«مرجع تقلید ِ زندگی، مرگ است»

.

.

.

رمق اگر باشد، جان اگر باشد، حرف‌ها دارم. من کلمه را دوست دارم آنقدر که همه چیز را کلمه می‌بینم. شهر برایم کلمه است. خیابان‌ها کلمه است. زندگی کلمه است. پدرم کلمه است. مادرم…قوت لایموتم کلمه است. اما اما اما این روزها هرروز میان مرگم. میان روز مرگی… نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر نیستند و نام‌های بسیاری می‌شناسم که دیگر بود و نبودشان فرقی نمی کند. گویی منتظرم کسی تکانم دهد و بگوید: «بلند شو! خواب پریشان دیده‌ای… نگران نباش کلمه دنیا را نجات خواهد داد… و تمام آن خون‌های ریخته به رگ‌ها برمی‌گردند!» کسی تکانم نخواهد داد… . و آخ… کمی آنسوتر هرات را گرفته اند. قندهار را… زبان فارسی را گرفته‌اند. جان برادرم را گرفته‌اند. جان جهانم را گرفته‌اند… روزگاری کلماتی تحت عنوان «هزار و یکشب افغان» نوشته بودم… فکر نمی کردم دوباره یادشان بیفتم اما گویی ذکر مصیبت با این خاک همیشگیست:

احمد بیرانوند

https://avangardha.com/%D9%87%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B4%D8%A8-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF-%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%88%D9%86%D8%AF/

پی‌نوشت: با سپاس از دبیران بخش‌ها

دبیر بخش شعر: رضا خان‌بهادر
دبیر بخش اندوه نور: بهنود بهادری
دبیر بخش شعر کوردی: شعیب میرزایی
دبیر بخش ترجمه: زلــــما بهادر

و با ســـپاس از بهزاد بهادری

صفحه‌آرا: مرجان شرهان

دو داستان : «شبی که مغزم پاشید» علی خانمرادی/ «سگی که پاچه رئیس را گرفت» مجبتی یوسف‌وند

شبی که مغزم پاشید

علی خانمرادی

ساعت دو شب بود که پلک هایش سنگین شد. حس خواب‌آلودگی بدی چشم هایم را می بست. پتو ی قهوه ای کت و کلفتی روش کشیدم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. پشت در کمی ایستادم. انگار خوابیده بودم. چشم هایم حس خواب‌آلود بدی داشت. بله، حتما خوابیده بود.
از خانه بیرون زدم. طفلکی تازه عاشق شده بود. نباید او را می‌گذاشتم و می رفتم. ولی باید می رفتم. خب، باید، چه بگویم؟ باید که می رفتم. چون خودش گفته بود. گفته بود من که خوابیدم برو! چون قولش قول بود. باید که، چه بگویم، باید که می رفتم. در خانه را که بستم کوچه خالی و تنها بود.
چراغی روی تیرک برق می لرزید و صدای تنها ماشین شهر از دور توی سرم وول می خورد.
لباس خواب سفیدم چرا مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود؟ چرا قدم بلند شده بود؟ چرا بلند شده بودم از زمین؟ چرا شده بودم…؟
به خیابان رسیدم؛ تنها مغازه ی خیابان بسته بود. خواستم از عرض خیابان عبور کنم. خط کشی نشده بود. من از کجا باید عبور می کردم؟ من که از لباس کهنه خودم عبور کرده بودم و از هر چه دیوار که در خانه ام پنهان کرده بودم، در خودم، در لباس خواب سفیدم که مثل دشداشه ی عربی بلند شده بود.
صدای ماشین، تنها ماشین شهر نزدیک تر می شد و من باید تصمیم می گرفتم. باید زمانی از خیابان عبور می کردم که هیچ ماشینی اصلا از این خیابان فرعی می گذرد؟ از خودم می پرسم، که صاف ایستاده ام وسط خیابان.
تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ ناگهان خیابان دو چشم زرد رنگش را باز کرد و بوی لنت سوخته اش را پاشید توی دماغم. اه، گندت بزند!
این دیگر چه کوفتی بود.
پاشو، پاشو خودتو جمع کن! نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟
راست می گفت. چسبیده بودم به آسفالت خیابان و تنها ماشین شهر که هیچ وقت به خیابان های فرعی نمی آمد هراسناک و پریشان دور می شد. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت. به عقب نگاه می کرد و می رفت و می رفت و می رفت تا دیگر نقطه ای شد و در سیاهی ها محو….
سرم چسبیده بود کف آسفالت. سر که نبود. جمجمه ای تکه پاره با مغزی پخش شده.
اه، حالم به هم خورد، با این مرگ مسخره ات! خوب که نگاه کنی چیزهایی می بینی. چیزهایی که چیز نیستند؛ پنیر. مثل پنیر نرم اند اما مثل پنیر، سفید نیستند. قهوه ای اند. نه مالیده شده اند به آسفالت، خاکستری اند. خاطره های خاکستری. هر کدامش افتاده یک گوشه ای. بچگی هایم را می بینم که رفته بودیم اردوی رامسر. با آن سر تراشیده در گروه سرود تک خوان بودم. محمود آن قدر خاکستری شده است و قهوه ای نیست که خوب دیده نمی شود. تنها دوستم، که همیشه دوستم بود. همیشه حتی وقتی برای صبا و شیرین و سپیده و فاطی نامه می نوشتیم یواشکی. می انداختیم روی زمین که بردارند و ریز بخندند. دست شان را جلوی دهان بگیرند و با هم پچ پچ کنند. همسایه بودند. می بینی؟ همه اش پیداست؛ حتی وقتی پدرم نامه ی سپیده را لای کتاب حرفه و فن دیده بود نصف شب؛ که روش خوابم برده بود. خیس اشک بود. پدرم عادتش بود با کمربند می زد. کمربندش چرم تبریز بود. بوی چرمش پره های بینی ام را تحریک می کرد. عجب چرمی بود. بو کن! ببین، بوی چرم است. هی یواش، له اش کردی. مغزه، آجر که نیست!
اینجا را ببین. اینجا روز اول دانشگاه است. این دختر که چهره اش محو و نامفهوم است ماندانا ست. ماندانا، همان که تنهایی روزهای های دانشگاه را پر کرد و رفت. به عقب نگاه کرد و رفت. به عقب…
این، این را ببین. این خاطره ی روز عروسی است. ببین چقدر داغ و خاکستری است. این تکه را می گویم. بگذار بگیرمش توی دست. چه تکه ی بزرگی. جان می دهد برای ساندویچ مغز.
مسخره، گندت بزنند. آخر چه کسی خاطره ی عروسی اش را ساندویچ مغز می کند؟ بیا. بیا اینجا. می بینی؟ این را می گویم. این تکه را که پرت شده آن طرف تر. آه، پسرم! پسر خوب و بازیگوشم!
چند روز پیش او را با نامزدش دیدم اتفاقی.
این خاطره ی بچگی اش است. بگردی خاطرات جدیدتری از او پیدا می کنی. او را می بینم. ماهی یک بار، دو بار.
هی تو مطمئنی او قرص ها را بالا انداخت؟ اصلا چه فایده دارد لا به لای این مغز پخش شده بر آسفالت، دنبال خاطره بگردی؟ بیا، آن تکه را ببین که از جمجمه بیرون نپریده. خاطره ی جدایی است. خاطره ی دادگاه. آن قاضی قوزی سگ پدر. به او چه ؟! ما خودمان خواستیم. اصلا مگر مهم است؟ مگر مهم بود؟ اگر بوده حالا دیگر نیست. پاشو، پاشو خودتو جمع کن!
نمی توانم، چسبیده ام به زمین، مگر کوری؟ پاشو بیا بریم، خودتو لوس نکن.
نمی توانم، باور کن چسبیده ام! اصلا چرا آمدم توی خیابان؟ تو هم که با این دشداشه ی عربی ات دراز به دراز افتاده ای کف آسفالت، با این کله ی ترکیده ات. صدای این ماشین را می شنوی؟ همین ماشین که تنها ماشین این شهر است. صدایش توی کله ی ترکیده ام وول می خورد. چرا به محل حادثه برگشته است؟ حتما او هم مثل من و تو مجبور است بیاید. شاید او هم دوباره عاشق شده است. اما چرا نزدیک نمی آید؟ ماشینش را خاموش کرده. باید بروم نزدیک تر ببینمش. از ماشین پیاده می شود. دشداشه ی عربی پوشیده. چی شد؟ چرا برگشتی؟
_یه چیزی به لاستیک ماشین چسبیده بیا درش بیار.!
روی لبه ی چرخ جلو، یک تکه مغز خاکستری چسبیده. خاطره ی شبی را روش می بینم که حالا پس از سالها دوباره عاشق شده ام و مشتی قرص را به رختخواب برده ام.
گریه می کنم. گریه می کنم. قرص ها از لای انگشتانم سر می خورد روی فرش و پخش زمین می شود.
گریه می کنم و حس خواب آلودگی بدی چشم هایم را می بندد.

