روزنامۀ آفتاب به شرق/ حسین آتش پرور


حسین آتش پرور

صفحه ی اول:

گزارش خبری:

مهم ترین مشترکینِ روزنامه ی آفتاب شرق عبارتند
از:

۱-قطارهای درجه ۳ مشهد- تهران

۲-سرباز خانه ها

۳-ساکنان جهنم

این روزنامه ی با شخصیت و پر تیراژِ بین المللی
هرشب چاپ می شود. صبحِ زود در رگ های مشهد می دود.غروب- از راهِ همان رگ ها- جمع آوری
و پوشال می گردد.

شب ها که همه در خواب اند دوباره چاپ می شود. صبحِ
زود در خیابان ها پیاده می رود. با موتورِ هُندا و سوزوکی می رود.با وانت نیسانِ آبی
می دَوَد. با ریوی ارتشی گاز می دهد. با قطارِ شتر می دَوَد. می دَوَد تا زندگی دوباره
خود را شروع کند.غروب، خسته وکوفته با کمرِ خم برمی گردد تا دوباره پوشال شود.

انتشارِ خبرِ خودکشی شاعر و نویسنده نامدارِ خراسان؛
مرحوم شهابی در روزنامه ی آفتاب شرق باعث گردید که سری به تاریخ بزنیم.هر صفحه ی آن
را از دستِ یکی از خانندگان آن، در زمان ها و مکان های مختلف و متفاوت، بدست آورم تا
بشود یک شماره ویژه از شخصیتِ روزنامه ای بین المللی که چهل سال در مشهد منتشر می شود.هر
روز موازی با ساکنانِ این شهردر تیراژِ صد و ده ملیون نسخه در خیابان ها و کوچه های
مشهد نسخه به نسخه راه می رود و زندگی می کند.

البته موازی در مکان. و گر نه در زمان ممکن است
یک نفر ساعت هفت صبح سرکار برود و یکی ساعت ده. یا وسطِ هفته بیکار باشد.آفتاب شرق
راسِ ساعتِ پنج تا پنج و نیم صبح از قلبِ رآکتور هسته ای آن یعنی چاپخانه ی آفتاب شرق
در سوم اسفند طلوع می کند. درسرخرگ ها و موی رگ های مشهد تغذیه ی فرهنگِ این شهر و
جامعه را به عهده دارد.به یک شخصیت از آگهی تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلاب، چکِ
سرقتی و واخورده، لوازمِ مستعمل منزل، وام فوری، برای همه تبدیل شده که تمام بنگاه
های معاملات ملکی و ماشین، مطبِ پزشکانِ عمومی و آرایشگاه های مردانه و در نهایت سبزی
فروشی های شهرمشهد را سیراب و به خود معتاد کرده است.

تا زمانِ خودکشی مرحوم شهابی هیچ کس چیز زیادی از
این روزنامه نمی دانست.شناخت شان تنها در این حد بود که به شکل گذارا جلوی دکه های
مطبوعاتی به آن نزدیک شوند تا تیترهای صفحه ی اولِ آن را با چشم ببلعند. بعدکه خواستند
راهشان را بکشند و بروند، این طرف و آن طرف را خوب نگاه کنند و دور از چشم مامورها
و دوربین هایی که به تازگی در تمام خیابان ها نصب کرده اند،آن را در سطل اِشغال،یا
اگر نبود، در جوی خیابان تف کنند.

ساختارِ این روزنامه درست مثلِ شوفاژ در یک مدارِبسته
حرکت می کند.هیچ چیز در آن از بین نمی رود. همه چیز در آن دور می زند؛ درست مثل نیروگاه
های اتمی. خبر، بعدِ خارج شدن از روزنامه، دوباره برای پوشال به روزنامه برمی گردد.

