اى کدر
و غبار گرفته
به همسایه اش
نگاه مى کند
نا امید
و اندوهگین
مى گوید:
«اما
شاعران نمى توانند
شاعران
هرگز نمى توانند
برنده باشند »
روز
در زندانِ خودش
محبوس
نشسته است
و در بندِ زمان.
—————————————————————-
۳
خاموش کردم
چراغ را
در اعماقِ تاریکى
دریچه اى باز شد
و زمان
از پنجره گریخت
ساعت ها
ثانیه ها
به ردیف
آرام
آرام
از پنجره گریختند
من
و تو
در این کوشَک
در این خانه ى تابستانى
روزها
و روزها
تنها بودیم
زمان
بى حرکت شده بود
چون قابِ عکس تو
بر دیوار.
————————————————————————
۴
با توپى رنگارنگ
در دستِ کودکان
که خنده
سَر می دهـند
در برابرِ دیوار
با پرنده ها
هر غروب
نشسته بر کنارِ رود
با صدایِ آب
با صدایِ باد
در برابرِ دیوار
با استخوان ها
سربازها
و کشیشها
و ردیفِ اعدامیها
در برابرِ دیوار
با عیاشِ خانه ها
و سرزمینی دور
روىِ نقشه ها
با دوستانِ هنرمندم
و کتابهایشان
در کتابخانه ها
و در برابرِ دیوار
با شبى سیاه
مرکبى سیاه
در کیسه ىِ خرید
و در برابرِ دیوار
با تکرارِ روزها
شب ها
بیهوده
و بى انتها
در پىِ یکدیگر
و در برابرِ دیوار
و تو
اى
کودکِ دلبندم
به تو مى گویم
که توانم نبود
ادامه دهم
چون فردا
و فرداهایِ نیامده
آن دیوارهاىِ لرزان
آن دیوارها
آن دیوارها
از درون
فرو ریخته اند
و جهان
دیوارهاییست
که فرو ریخته
و بر پا مى شوند
و تو ناگهان
روزی
آن ها را
برایِ فردا مى گذارى
و مى روى.
——————————————————-
۵
چهارشنبه است
این جا
ردِ براقِ حلزونى
شهادت می دهد
که من
براىِ دیدار تو
این جا آمده ام
آه …
در این دوران
دیگر نیاز نیست
فراموش کنى خودت را
چرا که مردم
به اندازه کافى
تو را
فراموش مى کنند
جز ردپاهایِ خیس
و براقِ حلزون
چیزى نیست
کسى نیست
بگوید
امروز
چقدر تاریک بود
چون برگ هاىِ سرخس
در گلدانِ کوچکم
چقدر سرد بود
چون روزی
که دریا را دیدم
و چقدر هولناک بود
روزی که
جان خواهم داد
مرا نمى بینى ؟!…
چه کسى سرفه کرد …!؟
هیچ کس…
این صداىِ گلویم بود
که خشکیده است
منى که
تو را
هنوز
یک دل سیر
ندیده ام.
شعری از نیلوفر شریفی
او
اندوهى ملایم است
در نگاه
اندوهى ملایم است
در صدا در لبخند
آن زن صدایش
محو است
خیاطى… مى کند
و لاله هایِ بر آمده
بر بومِ پیراهنش
امتداد می دهد
شاهکاری از کوبیسم را
تادرد تا گلو
و سوزن… بی هوا
فرو مى رود
در غشایِ پوست
مى رود
در عمقِ تنهایی
مى رود
تا مغزِ استخوان
و باد روسرى اش را
و باد موهایش را
سفید
سفید مى رقصد
آه …
چرا پدر هیچ گاه
آن زن را
مادرم را
درآغوش نگرفت؟
زنی که چون ماه
شب هاىِ جمعه را
بلندتر مى پوشید
و لاله هایِ برآمده
از بومِ پیراهن اش
گاه… سرخ بود
گاه سفید
دست هایِ آن زن را
می گویم :
در آشپز خانه
در حمام شیر آب را
باز می کرد
و چشم هایش
چون آسمانِ تهران
مى بارید
و صاف … می کرد
ابر هاىِ گلو را
و آن زن
هنوز اصیل بود
چون
لاله هایِ بر آمده
از بومِ پیراهن اش
مادر
پیراهنى آبی
مادر کم خونى
مادر
اصابت پله ها نیست
با پوکى استخوان
مادر
هزار هیروشیمایِ دیگر است ؟
تکه تکه
زیرِ یک پیر – آهن
مادر
تکه هاىِ انگشت نیست
جامانده … در لباس ها
در گلو
در نانِ فطیر
مادر
از چهار سو درد
مادر از چهار سمت
زخم است تا استخوان ؟
و باد
با روسرى اش
کُردى مى رقصد
و باد
با روسرى اش
ترکى مى رقصد
بلوچ مى رقصد
وباد روسرى اش را
روى ساقه هاىِ برنج
روى گندم زار
سفید سفید مى رقصد
آه …
آن زن، چون مادرم
انفجارى بى صدا بود
در بغداد
در کابل ازمیر دمشق
تفلیس
در مزار شریف؟
آه … چرا آن مرد پدرم
نوازش نکرد
شلالِ موهایش را
آیا
فرار از تنهایى
بیمارى است؟
آن زنِ تنها
لاله هایِ برآمده را
زیر چادرش پنهان کرد
و در اعماقِ بهشت زهرا
ناگهان
رشته هایِ صدایش را
گم کردیم
زنى که چشم هایش
زیبا می کرد
جغرافیایِ درد را
ودست هایش
چون برفِ دی ماه
سرد بود
سفید بود
زمان در استخوان
رسوب مى کند
و او
اندوهى ملایم است
مى دوزد لب ها را
مى دوزد چشم ها را
و سوزنش
تعادل من است
و سوزنش فرو مى رود
در چشم
در رشته هاى عصب
در سینه در مسیرِگلو
مى دوزد
و چنگ چنگ
چنگ مى زند
زن را زمان را
تنهایى را لامسه را
و هر روز مرا
مرده به دنیا مى آورد
روىِ کاغذ هایِ سفید
او خیاطى مى کند
چون مادرم به در
به پنجره به شیرآب
وفادار است
و مهره هاىِ کمرش
با زندگى
مهربان
آه … زنانى محو
در شعرهایم مى گریند
و من از شیونِ آن ها
هر صبح
بیدار مى شوم
و مى بینم
لاله های بر آمده
با دردی هولناک
از بومِ پیراهنم
رشد می کنند.
