حضور و هستی در زبان شعرمنصور خورشیدی/ مظاهر شهامت

حضور و هستی درزبان شعرمنصور خورشیدی/ مظاهر شهامت*

کوشش برای سرودن تاریکی های شعر
چنین باور می‌کنم که، شعر اتفاق نمایاندن است . بخشی از جریان ناتمام و ابدی مفهوم نمایاندن . مفهومی که مدام، در پنهانیت همه اجزاء هستی و اشیاء و آدمی و جانوران وجود دارد . هست آنهاست . هست دیرپای آنها . وجود و شکل و خاصیت هایشان . و شعر، کوششی همیشگی و بهت آوری از یک حضور کشداری، در آنها است که می‌باید رخ نماید و آغاز کند به عمل نمایاندن تا به ابد آن پنهانیت . پنهانیتی که اتفاقا با آغاز شعر شدن، فهمیده می‌شود، که دیر شده است . دیر شدن شعر . دیر شدن به شعر . و دیر شدن به اثبات حضور و هستی خود از زبان شعر .
شعر پیدا شده است . سروده می‌شود . و همچنان آن هستی، به یک جریان مدام و مداوم، تبدیل می‌شود . یک هست می‌شود .می خواهد جای آن هستی قبل از خود را بگیرد . به جای آن پنهانیت، به آشکارگی تبدیل شود . به ذره ذره و لحظه و لحظه تبدیل شده به آشکارگی . شعر برای مقابله آمده است . مقابله با دیرشدن . با دیرشدن یک پنهانیت کهن . با دیرشدن نمایاندن یک هستی . نمایاندن هستی‌ها . آن همه هستی، که در یک شبکه‌ی عظیم، در هم پیچیده شده است . در یک شبکه‌ی پیچیده، عظیم شده است . آن همه هستی با هزار توی خود فرو شده در هزارتوی خود .
اما چگونه ؟ چگونه شعر می‌خواهد به چنین آوردی وارد شود، که تسلط و سیطره در آن، یک حاصل عجیب در هم شدن است ؟ با آن شدن، یا بحشی از ماهیتی همیشگی آن بودن ؟با لایه‌های سفت شده گذر زمان چه می‌توان کرد ؟ با عادت هستی ؟ با هستی عادت کرده به پنهانیت ؟ با پوست و پوسته‌های دور هر چیز که از آشکار شدن آن محافظت می‌کند ؟ با غریبه شدن واقعیت در زبان و میل گریز و مقاومت نخستین و سخت در برابر آن، به مثابه یک عامل بیرونی و سلطه گر ؟ چگونه می‌تواند اتفاق افتد که شعر، به آن توانمندی برسد که از این همه حصارها و لایه‌ها بگذرد و به جریانی از نمایش نه، بلکه به ابدیت نمایاندن برسد ؟
آری ! شعر هر چه هست یا نیست، یا در کنار همه آن هست و نیست خود، در عین حال بی تردید یک قدرت است . یک قدرت که به تبعیت از خاصیت وجودی خود کوشش به بازپس گیری چیزی را دارد که بیرون از آن است و در یک منطق وجودی، متعلق به آن محسوب می‌گردد . قدرت شعر، مانند هر قدرت دیگر، میل به توسع و تعمق دارد و هر گاه و از هر سو که ممکن شود، خود را به آن شکل ادامه می‌دهد . پس از مرزها می‌گذرد . از حصارها و موانع . و چون قدرتی از نوع شعر هست، فریبنده و اغواکننده هم هست . طنازی و رقص همیشگی آن، مقاومت آن هستی مقصود را همیشه تضعیف می‌کند تا بشکند . سلطه گر است . و سلطه گری آن به نتیجه دیگرسان کردن هدف و به شکل خودآوردن آن است . یعنی حذف و حل توصیف محدود و ساده اولیه هدف، و وارد کردن آن به تمام نشدگی آن جریان هولناک و بهت آور عمل نمایاندن . شعر برای رسیدن به چنان قدرتی، از همان ابتدا، شاعر را به خدمت گمارده است . او را با همه توانایی‌های بالفعل و بالقوه با خود می‌دارد تا فرمانبری کند و فرمانداری . و شعر را از بی دفاعی خود، در مقابل و مقابله با هدف آن، به روشنایی و توانمندشدن‌ها پیش آورد . مدیریتی که در آن حیات شاعر و همه تاریخ انسانی او، از گذشته تا نهایت آینده، به تملک درمی آید .
منصور خورشیدی بخواهد یا نه، بداند یا نه، از این امر خشنود باشد یا نه، وارد این بازی خطرناک هستی و شعر شده است . یک بازی گریزناپذیر، که نوشتن را برای او ناچار کرده است . نوشتن با زبانی درگیر و سلطه گر . زبانی که سیطره جویی آن، هم سرنوشت واقعیت گریزناپذیر هستی است . او، شاعر، دیگر اختیاردار روایت واقعیت هست و نیست هستی نیست . بلکه به آن تقدیر، مکلف شده است . باید این نظر را گفته باشم که از نظر من، زبان یک شاعر آن چیزی نیست که به او یاد داده شده است . یا سامانه شبکه کلماتی بوده باشد که او، کاربری ان را یاد گرفته باشد . بلکه زبان، تجربه عصاره شده او، از مقابله‌اش در میانه اجزاء هستی است .وقتی سخن از میانه اجزاء هستی می‌گویم، نظرم، قرار گرفتن در موقعیتی است که در آن، همه واقعیات منظور شده از هستی برای شاعر، از هر طرف بر او می‌وزد . این، توفان است که به او از جهان، عرضه می‌شود تا پس از آشفته کردن ها، کوبیدن‌ها و سابیدن‌ها و … زبان او را ساخته و به او، عرضه می‌کند . همین تجربه است که در کل، معرفت شاعر را نسبت به جهان، تشکیل می‌دهد . یعنی جهان به این ترتیب و شکل، برای او تجربه شده است . منصور خورشیدی با زبان خود ( تجربه او ) به بازی نمایاندن معرفت خود از جهان، مکلف شده است . به سوی اشیاء و آدمی و احساس و دیگر حضورهای طبیعت ،پیش می‌رود و به یکایک، یا گروه به گروه آن، یا به هستی کل، نزدیک می‌شود و می‌خواهد با شکستن سختینه‌های پوسته‌های آن، جریان ارائه آن را آغاز کرده باشد .

