روایت تاریکی، داستان شرارت/ آرش ذوالفقاری

. . . . یادداشتی بر رمان کوتاه «پیرزنِ جوانی که خواهر من بود» از «برگ هیچ درختی» شروع میکنم، رمان کوتاه دیگری از صمد طاهری. سیامک، راوی داستان که با دانستنِ کشته شدنِ بوقلمونی که هر روز میدیده منقلب میشود، یا بعدتر با دیدن لاشهی بوقلمونی در کنج حیاطِ میزبانشان از خوردن گوشتش امتناع […]
داستان کوتاه/ تابلوی شب هزار و دوم به قلم آرش ذوالفقاری

. . . هرمزد به مشی و مشیانه گفت که: «مردم اید، پدر و مادر جهانیاناید…» هنگامی که یکی به دیگری اندیشید، هر دو نخست این را اندیشیدند که «او مردم است» … پس به فرزندخواهی اندیشیدند، نخست مشی، پس مشیانه. چه، مشی به مشیانه گفت که: «چون این آلت ترا بزرگ بینم، آن آلت […]