داستان ردپای تیز نارنج/ سپیده رشنو
داستان ردپای تیز نارنج/ سپیده رشنو
تاخورده بود. دست هایش رامی گویم .ازبس در گوش این وآن از تاخوردگی گفت،که دست های خودش هم تاخورد.نشسته بود واز دور فقط جاده ی خاکی منتهی به تپه را نگاه می کرد.وروبرویش کمی دورتر؛درخت های قطع شده ی نارنج را…
باکت چرک،سبز کم رنگش نشسته بود روی چمن های کم پشت..قطعه های سنگ سر در آورده بودند از زیرخاک…کلاه سیاهش؛چروک گوش هایش را زیرخود گرفته بود.دانه های درشت وسیاه تسبیح،ازبین انگشتانش رد می شد.فقط نگاه می کرد باآن چشم های روشنش..هنوز هم تعدادی از مژه های سیاهش را داشت.ابروها وموهای دماغش بلند شده بود.ته ریش سفیدی داشت.از جاده ی خاکی منتهی به تپه ،فقط مرد های بیل به دست می گذشتند.نگاه می کرد؛جاده ی خاکی راکه روزی دختری با موهای حنایی روشنش از آنجا می گذشت.دخترک هنوز هم رد میشد.
-آهاااااای…..آقا الله داد…
سرش رابرگرداند.دانه های سفت تسبیح بین انگشتانش ایستاد.
-قربونی رو آوردن…میگن بزاریم برا فردا…گفتن بیام بگم به شما…
بالای تپه سنگی بالای سرش،پسربچه ای باصورت قرمز،تند تند وبلند تکرار می کرد.
-گفتن بیام بگم به شما…قربونی رو آوردن…
بادچروک گوش هایش راتکان می داد.صدای خنده ی دختر موحنایی ،بین تپه ها می پیچید.دستش رابه نشانه ی آمدن بالا برد.
کنارحوض کوچک خانه اش،پربود از قابلمه هایی که دهان هایشان گشاد شده بود برای گوشت قربانی..
– بفهمه می خوایم براچی تافردا صبرکنیم،عمرا بزاره..
بقیه مردها سرتکان می دادن وخیره شده بودن به گوسفند قربانی..
_ولی اگه امروز سرشوببریم،هیچی برای اردشیرنمی مونه.فردا اردشیرو میارن از مریض خونه..اشرف خاتون گفته حتما باید از این نذری بخوره.
مردجوان تری گفت:خوب یکی مون اضافه تر برداره ،بعد فردا بده به اون..
مرد هاکلاه هایشان راتکانی دادند.
مردموسپید گفت:شک میکنه.اون میدونه شب کی مهمون داره ،کی نداره.حالا چطور بیشتر برداریم.
مردجوان تر گفت:اون که نمیپرسه چرا زیاد برداشتین!!!
مرد موسپید گفت:شک که میکنه ..
مرد بیل به دست گفت:خوب چه عیب داره.مهم اینه که نفهمه.
مرد موسپیدگفت:مثل اینکه همتون یادتون رفته ،این قضیه به گوش جوون ترامونم رسیده.حالا شما…
-مردجوان تر گفت:فکرنمیکنم مخاف باشه .از اون قضیه خیلی ساله که میگذره.حتما دلش به رحم میاد.
مردموسپید گفت:چاره ای نداریم جز اینکه بهش بگیم.
مرد بیل به دست گفت:اون قسم خورده اس.یه کاری دست خودش وهممون میده…
مردجوان تر گفت:قسم نیت بد رومیشه کفاره داد.الله داد باگذشت تر ازاین حرفاس..
دیگری گفت:اصلا توچه میفهمی…اونروزی که اردشیراز اینجارفت،تو توی پارچه لنگ دراز میکردی…حالا زبان درازی هم میکنی..!
همه سرهایشان راتکانی دادند.مرد جوان تر خاموش شد.زن ها چند قدمی دورتر ایستاده بودند.چندیشان هم روی ایوان ها…سکوت کرده بودند..
مرد موسپید گفت:بهش میگیم ،امااگه اجازه نداد،یکی از ماها سهمشو برای اردشیر میزاره..