شعر آوانگارد: منصور خورشیدی
شعرهای خورشیدی، حکایت از تقابل سخت و دردناکی را دارد . هم طبیعت، هم شاعر و هم نمودهای حسی شاعر، در یک رویارویی سمج، بر موجودیت و واقعیات خود پا می‌فشارند و مصرانه از حدود و مرزهایشان در برابر دیگری، دفاع می‌کنند . زبان شاعر، زبانی قدرتمند، زمخت، آزرده، پافشار و پایدار می‌ماند . و به این ترتیب از عزم محکم شاعر برای تسلط به اهداف خود، حکایت می‌کند . عزمی بزرگ، کوششی طولانی به اندازه تاریخی مملو از کارکردهای جانکاه، با روایت ده‌ها و صدها شعر در هر گوشه و کنار . اما با وجود گام‌های سنگین و پر صدای شاعر با آن زبان مقتدر، جا به جا عناصر و اجزا هستی، نشان می‌دهند که هنوز با وی نامهربانند . به قدری که گاهی بسیار، تن ظریف و لطیف شعر او را، زخمی و آلوده نشان می‌دهند.به عبارت دیگر هنوز بین خورشیدی و جهان با او زیسته و زیست کننده، به انس و الفت نرسیده‌اند . هنوز میان رابطه‌ها صدای خش دار اصطکاک و کشیدگی به گوش می‌رسد . هنوز امر نمایاندن در شعرهای خورشیدی از رام شدگی طبیعت و دیگر عناصر شعری او که نه، بلکه از قدرت تحکم آمیز و مصر شاعر، پدیدار می‌شود . برای همین است که زبان شاعر، زبانی سخت و سنگین مانده است و وقتی به آن گوش می‌دهیم، خیلی زود، به رنج و غربت شعر نه، به تنهایی سهمگین شاعر، بیشتر پی می‌بریم . درشت خویی پدیده‌ها در پدیدار شدن در جهان شعری خورشیدی، باعث درشتگویی او در آن شده است . اتفاقی که نیاز به شماتت این تقابل در هیچ سوی طرح نمی‌کند . اما در عین حال پنهان کننده جنبه تراژیک آن هم نیست . چون اگر سختی شعر در منظر مخاطب است، دردمندی پنهان یک روح عاصی، حکایت مداوم آن از شاعر است .این در یک زمان طولانی بروز کرده است . همین باعث شده دیگر زبان شعر او از این کشاکش، حیرتزده نیست . و آن چه از صلابت و شق و رق ماندن آن می‌بینیم توالی حرکات مجسمه ایی و شئی شده از زبان او هم نیست . بلکه نشانه غروری است که به هر دلیل به ایستادگی خود یقین دارد. هم از این رو است که من فکر می‌کنم، این سماجت و این غرور، در کارکرد شاعرانه خورشیدی، طول خواهد کشید، تا منجر به شعرهای زیادی برای خواندن ما بشود . چرا که نه او خستگی را می‌شناسد و نه جهان شاعرانه او قصد رام شدن دارد .

