بازخوانی عناصر داستانی در شازده احتجاب / سپیده رشنو

بازخوانی عناصر داستانی در شازده احتجاب / سپیده رشنو

اولین نسخه‌ی رمان شازده احتجاب اثر هوشنگ گلشیری در سال ۱۳۴۸ در انتشارات نیلوفر به چاپ رسید و تاکنون بارها به تجدید چاپ رسیده است.
داستان رمان، حول شخصیتی به نام “شازده احتجاب” می‌گذرد. شخصیت بازمانده‌ی خاندان قاجار که به دلیل یادآوری ظلم و ستم و غارتگری‌ها و آدم‌کشی‌های خاندان خود دچار اختلالات روانی می‌شود و سرانجام با بیماری ارثی سل که از خاندانش به وی منتقل می‌شود، می‌میرد. شخصیت شازده بیش‌تر از نظر روان‌شناختی مورد بررسی قرار می‌گیرد به طوری که خصوصیت‌های روحی و خلقی او را از نظر روانی نمی‌توان به یک انسان دارای ثبات شخصیت ربط داد.
در این رمان، خاطرات گذشته بدون اراده در ذهن شخصیت شازده ‌احتجاب تداعی می‌شوند و باعث ویرانی روانی و اجتماعی شازده می‌گردند. داستان با وضعیت جسمی و بیماری شازده آغاز می‌شود. همان بیماری “سل” که تنها چیزی است که از خاندان وی به او منتقل می‌شود. در همان چند خط ابتدای داستان، نویسنده شخصیت‌های اصلی را به فضای داستانی وارد می‌کند.
«شازده احتجاب توی همان صندلی راحتی‌اش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه می‌کرد. یک بار کلفتش و یک بار زنش آمدند بالا…»
در جمله‌های بعد شخصیت “مراد” را وارد داستان می‌کند که در واقع نشانه‌ای از گذشته است. زمان در همان صفحات ابتدایی داستان با یادآوری شخصیت مراد، شکسته می‌شود و ساختار غیرخطی داستان از همان ابتدا به نمایش گذاشته می‌شود به گونه‌ای که خواننده از همان ابتدای خوانش، قالب داستان را دریافت می‌کند.
در قسمت‌هایی از رمان، تصاویر ابتدا به صورت مختصر آورده می‌شوند و صرفاً در قالب صحنه بیان می‌شوند یا حداقل نشانه‌ای از آن‌ها بیان می‌شود، اما در شکل دوم باز همان تصاویر، باری از روایت را به دوش می‌کشند و گره‌های بیش‌تری را برای ما باز می‌کنند. به طور مثال، تصویر در زدن فخری در ابتدا به صورت مختصر آورده می‌شود و با این پردازش به شکل مناسب‌تر در روایت قرار می‌گیرد.
«فخری هم رفت توی آشپزخانه اما وقتی دید دلشوره راحتش نمی‌گذارد رفت بالا. صدای پاکوبیدن شازده که بلند شد، فرار کرد و آمد توی اتاق خودش و نشست روبروی آینه. گوش به زنگ کمترین صدای اتاق بالایی تا شاید شازده خلقش تازه شود و…»
از این تکنیک در رمان بارها به خوبی استفاده شده است. دادن شکلی تازه به روایتی که از پیش به آن اشاره شده است. در متن، برگشت‌هایی به گذشته (فلش‌بک) به صورت درونی به کار گرفته شده است که این برگشت‌ها علاوه بر تصویر، گره‌هایی را به وجود می‌آورند. به طور مثال: «شازده می‌فهمید که باز همان تب اجدادی است که به سروقتش آمده است.»
“گره‌سازی” و”گره‌افکنی” یکی از عناصر جذاب‌تر کردن هر اثری برای خواننده است، که در این اثر به سادگی و به خوبی از آن استفاده شده است.
در صفحات بعدی رمان ما با تغییر راوی از سوم شخص به اول شخص که شازده باشد مواجه می‌شویم. در خیلی از پاراگراف‌ها راوی سوم شخص مدام با شازده در حال جابجایی است که در اواسط رمان، از سوم شخص به شازده و فخری نیز تغییر می‌کند. تکنیک تغییر راوی، گاه برای بیان روحیات شخصیت از زبان خودش به کار گرفته می‌شود و گاه هم تغییر راوی شکل مناسب‌تری به روایت می‌بخشد که در صورت ضرورت استفاده می‌شود و تداعی متفاوتی را از شخصیت برای خواننده به نمایش می‌گذارد.