٢
نمى توانم
در آغوش بکشم
او را …
تصویرش را
نمى توانم
درقابِ چوبی چشم
ترسیم کنم
تنها مى توانم
منتظر بمانم
کسی در را بکوبد
کسی
از گلویِ تلفن
دست بکشد موهایم را
و ماه را
به تاریک ترین
نقطه ی شب
باز گرداند
زنی
که تنهایی را
دوست دارد
به آینه ها
نزدیک نمی شود.
گفتمان ابداع و افق های نامکشوف/ د.محمد رحیمیان
گفتمان ابداع و افق های نامکشوف
این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقهمند هستیم
به بهانه انتشار مجله ادبی-هنری «شی»
د. محمد رحیمیان
دوشنبه یازدهم تیرماه سال یکهزار و سیصد و بیست و چهار شمسی، «نامه هفتگی کوهستان» – سال اول، شماره نوزدهم-، با مدیر مسئولی دکتر اسماعیل اردلان، یادداشتی را با عنوان «پیرامون ادبیات کوردی» به قلم استاد عبدالرحمن شرفکندی (ماموستا هه ژار)منتشر کرده است که نویسنده در آن از اهمیت جایگاه پژوهش و تحقیق در فرهنگ و ادبیات ملل از جانب روشنفکران ممالک متمدن سخن گفته و به انتشار مجله کوردی «دهنگی گیتی تازه» از طرف بریتانیا در بغداد و در گیرودار جنگ جهانی دوم و انتشار مجله «ریی تازه» در روسیه اشاره میکند. نویسنده در این یادداشت کوتاه از برادران پارسی زبان گلهمند است که هیچ اطلاعی از ادبیات کوردی و شاعران آن ندارند، در حالی که کشورهایی مانند انگلیس و روسیه مباردت به انتشار نشریهی کوردی درباره زبان و ادبیات کوردی مینمایند و میپرسد اگر روزی یک نفر انگلیسی یا روسی از ادبای طراز اول تهران درباره مولوی ههورامانی، ناری مریوانی، قانع، حریق مکری و دیگرانی که ایرانیاند و اشعاری نغز و دلکش سرودهاند، بپرسد، این روشنفکران و ادیبان ایرانی در پاسخ آن مستشرق چه خواهند گفت؟پس از این هشدار وی از ضرورت گفتگوی فرهنگی میان مرکز و پیرامون و اقوام سخن به میان میآورد و ضرورت ایجاد تسهیلات برای چاپ و نشر آثار ادبی را مطرح مینماید تا از طریق آن جهانیان با ذوق و قریحه کوردها آشنا شوند. استاد ههژار برای شکوفایی فرهنگ و ادب کوردی پیشنهادهایی ارائه میکند و از ضرورت تهیه اساسنامهای در خصوص این موضوع در هفتهنامه سخن میگوید و یادداشت خود را با نکتهی مهمی به پایان میبرد: «بنابراین علاقهمندان میتوانند از این ساعت در این باب با ما مکاتبه کنند. اداره نامه کوهستان برای اینکار شعبه مخصوصی باز کرده که پیشنهادات و مکاتبات را با کمال میل و افتخارمیپذیرد. این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقهمند هستیم. میزان لیاقت و استعداد خود را به عموم نشان خواهیم داد و اگر هم نالایق و موجب توسریخوری هستیم آن را دیگر نباید بر دیگران خرده گرفت. ملت نالایق حق حیات ندارد و باید از میان برود».[۱]
اکنون ۷۱ سال از انتشار این نامه میگذرد. نامهای که در نوع خود و به ضرورت روزگار و به لحاظ تاریخی میتوان آن را مانیفستی برای ترقی و تعالی زبان و ادبیات کوردی قلمداد کرد. مطابق تحلیل این نامه اگر امروز پس از هفتاد و یک سال، علیرغم محدودیتهای تاریخی و انواع تنگناها، ما دارای کتاب و روزنامه و مطبوعات کوردی هستیم، لابد ملتی لایق و دارای حق حیاتیم. حیاتی که خود را نه در زیست بیولوژیکی بلکه در المانهای فکری و فرهنگی نشان میدهد.