اخبار از طریق رادیو”آندریا” توسطِ گروهبان
سوم درگی که اصالتن زابلی است، شنیده می شود.تزریقِ آن به روزنامه به عهده ی استواریکم
غیاث آبادی فر که در سابق استوارِ بخش تزریقات بهداری ارتش بوده است، انجام می شود.استوارغیاث
آبادی فر در تحریریه خبر و مطالب را پس از تایید سردبیر؛یعنی تیمسار قدسِ نهری،پمپ
می کند به چاپخانه، در طبقه ی زیرکه ماشین چاپ آن اهدایی مرحوم گوتنبرگ است.

هر روز صبح، پس از حضور و غیاب، دردفتر روزنامه
صبحگاه با حضورِ تیمسار قدسِ نهری از پادگانِ عجب شیر،استوار غیاث آبادی فر از پادگان
بیرجند،و گروهبان سوم درگی از پادگانِ چل دختر، بوسیله ی پرسنلِ روزنامه  در میدان سوم اسفند اجراء می شود.

قبل از ورودِ تیمسار، سربازِ شیپورچی از گروه موزیک
ورود ِتیمسار قدس نهری را اعلام می کند و بعدِ آن، جلوی دفتر روزنامه با نواختنِ گروه
موزیک در میدان سوم اسفند،مراسمِ برافراشتنِ پرچم که اولین نسخه ی روزنامه ی همان روز
است، صبحگاه اجراء می شود.

صفحه ی دوم:

هنوز از ایستگاهِ سنگ بست رد نشده ایم که مهمان
دارِ کوتوله،چُلاق می آید.هیچ کس در کوپه نیست.روزنامه را می آورد می دهد به دستم:آفتاب
شرق.

سرسری تیترهای صفحه ی اول را با یک لیوان آب می
بلعم و آن را تف می کنم به بیرون که بیابان است و برهوت.بعد از مدتی مهمان دار، چلاق
داخلِ کوپه می شود.یک پتوی سربازی رنگ و رو رفته به من می دهد و زرد می خندد: روزنامه
را دور نندازی ها.اموالِ دولتی است.آخرِسفر آن را با پتو از تو تحویل می گیرم.

زرد ، خاکی می خند د: مطالبِ روزنامه را مثل قرص
با آب بخور.

در میانِ تلق و تلوقِ قطار حرفهایش زخمی و مجروح
می شود: درآخرِسفر حتمن باید لاشه ی روزنامه را پس بدهی اگر نه جریمه خاهی شد.

و با تاکید می گوید:جریمه اش مثل کشیدنِ ترمزِ خطرِ
قطار است.از آن گذشته، بدون تحویل پوکه ی روزنامه، هیچ وقت به مقصد نخاهی رسید.

و راهش را می کشد و می رود.هوا گرم است و تب دارد.همچنان
در بیابان ِآبله رو، می رویم.

از پنجره نگاه می کنم.اول و آخرِقطار پیدا نیست.از
کوپه به سالن می آیم.هرچه نگاه می کنم کسی را در سالن نمی بینم تا از او کبریت بگیرم
و سیگارم را روشن کنم.چند تقه به شیشه ی کوپه ی بغل می زنم.کسی جواب نمی دهد.درِکوپه
را باز می کنم؛ در کوپه ی خالی یک روزنامه ی آفتاب شرق جلوی پنجره نشسته است. به من
تعارف می کند:درخدمت باشیم.

خود را عقب می کشم.درست همان روزنامه ای است که
مهماندار، چلاق آن را به من داد. کوپه ی سمت چپ را می زنم.هیچکس نیست.روزنامه ی آفتاب
شرق که تنها جلو پنجره نشسته است، به من سلام می کند. درست همان روزنامه ای است که
مهماندار به من داد.کوپه ی سوم. چهارم. پنجم.ششم و… واگن دوم. سوم . چهارم.پنجم.و…

تمام کوپه ها را باز می کنم.هیچ کس نیست.فقط از
هر کوپه یک نسخه روزنامه ی آفتاب شرق سرش را بیرون می آورد و  با حروف ِسیاه به من می خندد: فرمایشی بود؟

هاج واج می مانم. در قطاری که نه اولش پیداست و
نه آخرش و تلق و تلوق می کند و با تنها مسافرش که من باشم و روزنامه ی آفتاب شرق، معلوم
نیست به کجا می رود؟ مهماندار را پیدا نمی کنم.هر وقت دلش می خاهد خودش پیدا می شود.و
هر وقت عشقش کشید خودش گم می شود.هرچه عقب یا جلو می روم، قطار تمام نمی شود.از طبس
رد می شویم. کسی نگفته این جا طبس است. از درختانِ خرما و ذغال سنگ که در بیابان دپو
شده اند، این را می فهمم.