شخصیت فخری، با نشانه‌هایی از کلفت بودن از فخرالنساء متمایز می‌شود: «فخری پیش‌بند بسته بود. جارو دستش بود و با همان روسری گلدار و چشم‌های سیاه و زنده و آن دهان باز…»
شخصیت‌پردازی گاه با نشانه صورت می‌پذیرد که در این جملاتی که ذکر شد، به همین صورت پیش رفته است. گاه یک خرده روایت، بار خرده روایت دیگری را به دوش می‌کشد و حذف خرده روایت قبلی را از داستان غیرممکن می‌سازد. به طورمثال، خرده روایت مراد که در صفحات آغازین اثر ذکر می‌شود، در دنباله‌ی آن با ماجرای عموبزرگ برخورد می‌کنیم که در صورت حذف خرده روایت مراد، ماجرای عموبزرگ که یکی از نقاط حساس است برای ما آشکار نمی‌گردد.
در این اثر دو مسئله‌ی حائز اهمیت وجود دارد: اول، “تصاویر” و دوم “شخصیت‌پردازی” اثر که در بخش دوم نقد، مفصل‌تر راجع به آن صحبت خواهد شد.
در اثری همچون شازده احتجاب بار شکست‌های زمانی‌ای که اتفاق می‌افتد بر دوش تصاویر است. این تصاویر هستند که قوت کار را در این شکست‌ها مشخص می‌سازند. اگر به طور کلی تصاویر را در این بخش مورد بررسی قرار دهیم، با چند نکته مواجه خواهیم شد:
• یکی از گونه‌های تصویری که نویسنده بسیار بر آن تکیه کرده، ”تصاویر ریز” یا به عبارتی “تصاویر سینمایی” هستند. تصاویری که در آن‌ها جزییات بیش‌تری نمایش داده می‌شوند. تصاویری که بار روانی و احساسی کار را به دوش می‌کشند. در این گونه تصاویر، گاه شخصیت‌پردازی نیز رخ می‌دهد. جملاتی که دارای این نوع تصاویر هستند به طور مثال ذکر می‌شوند: «شعله‌ها توی شیشه‌ی عینکش می‌لرزید.» «باانگشت گرد، حاشیه‌ی پایین ساعت را پاک می‌کرد.» و…
همان‌گونه که گفته شد، شخصیت‌پردازی، بیان احساس و روابط و گاه کنایه‌ها با همین تصاویر سینمایی به نمایش گذاشته شده است.
• یکی دیگر از گونه‌های تصویری به کاررفته، تصاویری است که از زمان‌های متفاوت، با تصاویر عکس‌های درون قاب عکس تلفیق پیدا می‌کند که علاوه بر ایجاد زیبایی و حس روانی کار، یک فرم را به وجود آورده است. به طور مثال: «شازده احتجاب می‌دانست که حالا مادرش گریه می‌کند و دید که مادر بلند شد و رفت توی قاب عکسش نشست و اشکش را پاک کرد.»
در حقیقت این عکس‌ها به همان شدتی که در اثر زنده هستند، در ذهنیت شازده نیز به همین شکل وجود دارند. نویسنده از رئال فراتر می‌رود و واقعیت و ذهنیت را درهم می‌آمیزد. تکنیک زیبایی که با تکه‌تکه‌ی رمان آمیخته است. گاه تصاویر آن‌قدر گویا هستند که با زمان روایت به اشتباه گرفته می‌شوند: «پدربزرگ دست کشید به سبیل پرپشتش. سرفه کرد و توی قاب عکسش تکان خورد.»