————————————

سگی که پاچه رئیس را گرفت

مجتبی یوسف‌وند

ادیب تندی نشست روی اولین صندلی و خانم بهاری که آن سر ردیف صندلی های پیوسته نشسته بود تکان خورد. آقای سیف دست ها را پشت سرش به هم گره زده بود و قدم می زد. شکمش چند سانتی از لبه کت قهوه ای رنگش جلو زده بود. خانم بهاری رو کرد به ادیب: ببین چه دردسری درست کردی بیا و تمومش کن.
ادیب به چشمان ریز و میشی رنگ اش نگاه کرد و گفت: جناب سیف شکایت کردن وگرنه من که دنبال سگم هستم بانو… بعد رو کرد به سیف: هفده سال بادیگارد وزیر بودم شما پای منو باز کردین اینجا.
سیف ایستاد مقابل ادیب. دست کشید روی ریش مرتب شده ی چانه اش: شکایت کردم چون با فیلم، فیلم کردنت تهدیدم کردی حالا دیگه می فهمی دنیا دست کیه.
ادیب زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. نشسته سرش به نزدیکی شانه های سیف می رسید خم شد جلو: آخه رئیس، من بخاطر سگ نازنینم رفتم دنبال فیلم دوربین ها، الانم فقط و فقط سگم رو میخوام. آخ آلفا آلفا.. نژاد ژرمن.. لعنتی با همه ی وحشی گریش عاشق بچه هاست این نژاد… آلفا رو برام پیدا کنید… فیلم رو خودم محو می کنم همه تون رو هم یک هفته میبرم کیش اونجا بچه ها هستن.
سیف برگشت سمت ادیب: بسه دیگه کم زر بزن… و انگشت اشاره اش را آورد بالا: ببین من از سگت بی خبرم اما این فیلم با آبرو و هویت کل سازمان بازی می کنه برای همین کشوندمت دادگاه حالا می بینی به جرم تشویش اذهان عمومی و هزار کوفت دیگه چه بلایی سرت میارن. صورتش قرمز شده بود. سرش را برد نزدیکتر و آرام گفت: جوری محو بشی که دخترت آرزوی جسدت رو کنه.
ادیب زد زیر خنده: من؟ سر من بره زیر آب؟ بیا دست خط خود وزیر رو ببین. سفارش نامه مخصوص ازشون گرفتم. بعد از سفر روسیه بود و زیپ کیف مشکی رنگش را کشید و بعد کیف را رها کرد و گفت: ببینم رئیس شما اگه ریگی به کفش نداری چرا از اون فیلم میترسی؟
سیف با پا کوباند به پایه صندلی: د آخه ابله چون فیلم معاشقه اون زن و مرد توی مهمانسرای اداره ست منم رییس اداره هالیته؟ معلومه که برا من توطئه درست کردن وگرنه چرا باید فیلم سایه دو تا آدم رو در حال معاشقه به دست تو برسونن. هیچ غلطی نمی کنن ها اما، اما بحث آبروی سیستم و اداره ست شکایت کردم که یک بار برای همیشه تموم شه داستان این فیلم.
ادیب دست کشید توی انبوه موهاش: آبروی سیستم مهمه سرنوشت سگ ژرمن من مهم نیست؟ مهمانسرای اداری مهمه آلفا مهم نیست؟ آخ آلفا آلفا
هفده سال بادیگارد وزیر باشی بعدش بیای بشی کارمند دون پایه این اداره یِ …
زبانش را کشید نوک سبیل نازکش. سرش را چرخاند توی راهرو و گفت: باز خوبه این شعبه همیشه خلوت و آرام است ممنون جناب رئیس که پرونده رو آوردین اینجا. صورت گرد و سفیدش را خاراند.
خانم بهاری دو صندلی نزدیکتر شد. کف دو دستش را گرفت سمت ادیب: پول سگت رو اگر جمع کنیم اوکی میشی؟
سیف تند شد به خانم بهاری: چی میگی خانم به ماها چه سگش نیستش این یعنی ما مقصر بودیم.
خانم بهاری بلند شد و ایستاد: آخه جناب رییس کافیه این موضوع رسانه ی شه آبروی همه مون رفته.
ادیب گفت: چرا قدتون بلند شده امروز بانو؟
خانم بهاری دستش را رها کرد سمت ادیب و زیر لب چیزی گفت.
درِ اتاق سمت راست باز شد مرد کوتاه قدی گفت: بفرمایید داخل.
روی تابلوی کوچک بالای اتاق نوشته شده بود: قاضی کشیک شماره ۳.
ادیب بلند شد و هر سه راه افتادند. ادیب خیره شد به راه رفتن خانم بهاری. آهسته گفت: انگار تعادل ندارید بانو. خانم بهاری چیزی نگفت.
پسر جوانی با ریش تُنُک و کم پشت از پشت میزش بلند شد و هر سه را دعوت به نشستن کرد.
با سر احوالپرسی کرد و خواست خودشان را معرفی کنند. بعد خودش را جابجا کرد و از شان و منزلت کارمندی حرف زد و گفت: پرونده عجیب غریب شما رو خوندم آماده ی شنیدنم و نگاهش ثابت ماند روی خانم بهاری. خانم بهاری دستش را برد و موهای زیتونی اش را چپاند زیر شال. قاضی جوان با لبخند گفت: راحت باشید سرکار خانم.