می افتیم به سمتِ شهداد. کویر لوت.یک قطارِ باری
به موازات و سایه به سایه ی ما می آید. کم کم پوشش گیاهی کم پشت و تُنُک می شود.درختانِ
وحشی و کویری که برگ هایشان به شکل درختِ موز است.درخت چه های گز و نخل بیدار می شوند.بوته
های تاق.بیابان آبله آبله است . انگار به روی  ابد این بیابان تاول زده است.یک کوه از گوگرد چشمم
را می زند. مهمان دار،چلاق پیدایش می شود.می گوید: تعجب نکن .بارانِ این جا جن است:

.می
بارد.

می بارد.

 می بارد.

یک متری زمین که می رسد، غیب می شود.می گویم: بارانِ
جن.

مهماندار، چلاق غیب می شود.

به گمانم وقتی از بارانِ جن گفت اشاره به آن طرف
کرد؛ به قطارِ باری که یک دسته سربازِ مسلح به کلاشینکوف آن را اسکورت می کردند.مهماندار
کوتوله، چلاق می خندد.به او می گویم: این قطار به کجا می رود؟

زرد و خاکی می گوید: با ما همسفر است.آفتاب به شرق
دارد.

قطار همچنان در کویر لوت از میان کلوت ها می رود.نه
اولش پیداست و نه آخرش.از چند ایستگاه متروکه و زنگ زده ی باستانی رد می شویم. تابلو
هایشان با خط میخی برسنگ حجاری شده  است.

صفحه ی سوم:

روزنامه ی آفتاب شرق را صبحِ تاریک یک ریوی ارتش
به پادگان ها می برد.از فلکه ی سوم اسفند در خیابان های خاکستری مشهد این ماشین را
یک تانک چیفتن، خِرِفت اسکورت می کند.لوله ی توپ، یک لحظه از ماشین ریو چشم برنمی دارد.حتا
پلک هم نمی زند.

بلافاصله روی تمام ِ آنکادرِ هرتخت در سربازخانه
ها یک نسخه از روزنامه ی آفتاب شرق شیپور می زند.

سرگروهبان غیاث آبادی فر، دریک صبحگاهِ زمستانی،تمامِ
سرباز ها را جلوی گروهان خدمات به خط و آن ها را توجیه می کند:

روزنامه جزو جیره سرباز است که باید آن را با صبحانه
در برنامه ی سین خورد. درست مثلِ خوردنِ یک قرص. آن را باید با یک لیوان آب بخورید.اگر
فرصت نشد،حتمن آن را ببلعید. منتها لاشه ی روزنامه را مثل پوکه ی فشنگ هر روز تا قبل
از ظهر به سرکار غلامی انباردارِ گروهان که کچل و سبیلوست،است، تحویل دهید.

از آن روزِ کچل ، هرروز سربازهای تمام پادگان ها
جلو انبار صف می کشند تا لاشه ی  بی جان روزنامه
ی آفتاب شرق را مثل پوکه ی فشنگ به گروهبان غلامی تحویل دهند.