 

*- روزنامه ابتکار / منجیل – دوم آذرماه سال۱۳۹۴

داستان «شرط» / مهجور حیدریان

داستان «شرط» از مجموعه در دست چاپ « جنگل آدم ها » انتخاب شده است. این مجموعه داستان ها توسط احمد بیرانوند از نویسندگان لرستان گردآوری و ویراست شده اند که به زودی از آن ها بیشتر خواهید خواند و شنید.

 

شرط/ مهجور حیدریان

۱
-مواظب باش پسرم!
-پدر بزرگ چرا؟
-می دونی، اونا گنجشگای عجیبین به راحتی نمی شه، اونا رو گرفت اونا واقعا نحسن.
-من گنده بگم
–شجاعتتو تحسین می کنم اما… اینا در واقع توی قفس زندانی نیستن؛ سالهاست دارن فرمانروایی می کنند. چند نسل از ماست که نتوسته یکی ازشون رو زنده بگیره.
با صدای اٌ- چی، اٌ- چی از خواب بیدارشدم. پنجه ها مو که زیر سرم بالش کرده بودم هنوزبلند نکرده ؛دیدم جریان آبی زیرم درفته، خیلی جا خوردم طوری که یه ضرب پنجه هامو به سینم چسبوندم؛ فکری بودم نکنه خودمو خیس کردم! دیدم…. بعله! شیلنگ بد مصب کولر چنان در رفته که یه دوش حسابی گرفتم.
مجبوری بالا پشت بوم چرخی زدم و کش و قوسی اومدم . گردنمو چنان تکونی دادم که پشنگه ی خیسی موهام ده متر اون ورتر هم رفت. یهو صدایی که از گوشه ای در رفته بود، قلب مخم رو چنان تیکه پاره کرد؛ حس کردم سبیل کمونی، نامزدم رو دیدم. هیپنوتیزم وار با سبیلای افتاده رفتم به طرفش . دیدم از سقفی که دور تا دورش روشیشه گرفته بودن، صدای قشنگ می زنه بیرون. یاد اون شب افتادم باز، که از ته مونده ی غذای عروسی پسر صاب خونه مون با عمو زاده هام کلی حال کردیم.هنوزگیج و ویج بودم که دو زاریم افتاد صدا خیلی قبل تر قطع شده.
خودم رو که جم و جور کردم؛ از پشت دیوار پریدم توی کوچه.حالا حالاها باید زور بزنم که از این بهتر شم!
سبیل نازک می گفت:”اگه همین جوری خوب تمرین کنی، می شی یکه تاز محله تون.”
-سبیل کمونی شرط کرده:” اگه بتونی یه گنجشگ زرد برام بگیری معلوم می شه که یه گنده بگ راس راسکی هستی، بعدش می تونیم زندگی مشترکمونو حتی زیر یه کارتن شروع کنیم.
۲
روزا توی محله ی پدری از روی پشت بوم های بهم چسبیده و وارفته؛ کنار درختای چناری که سروگردنی ازکلهم خونه های محل بزرگتربودن اونقدر بالا و پایین می پریدم که شب نشده گرمای تابستون نفسموبند می آورد . شبا روی پشت بوم هایی که از بس گرما چشیده بودن توی شب هم محکم پنجه بر می داشتی جاش روی قیر می موند، وقتی بچه محلا همه خواب جوجه هایی که نخوردن رو می دیدن. من از گرما کلافه؛ بی اعتنا به زباله های خونه ها، می زدم طرفای محله ی سبیل نازک و زیر کولراشون تابستونو خنک می کردم.

اونجا آمار خونه ای رو داشتم و گوشم خبر دار شد یه جفت قناری مامانی دارندکه راست کار ماست!
از رو دیفال مرنو کشیدم سمت حیاتشون که «تمومه جیک جیک مستونتون جیگرا.»
مامانم بچگیام می گفت: «این گنجشگای زرد! از ترس ما دو دستی خودشون رو تحویل این آدمای اعیون می دن تا مثلابه خیال خودشون ازدست ما در برن».
– زرشک!کجایی مادرببینی من خوشبختیم گروی یه دونه از همین قناریای ملوسه.