چهره هایشان درهم رفت.هیچ کدام از قربانی دست بردار نبودند.
مرد موسپید گفت:نذر الله داد ،درسته که نذر بزرگیه.اما شماها چتون شده…
چشم هایشان همدیگر رانگاه میکردند.زن ها مشغول پاک کردن برنج روی ایوان ها بودند.یکی از مردها گفت:ماهم دلمون برای اردشیر می سوزه.اماهیچکس حاضر نیست،از نذری که میتونه خودشو وعیالشو نجات بده بگذره….حرفای اشرف خاتون یادتون رفته. من که برکت یک سال خونمو به اردشیر نمیدم.
مردبیل به دست گفت:ماهممون بعد غم الله داد نفرین شدیم.
مرد موسپیدگفت:ولی ماکه مقصرنبودیم،همتون شاهد اون شب بودین.
الله داد،باکت روی شانه هایش هرلحظه نزدیک تر میشد.
-چرا دست به کار نشدین….هوا دم تاریکیه… د زود باشین..
مرد موسپیدگفت:آقا الله داد نمیشه تافردا صبرکنین…
-که چی بشه ..!!مردم رو چندروزه معطل کردین…کشت های همشون نابود شده..فردا قراره به گوسفند اضافه بشه….!!
آخه فردا قراره…
سکوت یخه ی همه ی مردهارا گرفته بود.هواهرلحظه تاریک ترمیشد.سردی صبح تاریک،چروک های صورتش را آزار می داد.صدای خروس های آبادی ،پشت سرهم به گوش می رسید.چراغ ها یکی یکی روشن میشد واز پشت هر چراغ،مردی با استخوان های لیسیده شده درون ظرف،به طرف الله داد حرکت میکرد.ماه کم رنگ تر شده بود.کنارخانه ی خشتی اش،در اول آبادی ایستاده بود.برق تسبیح سیاهش به چشم میخورد.تعداد مردها بیشتر میشد.
یکی از مردها گفت:درست یکی از این شب ها بود.یادت که هست…
بغل دستی گفت:تقصیر اردشیر بود که ول نمی کرد.الله داد که حرفاش بی ربط نبود.یادم نمیاد چند سال پیش..ولی بیست وپنج ،شیش سالی میگذره..شایدم خیلی بیشتر..
-یادم نرفته آتیش خونه ی الله داد… انگاری نمی دونستن که خونه نیست…
همه ی مردها همهمه داشتندوعقب تر از الله داد حرکت می کردند.ترس قاطی قدم هایش شده بود.تسبیح سیاه توی دست هاش می لرزید.یکی از مردها گفت:فکر نکنم امشب تاآخر مراسم دووم بیاره ..
دیگری گفنت:هرسال که دووم آورده..
-نه امشب فرق میکنه.دم غروب که یادت نرفته وقتی حرف اردشیرو میون کشیدن،چطور همه رو گذاشت ورفت..
-آره ….یادمه.
-ولی هرچی که باشه اردشیر بدترین کارو باهاش کرد.سر پسر اردشیر بود که اقبال دیگه بهش دختر نداد..
-بیچاره مادرش،چقدر منتظر پسربود که خدا الله دادو بهش داد. میگن قربانی الله داد هم مال همون ساله..اشرف خاتون خودش گفته ،نذر الله داد نذر بزرگیه..
االله داد دستش رابالا برد.وبه طرف تپه های سنگی حرکت کرد.سایه هاشان یکی یکی گم میشد توی تاریکی.کت سبز رنگ الله داد ،قدم زنان به طرف کوه ها می رفت.واق واق سگ ها باگلوی خروس ها هماهنگ شده بود.
دم صبحی ،سیاه تر از همیشه بود.وسگ سیاه اردشیر روی پشت بام،بیشتر از همه واق واق می کرد.تاریکی از هر طرف به خانه هاسرکشیده بود.چراغ دستی های مرد ها تازه خاموش شده بود .همه از مراسم تازه برگشته بودند..نور از وسط آبادی بیرون می زد.یکی از مرد ها روی ایوان ایستاده بود.وگیوه های گل مالیدهه اش را پاک می کرد.