صفحه ی چهارم:

در این صفحه ی آفتاب شرق، یک گله شتر از دور پیدا می شود.به
گمانم قطار، قطارِ شتر شده باشد. بارِ قطارِ شتر،آفتاب به شرق است که سربازهای مسلح
به کلاشینکوف آن را اسکورت می کنند.مهمان دارِ کوتوله دیگر پیدایش نمی شود تا از او
سوال کنم.قطارِ شتر روزنامه ی آفتاب شرق را به داخل کویر لوت می برند؟هیچ ساربان یا
موجود زنده ی دیگری همراه شان نیست. سربازها از سربازخانه ی پادگانِ چهل دختر هستند.از
همان عاشق هایی که درگروهان خدمات  سی و نه
سال خدمت می کنند و زیر نقاب کلاه کارشان در کنار قلبی که با تیر سوراخ شده و سه
قطره خون از آن می چکد، نوشته شده: به عشق شهلا- بی بفا.

  تا هر روز ظهر صف بکشند که پوکه های خیس روزنامه
را با یقلاوی تحویل سرکار غلامی بدهند.

خسته می شوم.از کوپه ی قطار بیرون می آیم که قدم بزنم. تمام
کوپه ها با صندلی های چوبی، خالی اند.با خودم می گویم: خدایا این قطارِ درجه سه که
با صندلی های چوبی اش تلق و تلوق می کند و تنها مسافرش در هر کوپه فقط یک نسخه روزنامه
ی آفتاب شرق است،نمی دانم با من به کجا می رود؟!

و راه می افتم تا به مهمان دارِ کوتوله بگویم که: نگهدار.نگهدار.
اشتباه سوار شدم. من نویسنده مطبوعات نیستم.

مهمان دار، چلاق، زرد می خندد: نترس. ما از خودت بهتر می دانیم.
جای دوری نمی رویم. قطارِ شتر به جهنم می رود.

ناوار چیست؟ / آنیما احتیاط

ناوار چیست؟
گذر از مرزها به جهان طیف ها
آنیما احتیاط

لایه اول : برانگیختگی
ناوار ، فعلیت ِ امکان مستتر در هر متنی است. هر متنی بالقوه “میل به اجرا” دارد، “چند رسانه ای” است،”چند مولفی”،”چند زبانی”و”باز” است [گراف ۱] . این امکان/امکان ها، “تا حدودی” در برخی از متون به فعلیت در
آمده است.
به عنوان مثال در “هفتاد سنگ قبر” ، اثر یدالله رویایی میل به ناوار، آن گونه که حدی از “آگاهی متن” را طرح
کرده باشد، قابل رصد شدن است ، چرا که در متن، امکانات اجرایی در حالتی که آن را ” افق رویداد ” می نامم، قرارمی گیرند. افق رویداد، حالتی از متن است که در”اجرا ~آگاهی” لایه بندی می شود. ناوار لایه لایه است و این “حالت متن” را افشاء می کند که، “میل” به کدام ساحت/ ساحت ها در حرکت است.این میل در هر متنی وجود دارد اما ، “آگاهی از این میل ” در هرمتنی افشاء نمی شود.
در هفتاد سنگ قبر، رویایی در مقدمه کتاب نوشته است : ” خواننده مدام بین فضای داخل شعر، و فضایی که در خارج شعر جاری است آمد و شد دارد …. یعنی ما امروز با “سنگ قبرها” به جایی می رسیم که دیگر شعر، فرم شعر را نمی پذیرد و جلوتر از شکل خودش می رود ” [هفتاد سنگ قبر. انتشارات آژینه. ۱۳۷۹]
هر چند رویایی در مقدمه ، به زبان “ساخت محور” حرف می زند، اما به خوبی قابل مشاهده است که وقتی می گوید “آمد وشد” ، حالتی از “بینابینیت” را طرح می کند و ” جلوتر از شکل خودش می رود” ، طرحی از “اجرا” است . به عنوان مثال در متن زیر، وقتی می نویسد “یک کتاب باز که صفحه¬ی وسط آن تا خورده است، به نقش برجسته بر سنگ بتراشید” می توان یک کتاب باز که صفحه وسط آن تا خورده است را به نقش برجسته برسنگ تراشید ، و در چیدمانی که تحت تاثیر این نوشتار طرح شده است ، به کار برد. یک اجرای دیگر اما ، اجرایی است که در خود متن اتفاق می افتد : “متن سنگ ~ سرلوحه سنگ “.