خانم بهاری خودش را جمع کرد قرمزی گونه هایش بیشتر شد.
قاضی رو به ادیب گفت شما بفرمایید.
ادیب سرش را انداخت پایین و شروع کرد: قربان بسیار مسرورم که در خدمت حضرتعالی هستم خدمت شما عارضم که شب چهاردهم شهریور سگ من توی اداره‌ گم شده، جناب سیف رییس اداره هستند…
سیف تند شد: مردحسابی آخه من ناسلامتی رییس اداره ام نگهبان سگ تو که نیستم…
قاضی جوان گفت: آرام تر لطفن. بذارید ایشون حرفهاشون رو بزنه بعدش شما.
نگاهی انداخت به خانم بهاری و با لبخند گفت: چرا دور گرفتید بفرمایید همین جا و با دست به صندلی خالی روبروی خودش اشاره کرد.
خانم بهاری نگاهی به سیف انداخت. گوشه مانتو یشمی رنگ اش را گرفت و بلند شد. قاضی جوان با لبخند نیم خیز شد و رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب پایش را انداخت روی پای دیگرش. هر دو دستش را گذاشت روی چشمانش و گفت: ممنون قربان. من با هماهنگی جناب رئیس چند ماهه سگم رو آوردم توی اداره. سگم تربیت شده ست قربان. ما نگهبان نداشتیم و آلفا شد نگهبان اداره. اون شب هم آلفا اداره بوده روز بعد اومدیم سرکار نبودش. رفتیم سراغ دوربین ها. اما از قضا برای اولین بار کسی اون روز دوربین ها رو خاموش کرده و حافظه اش خالیه من از شما می پرسم قربان این چه پیامی داره؟
قاضی رو کرد به سیف: اداره نگهبان نداره؟
سیف نوک دماغ عقابی اش را خاراند و گفت: نخیر قربان متاسفانه چندماهی میشه نگهبان اداره بازنشسته شدن و هنوز نیروی جدیدی معرفی نکردن.
قاضی پرسید: خودتون کجا ساکن هستید؟
سیف خودش را جمع و جور کرد: بنده انقلاب می شینم. جناب فرماندار در جریان هستن. زنگ زدن خدمت تون؟
قاضی با خودکارِ لای انگشتانش بازی کرد: دوربین ها چرا خاموش شدن؟
سیف خم شد جلو: من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح و اداره نبودم.
قاضی پرسید: چه مدرکی دارید؟
ادیب دست هاش را گذاشت روی زانوها: خودم براشون بلیط گرفتم قربان، درست میگن خودم رسوندمشون فرودگاه و راهی شون کردم قربان.
سیف گفت: بله من با پرواز شماره ۲۱۷۴ راهی شدم بلیط و گزارش هواپیما هم هست. با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد.‌
قاضی رو کرد به ادیب: ادامه بدید
ادیب دست هاش را اول گذاشت روی چشمهاش و بعد جمع کرد روی سینه اش: خب یه نفر دوربین رو خاموش کرده اون روز و سگ من رو دزدیده. روبروی ما آپارتمانه قربان. رفتم دوربین های اونا رو چک کردم یکی از دوربین هاشون درب ورودی اداره ما رو نشون میده و یکی دیگه پنجره های طبقه بالای اداره رو. فیلم رو که ملاحظه می کنید ماشینی می رسه به درب اداره بعد با ریموت در رو باز می کنن و چند دقیقه بعد لامپ اتاق طبقه بالا روشن میشه و بعد از پشت پرده زن و مردی دیده میشن که هم رو بغل می کنن و شروع می کنن …
خودکار از لای انگشتان قاضی افتاد و گفت: کافیه
و شما اون‌ماشین یا این زن و مرد رو نمی شناسید؟
ادیب سرش را گرفت بالا: نخیر قربان. ماشین که پلاکش با دوربین خوانده نمیشه متاسفانه. زن و مرد هم دیدید که قربان واضح نیستن و فقط دو سایه اند.
قاضی دوباره خودکار را گذاشت لای انگشتاش: خب آقای سیف به عنوان رییس اداره چی میگین؟
سیف تند و تیز گفت: سگ ایشون جز اموال اداره نیست که
قاضی گفت: سگ رو نمیگم ورود زن و مرد به ساختمان اداره و جایی که مهمانسرای سازمان هست منظورمه، شما باید جوابگو باشین اینا کی هستن که با ریموت وارد شدن، کلید داشتن و بعدشم مشغول میشن… و رو کرد به خانم بهاری: ببخشید خانم
سیف انگشتاش را داخل هم کرد و گفت: من نمیدونم جناب. من اون روز مرخصی گرفتم اول صبح خانم بهاری جانشین من شدن. نه ماشین رو می شناسم نه اون زن و مرد رو.
قاضی رو کرد به خانم بهاری: سرکار خانم شما چی می فرمایید؟
خانم بهاری لبه مانتوش را کشید پایین تر گفت: حاج آقا من فقط مسولیت اداره در تایم اداری رو داشتم که اتفاقی در اون تایم نیفتاده