یه روز از بالا ؛وقتی حیاط رو یه دیدی می زدم سنگای سفید دیوارش، توی گرما چشممو زد. حیاطش به قائده ای بود که چند تا چار چرخ توش جا بشه، سمت چپ حیاط یه باغچه با یکی دو تا درخت بودن که جون می داد واسه بالا رفتن. شرط می بندم سبیل نازک هم تو هیچ کتابی ندیده همچین بهشتی!
بعد از اون بالا بزاق دهنم توی گلو چنان غورته ای صدا داد؛ نزدیک بود سگ پیر و خرفتی که اون پائین بوی من رو باپوزه ی گرش ور می چید، خبر داربشه. البته ترسم وارفت وقتی دیدم بد جوری به تسمه بستنش.

شب آخری توی محفل تعقیب گریز محله ی پدری از روی آجرایی که رنگشون یا تموم شده بود یا گوشه شون با بارونای سال پیش به مسافرت ابدی رفته بودن، مجالی برای عرض اندام به دیگران ندادم. خلاصه طوری شد که گله ی عموزاده ها ی سبیل کلفتم حیرون من شده بودن و با گردنای کج برام کف زدن. اما صدای اون شبی بد جوری تیلیته مخم شده بود. سر صحبت که با رفقا باز شد و وصف اون صدای محشرو کردم لامروتادستم انداختن . با خنده های زاقارتشون سکه ی یه پولم کردن تاشکستشونو فراموش کنن. منم همچین یه میوی گنده بگی خرجشون کردم؛بد بختا سوراخ موشم گیرشون نمی اومد.

سبیل نازک گفت:« گنده بگ، تورو چه به این احساسات؟! به بردن شرط فکر کن.» اونوخت بود که حساب کار دستم اومد.
سگ پیر و خرفت اونقدر بهش دادن که مثل پشت بوم صاب خونه مون وارفته. اگه تسمه ای، چیزی هم نداشته باشه باز از یه لاک پشت هم عقب می مونه ، با این حال«در ره عشق جان می باس داد!»
۳
قبل خداحافظی با سبیل کمونی با هم خاطرات رد و بدل می کردیم و یه کم باهاش راجع به اون صدا حرف زدم.خواستم حالی بهش داده باشم،فرمائیدم:
«راسیاتش یه جورایی تو رو یادم انداخت ؛اینه که شیفته ش شدم.»
کلی به هم ریخت. واسه اولین بار می شد رعد و برق حسادتو توی چشماش دید چیه؟حتی شنید!

خوب حالا فقط باید سر فرصت با یه نقشه ی کار درست داخل خونه بشم. بعد با یه جهش گنده بگی گنجشک زردیاهمون قناری رو به زمین می چسبونم و می برم تقدیم خانم خودم می کنم.

اون شب پای کولر که بودم گاه گداری به سقف شیشه ای که سبیل نازک می گفت:«نورگیر! اسمش نورگیره» زل می زدم، توی دلم خودمو خیس کرده بودم.هی نقشه رو مرور می کردم ولی هوش و حواسم جای دیگه بود.
به کله ام افتاده بودعجب آدمایی پیدا میشن؛ همه چیز رو می خوان! حتی میاین نور آفتاب روبا نورگیراشون غصب می کنن یا صدای قناریا رو؛ پس ما چارپاهاآدم نیستیم؟!

-مواظب………. باش!
دم دمای صبح از خواب پریدم، رفتم دیدی زدم وباز برگشتم زیر کولر.
خونه امروز از مهمون شلوغ میشه بایس سر فرصت شروع کنم.
وسطای روز که شد مهمونا همچین توی حیاط وول می خوردن، می شد کفشای بلند و کوتاه شونو دید که هر کدومشون از وول خوردن بچه ها یه وری شده بودن. از همون بالا دسم اومد که سگ احتمالن توی زیر زمین حبسه.
بوی سگیش هم چندان نمیآد!

از بالادیفال چنان پریدم بی صدا که پشه تو هوا تکون نخورد.دیدی زدم وتو رفتم.تا چند دقیقه به دیوار چسبیده راه می رفتم از سبیلام قرص بود دلم، اززیرچندتا صندلی که قیقاج رفتم؛ رسیدم به سکویی که روش پراز گل و چندتا درخت کوچیک بود که سقفش نور گیر داشت. یه گنجشک زرد تو قفس، آویزون به سقف دیدم تا متوجه من نشد مثل یه خمیازه، نقشه رو مرور کردم. چند قدم به عقب رفتم تا…. یهودیدم چش تو چش قناری شدم . اونم زد زیر داد و فریادوهوش از سرم رفت، حالی به حالی شدم آخه اون قناری معرکه همون خوش صدای پشت بوم بود. خودم رو باخته بودم از اینکه آوازشو دورباره می شنیدم. سبیلام پاک از کارافتادن، همین که توی قفس سر بالا روبروی من می خوند از خجالت رنگین کمون شدم.
«من می خواستم این قناری رو بکشم، اونوقت اون برام داره آواز می خونه.»