نامه هفتهنامه کوهستان، نمودی از این واقعیت است که ما در قبال تاریخ و وضعیت مدرن خود، واجد یک خودآگاهی با رویکرد قومی و ملی بودهایم و ضرورت زمان را دریافتهایم. هفتاد و یک سال پیش از این، در مانیفستی ههژارانه، ضرورت مطبوعات، نوشتن، انتشار، خواندن و ضرورت گفتمان جدید بیان شده است که طبق آن یک ملت و روشنفکرانش در مقابل یک آزمایش بزرگ در مرز میان ماندن و از میان رفتن قرار گرفتهاند. این هفتهنامه تا چند شماره ادامه داشت و چه تعداد از مردم و اهل فن به پیشواز سخن ههژار رفتهاند در جای خود قابل تحلیل است اما آنچه در این نامه حائز اهمیت است، توجه به حکمی تاریخی است که از جانب یک نویسنده، شاعر و مترجم نامدار صادر میشود و پیشینهای فکری را برای اکنون مطبوعات ما فراهم میکند. پیشینهای که همراه با آگاهی از وضعیت و واقعیت خود است. شرایطی که در صورت عدم درک آن، گریزی از نابودی و اضمحلال نیست. این عبارت هانری کربن که میگوید:«آدمی نمیتواند خود را از گذشته آزاد سازد، بیآنکه خودِ آن گذشته را آزاد ساخته باشد»، ما را با این پرسش مواجه مینماید که آیا گذشته خود را آزاد ساختهایم؟ پرسشی که ممکن است گمانهایی را در خصوص چیستی یا حتی موجودیت گذشته در ذهنمان پدید آورد. با فرض رهایی از چنین تردیدهای جدی تاریخی، ممکن است بپرسیم چگونه و تا چه اندازهای خود را از گذشته آزاد ساختهایم؟
رهایی گذشته و به تبع آن رهایی خود، مسئولیت مدرنی است که به ما وانهاده شده است. مسئولیت آگاهی از وضعیت خود، مسئولت آگاهیبخشی، مسئولیت تبیین خودآگاهی دوران، شفافسازی وضعیت اکنون خویشتن، ارتقای هشیاری اجتماعی و فرهنگی، درک ظرفیتهای خویشتن به مثابه یک انسان کورد در اکنون جهان، تبدیل خویشتن به امر اثباتپذیر، تصدیق خودآگاهی جمعی، ایجاد اعتماد به نفس اجتماعی و تاریخی و ایجاد یک فدراتیو فکری برای برساختن یک تشخّص قومی و ملی. و این همه از طریق یک گفتمان میسر میشود. گفتمانی که از طریق آن بتوانیم در اکنونِ خود مأوی گزینیم یعنی در تاریخ خود سکونت یابیم و از قِبَل آن هستمندی خویشتن را ادراک نماییم و به اثبات آن مبادرت ورزیم.
سکنیگزینی اکنون ضرورت روزگار ما در عصر امحای سکونتها و عصریست که «هرآنچه سخت و متصلب است دود میشود و به هوا میرود».درک مضمون هیدگری سکنی گزیدن در زبان و تقرر یافتن در وجود، تقرر در حیات فکری، در اندیشه، در رسانه، در انتشار، در روزنامه و در مجله. تقرر در گفتمان «شی». یعنی گفتمان واژه و زبان، گفتمان ابداع و افقهای نامکشوف.
نامهی هفتهنامه کوهستان همراه با تاریخ یکصد و بیست ساله مطبوعات کوردی، اشارهای است به تلاشی پرفراز و نشیب برای سکنیگزینی. انتشار دومین شماره مجله تخصصی «شی» با نامه فریا یونسی در جایگاه سردبیر آن با عنوان «نامهیهک بو نووسهرانی کورد» (نامه ای به نویسندگان کورد) و دعوت به تأسیس آکادمی موازی، و انتشار «مانیفست ناشوین» دکتر مسعود بیننده، اوج این تلاشها و درک درست زمانه و زمینههای سکنیگزینی است. تبیین، یادآوری و پذیرش مسئولیت مدرن، عمل به آن و دعوت از جامعه فکری کوردستان برای قرار گرفتن در ساحت وجود و تقرر یافتن در زبان یعنی در هستی اکنون خویشتن.
مجله «شی» با دورنمای انتشار یک نشریه آوانگارد و تخصصی با هویت و تشخص مطبوعاتی کوردی، با درک درست وضعیت کنونی و جایگاه زبانی و فرهنگی و ضرورتهای تاریخی و با رویکردی متمایز و خلاقانه، جامعهی روشنفکری کوردی را در معرض آزمایش قرار داده است. انطباق معنیداری میان نامهی کوهستان و نامهی «شی» وجود دارد که ضمن مشابهت درک تاریخی شرایط و یادوآری اقدام و عمل به مسئولیت فرد فرد نویسندگان و اهل اندیشه و خوانندگان، تمایز، تحول و تفاوت تاریخی و فلسفی این دو برهه را نیز نشان میدهد.
«شی» اشارهای است به گفتمان ابداع و ابتکار، تصدیق تمایز و تنوع، تبدیل خویشتن از امری ابژکتیو و منفعل به سوژهای فعال برای صدور احکامِ بودن و ماندن و سکنی گزیدن در جهان. ترسیم افقهایی برای روزنامهنگاری، مقالهنویسی، تأمل و پرسش و تردید و اندیشه در بومزیست فرهنگی کوردی. تبدیل صیرورت و شدن تاریخی ما به اندیشه و سکنی گزیدن در واژه، در زبان و در شدن برای فعلیت و تشخّص یک ملت در متن جهان.
«شی» همچون موارد انبوه دیگر در حوزههای فکری و فرهنگی، ما را در معرض آزمایشی دیگر قرار میدهد که بنابه سبک و ساختار خود، جزو نخستینهاست و این عبارت استاد ههژار را فرایاد میآورد: «این است اولین آزمایش اگر واقعاً ما مردمان بیدار و علاقهمند هستیم».
[۱]– حوسین، هیمداد، روژنامهوانی کوردی، ههولیر: ئاراس، ۲۰۰۸، ل: ۱۳۳
داستان «خرمالوها» مرجوری برنارد/ ترجمه کامیار شیروانی مقدم
مرجوری برنارد(۱۸۹۷-۱۹۸۷) استرالیا
نویسنده استرالیایی . از او رمانهای” فردا و فردا و فردا ” و ” خانه ساخته شده است” و مجموعه داستانهای کوتاه و همچنین نوشته هایی درخصوص تاریخ استرالیا به چاپ رسیده است. این داستان از کتاب مجموعه داستانهای کوتاه استرالیایی انتخاب شده که مجموعه ای از بهترین داستانهای نویسندگان استرالیایی از سال ۱۸۹۰ تا ۱۹۹۰ و بعد از آن را شامل می شود.