-آهااااااای….بیااااااین…بیاین………وسط آبادی روشن تراز همه جاشده بود
-.یکی از خونه ها آتیش گرفته……..بیااااین…..
مردها یکی یکی از سوراخ های خانه بیرون می زدند.خرمن های کنار خانه آتش گرفته بودند وخانه هم …سنگ وتخته چوب ها وخشت…حالا در آتش یکسان شده بود.واق واق سگ ها گوش همه را کرکرده بود.بابیل هایشان روی آتش خاک می ریختند.زن ها،بچه به بغل کز کرده بودند گوشه ی ایوان ها..طبقه ی زیرین خانه،انبار کاه بود.
یکی از مرد ها گفت:پس خودشون کجان..تو آتیش نمونده باشن…!!!
سرخی آتش ،صورت وگردن مرد هارا قرمز کرده بود..
دیگری با دهان خشکش گفت:نمیدونم . صدایی ازشون در نمیاد…نکنه سوخته باشن..
-نه ..الله یار وبچه هاش رفتن شهر..فقط الله داد اینجاست..
-اونه داره میاد…الله داده…
روی زمین سیاه ،فقط چهارچوب خانه مانده بود.وجسد چوب ها وپرده های سوخته…الله داد روی زمین نشسته بود.اقبال وپسرهایش تازه رسیده بودند.همه نگاهش میکردند.
اقبال گفت:مگه دیشب آبادی نبودی..!!کجا گورت رو گم کرده بودی..
سرش راپایین گرفته بود.ازچهارچوب خانه دود بلند میشد.
-به توهم میگن مرد..یک شب نمی تانستی خانه بمانی….یک شب نمی تانستی ولگردی نکنی…
همه ی مردها،با صورت های داغ وقرمزشان سرتکان می دادند.دست های بعضی شان سوخته بود..وبعضی پاهاشان…چندی از زن ها پشت مرد ها ایستاده بودند.بچه ها پشت دامن های بلند مادرانشان ،بیرون را سرک می کشیدند.
اقبال گفت:این نمیتونه چند تا خشت وتخته رو نگه داره…من چطوری دختر بدم دستش..نارنج من کی میخا تو دعوابسوزه..
الله داد گفت:کار اردشیره …جز اون ذات سگ،کسی این کارو نمیکنه..
-تنها دفاعت همینه..!!بی عرضگیتو تا کی میخا ادامه بدی..!!گیرم که اون یک متر بیشتر داشته باشه….گور زمین های توواون…دختر من چه گناهی کرده..!
یکی یکی ،با خر خر بیل هایشان روی زمین،به خانه هاشان برمی گشتند.سگ ها خاموش شده بودن وخروس هاهم…سردی صبح روی آتش خانه اثر نداشت.
-آهااااااای….آهاااااای…….
یکی از مرد های آبادی تند می دوید.شلوار سیاه گشادش پر از بادشده بود.وسرورویش خاکی…
-آهااااای…آهااااااای….
به سمت آبادی می آمد.زن ها کنار حوض اول آبادی ظرف می شستند.ومردهاهم دبه های سرریز آب را کول قاطرهایشان میکردند.مرد موسپید روی ایوان خانه اش،روبروی حوض، نشسته بود.
-چته محمد باقر….!!!
-پسر اردشیر…..جنازه اش…..جنازه اش رو پشت درختای نارنج دیدم.روی تپه افتاده بود.
در چند قدمی حوض ایستاده بود ونفس نفس می زد.عرق تاروی ته ریش های زمختش آمده بود.مرد موسپید از روی حصیر کهنه وخاکی بلند شد.لب هایش رابه هم می زد .
-این پسره کار خودشو نکرده باشه…..
به فاصله ی چند دقیقه همه دور حوض جمع شدند.یکی از مرد هاگفت:کار الله داده…اونه که بااردشیر سرزمیناش مرافعه داره..
دیگری گفت:ازکجا معلوم…!!شماکه باچشم خودتون ندیدین…
-آره ندیدیم ولی کسی که با اردشیر وپسرش مشکلی نداره که…
یکی از پسرهای قباد،ایستاده بود وگوش می کرد.لب های سیاهش را به هم می مالید.یکی از چشم هایش کبود شده بود.مرد موسپید میخ شده بود،روی پاهایش.قباد با پسرهایش بین جمعیت رسید.زن ها کنار ظرف های نشسته اشان ،خشکشان زده بود.