قاضی گفت: بله حرف شما منطقیه. این ماشین یا سایه ها هم که براتون آشنا نیستن درسته؟
خانم بهاری دست هاش را گرفت سمت قاضی: درسته حاج آقا من تا حالا این ماشین رو ندیدم و بیخبرم از این جریان.
قاضی خیره نگاهش کرد و گفت: بعد از جلسه بمونید مشخصات تون رو توی پرونده کامل کنید.
خانم بهاری چشم آرامی گفت و لبه ی مانتوش را کشید پایین.
ادیب جابجا شد: قربان خانم بهاری کارمند منضبط و دقیقی هستند و رابطه خوبی با آلفای من داشتن. به عنوان کسی که هفده سال بادیگارد وزیر بوده و آدم ها رو میشناسه میدونم که حقش بالاتر از این پست هست و از طرفی از آلفای من بیخبره قربان.
قاضی خیره اش شد: بادیگارد کدوم وزیر بودین؟
ادیب دست هاش را جدا کرد از سینه اش: بند ۲۴ اوین قربان. بعد سرش را داد سمت عقب.
قاضی گفت: آهان بله.
چند لحظه ای به خانم بهاری نگاه کرد و رو کرد به سیف: شما چند وقت یکبار مسافرت میرین؟
سیف خم شد جلو: معمولن دو سه هفته یکبار
قاضی پرسید: هر بار با هواپیما؟
سیف: بله قربان
قاضی گفت: تا حالا دوربین خراب شده؟
سیف کف دستاش را مالید روی زانویش: اگر هم شده ما متوجه نبودیم جناب.
قاضی جابجا شد: مگه دوربین ها رو چک نمی کنید؟
سیف گفت: مورد خاصی پیش نیومده چک کنیم فقط میدونم وقتی به هر دلیلی خاموش میشن حافظه شون پاک میشه.
قاضی گفت: اینجوری که هیچ کارایی از لحاظ امنیت ندارن دوربین ها.
سیف گفت: بله جناب ما هم انعکاس دادیم به مرکز.
قاضی پرسید: شما اون روز ساعت چند پرواز کردین و چند رسیدین؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: نُه و نیم صبح پرواز کردیم ولی دقیق یادم نیست چند رسیدیم معمولن چهل و پنج دقیقه ست. من گواهی حضورم در هواپیما رو ضمیمه کردم جناب.
قاضی پرونده را برگ زد: بله درسته. خب مدرکی دارید که اون روز برنگشتین تهران؟
سیف گفت: میتونید استعلام بگیرین بلیطی اون روز برای من صادر نشده.
قاضی گفت: از طریق های دیگه مثلن زمینی هم میشه برگشت البته به عنوان مثال عرض می کنم. کسی میتونه گواهی بده شما اون شب شهرستان بودید؟
سیف کف دستانش را مالید روی زانوهایش: بله جناب من با یکی از دوستام بودم اون شب و روز بعد برگشتم.
قاضی گفت: با هواپیما؟ بلیط دارید؟
سیف سرش را تکان داد سمت بالا: نه جناب، دوستم منو رسوند و خودش برگشت.
قاضی گفت: اسم و مشخصات ایشان رو بده تحویل منشی.
سیف گفت: چشم جناب
در زدند منشی وارد شد و گفت:
آقای دکتر یه نامه محرمانه از پلیس فرودگاه رسیده.
قاضی اشاره کرد جلو بیاید.
منشی نامه را داد و رفت.
قاضی نامه را گرفت و باز کرد. برگه ای را کشید بیرون و چند لحظه بعد رو کرد به سیف:
شما تنها مسافرت کردین؟
سیف گفت: من بله جناب یک بلیط گرفتم.
قاضی تکیه داد به صندلی: این گزارش اما چیز دیگه ی میگه:
شما با مشخصات تون به عنوان صاحب بلیط با یک خانم به هویت ز. الف کنار هم بودین و با هم صبحانه رو در کافه فرودگاه خوردین. به گفته مهماندارها توی هواپیما هم رفتار صمیمانه ای با هم داشتین. دوربین های هواپیما هم نشون داده که وقتی رسیدین باهم سوار یه تاکسی شدین، منتها از اون لحظه به بعد دیگه خبری از اون زن جوان نشده. دیشب جنازه اون خانم رو توی خرابه پیدا کردن.
سیف بلند شد تعادلش به هم خورد. قاضی برگه را گرفت طرفش.
سیف با دست لرزان برگه را گرفت. آب دهانش را قورت داد و گفت: من… من سوار هواپیما نشدم اون… اون بلیط رو روز قبل دادم… دادم کسی که توی رستوران کااار می کنه و می خواست بره شهرستان… من… من دیگه بیخبرم… وقتی ادیب من رو رسوند فرودگاه، من… من بلافاصله برگشتم.
قاضی گفت: بسیار خوب ولی باید ثابت کنید.
سیف سرش پایین بود: اون مرد توی فیلم من…
قاضی گفت: اون خانم کیه آقای سیف؟
سیف سرش را چرخاند سمت خانم بهاری
خانم بهاری تند بلند شد و دوید سمت در
ادیب گفت: سگ من سگ منو هم بگو رییس خواهش می کنم.