۴
قلب پشمالوم شروع کرد به زدن، تنها تونستم گوشه ی وابرم، انگارمامانم تازه زائیدم عین گربه چشم باز نکرده، مات بودم.
خودمو کنار عمو زاده هام روی تیغه ی خونه های که عروسی داشتن می دیدم. همیشه مجالس آدما بعد این که تموم می شه برای ما تازه شروع یه جشن، البته خیلی موقعه ها دعوا و شرهم داره توی یکی از این شبا بود با سبیل کمونی آشنا دراُُمدیم.
-شبیه اجدادم شدم که نصف این ساختمون بودن.
-واقعن همه چیز معرکه اس.

نمی دونم چی شد چرت آرزوهام پاره شد. شیرفهم شدم که صدای قناری یه نموره غمگین می زنه. چنان چار گوشه رو کلاغ پر می رفت حس کردم پاک عاشقم شده. اما!… نه بهرادارسبیلام بوی خطر رو می خورد، بوی یه چیزخرفت و پیر…. بله! در رفتن شروع شد. حالا موقعش بود بزنم به چاک.فوری فوتی فلنگو بستم!

تمام صندلیای خونه جای پنجه من شد. تمام اتاقای بازو توشون چرخی زدیم.
اگه گیر بیفتم چوب ناشناسی خونه رو می خورم.
از نفس افتاده بودم، از هر جا که می شد می پریدم. از توی کاغذای که مهمونا مثل این که توی خونه جا گذاشته بودن وقتی در می رفتم با پوست تیرم تابلوی متحرکی شده بودم. تا می شد از پیری جا ما می زدم ا زترس. در ورودی که تا چند لحظه پیش بسته بود، باز شد. دختر جوونی که سر تا پاش بوی تندی می داد تو اومد. محض در رفتن من از لای در چنان جیغ کشید، که پی رفتن گوش سمت راسم پر بود از تکرار دو حرف، دِینگ…دِینگ.

تا شب نشده رسیدم خونه. شبش هنوز گرمای اون روز نحس توی چشام بود.
بعد اون روز نحس، من شدم گنده بگ یه گوش. سبیل کمون باهام به هم زد رفت محله ی دیگه با یه گنده بگ قویتر از من.
از من به شما نصیحت ، قبل از این که زیر کولری بخوابید، مطمئن بشید خونه قناری داره یا نه!

دو شعر کوتاه از روح الله احمدی

دو شعر کوتاه  از روح الله احمدی

شعر اول:

دهانت
در مرکز دایره ی سرخی ست
که زنده ام می کند
در انحصار خود

شعر دوم:
و کامنت های مرگ است
که بی جواب نمی گذارم
همیشه فکر میکنم
به بز کوهی
زیر تیغ
و شامی که نیمه تمام
ماند روی میز
به بوقلمون خانگی
بی جفت و
مریض
و کامنت های مرگ است
که بی جواب نمی گذارم