• گونه‌ی سوم تصاویر، تصاویری هستند که به صورت “پرسش در متن” وجود دارند یا “تصاویر پرسشی”. گاه همین پرسش‌ها که در طول رمان به تصویر کشیده می‌شوند، توصیف را زنده‌تر و زیباتر می‌کنند. به طور مثال: «دهان فخرالنسا چه کوچک بود! آن‌قدر کوچک که وقتی می‌خندید فقط چند دندان سفیدش پیدا بود.» گاه همین توصیفات پرسشی زمان را درهم می‌شکنند: «شاید اگر فرصتی دست می‌داد و به سلام نمی‌نشست و آخوندها نمی‌آمدند تا دعا به ذات اقدس بکنند و یا امرا به پابوس مشرف نمی‌شدند…» نمونه‌ی دیگری از همین تصاویر پرسشی: «لباسش خیس خیس بود. یعنی باران آن قدر تند بوده است؟» نکته‌ای دیگر در مورد تصاویر اثر، این‌که گاه علت تصاویر هم بیان می‌شوند. این کار از گم شدن خواننده در سوالاتی که ممکن است در ذهن پیش آیند، جلوگیری می‌کند. در واقع، گره‌افکنی تصویر با تصاویر دیگر اتفاق می‌افتد نه با روایت.
نکته‌ی بعدی این‌که، جابه‌جایی تصاویر برای تغییر محدوده‌ی زمانی در رمان‌هایی همچون ”شازده احتجاب” اهمیت بسیاری دارد. چرا که تصاویر، نقش مهمی را در جابجایی زمانی دارند. به طور مثال، وقتی که شازده احتجاب در اتاق هفت دری در حال مشاهده‌ی اشیا قدیمی و قاب عکس‌هاست، در همان لحظه ذهنیت شازده به سال‌های گذشته برمی‌گردد و نویسنده اتفاقاتی که در همان اتاق هفت دری پیش آمده را، به ذهن شخصیت می‌بخشد. ذهنیتی که ممکن است برای شخصیت‌ها بسیار اتفاق بیفتد و نویسنده با توجه به مهارتی که در تعویض تصاویر دارد به خوبی توانسته تصویر را در دو زمان متفاوت به نمایش بگذارد. نکته‌ی پایانی که در مورد تصاویر قابل ذکر است، “بازی با کلمات” است. بازی با کلمات در ارائه‌ی تصویر، متن را تکنیک‌مند خواهد کرد و سبک خاصی را برای نویسنده به وجود خواهد آورد. برای مثال، کلماتی که می‌توانند در آغاز یک جمله آورده شوند اما در پایان جمله ذکر می‌شوند گاه معنی متمایزی را هم تلقی می‌کنند. به طور کلی کلمات در خدمت تصاویر هستند نه این‌که روایت به کلمات جان ببخشد تا بتوان از آن تصاویر خوبی دریافت کرد.
شخصیت‌پردازی
در داستان‌هایی که در گذشته نوشته می‌شد، شخصیت پردازی داستانی با جملاتی واضح از قبیل؛ (او مردی خوش اخلاق و خداپرست بود…) صورت می‌پذیرفت اما در داستان‌هایی که از فرم کلاسیک گذشته خارج شده‌اند، شخصیت‌پردازی به انواع دیگر و با بیان جذاب‌تری ارائه می‌شوند. شخصیت پردازی‌ای که در رمان شازده احتجاب برای شخصیت‌ها آورده شده، شخصیت پردازی با “ذهنیت” و “عملکرد” است. برای مثال، ما وقتی به آشفتگی روانی شازده پی می‌بریم که به عملکرد او در روایت و ذهنیت او توجه کرده باشیم. ذهنیت آشفته‌ی شازده، تصاویر تند و خرده روایت‌هایی که به تندی از ذهنیت شازده گذر می‌کنند و چیزهایی که ذهن شازده را آزار می‌دهند. حضور فخرالنساء، به عنوان باقیمانده‌ی اصالت گذشته و پناه بردن به فخری، در برابر آن اصالت. همه‌ی این‌ها شخصیت شازده را برای ما آشکار می‌کنند.