کامیار شیروانی مقدم
خرمالوها
بعد از مدتها می توانستم شاهد أمدن بهار باشم و این برایم فراموش نشدنی بود. تمام فصل زمستان در بستر بیماری افتاده و حالا با خوشحالی وصف ناشدنی دوره نقاهت را می گذراندم. دیگر نه نشانی از درد بود و نه نیازی به دکتر و دارو احساس می شد. چهره ای که أینه قدیمی از من نشان می داد پیرزنی بود که از مهلکه جان سالم به در برده بود. در این دوره باید نیرو و توان خود را بازمی یافتم و برای أن نیاز به تنهایی داشتم؛ انگیزه ای قدیمی و صد البته طبیعی. خیلی وقت ها تنهایی همدم و همراهم بود و در این دوره بخصوص مسئولیت پاک شدن روحم از ناملایمات را برعهده داشت. بازگشتم به زندگی عادی پس از یک دوره جانکاه بیماری فوق العاده به نظر می رسید. پوستم لطافت خاصی داشت و هر اتفاقی حتی معمولی ترین أنها تازه و نو می نمود و طنین دلنشینش همجون نواختن قطعه ای موسیقی گوش نواز به نظر می رسید. أبارتمان من در خیابانی أرام و خلوت با ردیفی از درختان انگلیسی قرار داشت. أن خانه یک اتاق بزرگ با سقف های بلند و دیوارهای رنگ پریده همجون سلولی از شانه عسل بود که با تاکید دکوراتور داخلی بر اجرای طرح جدیدش ،کاملا سرد و بی رمق شده بود. البته أفتابگیر بودن خانه در بعدازظهرها نعمتی است که با توجه به علاقه وافرم به صبح های سرد و ابری و کشدار، تا انتهای شب جان می داد برای خوابیدن و استراحت کردن. أن فصل سال درخت ها هنوز تکیده و عریان بودند . درست در مقابل خانه ام , بلوکی از أپارتمانهای تمیز و مرتب با ورودی شکیل و بزرگ قرار داشت که چراغ های جلوی خانه نوری طلایی را به دوردستهای آسمان می برد. یکی از پنجره هایی که درست در مقابل پنجره اتاقم قرار داشت ، همیشه بسته بود. با اینکه خیابان ها عریض بودند اما سکوت حاکم بر آن باعث نزدیک به نظر رسیدن پنجره روبرویی می شد. البته از این بابت ناراحت نبودم ، چون زمان های بسیاری را لب پنجره می گذراندم و از اینکه شرایطی پیش نیاید که خلوتم به هم بخورد خوشحال بودم. آفتاب بعدازظهر سایه درختان را بر روی دیوار روشن و بی رمق اتاقم می انداخت و اتاقم را دوست داشتنی می کرد.. سایه این شاخه تک و تنهای در حال شکوفه زدن اولین باری بود که به اتاقم می آمد. بر روی آن دیوار بی روح و کسل کننده ، رنگ شفاف ، زیبا و دلنشینی جان گرفت. یک روز از پیرزنی که برای کمک به من می آمد خواستم تا دیوارها را تمیز کند. بعد از آن سایه درخت دیواری برای خودش داشت؛ در خانه ام.
با تمام ساکنان خیابان آشنا بودم و همه با نظم و ترتیب قاعده مندی رفت و آمد می کردند. می دانستم که فلان مرد قدبلند شیک که کمی چشمش کم سو شده چه ساعتی با روزنامه اش از جلوی آپارتمان رد می شود یا خانم مسن تنهای آخر کوچه با دوست همیشگی اش که همیشه می خندند ده و نیم صبح ، جلوی در خانه اش برای پیاده روی قرار می گذارند. به نظر می رسید که درهمه حال از دستورالعمل خاصی پیروی می کنند ، اما از این همه قاعده و اصول که به نظرم صحنه سازی می رسید احساس خوبی نداشتم و سابقه آشنای ام با هیچکدامشان خوشحال کننده نبود. تنها زنی که هم سن و سال خودم به نظر می رسید توجهم را جلب کرد؛ زنی که با وجود سن بالایش هنوز هم زیبا و جذاب بود. همیشه لباسهای دست دوز تیره سنگین کار شده به تن داشت و در رفت و آمدهایش تنها بود. البته به نظر می رسید که این انتخاب تصمیم شخصی است؛ تصمیمی محکم و استوار. همیشه قدم های پرصلابت برمی داشت و در سکوت همیشگی ساختمان روبرویی ناپدید می شد. طوریکه احساس ضعف و بدبختی در مقابل زنی قوی و قدرتمند می کردم که به نظر می رسید همه امورات زندگی اش تحت کنترل اش است.