انسان مرگ
کودک مرده ست
و مرده ها
کودکند.

یک کتاب باز که صفحه¬ی وسط آن تا خورده
است، به نقش برجسته بر سنگ بتراشید. و در
اقلیم آفتابی و خشک ، یک درخت سنجد بر
بالای گور بکارید، و در پایین سنگ ، نمک و
شن، و انتظار سکینه را که می خواست :
سئوال هایش را میان خشت و خرابه بگذارند
باطشتی از آب ، برای او که ساکن سئوال شد :
آیا تمام آن چه با تولدم از من گریخت با مرگ ِ
من دوباره به من می رسد؟ [هفتاد سنگ قبر. انتشارات آژینه. ۱۳۷۹٫ ص ۳۰]

سنگ قبرها را می توان در رسانه های دیگر “اجرا” کرد.می توان از آن ها ویدئو ساخت. چیدمان و حتا
پرفورمنس آرت. به عنوان نمونه می توان به متن های دیگر نیز اشاره کرد :
آزاده خانم و نویسنده اش، اثر رضابراهنی،تشریح منصوری اثر منصوربن محمد، عطر از نام اثر محمد آزرم و ایو لیلیث،شاخ نبات(فالنامه)، اثر سولماز نراقی ، هزار و یک شب، و عبهرالعاشقین اثر شیخ روزبهان بقلی . [گراف ۲ – ۸]
برای هر یک از متون نام برده، گرافی ترسیم شده است. این گراف میزانِ کیفیِ حدِ فعلیتِ امکان ناوار را در خصوص متون یاد شده نشان می دهد. این امکان خاطر نشان می کند که نوعی از نوشتار باید حق حیات داشته باشد که نام آن را ” ناوار” گذاشته ام. این نوع متن ، “نا- وار” است ، و پیشاپیش بر مخدوش بودن مرزهایش آگاهی دارد، پس بنیان آن بر “حد~میل ” بنا نهاده شده است.