غیرمستقیم بیان کردن معانی، علاوه بر جذابیت؛ موجب تکنیک‌مند شدن اثر می‌شود. تصاویر صرفاً برای این‌که تصویر باشند آورده نمی‌شوند، بلکه معانی‌ای را بیان می‌کنند که در طول اثر با همه‌ی این معانی سروکار داریم. برای مثال: «پدر پشت آن لباس نظامی بود و پشت دودی که حلقه‌حلقه از دهانش بیرون می‌داد و پشت آن چشم‌های سیاه سرمه‌کشیده‌ی زن‌ها و یا پشت درختان…»
• زمان
در رمان شازده احتجاب، زمان روایت‌ها مدام در حال رفت و برگشت است. رفت و برگشت زمان روایت، صرفاً به معنی سیال ذهن بودن رمان نیست. جابه‌جایی که دراین اثر وجود دارد، سیال ذهن مرسومی نیست که در برخی آثار وجود دارد بلکه در تکنیک سیال ذهن، این سیال ذهن است که روایت را می‌سازد و زمان روایت‌ها را از هم جدا می‌کند اما در این اثر تکنیک‌هایی که در بیان روایت‌ها به کار برده شده، باعث می‌شود تا خواننده به اشتباه بیفتد. تکنیک‌های زمانی‌ای که برای جداسازی روایت‌ها وجود دارد، در خود روایت هستند. به طوری ‌که بدون سیال هم، زمان روایت‌ها از هم جداست. زمان عمودی‌وار عمل می‌کند و شاید همین ارتعاشات متنی، سیالیت‌های کوچکی را در کنار هم ایجاد کرده‌اند که باعث می‌شود خواننده با سطحی خواندن متن به سیال ذهن فکرکند. زمان از یک نقطه شروع می‌شود و با همان نقطه به پایان می‌رسد. سیالیت آن سیال ذهن نیست. چند عامل باعث جدایی‌های زمانی روایت‌ها می‌شود:
۱٫ بازی با تصاویر: تصاویر آن‌قدر گویا هستند که هر کدام زمان مختص به خود را دارندکه خواننده پس از خواندن متن، زمان هر تصویر را در می‌یابد.
۲٫ استفاده از قاب عکس‌های قدیمی: قاب عکس‌ها هرکدام محدوده‌ی زمانی خود را دارند. استفاده از این قاب‌هاست که سیالیت را در روایت به‌وجود آورده است. ذهنی که علاوه بر زمان خود، زمان عکس‌ها را نیز درک می‌کند و به همان نزدیکی‌ای که با زمان خود دارند، از آن‌ها برای بیان حوادث گذشته استفاده می‌کند.
۳٫ استفاده از نام‌های خسرو و شازده: شخصیت داستان شازده لقب دارد اما نام اصلی وی خسرو است. در متن گاه نویسنده ازخسرو و گاه از شازده در یک تصویر نام می‌برد. خسرو زمان گذشته و کودکی شخصیت را تلقی می‌کند اما شازده احتجاب زمان کنونی روایت را مختص خود کرده است. بدین ترتیب فقط با تغییر یک عنوان، زمان تغییر پیدا می‌کند. به طور مثال؛ «اسب آمده بود وسط تپه‌ها. زین و یراقش توی آفتاب برق می‌زد. شیهه کشید. خسرو برگشت و نگاه کرد. شازده احتجاب سرش زیر بود، اما دید که اسب روی دو پایش بلند شد. یالش تمام تپه‌های عکس را پوشانده بود.» یا در خرده روایت منیره خاتون که شخصیت با نام خسرو نام برده می‌شود.
۴٫ خرده روایت‌ها: خرده روایت‌هایی که در طول رمان ذکر می‌شوند، هرکدام زمان مختص به خود را دارند. یا به‌عبارتی این روایت‌ها نمی‌توانند در زمان دیگری اتفاق افتاده باشند. روایت‌هایی که در کودکی و بزرگ‌سالی هرکدام از شخصیت‌ها رخ می‌دهند گواه بر این قضیه است.
– ذهن یک تمرکز اصلی در متن دارد. تمرکز، درهمان شبی است که روایت آغاز می‌شود و در همان شب به پایان می‌رسد. تمرکز بین روایت‌ها به صورت شعاعی پخش شده است. نه این‌که رابطه‌های رفت و برگشتی وجود داشته باشند که سیال ذهن را بسازند. حتی در بعضی فلش‌بک‌ها؛ در همان صحنه، فلش بکی تصویر می‌شود که شازده در حال فکر کردن به آن است. زمان یک حالت خطی ندارد. در این رمان‌ها کل زمان ذکر نمی‌شود، اما هیچ جای خالی مورد توجهی هم باقی نمی‌ماند. زمان روایت‌ها تاریخ مشخصی ندارند اما خواننده با چینش خرده روایت‌ها در کنار هم، به یک محدوده‌ی زمانی دست پیدا می‌کند. همین که خواننده بدون ذکر تاریخی از روایت‌ها، متوجه زمان آن‌ها می‌شود نکته‌ی شایان توجهی است.