آن روز گرم ترین روز عمرم بود. روزی گرم و کشدار. همان لحظه ای که از رختخواب بلند شدم متوجه باز بودن پنچره خانه روبرویی شدم . چند سانتی متری باز بود. با خودم گفتم که بهار چهره اش را به سوی قلب محتاط نشان داده است. روز بعد پنجره باز نشد اما به جایش ردیفی از خرمالو در معرض آفتاب قرار داشت. دیدن این صحنه حسابی مرا غافلگیر کرد. یک شوک حسابی. در تمام طول دوران بچگی ام درختان خرمالو گوشه ای از حیاتمان را گرفته بودند و در بهار با درخشندگی شعله مانندشان قلبمان را مسحور می کردند و سایه ای سرخ فام بر اتاقهای خانه مان می انداحتند گویی جایی آتش روشن کرده اند. بعدها برگها می ریختند و میوه های طلایی چسبیده به شاخه را تک و تنها رها می کردند. آنها هیچوقت جذابیت خود را از دست نمی دادند؛ جذابیتی جادویی. هنگامی رقص آن پرنده سرخ فام چسبیده به شاخه را می دیدم قلبم را غمی سنگین فرا می گرفت. شاید خرمالو برایم حسی نوستالژیک داشت ؛ نه همچون درخت های ازگیل تیره و کدر که هیچ حسی به ارمغان نمی آورد. شاید به همین خاطر است که در بهار به پاییز فکر می کنم. خرمالوها متعلق به پاییزند و آن موقع بهار بود. دم پنجره رفتم و نگاهی دوباره به خرمالوها انداختم. سرجایشان بودند و حضورشان خواب و خیال نبود. هیچگاه نمی توانستم تصور کنم که یک میوه پاییزی در آفتاب بهار برسد، آن هم خرمالو. به نظر می رسید که آنها از جایی دور همچون کالیفرنیا یا صرف هزینه زیاد و ماندن در انبار در طول زمستان به اینجا رسیده اند؛ میوه ای خارج از فصلش.
دم غروب که خورشید رفت و هوا تاریک شد، یاز هم نگاهی به پنجره روبرویی انداختم. دستی پنجره خانه روبرویی را باز و خرمالوها را جمع کرد. چهره آن زن را از پشت پنجره شناختم. خودش بود . او آنجا زندگی می کرد و پنجره روبرویی متعلق به او بود.
حالا اغلب روزها پنجره باز می ماند. گلدان سفالی قایق شکلی در زیر پنجره ظاهر شد . همیشه سعی می کرد با یکی از قوطی های حلبی کوچک که به صورت دستی رنگ شده اند گیاه درون گلدانش را سیراب و با چنگال نقره ای سرویس شام، خاک را با دقت نرم و سبک کند. حتی گوشه چشمی به خیابان نمی انداخت. بعضی وقتها هنگام پیاده رویهای علافانه ام از کنارش می گذشتم. آرام و موقر بود، طوری که از نوع نگاهش، طرز راه رفتنش، حرکت دست و پایش و حتی نوع لباس پوشیدنش می توانستی متوجه شوی که نمی شود کلامی با او رد وبدل کرد. البته پیدا کردن اسمش کار سختی نبود. به راحتی می توانستم از کنار بلوکش رد شوم و از لیست مستاجران ساختمان اسمش را پیدا کنم.
او زنی تنها بود؛ مثل من و این برای هر دویمان بیشتر به سدی بزرگ می ماند تا پل ارتباطی. اصولا زنهای تنها رازهایی دارند که با آنها برای خودشان حریم می سازند، سدی نفوذناپذیر گاهی . البته من به معنای واقعی کلمه تنها نبودم و اگر اراده می کردم دوجین دوست و رفیق دوروبرم ردیف بودند، اما با همه این اوصاف هیچ دوستی که بتوان او را دوست داشت و در همه موارد به او اعتماد کرد وجود نداشت. نه دوستی ، نه عاشقی و نه رازی.
جوانه های درون گلدانش کم کم نمایان شده بودند و می توانستم نوک کم رنگ گیاه بیرون زده از خاک را ببینم. از دیدنشان بسیار هیجان زده شدم و می خواستم سرنوشت این جوانه ها را ببینم. البته من انتظار گلهای لاله زیبایی را می کشیدم که البته خودم هم دلیلش را نمی دانستم. آن روزها پنجره اش همیشه باز بود و تنها پرده ای بسیار نازک سد میان بیرون و درون خانه اش آویزان . پرده ای که با وزیدن نسیم به رقص در می آمد . درختان خیابان سبز شدند و کم کم برگ های ضخیم خود را نمایان کردند. طرح سایه افتاده بر خانه ام سنگین، پیچیده و تودرتو شده بود. دیگر خبری از آن طرح های ساده و بی پیرایه نبود. حتی حرکت شاخه های درخت هم طرح سایه را کلی تغییر می داد. عصرها کارم زل زدن به طرح سایه ها بود. حسی در من نفوذ می کرد. حسی مبهم. رنگ پریدگیشان، ظرافت و در عین حال آشتی ناپذیریشان فکرم را ساعتها به خود مشغول می کرد. ساعت ها به برگ ها و شاخه ها که در بستر سایه به رقص درآمده بودند می نگریستم. قلب ضعیفم به تاپ تاپ می افتاد و حزن و اندوهی غریب آن را فرا می گرفت.
در عصری مثل همه عصرها که خورشید مشغول جمع و جور کردن برای رفتن بود و ذرات معلق در هوا غلیظ و سنگین به نظر می رسید و سایه درختان و ساختمان ها با و قاری مثال زدنی بر روی زمین افتاده بودند، آنجا پشت پرده در تاریکی ایستاده بود. چیزی دور خودش پیچیده بود ؛ چیزی مثل ملافه یا پتویی نازک. مدت زیادی ایستاد، آن قدر که دلواپسی و نگرانی در درونم به اوج رسید. ضربان قلبم همچون ساعت تیک تاک می کردو صدایش در مغزم می پیچید. پشت نقاب پرده پیرزن ایستاده بود. از پشت پنجره به سختی قابل تشخیص بود اما بدون شک همان زنی بود که چهره اش همیشه در سایه می ماند. برگشتم. سایه شاخه های شکوفه زده بر روی دیوار سفید بی روح نقش بسته بود. قلبم شکسته بود.