چند شعر از: آیلین فتاحی، محمد علی حسنلو، بهمن ساکی و الهام حیدری

آیلین‌ فتاحی

۱

عقربه

باور متروکی ست برای زمان

وقتی صبح از ضربه ی پلکِ تو می افتد

روی گونه ام

نور

بوسه می شود

حالا که نیستی

عبورِ وقت 

مقاومت است

از سقف خانه ام روز  می رود

 سال ها  رد پاهایت

از هوشیاری ام گذر نمی کند

 در غیاب تو همه چیز بلعیده می شود

وچای بعد ازظهر

 با حبه ایی از خیال

زمستانی ست

که از دهان می افتد

۲

جهنم

از پاهایم سقوط میکند

و گمراهی اش

دست می برد به نیلوفرم

کبود

در نوازشم می شِکُفد

پهلو  به
پهلوی بودا

بر نور مرده می ریزم

و در حرارت رفتن

روشنم

در زنانگی  تکمیل می شود

——————————————

محمدعلی‌ حسنلو‌

۱

سهم یک مهاجر

بیش از اندازه خوشبین بود به آمدن آن‌ها

باور نمی‌کرد روزی برسد

چشم‌های همسرش نباشد، عکس‌های کودکانش وُ چند خاطره

پیوسته در سلول‌ها وُ اعضای مغزش باقی باشد

باور به جنگ، باور به کمک از دورهای غریبه از کشورهای
نزدیک‌تر

همسایه‌ها چه دورند این روزها

وَ دورترها، بدشان نمی‌آید نزدیک باشند

تحقیر؟ تسلط؟ آرمان‌های از دست رفته‌ی انسانی؟

استعمار فکرهای کوچک وُ بزرگ!

آن‌ها به چه فکر می‌کنند.

به ارتباط مرگی در نیمکره‌ی غربی

و تیری شلیک شده از نیمکره‌ی شرقی!

فکر کرده‌اند که هر مغزی براساس کیفیّت‌اش توانایی
حمله وُ دفاع دارد

مرگِ آن زن وُ کودک تصویرِ چه مرحله‌ای از تربیت
است.

چه مرحله‌ای از مراحل مختلف اصول:

اصل اول: شما بودید که نظم را بی‌نظم کردید.

اصل دوم: رنگِ پوست دیگر مهم نیست رنگِ افکار چرا!

اصل سوم: هیچ اصلی مهم نیست مگر وقتی ما بخواهیم.

ما توانایی این را داریم که دوست باشیم

حضورمان را نزدیک‌تر کنیم در کمال صمیمیت ( پایان
سخنرانی ).

در مسافرخانه‌ای نامعلوم

بی‌تفاوت به خبرها وُ گفت‌وگوها

گذشته هم‌چنان در رگ‌های او می‌وزید‌.

۲

رقم‌های معنادار

درونِ فیش‌های بانکی

فاکتورهای امضا نشده

قبض‌های برق، گاز و …

اعداد می‌خواهند متفاوت باشند

در جابه‌جایی‌ها

    سرقت‌ها

در حقوق‌هایی که فرق‌های زیادی دارند

اعداد می‌خواهند

اعداد نباشند

بعضی‌هایشان سر تکان می‌دهند: که بله

وَ ضرب می‌شوند

تکثیر در تکثیر

بعضی ثابت نگاه می‌کنند وُ می‌مانند بی هیچ تکانی

کسری‌های هر هفته نیز هستند

با رشدی بدون کنترل

و تُهی که می‌مانَد در جیب‌ها

درماندگی آخر ماه

نگاه‌هایی مضطرب

چه می‌شود کرد

چیزی بیش‌تر، یا

کم‌تر از واقعیّت

_ اعداد می‌خواهند _

—————————————–

بهمن ساکی

۱

پرسه

با دهان باز چهار سال

چهارسال با دهانِ باز

خوابیدنِ موهایم از خواب

خوابیدنَِ دستِ زیرِ سرم

آدم تا با خودش حل نکند با این جدول‌ها کنار نمی‌آید

یکی از تلنگرها به سَرم می‌زند

یکی به خودکار BIC

یکی به پایم

که از پرسه در خیابان خسته ست .

هی راه

هی راه

هی پشت راه    راه

گاهی بی‌راهه از فرط رفتن راه می‌شود

دنبالم بیا

خواب من کوچه بن‌بست کم ندارد .

۲

راه‌ها

نصف این راه‌ها که می‌روم اضافی ست

نصف آن‌ها که نمی‌روم

نصف پشه‌هایی که با فیزیک هالیدی می‌کُشم        نصف سرعت نور

نصف سرم که برای درد ورم می‌کند    
 با چای غلیظ

به جای بوسه‌های تو شب کش می‌آید

و من برای گوشه‌هایی از سَرم برنامه ندارم

شب کش می‌آید و من دستم معطل است

کنار دیوانگان دویده در لیوان

برگشتگان سراسیمه از خیال و قیاس و گمان و وَهم

نصف خبرهای بد

نصفِ نیمه‌هایی از آن مرغِ طرب .