• روایت‌ها
بسیاری از خرده روایت‌ها از زبان شخصیت‌ها و یا در طول روایت، ذکر می‌شوند. خرده روایت‌هایی که گاه در حد یک جمله بیش‌تر پردازش نمی‌شوند. مرگ مادر شازده، فقط در دو جمله گفته می‌شود و به همان صورت بدون پرداخت اضافه‌تری پایان می‌پذیرد. «…بله، دیدی که تنها هستید و حالا که والده مرحوم شده، بهتراست سری به نامزدتان بزنید. بفرمایید..» همین خرده روایت‌ها به همان مقداری که لازم است پرداخت می‌شوند، چرا که در نقطه‌ی عطف‌شان به تصویر کشیده می‌شوند. چینش خرده روایت‌های بسیار زیاد در کنارهم، ماحصل انتخاب‌های هوشمندانه‌ای است که نویسنده داشته است. خرده روایت‌ها بدون این‌که نیازمند شکست زمانی باشند، خودشان شکست‌های زمانی را ایجاد می‌کنند.
– خرده روایت در خرده روایت: در خرده روایتی که شازده در حال ملاقات با فخرالنساء است، ذهن شازده رها می‌شود و خرده روایت منیره خاتون بازگو می‌شود. «…ورق زد. و شازده حالا می‌دانست که در آن کتاب قطور نبود که پدربزرگ حتی نام منیره خاتون را فراموش کرده بود و گذاشت تا منیره خاتون با تمامی آن گوشت گرم و زنده‌اش باز زنده شود و منیره خاتون خسرو را…»
– روایت‌های متمرکز و ایستا در نقاطی از داستان، وزن داستان را بالا می‌برند و جاذبه را فقط برای بخش‌هایی از اثر باقی می‌گذارند. اما اگر این روایت‌ها به صورت پویا در متن به کار گرفته شوند، جذابیت را برای کل اثر فراهم می‌آورند. زبان تصویر، در این پویایی کارکرد بسیار مناسبی دارد. به طور مثال، روایت منیره خاتون که در چند بخش روایتش را تکمیل می‌کند یا سوالی که در ابتدای رمان گفته می‌شود: «اگر چشم گنجشکی را در بیاورند تا کجا می‌تواند بپرد؟» اما در پایان رمان این سوال را این‌گونه ادامه می‌دهد: «بچه‌ی سیزده ساله تازه حاکم یک ولایت چه‌طور این کارها را می‌کرده؟ لله باشی کجا بوده که..؟ چشم‌های گنجشک‌ها را در می‌آورده و یکی‌یکی رهایشان می‌کرده تا بپرند… به درخت‌ها می‌خورند یا به دیوار…»
• تصاویر
در بخش‌هایی از تصاویر رنگ به عنوان یک نشانه کارکرد پیدا می‌کند و شکل منسجم‌تری به خود می‌گیرد که در نهایت می‌خواهد مرگ پدربزرگ و پدر را نشان دهد. «… مراد بالباس مخمل سیاه، شلوار سیاه، دستکش جیرسیاه، چکمه‌ی براق، کلاه پوست بره‌ایی‌اش، دهنه‌ی اسب را گرفته بود و..»
حتی اشاره به شکل بردن کالسکه توسط مراد را، هم می‌توان نشانه‌ای از رسوم عزاداری دانست. یا نشانه‌هایی دیگر همانند، گریه کردن مادر و عمه‌ها . با این‌که مرگ پدربزرگ مستقیماً ذکر نمی‌شود اما تصاویر حق مطلب را ادا می‌کنند.
– در تعویض تصاویر، تصویر قبلی با تصویر بعدی هماهنگی پیدا می‌کند و یا یک کد یا یک نشانه بین تصویر قبلی و بعدی مشترک است. مثل عینک در تعویض این روایت: «…صورت شازده مث شاه‌توت سیاه شده بود. عینک را برداشت و انداخت روی اسباب آرایش خانم. دستش را برد توی کشو. عینک سر جای هر شبش بود. به چشمش گذاشت. فخری توی آینه را نگاه کرد. چشم‌هایش هنوز روشن بود..»