به روز رسانی هفتگی سایت در شماره سوم و فراخوان مقاله
ناوار چیست؟ / آنیما احتیاط
ناوار چیست؟
گذر از مرزها به جهان طیف ها
آنیما احتیاط
لایه اول : برانگیختگی
ناوار ، فعلیت ِ امکان مستتر در هر متنی است. هر متنی بالقوه “میل به اجرا” دارد، “چند رسانه ای” است،”چند مولفی”،”چند زبانی”و”باز” است [گراف ۱] . این امکان/امکان ها، “تا حدودی” در برخی از متون به فعلیت در
آمده است.
به عنوان مثال در “هفتاد سنگ قبر” ، اثر یدالله رویایی میل به ناوار، آن گونه که حدی از “آگاهی متن” را طرح
کرده باشد، قابل رصد شدن است ، چرا که در متن، امکانات اجرایی در حالتی که آن را ” افق رویداد ” می نامم، قرارمی گیرند. افق رویداد، حالتی از متن است که در”اجرا ~آگاهی” لایه بندی می شود. ناوار لایه لایه است و این “حالت متن” را افشاء می کند که، “میل” به کدام ساحت/ ساحت ها در حرکت است.این میل در هر متنی وجود دارد اما ، “آگاهی از این میل ” در هرمتنی افشاء نمی شود.
در هفتاد سنگ قبر، رویایی در مقدمه کتاب نوشته است : ” خواننده مدام بین فضای داخل شعر، و فضایی که در خارج شعر جاری است آمد و شد دارد …. یعنی ما امروز با “سنگ قبرها” به جایی می رسیم که دیگر شعر، فرم شعر را نمی پذیرد و جلوتر از شکل خودش می رود ” [هفتاد سنگ قبر. انتشارات آژینه. ۱۳۷۹]
هر چند رویایی در مقدمه ، به زبان “ساخت محور” حرف می زند، اما به خوبی قابل مشاهده است که وقتی می گوید “آمد وشد” ، حالتی از “بینابینیت” را طرح می کند و ” جلوتر از شکل خودش می رود” ، طرحی از “اجرا” است . به عنوان مثال در متن زیر، وقتی می نویسد “یک کتاب باز که صفحه¬ی وسط آن تا خورده است، به نقش برجسته بر سنگ بتراشید” می توان یک کتاب باز که صفحه وسط آن تا خورده است را به نقش برجسته برسنگ تراشید ، و در چیدمانی که تحت تاثیر این نوشتار طرح شده است ، به کار برد. یک اجرای دیگر اما ، اجرایی است که در خود متن اتفاق می افتد : “متن سنگ ~ سرلوحه سنگ “.
انسان مرگ
کودک مرده ست
و مرده ها
کودکند.
یک کتاب باز که صفحه¬ی وسط آن تا خورده
است، به نقش برجسته بر سنگ بتراشید. و در
اقلیم آفتابی و خشک ، یک درخت سنجد بر
بالای گور بکارید، و در پایین سنگ ، نمک و
شن، و انتظار سکینه را که می خواست :
سئوال هایش را میان خشت و خرابه بگذارند
باطشتی از آب ، برای او که ساکن سئوال شد :
آیا تمام آن چه با تولدم از من گریخت با مرگ ِ
من دوباره به من می رسد؟ [هفتاد سنگ قبر. انتشارات آژینه. ۱۳۷۹٫ ص ۳۰]
سنگ قبرها را می توان در رسانه های دیگر “اجرا” کرد.می توان از آن ها ویدئو ساخت. چیدمان و حتا
پرفورمنس آرت. به عنوان نمونه می توان به متن های دیگر نیز اشاره کرد :
آزاده خانم و نویسنده اش، اثر رضابراهنی،تشریح منصوری اثر منصوربن محمد، عطر از نام اثر محمد آزرم و ایو لیلیث،شاخ نبات(فالنامه)، اثر سولماز نراقی ، هزار و یک شب، و عبهرالعاشقین اثر شیخ روزبهان بقلی . [گراف ۲ – ۸]
برای هر یک از متون نام برده، گرافی ترسیم شده است. این گراف میزانِ کیفیِ حدِ فعلیتِ امکان ناوار را در خصوص متون یاد شده نشان می دهد. این امکان خاطر نشان می کند که نوعی از نوشتار باید حق حیات داشته باشد که نام آن را ” ناوار” گذاشته ام. این نوع متن ، “نا- وار” است ، و پیشاپیش بر مخدوش بودن مرزهایش آگاهی دارد، پس بنیان آن بر “حد~میل ” بنا نهاده شده است.
لایه دوم : مورچه ها و لغت ها
ناوار متغیری سیال است که برحسب ضرورتی که آن را ایجاد می کند می تواند به “چند مولفی” ،”چند زبانی”،” میل به اجرا” ،” چند رسانه ای” و ” باز بودن” میل کند.تمام امکانات در ناوار ، در حال میل کردن از حالتی به حالتی دیگر است . ناوار همیشه گشوده است و یک طرفه نیست. از این حیث که بعد از اجرا نیز می تواند از “متن های اجرا شده” به آن اضافه کرد.ناوار، متنی است همواره در حال طرح شدن با مشارکت جامعه انسانی و از این باب با
“هزار و یک شب” پیوندی عمیق دارد.هزار و یک شب، متنی باز در حالت بالفعل بوده است و در طی چندین قرن ، ویژگی یک نوشتار جمعی را به خود گرفته است. میل به اجرا در متن باز ، خود به دو طیف قابل روئیت است. اول آن که نوشتار خود به صحنه ای برای اجرای نوشتار توسط مولفی دیگر در می آید تا “من ~دیگری” تحقق یابد و دوم آن که رخداد حاصل از فرآیند اجرا که می تواند نوشتار باشد یا به نوشتار درآید به “متن باز” ملحق شود.