لایه دوم : مورچه ها و لغت ها
ناوار متغیری سیال است که برحسب ضرورتی که آن را ایجاد می کند می تواند به “چند مولفی” ،”چند زبانی”،” میل به اجرا” ،” چند رسانه ای” و ” باز بودن” میل کند.تمام امکانات در ناوار ، در حال میل کردن از حالتی به حالتی دیگر است . ناوار همیشه گشوده است و یک طرفه نیست. از این حیث که بعد از اجرا نیز می تواند از “متن های اجرا شده” به آن اضافه کرد.ناوار، متنی است همواره در حال طرح شدن با مشارکت جامعه انسانی و از این باب با
“هزار و یک شب” پیوندی عمیق دارد.هزار و یک شب، متنی باز در حالت بالفعل بوده است و در طی چندین قرن ، ویژگی یک نوشتار جمعی را به خود گرفته است. میل به اجرا در متن باز ، خود به دو طیف قابل روئیت است. اول آن که نوشتار خود به صحنه ای برای اجرای نوشتار توسط مولفی دیگر در می آید تا “من ~دیگری” تحقق یابد و دوم آن که رخداد حاصل از فرآیند اجرا که می تواند نوشتار باشد یا به نوشتار درآید به “متن باز” ملحق شود.
“ناوار” به معنای کولی است [ماهنامه پیام. آبان ۱۳۶۳٫ سال شانزدهم.ص ۲۱] و چند مولفه بودن ناوار، ما را مبتلا به نام گذاری های جدید می کند. هر ناوار ، پیشنهاد دهنده ای دارد که در واقع “طرحی” را در افکنده است. پس به جای مولف از “طراح” استفاده می کنیم.طراح ، صرفن ایده ای را طرح می کند اما برای ایجاد صداها در این افق، تصمیم گیرنده نهایی نیست تا “من~ دیگری” تا حدودی تحقق یابد. ناوار،کولی بی سرزمینی است که همواره در حرکت است. جایی توقف می کند، آن جا ، توده ای مه آلود فضا را می گستراند ، جایی که ایده پردازی ، ایده ای طرح کرده یا مشارکتی پی افکنده است. به این ترتیب “مولف محوری” در ناوار، نه اینکه تمام و کمال محو شود ، بلکه تا حدی با به رسمیت بخشیدن تکثر،در محاق می رود. در ناورا ، مولفان ، تجربه “وجودی~ نوشتاری” خود را در تعامل با یکدیگر ( حضوری ~ غیابی ) و در تعامل با متنی که ایجاد می کنند ، به اجرا در می آورند پس میل به اجرا ، لایه ای از ضرورت چند مولفی است. [گراف ۹]
ناورا ، متنی یک سویه نیست. متن یک سویه ، متنی است یک طرفه که در اثر اجراهایی که از آن ها وقوع می یابند ، تغیرات اندکی از خود نشان می دهند. در نگرش لایه گرا ، هر اجرایی از هر متنی ، لایه ای از آن متن را
“دست- خوش” تغییر می کند.این “دست- خوشی” ،در متون یک سویه،از طیف “بدن متن~ تاویل و تفسیر” بیشتر میل به تاویل و تفسیر دارد.هر متنی در عرصه تفسیر و تاویل سیالیت گسترده تری دارد، اما از حیث تنانه، اقتدار مولف، متن را به صُلب بودن سوق می دهد : یک متن – یک مولف.
“متنِ باز” فرآیندی است که از طرفی نسبتی با “صحافی” برقرار می کند و از طرف دیگر در برابر آن مقاومت
می کند. یکی از سنت هایی که این بینابینیت را به رخ می کشد سنت “حاشیه نویسی” است. “حاشیه نویسی تهاجم به انسجام “شکل متن” است آن طور که شکل گرفته است” .این جمله را می توان به این صورت بازنویسی کرد : “حاشیه نویسی فرآیندی “تهاجمی~ تعاملی” است به انسجام متن تا آن را به “طرح” تبدیل کند”.
در نسخ کهن ، خاصه درسنت اسلامی، این وضعیت تلاشی برای بازگذاشتن متن بوده است هم برای مولف و هم برای مخاطب. در این سنت ” مولف~ مخاطب” به صورت طیفی از امکان در لایه های متن تعبیه می شده اند تا
“من~ دیگری” خلق شود . اگر دیالوگ در فرهنگ “لوگوس محور” یونانی شکلی داشته است و آن شکل منجر به نمایشنامه هایی به عنوان مثال آنتیگونه اثر سوفوکل می شده است ، در تمدن لایه گرای ایرانی ، طرحی بوده است که در نوشتار، خود را بازمی یافته است، آن طور که توشیح و تعلیق عملن “تعاملات~تهاجمات” نوشتاری را گشوده می داشته است. خارج از این سنت، هر متنی را می توان بازنویسی کرد و از آن کاست.فرآیند تخلیص دلالت بر این امر دارد.
فراموش نکنیم که در متون “چند صدا”همچنان مولف برای دیالوگ ها وصداها تصمیم می گیرد. اما ناوار متنی چند مولفی وچند زبانی است که از در هم لایه وارگی “اجرا” با به کارگیری امکانات رسانه های مختلف طرح و نوشته می شود. پس ناوار می تواند امکان “چندرسانه ای” نیز باشد.در ناوار نویسی ، طرح های اولیه ، اتود ها، وقایع نگاری روند حرکت ایده تا اجرا، آثار خلق شده حین اجرا، اهمیتی معادل اثر نهایی خواهند داشت. هر چند در واقعیت اثر نهایی وجود ندارد. به عنوان مثال می توان به کتاب ” اتمسفری از جهان طیف ها” [گراف ۱۰] اشاره کرد که کتابی است مشتمل بر “ایده هایی در باب موزه هنرهای معاصر” که توسط چهارده هنرمند ایجاد شده بود و بی آنکه صحافی شود در تعداد پنجاه نسخه میان مخاطبان توزیع شد. هر مخاطب این امکان را دارد که برآن کتاب بیافزاید یا لایه هایی از آن را حذف کند.
ناوار مانند “کنش هزار و یک شبی” ، از لایه ای به لایه دیگر در حرکت است. به عنوان مثال Wooster Group در آمریکا ، در یکی از اجراهای خود ، به روی صحنه ، عینن متن رمان خشم و هیاهو را خواند و در جاهایی از متن ، به جای خواندن ، کنش تاتری به روی صحنه شکل گرفت. از این دست اتفاقات بسیار می توان مثال زد. حتا نوشتن متن هایی که به عنوان مثال تلفیقی از عربی و فارسی است نیز ، مسبوق به سابقه است نظیر عبهرالعاشقین شیخ روزبهان بقلی ، و یا فیلم هایی که در بافتار خود عملن از به کارگیری چند زبان بهره می برند مانند فیلم های اخیر گّدار .
ادامه دارد….