– تصویر دادن از یک شخص، بدون آوردن نام آن و بعد ظهور آن شخص، که یکی از مصداق‌های آن در مورد فخری قابل ذکر است.
در اوایل رمان، ما با شخصیت فخری به عنوان کلفت آشنا می‌شویم. اما در بخشی از داستان که شازده و فخرالنساء در اتاق مشغول صحبت می‌شوند، قبل از این‌که شازده وارد اتاق شود، فخری را می‌بیند اما در داستان ذکر نمی‌شود که آن شخصیت فخری است. در پایان گفت‌وگو ذکر می‌شود که آن کسی که با چادر گل‌دار با شازده برخورد کرده، فخری بوده است. «در که باز شد، شازده احتجاب آن دو چشم سیاه را دید که در چادر نماز گل و بوته‌دار قاب شده بودند. شازده گفت: «فخرالنساء کجا هستند؟» و در ادامه‌ی آن «…فخری آمده بود دم در مهتابی، با همان چشم‌ها وهمان قاب چادر نماز گل‌دار.» ورود شخصی که در داستان قبلاً معرفی شده، اما با ارائه‌ی متفاوت، وجهه‌ی زیباتری را رقم زده است.
– نمونه ای از تصاویر سینمایی که در این قسمت هم قابل ذکر اند.
«چادر نماز با چرخش دستی که پشت آن بود، چشم‌ها را باز قاب گرفت… دو خط کشیده و پرپشت ابروها و چرخش سر، پله‌ها را نشان داد… شازده نفهمید چطور آن همه پله را بالا رفت.»
• شخصیت پردازی
در مورد شخصیت پردازی، در قسمت اول نقد گفته شد. اما نکته‌ی دیگر این‌که شخصیت پردازی موجهی در اثر انجام نمی‌شود و روایت و ماجراها هستند که شخصیت را می‌سازند. به طور مثال، روایت دزدیده شدن بادبادک، سلطه‌ی عمه‌ها، روابط خسرو با تصاویری که با آن‌ها سروکار دارد، این‌ها همه خسرو را شکل می‌دهند. این‌که خسرو از همان کودکی دارای شخصیت مستقلی نبوده و این‌که حوادث و ظلم ستیزی‌های اطرافیان، زمینه‌های روان‌پریشی و اختلالات روانی را در همان لحظه برای شازده رقم می‌زنند.
راوی در توصیف هر شخصیت کلمات را به گونه‌ی همان شخصیت به کار می‌برد. به طور مثال، توصیف فخرالنساء به همان تشریفاتی گفته می‌شود که در شخصیت وی وجود دارد یا توصیفات فخری به همان سادگی‌ای که در شخصیت وی وجود دارد یا پریشانی‌ای که در شخصیت شازده وجود دارد، هنگام ذهن‌پردازی شازده به نمایش گذاشته می‌شود. هماهنگی ارائه‌ی متن در شخصیت پردازی یک شخصیت، متن را موفق‌تر می‌نماید. به‌طوری که شخصیت هم‌زمان با درک متن در ذهن خواننده، تجسم می‌یابد. راوی، پردازش شخصیت را بر عهده‌ی شخصیت دیگر می‌گذارد.
– در بخش دیگری از داستان که به فخرالنساء می‌پردازد و خواندن کتابی که او به آن علاقه‌مند است نویسنده تمام اعتقادات فخرالنساء را به کتابی ربط می‌دهد که خاطرات جد بزرگ در آن نوشته شده است. آن‌جاست که اولین نقطه‌ی تفاوت شخصیتی، بین شازده و فخرالنساء مشخص می‌شود. در حالی‌که فخرالنساء علاقه‌مند به اصالت جد و تبارشان است اما شازده از آن‌ها می‌گریزد. از همان قسمتی که فخرالنساء می‌گوید: «اگر بخواهیم خودمان را بشناسیم، باید از این جاها شروع کنیم، از همین اجداد…»
– ظلمی که در گذشته جد بزرگ و خاندانش به زیردستان خود داشته‌اند، شازده نیز به فخری روا می‌دارد. این در هنگام مرگ فخرالنساء به اوج خود می‌رسد که شازده می‌خواهد فخری جلوی جنازه‌ی فخرالنساء، لباس تور عروسی فخرالنساء را بپوشد. او را با فخرالنساء به اشتباه می‌گیرد و شاید می‌خواهد شدت شوکی که در آن هنگام به او وارد شده است نشان دهد. گرچه قبل از آن هم، بارها فخری و فخرالنساء را با هم به اشتباه گرفته است. مظلومیت فخری در دیالوگ‌های او با فخرالنساء نیز نمایان می‌شود، آن‌جا که فخرالنساء می‌گوید: «می‌دانم. تو خوبی فخری و فخری گریه می‌کند.»