“ناوار” به معنای کولی است [ماهنامه پیام. آبان ۱۳۶۳٫ سال شانزدهم.ص ۲۱] و چند مولفه بودن ناوار، ما را مبتلا به نام گذاری های جدید می کند. هر ناوار ، پیشنهاد دهنده ای دارد که در واقع “طرحی” را در افکنده است. پس به جای مولف از “طراح” استفاده می کنیم.طراح ، صرفن ایده ای را طرح می کند اما برای ایجاد صداها در این افق، تصمیم گیرنده نهایی نیست تا “من~ دیگری” تا حدودی تحقق یابد. ناوار،کولی بی سرزمینی است که همواره در حرکت است. جایی توقف می کند، آن جا ، توده ای مه آلود فضا را می گستراند ، جایی که ایده پردازی ، ایده ای طرح کرده یا مشارکتی پی افکنده است. به این ترتیب “مولف محوری” در ناوار، نه اینکه تمام و کمال محو شود ، بلکه تا حدی با به رسمیت بخشیدن تکثر،در محاق می رود. در ناورا ، مولفان ، تجربه “وجودی~ نوشتاری” خود را در تعامل با یکدیگر ( حضوری ~ غیابی ) و در تعامل با متنی که ایجاد می کنند ، به اجرا در می آورند پس میل به اجرا ، لایه ای از ضرورت چند مولفی است. [گراف ۹]
ناورا ، متنی یک سویه نیست. متن یک سویه ، متنی است یک طرفه که در اثر اجراهایی که از آن ها وقوع می یابند ، تغیرات اندکی از خود نشان می دهند. در نگرش لایه گرا ، هر اجرایی از هر متنی ، لایه ای از آن متن را
“دست- خوش” تغییر می کند.این “دست- خوشی” ،در متون یک سویه،از طیف “بدن متن~ تاویل و تفسیر” بیشتر میل به تاویل و تفسیر دارد.هر متنی در عرصه تفسیر و تاویل سیالیت گسترده تری دارد، اما از حیث تنانه، اقتدار مولف، متن را به صُلب بودن سوق می دهد : یک متن – یک مولف.
“متنِ باز” فرآیندی است که از طرفی نسبتی با “صحافی” برقرار می کند و از طرف دیگر در برابر آن مقاومت
می کند. یکی از سنت هایی که این بینابینیت را به رخ می کشد سنت “حاشیه نویسی” است. “حاشیه نویسی تهاجم به انسجام “شکل متن” است آن طور که شکل گرفته است” .این جمله را می توان به این صورت بازنویسی کرد : “حاشیه نویسی فرآیندی “تهاجمی~ تعاملی” است به انسجام متن تا آن را به “طرح” تبدیل کند”.
در نسخ کهن ، خاصه درسنت اسلامی، این وضعیت تلاشی برای بازگذاشتن متن بوده است هم برای مولف و هم برای مخاطب. در این سنت ” مولف~ مخاطب” به صورت طیفی از امکان در لایه های متن تعبیه می شده اند تا
“من~ دیگری” خلق شود . اگر دیالوگ در فرهنگ “لوگوس محور” یونانی شکلی داشته است و آن شکل منجر به نمایشنامه هایی به عنوان مثال آنتیگونه اثر سوفوکل می شده است ، در تمدن لایه گرای ایرانی ، طرحی بوده است که در نوشتار، خود را بازمی یافته است، آن طور که توشیح و تعلیق عملن “تعاملات~تهاجمات” نوشتاری را گشوده می داشته است. خارج از این سنت، هر متنی را می توان بازنویسی کرد و از آن کاست.فرآیند تخلیص دلالت بر این امر دارد.
فراموش نکنیم که در متون “چند صدا”همچنان مولف برای دیالوگ ها وصداها تصمیم می گیرد. اما ناوار متنی چند مولفی وچند زبانی است که از در هم لایه وارگی “اجرا” با به کارگیری امکانات رسانه های مختلف طرح و نوشته می شود. پس ناوار می تواند امکان “چندرسانه ای” نیز باشد.در ناوار نویسی ، طرح های اولیه ، اتود ها، وقایع نگاری روند حرکت ایده تا اجرا، آثار خلق شده حین اجرا، اهمیتی معادل اثر نهایی خواهند داشت. هر چند در واقعیت اثر نهایی وجود ندارد. به عنوان مثال می توان به کتاب ” اتمسفری از جهان طیف ها” [گراف ۱۰] اشاره کرد که کتابی است مشتمل بر “ایده هایی در باب موزه هنرهای معاصر” که توسط چهارده هنرمند ایجاد شده بود و بی آنکه صحافی شود در تعداد پنجاه نسخه میان مخاطبان توزیع شد. هر مخاطب این امکان را دارد که برآن کتاب بیافزاید یا لایه هایی از آن را حذف کند.
ناوار مانند “کنش هزار و یک شبی” ، از لایه ای به لایه دیگر در حرکت است. به عنوان مثال Wooster Group در آمریکا ، در یکی از اجراهای خود ، به روی صحنه ، عینن متن رمان خشم و هیاهو را خواند و در جاهایی از متن ، به جای خواندن ، کنش تاتری به روی صحنه شکل گرفت. از این دست اتفاقات بسیار می توان مثال زد. حتا نوشتن متن هایی که به عنوان مثال تلفیقی از عربی و فارسی است نیز ، مسبوق به سابقه است نظیر عبهرالعاشقین شیخ روزبهان بقلی ، و یا فیلم هایی که در بافتار خود عملن از به کارگیری چند زبان بهره می برند مانند فیلم های اخیر گّدار .
ادامه دارد….