توضیحات :
– در خصوص “لایه گرایی” ر.ک به “مانند کسی که آوازش را فراموش کرده است” . آنیما احتیاط. نشر داستان.۱۳۹۴

– اصطلاح افق رویداد معادل Event horizon را از نسبیت عام وام گرفتم اما مراد ما در اینجا با آنچه در نجوم مورد نظر است، اندکی ! تفاوت دارد. افق رویداد ، افقی است که متن در اجرا لایه بندی می شود،این میل در هر متنی وجود دارد،اما در هر متنی “آگاهی از قرار گرفتن میل در افق رویداد” افشاء نمی شود و در نتیجه “برانگیختگی” اتفاق نمی افتد. پس ناوار ، متنی است هموراه “برانگیخته”.

– اصطلاح “ناوار” را از متن زیر وام گرفتم :
… در خاورمیانه گروهایی از کولیان وجود داشتند که خود را دم (Dom) می نامیدند، اما همسایگان آنها تحت نامهای دیگری ( مثلا ناوار در فلسطین) آنها را می نامیدند.
ر.ک به : ماهنامه پیام. آبان ۱۳۶۳٫ سال شانزدهم. شماره ۱۷۴٫ آوای آواره. نوشته جولیو سوراویا . ص ۲۱

– در این متن هرکجا از لغت “آگاهی” استفاده کرده ام،مرادم آگاهی به معنای لایه ای از “آگاس” بوده است. آگاس را از واژه پهلوی “آکاس” گرفته ام به معنای آگاه.
آگاه از ریشه kaθ به معنای دیدن ، مشاهده کردن و نگریستن است با پیشوند ā : آگاه شدن ، دریافتن.
قس سنسکریت : kāś ظاهر شدن ، درخشیدن .
ر.ک به : فرهنگ ریشه شناختی زبان فارسی. محمد حسن دوست. جلد اول. ص۹۳
آگاس را اما با توجه به “فضای انباشتگی” آن به :” بدن ~ ادارک ~ زمان ” معنا کرده ام.
ر.ک به : پرسه های شبانه با صورت های نجیب . آنیما احتیاط. ص ۳۶

G2G3G4G5G6G7G8

G9G10

 

شعری از امین مرادی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

 

شعری از امین مرادی (برگزیده جایزه ادبی آوانگارد)

((الف))

از رَد چاقو

بگیر بیا تاکسی

که گیر میکند درکسی

و از دستهای سیلی خورده اش

تا خودش

آنقدر تا میخورد

و آنقدر میکشد زن را روی میز

تا ظرف به ظرف ریخته باشد درخود

چیده باشد

لیوان به لیوان نگفتههایش

هایش را پیچیده باشدلای پتو

طوری کزکندکه نه انگار من به اور سیدهام

نه اوبه کنج اتاق از فرار.

 

ماه را تاب بیاورد و نیاید

نیاید و بازنیاید

به من که تا به خودم برخوردم

چقدر از خودم خورده بودم

 

همینم!