– یکی از پردازش‌هایی که در مورد شخصیت شازده با روایت انجام گرفته است، ماجرای سوختن کتاب‌هاست. که در واقع برای رهایی از اصالت گذشته و آن همه ظلم‌ستیزی است. شازده می‌خواهد از گذشته‌ای که فقط قاب عکس‌ها از آن مانده‌اند، بگریزد. این نوع شخصیت‌پردازی که شخصیت با ماجرا پرداخت می‌شود، ملموس‌تر از شخصیت‌پردازی واضحی است که درون متن صورت می‌گیرد.
• تغییر راوی
در اواسط رمان، راوی بین سوم شخص، شازده، فخری و فخرالنساء در حال تعویض است.
«.. و بعد چشم‌ها را که پشت شیشه‌ی عینک تار می‌زد. وقتی می‌خواستم عینکو بذارم، چه الم‌شنگه‌ای راه انداخت. گفت: من گفتم فخرالنساء باش، نگفتم که همه‌ی اداهای اونو …»
دلیل تغییر راوی به فخری تصاویری هستند که فقط و فقط فخری و شازده آن تصاویر را دیده‌اند. حتی حالاتی از روان‌پریشی شازده که فقط فخری شاهد آن‌ها بوده است. حتی دیالوگ‌هایی که فقط بین شازده و فخری رد‌وبدل می‌شوند، برای باورپذیری بیش‌تر از زبان فخری گفته می‌شوند.
– دلیل دیگر تغییر راوی مدام بین فخری و فخرالنساء، این است که نویسنده می‌خواسته طبق ذهن شازده با متن برخورد کند. ذهنی که مدام در تردید و کشش بین فخری و فخرالنساء است. در قسمت‌هایی این تردیدها با ظرافت خاصی بیان می‌شوند:
«…شازده سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون می‌کرد و می‌گفت: فخرالنساء جان هنوز بیداری؟ حتماً کتاب می‌خواندی؟ من در عوض آن یک دانگ ساروتقی را باختم. بعد می‌خندید و می‌گفت: هان، تویی، فخری، پس خانمت کجاست؟ چرا به من می‌گفت: فخرالنساء.»
نویسنده برای هماهنگی بیش‌تر متن با شخصیت، از ذهن شازده تقلید می‌کند و آن‌ها را به اشتباه می‌گیرد. در قسمتی که قبلاً گفته شده چشمان سیاه و قاب گرفته درون چادر متعلق به فخری است، شازده او را فخرالنساء می‌بیند. این یکی از بهترین تکنیک‌هایی است که در این رمان به کار گرفته شده است، “هماهنگی تکنیک‌های متن با ذهن شخصیت”.
– یکی از نکات قابل توجه در زبان متن، استفاده از معادل کلمات است. کلمات را نبایستی به همان شکلی که هستند در متن به کار برد. وظیفه‌ی نویسنده انتخاب بهترین گزینه‌هاست، نه ساده‌ترین گزینه‌ها. گاه معادل کلمات، مفهوم متن را بهتر از خود کلمه می‌رسانند و علاوه بر زیبایی متن، در اصل رسایی موفق‌تر خواهند بود.
و اما پایان داستان، که با فضای سردی که موش‌ها در حال جویدن هستند پایان می‌پذیرد. موش‌ها زوال تیره‌تری را به کار می‌بخشند و صبح کاذبی که یک‌باره همه‌ی اتاق را روشن می‌کند. از پله پایین رفتن‌ها و درنهایت جمله‌ی استهزایی پایانی؛ «…و به آن چشم‌های خیره‌ای که بود و نبود.» ■