شعری از سبحان قربانی

شعری از سبحان قربانی

عادت

عادت کرده ام به تو

شبیه مادری داغدار
که بچه مرده اش را
روی پایش میخواباند
و به او شیر میدهد

شبیه ماهیگیری که
در شب های تهران
زمان خوابیدن
صدای دریا را میشنود

قفس را باز بگذار
این پرنده بعد از فرار
دوباره
به قفس خویش بازمیگردد

داستانی از نیلوفر ستاری

داستانی از نیلوفر ستاری
پیچش کلاف ها دور پیراهن قرمز

همه چیز خوب بود تا موقعی که اون کابوسای لعنتی شروع شد. میخواستم یه کاری بکنم, نمیتونستم. میدیدم یه چیزی بهم نزدیک میشه, تا اومدم چشامو باز کنم ببینمش همه چیزمو گرفت و با خودش برد. کور شده بودم انگار. همه میگفتن آخه مگه تو چه آرزویی کردی که اینجوری شدی، یه جوری برخورد میکنم که انگار همه چیز و همه کس برام غریبه شدن. فکر میکنم همه ی آدمهای شهر مثل خودم عجیب غریبن. دیوونه شدم انگار، همه ی دستام شدن تاول، پاهام هم. صبی دیدم پاهامو، کلی به هم ریختم، همه ش میارم بالا، آب هم میخورم میارم بالا. شدم پوست و استخون، دیگه حرف زدنم به زور میتونم.
از بوتیک که خارج شد، چند لحظه ایستاد و به ویترین خیره شد. چند قدم عقب عقب رفت و روی پنجه اش نیم چرخی زد. آنقدر بی حال که هر لحظه امکان داشت سرنگون شود. وقتی تمام هیکلش را به سمت خیابان برگرداند، با همان بی حالی قبل، تا کنار پیاده رو قدم زد. پوتین های بلند و سرخش فقط به اندازه ای گلی شده بود که آن براقی زننده ی یک پوتین نو را بگیرد و جذاب ترش بکند و من تصمیم گرفتم به پاهاش نگاه نگاه کنم. کنار پیاده رو، روی یک دریچه ی فاضلاب ایستاد و به جریان آبی که داشت مکش می شد توش زل زد. من هم نا خودآگاه چشمهام از روی پوتین های سرخش سر خورد روی جریان آبی که با کثافت کف خیابان مخلوط می شد و همانجا خیره ماند روی سیاهی حفره ی آن دهان مکنده ای که فکر کردن به عمقش عذابم میداد. فکر کردن به اینکه چند متر با ما فاصله دارد، به اینکه فقط به اندازه ی چند متر ناقابل داریم روی کثافت هامان زندگی میکنیم. شاید او هم همین الان داشت به وحدت تمامیت ارضی مان توی خوک دانی ای که باهم شریک هستیم فکر میکرد، شاید هم… من اصراری ندارم که به خودم بقبولانم که ذهن هم نوع هام گاهی می تواند به هم نزدیک شود و با هم تلاقی کند. همیشه به نقاط تلاقی مشکوک بودم. نقاط تلاقی نا امن ترین نقاط ریاضی، جغرافیایی، عاطفی و بشری است. چهارراه هایی که دور تا دورشان را چراغ های عبوس و فرسوده ای گرفته که آدمک های سرخ زنجیر شده ی تویش، توی سیاهی مردمک چشم همه ی رهگذرانش منعکس می شود، حک می شود، و آنها همیشه طرح یک آدمک سرخ مجهول را توی همه ی پلان های تدوین شده ی زندگیشان می بینند و یا حتی خودشان… وقتی چیزی برایت دلهره می شود، سعی میکنی از شرش خلاص شوی، ولی اگر به قانون اول نیوتن – کنش و واکنش ازلی و ابدی کائنات – معتقد باشی، می دانی که او هم دارد برای زیر آب کردن سرت نقشه میکشد. پس سعی کن همیشه آماده باشی. مثلا وقتی به یک جفت پای ثابت مانده ی کف خیابان زل میزنی، از تصور سفیدی درخشنده ی استخوان های قوی و سالمش به وجد آمدی، باید یآدت نرود و هر لحظه به خودت یاد آوری کنی که صدای خورد شدن استخوان چطور می تواند باشد وقتی از برخورد جسم سخت در حال حرکتی معادل هشتاد کیلومتر بر ساعت و شتاب سه متر بر مجذور ثانیه تکه تکه می شود.
این آخرا خیلی به هم ریخته بودم، همه ش کابوس میدیدم، شب آخری هم که خوابیدم دیگه بیدار نشدم. میگن آدما وقتی میخوان بمیرن، اگه منتظر خبری چیزی باشن، خدا بهشون اجازه میده اون خبرو بگیرن، بعد فرشته ی مرگشو میفرسته سراغش. لابد اون خبر خوب برام رسیده بود. توی کابوسم دیدم همه جا پرشده بود از کلاف، زیر پاهام. من روی یه صندلی نشسته بودم. یه پیرهن قرمز تنم بود. داشتم میخندیدم؟ نمیدونم. شایدم میخواستم بخندم ولی کلاف ها. کلاف ها همه ریخته بودن زیر پام. یه میله بافتنی دستم بود، یکی از میله ها رو پیچوندم دور نخ کلاف و با اون یکی میله یه گره کور درست کردم، بعد پیچ اون یکی میله رو گره زدم با اون گره کور و کور تر و کور تر شد. حالا همه ی اتاق شده بود کلاف، کلافها همه جا هستن. همه به هم پیچ خورده بودن. اتاقم شده بود همه کلاف. کلافها دور انگشتهام پیچ خوردن، باید یه جوری از شرشون خلاص میشدم. باید میرفتم. باید از اینجا میرفتم.
و من باز هم باختم. و صدای تیز و برنده ی خورد شدن جسم سختی به دیواره ی گلویم چنگ زد و یک لایه ی ضخیم از چرک و خون و حرف های رسوب شده را کند و ریختشان کف دهانم و دهانم تلخ تر از قبل شد و صحنه تار تر از قبل شد. و فقط پاهایی را می دیدم که به سمت سیاهی حفره ی مکنده ای توی هم میلولیدند و چشمهام روی پوتین های سرخ و بلند یکیشان ثابت ماند و دیگر نتوانستم چشمهام را از روش بردارم.