اقبال گفت:الان چه موقع این حرفاس.جنازه کجاست..!.کسی به اردشیر خبر داده….!
-آنجا… روی تپه….
همه مردها رفتند.پسر قباد همانجا ایستاده بود وچند خرمای سیاه را همزمان توی دهانش گذاشته بود.وچوب دستی سمباده شده اش را دستش گرفته بود.یکی از زن ها که دبه هایش راپرآب میکرد گفت:اشرف خاتون میگفت مصیبت نزدیکه…کسی باور نمی کرد..
دیگری گفت:اقبال رو دیدین،خوبه الله داد هنوز قوم وخویشش نشده..می بینین چطور پشتشو داره…
چندمرد باشلوارهای گشادشان ایستاده بودند جلوی خانه ی اردشیر..در ودیوار سیاه پوش بودند.صدای شیون زن ها به گوش می رسید.یکی از مرد ها که سبیلش از همه کلفت تر بود گفت:اردشیر بیکار نمیمونه…
دیگری گفت:از کجا معلوم که کار الله داد باشه..
_اسماعیل ،پسرکوچیکه ی نادر می گفت،همون روز صبحش الله دادو بالای تپه پیش درختای نارنج دیده..
-الله داد بیشتر روز اونجاس..اینکه دلیل نمیشه…
-چرا نمیشه…!فقط اونه که با اردشیر مرافعه داره..میخواسته یه جور تلافی کنه..
-چرا تلافی…حق باالله داده…!زمینای پدرشه..نمیخواد دست کسی بیفته..زور که نیست…اشرف خاتونم بهش گفته بود که اگه زمیناش دست کسی بیفته دیگه پسردار نمیشه.اینوکه یادت نرفته…!
-ولی اردشیر ساکت نمی مونه…
تاریکی پرده ها بیشتر میشد. پرده های تاریک به دیوارخانه های همسایه هم کشیده میشد.کت سبز رنگی میان تاریکی به جلو می آمد.غلظت تاریکی کمتر شده بود.مردها یکی یکی پیدا شدند.صدای خروس ها بیشتر می رسید.قدم هایش راسنگین برمی داشت.انگار که وزنه های درشتی به پاهایش بسته باشند.پاهایش راتوی حوض گذاشت.چروک پاهایش جمع تر شده بود.آب از روی پاهایش میگذشت ووزنه ها ی سیاه را باخود می برد.بقیه مردها بابیل های خاکی اشان وقابلمه های خالی از استخوان ،پشت سرش ایستاده بودند.عطر تیز نارنج همه جارا پرکرده بود.هوا روشن بود وروی درخت هارا شبنم سردی گرفته بود.از حوض که خارج شد،گیوه هایش را کنار خانه ی خشتی اش گذاشت.خانه پنجره ای نداشت.صدای بستن در،حرف ها را از گلوی مردها بیرون داد.
-روز وشب براش فرقی نداره..نه اب ونون…ونه کسی که براش نون بپزه…
دیگری گفت:بیشترغذاهایی روهم که زنا براش میارن لب نمی زنه. اونو فقط عطر این درخت نارنج سیر میکنه.واشاره کنان نارنج کنار خانه ی خشتی را نشان داد.
-مردی نبود که تنهایی دووم بیاره.قبلش بزرگ تر ازاین حرفاس،دیروز غروب که یادتون نرفته.موسپید میگفت چون حرفی نزده ،پس کینه ای هم نداره…
آفتاب روی آبادی پاشیده بود.بوی تیز نارنج پیچیده بود،تاخانه ی موسپید،محمدباقر،اقبال وهمه مردهای آبادی…
تپه پر بود از ساقه های خشک نارنج.دختری باموهای حنایی روشنش ازبین تپه ها میگذشت.صدای خنده هایش توی آبادی پیچیده بود. کمی دورتر…مردی باکت سبز کم رنکش،روی تپه های سنگی نشسته بود ونارنج های قطع شده را تماشا می کرد…