توضیحات :
– در خصوص “لایه گرایی” ر.ک به “مانند کسی که آوازش را فراموش کرده است” . آنیما احتیاط. نشر داستان.۱۳۹۴
– اصطلاح افق رویداد معادل Event horizon را از نسبیت عام وام گرفتم اما مراد ما در اینجا با آنچه در نجوم مورد نظر است، اندکی ! تفاوت دارد. افق رویداد ، افقی است که متن در اجرا لایه بندی می شود،این میل در هر متنی وجود دارد،اما در هر متنی “آگاهی از قرار گرفتن میل در افق رویداد” افشاء نمی شود و در نتیجه “برانگیختگی” اتفاق نمی افتد. پس ناوار ، متنی است هموراه “برانگیخته”.
– اصطلاح “ناوار” را از متن زیر وام گرفتم :
… در خاورمیانه گروهایی از کولیان وجود داشتند که خود را دم (Dom) می نامیدند، اما همسایگان آنها تحت نامهای دیگری ( مثلا ناوار در فلسطین) آنها را می نامیدند.
ر.ک به : ماهنامه پیام. آبان ۱۳۶۳٫ سال شانزدهم. شماره ۱۷۴٫ آوای آواره. نوشته جولیو سوراویا . ص ۲۱
– در این متن هرکجا از لغت “آگاهی” استفاده کرده ام،مرادم آگاهی به معنای لایه ای از “آگاس” بوده است. آگاس را از واژه پهلوی “آکاس” گرفته ام به معنای آگاه.
آگاه از ریشه kaθ به معنای دیدن ، مشاهده کردن و نگریستن است با پیشوند ā : آگاه شدن ، دریافتن.
قس سنسکریت : kāś ظاهر شدن ، درخشیدن .
ر.ک به : فرهنگ ریشه شناختی زبان فارسی. محمد حسن دوست. جلد اول. ص۹۳
آگاس را اما با توجه به “فضای انباشتگی” آن به :” بدن ~ ادارک ~ زمان ” معنا کرده ام.
ر.ک به : پرسه های شبانه با صورت های نجیب . آنیما احتیاط. ص ۳۶
درگذشت ویلیام ترور
درگذشت ویلیام ترور
به گزارش خبرگزاری مهر ، ویلیام ترور نویسنده ایرلندی که برای رمانها و داستانهای کوتاهی که در طول ۵۰ سال کار حرفهای خلق کرده بود شناخته و تحسین میشد، در سن ۸۸ سالگی درگذشت. انتشارات «پنگوئن رندوم هاوس» خبر درگذشت این نویسنده را اعلام کرد.
ترور سه بار جایزه وایتبرد را دریافت کرد و در حالی که نامزد نهایی جایزه بوکر بود، از دریافت آن بازماند. او چهار بار نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود و سال ۲۰۰۲ انتظار میرفت برای رمان «داستان لوسی گالت» این جایزه را دریافت کند اما «زندگی پای» از کانادا برنده آن سال شد.
این نویسنده برای نوشتن داستانهای کوتاهش نیز شهرت دارد و مجموعه داستانهای کوتاه او تقریبا ۲۰۰۰ صفحه را دربرمیگیرد.
رقابت چهرههای مطرح در گرانترین جایزه کتاب ادبی
رقابت چهرههای مطرح در گرانترین جایزه کتاب ادبی
جایزه ادبی «دوبلین» که عنوان گرانترین جایزه کتاب ادبی جهان را یدک میکشد، فهرست طلایی نامزدهای اولیه این دورهاش را اعلام کرد.
به گزارش«آیریش تایمز» نوشت: جایزه ۱۰۰ هزار یورویی «دوبلین» که تا دو سال پیش با عنوان «ایمپک دوبلین» برگزار میشد، در این دوره اسامی ۱۴۷ نویسنده برگزیده را به عنوان نامزدهای اولیه اعلام کرد. در این فهرست نام دو نویسنده برنده نوبل ادبیات و چهار برنده جایزه «من بوکر» دیده میشود.
«اورهان پاموک» برنده نوبل ادبیات سال ۲۰۰۶ و برنده جایزه «ایمپک دوبلین» برای رمان «شوری در سر» در این رقابت نامزد شده. نام “ماریو بارگاس یوسا” برنده نوبل ۲۰۱۰ هم در این فهرست به چشم میخورد. «یوسا» برای رمان «قهرمان محافظهکار» که توسط «ادیث گراسمن» به انگلیسی برگردانده شده، شانسش را برای دریافت این جایزه امتحان میکند.
در این فهرست نام هفت نویسنده مطرح ایرلندی از جمله «آن انرایت» و «جان بنویل» برندگان پیشین جایزه «من بوکر»، «لوییز اونیل»، «ادنا اوبراین» و «کوین بری» برنده پیشین این جایزه دیده میشود.
فینالیستهای جایزه رنودوی فرانسه
فینالیستهای جایزه رنودوی فرانسه
فینالیستهای جایزه رنودوی فرانسه بلافاصله پس از اعلام اسامی نامزدهای جایزه گنکور معرفی شدند.
به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از سایت جایزه، فصل ادبی پاییز فرانسه با معرفی نامزدهای جایزه رنودو یک گام دیگر به انتخاب نویسنده و اثر برنده سال نزدیکتر شد. اعضای آکادمی «رنودو» یک بار دیگر گرد همآمدند و اسامی پنج نفر منتخب خود را برای بخش نهایی اعلام کردند.
آکادمی رنودو ابتدا نام ۱۸ داستاننویس و ۶ مقالهنویس را به عنوان برگزیدگان این رقابت اعلام کرد و بعد در دو نوبت این تعداد را کاهش داد و در نهایت فینالیستهای خود را برگزید.