ازساق توظریفتر

وقتی شب ازصدای گرگ

شدید میشود در زوزههام

وقتی ازبود تا نابود را رفته بودم

از تو تا خدایی نکرده

نکرده را رفته بودم

 

((با این همه راه

چگونه از پا نیفتم دراین اتاق؟))

 

ولی امشب شب است

تاکید میکنم براین شب که فعل دارد

به))ازتوندارم (( تاکید میکنم

به))نخواهم داشت((، بیشتر

تا آن گونه دوست بداریام

که دوست داری

تا آن گونه به داریام

که چار پایه دوست داشت

تا زمان آنگونه دراستکان بریزد که نه انگارکمی از ما هم خوردنیست.

 

ساعت به وقت اینجا ازمن نمیگذشت

کسی گردنش را از روسریات آویخته بود

و داشت بانداشتههایت قمار میزد

و داشت با باش تو با او

و داشت با چقدر نداشت قمار میزد

 

))با این همه راه

چگونه از پا نیفتم در این اتاق؟))

 

ناگهان سری را بریدند

خود مان رابه جا آوردیم

خاکسترمان را فوت کردیم

و خوابهای مان را برای خشخاش

ازقضا چندسالگیات به خورد ماهیها رفت

نهنگها سیر شدند

سنگینتر از خودشان تورا تا ساحل کشیدند

 

برمیگردیم به اتاق!

یاد من میرود چه سخت میشد تو را خواست و نخواست

وچه سخت میشود تو را خواست و نخواست

وچه سخت روی زغال راه رفتنم را به جا نیاوری

تنم را به جا نیاوری

روی اجاق سر رفتنم را

در یکی از معابد مشرق زمین

که دارد با نیلوفری آبی، آب میخورد را

به جا نیاوری

 

برمیگردم به سرم

دور خودم سر میروم تا ابتدای دمشق

ابتدای گلویم نباشد دریکی از هزار و یک قصهکه داستان تو را مشق میکند

 

جنگ ادامهی این اتاق است

ادامهی رفتار تو بر میز شام

ادامهی خونهایی درسرزمینهایی دیگر

آدمهایی دیگر که باتفنگ تفاهم دارند

 

بگذار بیفتی به خاک

به سرزمینی که مین هایش عاشق ساقهای تو هستند

میفهمیاستخوانهایم سگی به دندان گرفتهاند

که نمیشود هر وعده تو را بابوسه کشت

 

به عمق ماجرا صعود میکنیم

به نیمی پس از اردیبهشت

به این اواخر

که دست از خرخرهبرنمیدارد

بزنم زیر گریه

زیر هر چه میزند توی صورتم

زیر این سرزمین که رَدش رازدهام تا اینجا

تا بیمارستانی

که با خشابی خالی مرا زائید

بااخمیشدید

از مادری مادر

تا دراتاقی به هم برسیم و نرسیم به هم

 

و هم این ماجرا

ازروایتی عاشقانه، عاشقانهتر است

میبینی؟

ازعاشقانههای من، همیشه یکی با یکی

درجایی که به جا نمیآوریش

دارد قدم میزند

به دار فکر میکند

به سرزمینهایی که رنگ خونشان یکیست

به یک شکل میمیرند

و با یک زبان تفنگهایشان

تو را صدا میزنند

 

برمی گردیم!

دستم به گره موهایت بَند بود

کسی توی اتاق

به دستی که روی صورتش گیر داده بود می گفت

از دکمههای پیراهنت چند سال عقبتر رفتم

تا رفته هایم

مردههایی شدند با رنگ چشم های تو

رنگ چشمهای او

با رنگ و روی رفتهای که رفته است

از زمان حال

چقدر گذشته باشد تا گذشته باشم

ازکسی که گذشته هایش

به تقویم روی میز شک دارد

به ساعت بیشتر

و بیشتر اوقات به گاهی میرود

از اولین روزهای نرفته‌.

 

دررابستی

دهان بازکردم بگویم جهان پُر ازگوش است و گویشهای تو

پُر از لهجههایی که در آستین داری

پُر از)) چه بایدکرد))

((چه می شود))

((چه خواهدشد))