———————————————–

الهام حیدری

۱

و تو ای اختلال عظیم

از خلال خوابهای من خودت را خارج کن

از خاطرات خوب من

ای خالی خلل ناپذیر قلب من

**

خراب

مثل نوار قلب من روی خطوط اخیر

خراب

مثل رسیدن پشت میزهای خسته با تاخیر

خراب مثل همین کلمه

همین  خراب

۲

    بازگشت

بازگردی از مرگ

و با قاتل گپ بزنی

اما کلمه کوو

که تجربه چاقو 
در قلب و در گلو

هی بگویی من مرده ام باز بگویی هی! من مرده ام

و او بگوید آه آری من تو را کشته ام.

(کشته ام ماضی است
و استمرار دارد)

و قتل قلب که به قاتل متتقل نمی شود

می شود؟

درست مثل انقلابی در گلو که  رخ نمی دهد

شب است و کلمه کم است

 لعنتی

 کلمه کم است

پس تو آرامی

و به آرامی نگاه می کنی

می گوید صبح بخیر می گویی بخیر‌

می گوید شب بخیر می گویی بخیر

آرامی

آرام

مثل مرگ

مجله شماره شش (ویژه نامه نوروز ۱۳۹۹)

(احمد بیرانوند و بهاریه: رضا بهادر)

سالی که نکوست از …

من نکو نبوده ام. در تمامی متن های پیش از من همیشه بهانه ای برای اخم بوده
است. این بار اخمی در کار نیست. فقط به تماشا آماده ام. گرچه این ماه ها، راه خانه
نمی دانسته ام اما اگر این وطن وطن شود چیز بدی نیست. همان طور که خوبی در خانه
ماندن اگر از خود رفتن باشد، چیز بدی نیست.

بهاریه نمی دانستم. رضا نوشت. رضا بهادر. آن هم از راه دور، بلکه نزدیک شویم.

احمد بیرانوند

بهاریه‌

شعار ما این بود
که هر دمی‌ دو عید کنیم و حالا رسیده‌ایم به چند سالی یک بهاریه‌ آن هم در هشتمین‌
روز از ماه اول سال… تقویم‌های قدیمی را انبار می‌کردم و دیدم چند خطی شعر افتاد
کف‌ دستم و فکرم‌ را خوانده نخوانده‌ سطرهایی‌ از محاق‌ِ مشتی ماه بیرون زدند. این‌طور
شد که دوباره به تو برگشتم‌. به بهار…

یک سال قبل اینجا،
کفِ زبان در حال مردنم‌ و گل‌های قالی خوابم‌ را هم جا نمی‌دهند‌. یک سال بعد گفتند:
باید کسی‌ صدای شاعر را از توهمِ ظریفِ زندگی تمیز دهد‌. کسی که اسمِ حقیقی‌اش را گوگل‌
کنید و برسید به بهار‌. *با تو بهار، دیوانه‌ایست که از درخت بالا و پایین می‌پرد و
برگ می‌خورد در دفترِ مدرسه… سه نقطه در آخر مدرسه یعنی ادامه دارد این غم نان اگر
بگذارد.

*دوزخ
تو‌ را طلبید و زجر روانت‌ شطح خوانت‌ کرد‌ که پوست دف را پاره کنی تا این صدا به گوش
درخت برسد: تنها کلمه کافی نیست. تجربه‌ی دوزخ به اضافه‌ی کلمه، یعنی تو از درخت بالا
می‌روی و همین طور که رویا می‌بینی من در این جا خواب می بینم دارم در یک زودپز‌ خیلی
بزرگ زنده زنده می‌پزم که صدایی می‌پیچد و می‌گوید: محکومی به آزادی به آزادی به…
به… آزا… دستی می‌آید در کادر‌، نخاع‌ام را از ستون‌ فقرات بیرون می‌کشد و در ظرف
را هم می‌گذارد.

هنوز از درخت پایین
نیامده‌ای که می‌خوانی: پس آخرین، اولین‌ بوده و اولین، آخرین.

انجیل متا‌ هم خواندنی‌ست
اما من از روی دست یوحنا می‌نویسم بهار و کلمه آغاز می‌شود در ادامه‌ی آبی‌… با همین
آقای‌ روز قدم‌ به قدم‌ سنگ می‌شود در کوه، سبز می‌شود در چشم، سرخ در قفس و خاکستری
در باد. طالع ما همین است که هست. تمام کلمات از این‌جای سال آویزان می‌شوند تا بگویند:
زمانِ زایمانِ خدا را ثبت بکنید. در پیشانی تو نوشته است! اما این چهره… نه… ماسیدن‌ِ
شکست روی صورتت‌ طاقت‌ فرساست‌. همه می‌دانند. خوشبخت‌ کسی‌ است که بگوید:  جناب کافکا سییییب‌، زمینی که روی آن ایستاده‌‌ام،
به وسعت ناچیز کف‌ پاهایم‌ است و نه بیشتر… اینجا فصلی‌ست که هیچ شاعری در آن نمی‌خوابد‌.
حتی وقتی که خواب می‌بیند‌.

آقای روز را ندیده‌ای
تازه؟ از صفحه‌ی اینستاگرام بی بی سی که رد‌ می‌شد، غریزه‌ی بهار، برخورد اول شخص خسته
با جمع را نشانش‌ داد و بعد از آن به دنبال یک ساختمانِ سه‌ خوابه‌، به بوشهر رفت.
نرسیده‌ بود که قل‌قل‌ قلیان‌ و صدای نی‌ با قیافه‌ی او قاطی‌ شد و از ابتدای سفر دو
کوچه‌ی باریک‌ از دریا به چشمانش‌ پیوست‌. دریا که در بهار شکوفه داده است! این چه
ربطی به شخص مورد نظر دارد؟ این آقا در آب گل‌آلود ماهی‌ کباب می‌کند. (کار بهاریه‌
به کباب و ریحان و ترشی‌ بندری با سیر‌ کهنه کشید) این سطرها که بو گرفته‌اند حذف می‌شوند.