شعری از مظفر طیب اسلو/ ترجمه: سینا عباسی

شعری از مظفر طیب

ترجمه: سینا عباسی 
مظفر طیب اسلو متولد ۱۹۲۲ در استانبول-وفات ۱۹۴۶در زونگولداک

او اگر چه در استانبول متولد شد اما قسمت بیشتر عمر کوتاهش را در زونگولداک سپری کرد و جزو شاعران آن دیار لقب گرفت. به خاطر فقر و بیماری که گریبانگیرش شده بود نتوانست که تحصیلات عالی خودش را در رشته فلسفه در دانشگاه استانبول به پایان برساند.
به خاطر بی پولی نتوانست که به آسایشگاه برود و همین باعث شد که بسیار نحیف و لاغر شود. وی سرانجام او در ۲۴ سالگی به خاطر شدت بیماری اش در حالی که در آغوش مادرش بود، جان سپرد.
مرگ زود هنگام شاعر باعث شد که او نتواند بیشتر شکوفا شود.
ییلماز اردوغان شاعر بازیگر و کارگردان شهیر ترک در فیلم رویای پروانه ها زندگی او را به همراه شاعر دیگر رشدی اونور که دوست او بود، به تصویر می کشد.

شعری از مظفر طیب اسلو

تو یک عاشقانه قدیمی هستی
بوی عجیبی از تو به مشام می رسد
بویی که در عصرهای گرم تابستانی نهفته است.
بویی که نمی دانم
از دست هایت
از موهایت
از چشمانت می رسد
با این همه بویی از تو به مشام می رسد
بویی که در عصرهای گرم تابستانی نهفته است

شعری از:روژ حلبچه ای / ترجمه:خالدبایزیدی (دلیر)

شعری از:روژ حلبچه ای (شاعرمعاصرکرد)
ترجمه:خالدبایزیدی (دلیر)

من برای اینکه
خودرا
ازمردن عقب بیندازم
خوشه…خوشه عصررامی چینم
تابه سپیده دم دیگربرسم…
قطره…قطره باران می کارم
تابه خراباتی ات نرسم!!!

 

من هه ربوئه وه ی خوم
له مردن دواخه م
چه پک چه پک ئیواره لیده که مه وه
تابگمه به یانییه کی تر…
دلوپ دلوپ باران ده روینم
تانه گه مه خه راباتی تو!!!

دو شعر از احمد مطر / ترجمه ابراهیم حاج محمدی

دو شعر از احمد مطر

ترجمه ابراهیم حاج محمدی

سِرّ المِهنَه
إثنانٍ فِی أوطانِنا

یَرتَعِدان خِیفهً

مِن یَقظهِ النائِم :

اللِصُّ . . و الحاکِم !

 

راز حرفه
از ترس آنکــــــه خفتــــه ای بیدار گردد
بر خویش می لرزد دوکس در کشور ما
زان دو یکی دزد اســت بی تردید ، حتما
وان دیگــــــری هم حاکــــم غارتـگر ما !

 

إبتِهَال
کُلُّ مَن نَهوَاهُ مَاتَ

کُلُّ مَا نَهوَاهُ مَاتَ

رَبِّ سَاعِدنَا بِإِحدَى المُعجِزَاتِ

وَأَمِت إِحسَاسَنَا یَوماًً

لِکَی نَقدِرُ أَن نَهوِى الوُلاهَ!
نیایش
هر که عاشقش شدیم ، مُرد
هر چه عاشقش شدیم، مُرد
پس چه می شود خدای مهربان؟
چشمه ای ز معجزات خویش را دهی نشان،
حسّ پاک عشق را بگیری از نهادمان،
تا شویم،‌

جنگ در هفت واقعه/ داستانی از حسین مود

جنگ در هفت واقعه

۱ : مرد باید می رفت تا جنگ تمام شود , خودش پایان بود , نمیدانست , هر چه رفت , پایان هم پا به پایِ او , آنقدر رفتند تا ساعت ها خوابشان برد. خطوط موازیِ جبهه آشتی کردند . در دورترین نقطه , اقلیدس , هندسه اش فرو ریخت , صلح هذلولی شد , ولی مرد باید می رفت , خودش نمی دانست.