شورای‌ محلی زبان
از تنِ خالی دل و جرائت‌ در می‌آورد که بیا و ببین‌. در برابر چشمانت جای کلمه‌ را
خیس می‌کنند و به جای آینه، بوسه می‌آرند‌. جای نماز، نوازش و جای کشیده، ناز می‌کشند.

از پشت تلفن، زبانِ
زخم را می‌بندند و قاب می‌کنند بر سر در چله‌ خانه‌ی شیخ‌ ابوالحسن‌ِ خرقانی‌.  در جلد دوم اسرار‌، عوض می‌شود این ساختار…

پیدا کنید سریِ سقطی‌
را‌، که دریای اندوه و درد بود و اول کسی که در بغداد، سخن حقایق گفت. وقتی که می‌خوابید،
دخترِ کوچک‌اش مجبور بود صدای خُرخُر او را از امواجِ دریای وحدت جدا کند و یکی یکی
صداهای اصلی را در حلقه‌های سی و پنج دور، به دامنِ پیرِ طبیعت بریزد‌ تا خزانه‌ی شفقت
از رموزِ خلقت سلامی را شاید از کوهِ معذور، به جانب بهار بفرستند و ما، بگیرمش‌ میان
گوش‌ و دست… یک دست به کشفِ گلِ آدم و دستی بر دل درویش که ریش‌ ما را ول نمی‌کند
دیگر…

پدر و مادرم به فدایت.
ای صدای غایب. ای رنگ چشم طلوع در روز هفتم آفرینش‌. از آسمان پایین بیا و به یاد بیاور
که پنجاه سال پیش، همچین روزی را میان کدام سینه می‌سوختی؟ چهل سال پیش، در خانه‌ی
کدام اقلیت مذهبی شراب انداختی؟ سی سال پیش، فارسی را سوار ماشین‌ِ حمل‌ جنازه، تا
خاوران چطور تحمل کردی؟ برگشتنی در خیابان ولی.عصر مادر‌ کلمه را اسکان دادی؟ شیر حلال
در کف راه‌آهن فروختی؟ بعدش از صورت شش تیغه‌ی هوا، جز پوستی خشک و خشتکی‌ خنک، از
ابرِ شلوار‌پوش چه پرسیدی؟ باران نداشت تا دلِ آسمان نگیرد؟ بیست سال بعد هم برای خودت.
باز هم که آسمان لب نمی‌زند به صبح!

ده سال، پنج سال،
دو، یک، سال نو مبارک. موش از صورت سال گاز می‌گیرد و چند ویروس‌، از پُرزهای‌ زبان
مادری، پرت می‌شوند میانِ ماهی‌ها‌… دیدی تو هم نازلی؟ بودن به از نبود شدن، خاصه
در بهار. آزادشان کنید. هشتگ: نه به احکام کیلویی، هشتگ: زندانیان سیاسی آزاد باید‌
گردد. هشتگ: حقوق کارگران در اول بهار، گلوی فروردین را میگیرد و در جستجوی آن لغت
تنها، بودن‌ها را بدونِ سانسور، لخت می‌کند. لعنت‌ به جای زندگی که همیشه در بهار درد
می‌گیرد‌. خاصه در بهار.

رضا بهادر

مجموعه شعر «یأس فلسفی یک اسب» سروده احمد بیرانوند

«یأس فسلفی یک اسب» مجموعه شعریست به قلم «احمد بیرانوند» که در آذر ماه ۱۳۹۸ در حدود صد صفحه به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعه شعرهایی کوتاه است که به تجربه هایی از موسیقی، ریتمِ معنا و تصویر برمی گردند. شاعر در این کتاب به دنبال مسیری تجربی میان شعرِ کوتاه، طرح، هایکو و شعر حجم بودهاست. مجموعه ای مستقل که بتواند ظرفیتهای تازهای از فرم و زبان را تجربه کند. این کتاب، با حضور «هرمز علیپور» از شاعران معاصر، رونمایی شد.

در مقدمه این کتاب آمده است:

«شعرهای بلند را با ریتم تند بخوانید و شعرهای کوتاه را به آهستگی.

در غیراین صورت مسئولیت خوانش با شماست.

تمام حرف همین بود: تندخوانی شعرهای بلند و آهسته­خوانی شعرهای کوتاه!

بیشتر شعرهای بلند به قبل­ تر برمی­ گردند؛ به تجربه­ هایی از موسیقی، ریتمِ معنا و تصویر. اما شعرهای کوتاه با من پیوسته و آمیخته ­اند. آنها با من بزرگ خواهند شد حتی اگر رشد نکنند؛ در آنها به دنبال فهم مجددم: جستن راهی میان طرح، هایکو، شعر کوتاه و شعر حجم. در قوام دادن ساختارآن ها، امیدوارم بشود تدارک مجموعه­ ای دیگر دید؛ مجموعه ­ای مستقل که بتواند ظرفیت­ های تاز­ه­ ای از فرم و زبان را تجربه کند. »

از دیگر آثار «احمد بیرانوند» می توان به «اشراق در بی شمسی»، «شرح حاشیه»، «ناگفته های جبرئیل»، «بوطیقای شعر حجم» و «جنگل آدم ها» اشاره کرد.

دو شعر از فرناز جعفرزادگان

شعر اول

جادو می کند عبور
در ایستادن حرف
به قامت پیامبری از جنس واژه
من
باکره گی ماه
در گر گرفتگی دشتانم
وقتی که در نجابت غروب
مار ها می خزند
در آستین

مارهایی که می خواهند عصا شوند
تا ما را
به قدم هایی نامرئی برسانند

دیگر اعتمادی به راه نیست
باید به چشم هام ایمان بیاورم

شعر دوم:

درد 
واپسین واژه بود 
در قلمرو تن 
که آغاز را
 با شراره های شر
می سرود 

همیشه
 یک چشممان اشک بود و
یک چشممان خون
آه تش 
در تنمان تنیده و
پای در گل 
حواس زمین را پاسبانیم 

به پاسداشت کدام پاس بنشینیم
وقتی
 تی پا خورده ی
 پاس های متوالی ی مرزیم 

گزارش اختتامیه جایزه شعر تجربه گرا

اتفاقاتی نو در اختتامیه دومین دوره‌ی جایزۀ شعر تجربه‌گرا (آوانگاردها)

اختتامیه دومین دوره‌ی جایزۀ شعر تجربه‌گرا (آوانگاردها) در کتاب‌فروشی بوک‌لند مجتمع پالادیوم در حالی برگزار شد که به گفته دبیر جایزه، احمد بیرانوند، سایت آوانگاردها اعلام حضور جدیدی داشت:

تبدیل جایزه آونگاردها به جایزۀکتاب شعر سال

 

۱ـ شاعران آوانگارد ایران، هیأت علمی سایت آوانگاردها می‌شوند:

سایت آوانگاردها در اقدامی تازه پس از گذشت چهار سال از فعالیت سایت، مجدانه به تخصصی کردن گرایش‌های ادبیات آوانگارد می‌پردازد‌. در همین راستا شاعران تأثیرگذار امروز ادبیات ایران هیأت علمی سایت را برعهده خواهند گرفت.

شمس آقاجانی، محمد آزرم، لیلا صادقی، علی قنبری، رویا تفتی و شیوا مقانلو(در هیأت تحریریه) نظارت بر مطالب، جهت‌دهی به اهداف سایت و افق‌های جایزه‌ی ادبی را در دستور کار قرار می‌دهند و با رویکردی نو مسیر تازۀ سایت را ترسیم خواهند نمود.  در اولین گام جایزه شعر آوانگارد به جایزه کتاب شعر سال تغییر یافت.photo_2016-07-29_01-37-19

۲ـ رونمایی از دوماهنامه آوانگاردها:

سایت اینترنتی آوانگاردها به مجله اینترنتی تبدیل خواهد شد که به صورت دو ماه یک‌بار مقالات و آثار تخصصی شعر را پوشش خواهد داد. شماره اول این مجله همزمان با اختتامیه دومین دوره جایزه شعر تجربه‌گرا منتشر شد. بخش اخبار، یادداشت‌ها و معرفی کتاب در این مجله به صورت هفتگی به‌روز خواهد شد‌.

۳ـ داوری و نتایج دومین دوره‌ی جایزه شعر تجربه‌گرا:

بیش از ۲۵۰۰ اثر به دبیرخانه سایت آوانگاردها برای شرکت در جایزه شعر تجربه‌گرا ارسال شد که با کمک و بازخوانی شاعران جوان و پی‌گیر شعر معاصر: الهام حیدری، کتایون ریز خراتی، سمیه طوسی، احسام  سلطانی و …غربال گردید.

داوری نهایی توسط شاعران و منتقدین: هوشنگ چالنگی، شمس آقاجانی و گراناز موسوی صورت گرفت. این در حالی بود که با این‌که نفرات برتر به صورت مشخص از طرف داوران اعلام نگشتند اما براساس امتیازات، سه نفر شایسته تقدیر شناخته شدند: سهیل نصرتی از گرگان، میلاد کامیابیان از تهران و مجید موسوی از اصفهان شاعران تقدیری این جایزه بودند.

در برنامه اختتامیه ده نفر از راه‌یافتگان به مرحله نهایی در حضور شاعران و نویسندگان مطرحی چون هوشنگ چالنگی، شمس آقاجانی، محمد آزرم، لیلا صادقی، علی قنبری، رویا تفتی و شیوا مقانلو و… به شعرخوانی پرداختند.

از این شعرخوانان جوان می توان به نسترن اخلاقی، میثم خالدیان، مجتبی نهال، هوشنگ گراوندی، گیتی شمسی، محمد عجم حاج‌محمدی و … اشاره کرد.

photo_2016-07-29_01-40-17

۴ـ شعرخوانی هوشنگ چالنگی و قرائت بیانیه هیأت علمی توسط لیلا صادقی:

در آغاز مراسم شاعر پیش‌کسوت شعر معاصر، هوشنگ چالنگی به شعرخوانی پرداخت و در مورد شعرهای ارسالی به جایزه ادبی صحبت کرد.

در ادامه لیلا صادقی از طرف هیأت داوران به سخنرانی پرداخت و ریشه‌های آوانگاردیسم و جلوه‌های آن در شعر آوانگارد ایران را به صورت اجمالی مورد بررسی قرار داد.

۵-گزارش جایزه و رویکرد جدید سایت

  احمد بیرانوند دبیرجایزه شعر تجربه­گرا و مدیر سایت اوانگاردها به جمع بندی برنامه­های آتی سایت پرداخت و میل به تخصصی شدن و برخورد جریان شناسانه ای را که سال ها پیش در دوره اول جایزه وعده داده بود، در آستانۀ تحقق دانست.

photo_2016-07-29_01-37-43

۶ـ تقدیر از شاعران پیش‌گام شعر آوانگارد ایران:

یدالله رویایی و رضابراهنی

محمد آزرم از طرف هیأت علمی اقدام به اعلام دلایل انتخاب چهره‌های شاخص شعر پیش‌رو ایران پرداخت که در آن یدالله رویایی و رضا براهنی مورد خطاب قرار گرفته بودند.

لوح و تندیس آوانگاردها توسط آقایان هوشنگ چالنگی، شمس آقاجانی، علی قنبری و محمد شیروانی به خانواده این شاعران پیشرو اهدا شد و در ادامه علی قنبری اقدام به خوانش متن لوح‌ها نمود. طراح تندیس ها خانم مریم احساتی عکاس و گرافیست است.

۶ـ تندیس، لوح تقدیر و جوایز نفرات تقدیری توسط خانم‌ها لیلا صادقی، رویا تفتی و شیوا مقانلو به برگزیدگان تقدیم شد.

طراحی لوح و تندیس آوانگارد را مریم احسانی(گرافیست -عکاس) به عهده داشت.

photo_2016-07-29_01-37-33

photo_2016-07-29_01-42-56