۲ : مردی جنگ را گم کرد , مفقود شد . عینکش روی تختخواب زنش جا مانده بود , تابلوهای راهنما را ندید , میدان مین را پیچید , دشمن را ندید , پرسید : خاکریز های خودی را کجا باید دفن شوم , من جنگ را گم کرده ام ,دشمن با بلدوزر , آسمان را کنار زد و گفت : این مسیر یک طرفه بود.

۳ : مردی خودش جنگ بود , بی هنگ و لشکر به خط مقدم زد , چراغ قرمز شد , پشت خط وا ماند. گاریچی عرض خیابان را رژه رفت , کنار پیاده رو , زنی برهنه , اسارت میخواست . مرد تفنگ داشت , قلاده نداشت , زن زیرِ پایش , سبز شد , چراغ اما قرمز ماند , جنگ دیر شد , مرد به خودش نرسید , جا ماند ,

.

۴ : قلم مردی را برداشت تا جنگ را حل کند , (* یکِ عمودی ,اولی , سه حرفی*) , پسر کابوس اعزامش را دید

, مرگ را فریاد زد , از خواب پرید , مادرش بُزدل نبود , نمیخواست پسرش , علف های همسایه را بچرد , خانه را در او پنهان کرد , پدر جنگ را حل کرد , جدول جایزه داشت , پسر تیرباران شد.

.

(*۵*) : مردی , حوصله ی جنگ را سَر برد , جنگ سکه های غنیمت را برداشت با نامزدش گریخت , عکس ها در کوله پشتی مرد جا ماند ,کنار نارنجک ها ……,کنسرو ها فاسد شدند , ضعف داشت , خاطره ها را بلعید.  هضم کرد و زیر سایه ی تانک ها دراز کشید ,……. خوابش که گرفت , دلتنگ شد.  از بیسیم چی خواست , نامزدش بر گردد , پستچی کارت پستالی آورد , (* جنگ , پدر شده بود *)

.

(*۶*) : جنگ رحم نداشت , مردی را نکُشت , اسیر کرد , بازجو , ولتاژ آینه را بالا برد , سلول,.. تنهایی را تکثیر کرد, مرد جبر نمیدانست ولی بی نهایت را دید , خودش را نه….. , خَم شد زانو زد , مرد های آینه او را شمردند , تقویم او را خط زد , زنش از تنهایی , طاقچه ی خانه را خاک شد , جوانی آمد , او را جارو کرد و رفت…… ,بونوءل , آزادی را در فرانکفورت لو داد , مرد نمیخواست , مبادله شد , جنگ ارضاء شد , مرد های آینه او را خط زدند , تنها ماند..

(*۷*)  :  دیگر , مردی در قصه نماند , جنگ نامرد شده بود , با نویسنده به هم زد حلقه اش را پس داد , با من خوابید , نویسنده حلقه را از درختی آویخت , چهار پایه فرش قرمز انداخت, زندگی را سی سانت پرید , جسمش تا ابد با باد تانگو میرقصید , همیشه که گذشت , بدنش نگندید , الکل انداخت , مست شد , از من پرسید : ((* من جنگ بودم یا نویسنده ????*)) ……

مردی که نمانده بود , خندید

«مدالِ نجات» از فیلیپ سوپو ترجمه: شادی سابُجی

«مدالِ نجات» از فیلیپ سوپو
ترجمه: شادی سابُجی

دماغم دراز همچون یک چاقوست
و چشمانم از خنده سرخ است
شباهنگام، شیر و ماه را دور هم جمع می کنم
و بی آن که پشت سر را نگاه کنم می دوم
اگر درخت های پشت سرم می ترسند
آن ها را مسخره می کنم
همچون بی تفاوتی که زیباست در نیمه ی شب
جایی می روند این مردم
نخوت شهرها
موسیقی دادنان روستا
جمعیت با سرعت تمام می رقصند
و من نیستم از آنانی که گمنام می گذرد
یا شخص دیگری که اسمش را به یاد ندارم

 

: * کلیه ی حقوق این ترجمه متعلق به مترجم است و هر گونه کپی برداری از آن بدون ذکر مترجم اکیدا ممنوع می باشد.

Médaille de sauvetage

Mon nez est long comme un couteau
et mes yeux sont rouges de rire
La nuit je recueille le lait et la lune
et je cours sans me retourner
Si les arbres ont peur derrière moi
Je m’en moque
Comme l’indifférence est belle à minuit
Où vont ces gens
orgueil des cités
musiciens de village
la foule danse à toute vitesse
et je ne suis que ce passant anonyme
ou quelqu’un d’autre dont j’ai oublié le nom »

. Philippe SOUPAULT